ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

ضربان قلب تو

دستهایم را که بگیری

سرمایی نیست که بتواند 

لحظه ای این جریانِ داغِ بینمان را

کُند کند...

ضربان قلب تو

آهنگی ست که روی گردنم 

برای زنده بودنم 

حس میشود

بی دلیل نیست که میگویند

سرمایی وجود ندارد 

تا دستان گرم تو 

به روی سینه ام باشد

نه سرمایی وجود دارد و نه لرزشی!

که طپش زندگی ست 

که لمس میشود حیات...

نفسم را زنده می کنی

طراوت من

در بودنِ نفسهای توست

که چون گُل


در بازدمِ خود 

نفسهای مرا زنده میکنی

دمت بازدمِ من و دمم بازدمِ تو

میدانم در کنار نفس هایت

تا نفس دارم

زندگی را 

تازه تر از تلالو نقشهای نشسته بر شبنم

به نوش ِ جان میکشم

که زندگی چیزی نیست

جز مرور طراوتِ لبالبِ گلی چون تو 

 

 

 

و تقدیم تو باد


تبلور چشم هایم

از اولین تبلورِ چشمهایم

که از حضور تو میان این قاب کوچک

حیات یافته ام

دست به کار می شود دلم

برای تپیدن

میلادِ عاشقیمان

همان روزیست که

میان خورشید

چشمهایی دیدم شبیه چشمهای خودم

و هفت دریا و هفت آسمان و یک دنیا

و تبدیل امید به داشتن تو به اطمینان

به آغوش میکشم

تورا که 

لذت یک دنیا داشتنت را

به هفت دریا و هفت آسمان نخواهم داد...

پر باز می کنم

گمان میکنم

قرار بود من دریای تنت را 

به آغوش کشیده باشم

غرق می شوم در این وسعتِ مهربانی

مرا محو میکنی اگر

سینه به سینه پیش رویم 

با پلکهای سنگین

و نگاه دوخته شده در شکوهِ تو 


می نوشم از این شهدِ بیکران

پر شور است که اینچنین

بی تابِ تعلیقِ خفته میانِ دستانت

ساحلِ انتظار را دوان دوان

پر باز میکنم و پرواز میکنم...

بالهایم

شوقی ست که بذرش را

مهر تو در این باغچه کوچک کاشته اند.


فروغ فرخزاد

از میان پلک های نیمه باز 

خسته دل نگاه میکنم 

مثل موج ها تو از کنار من 

دور می شوی... 

باز دور می شوی.... 

روی خط سربی افق  

یک شیار نور می شوی 

با چه می توان 

عشق را به بند جاودان کشی؟ 

با کدام بوسه با کدام لب؟ 

در کدام لحظه در کدام شب؟ 

مثل من که نیست می شوم.... 

مثل روزها 

مثل فصل ها... 

مثل آشیانه ها... 

مثل برف روی بام خانه ها.... 

او هم عاقبت 

در میان سایه ها غبار می شود 

مثل عکس کهنه ای  

تارِ تار می شود 

با کدام بال می توان 

از زوال روزها و سوزها گریخت؟! 

با کدام اشک می توان 

پرده بر نگاه خیره ی زمان کشید 

با کدام دست می توان عشق را به بند جاودان کشید؟ 

با کدام دست...؟ 

عاطفه تنهاست

چه قدر فاصله اینجاست بین آدم ها 

چه قدر عاطفه تنهاست بین آدم ها

کسی به حال شقایق دلش نمی سوزد

و او هنوز شکوفاست بین آدم ها

کسی به نیت دل ها دعا نمی خواند

غروب زمزمه پیداست بین آدم ها

چه می شود همه از جنس آسمان باشیم

طلوع عشق چه زیباست بین آدم ها

تمام پنجره ها بی قرار بارانند

چه قدر خشکی و صحراست بین آدم ها

به خاطر تو سرودم چرا که تنها تو

دلت به وسعت دریاست بین آدم ها 

سوار بر زبانه های دریا

نرم نگاهت میکنم

با هر پلک زدن

شعله ای میان تاریکی

گرمایت را یادآور میشود

بی صدا نزدیک می آیم

برای رسیدن به تو 

باید

بی صدا پرکشید

درونم 

همچو حرکت بازتاب خورشید

سوار بر زبانه های دریا

میل به آغوشت را

مزمزه می کنم 

دلارام من

همین جایم بانو

 

من همینجایم
در حوالی بغض

که گل نمی کند

به باران چشمهات؛

کنار دلتنگی  هات
که 
می نگری از  پنجره

به ابرهای تاریک.

همین جایم بانو
گذشته از لحظه نومیدی

پنهان در واژه ی آه
پشت همین اقاقی های خشکیده
که می خواند
به دلتنگی
از سفر

 ازبه ناکجا
من همین درنگم
بر بال محزون نتی
که می شکافد

 دلت را
 وقتی می شنویش.


بر زخم بال گنجشکک اشی مشی
که جان می کند
زیر ساطور قصاب باشی
همینجایم بانو
من آن اشکم در نگاهت

به بیکرانه ی بی بازگشت

همینجایم

بی تو

اما

با توام

بانو جان!

زیباست...

آینه 
با رنگ توعاشق، 
با عطرت
زیباست. 
اگر تو از کنارش گذشته باشی 
به خواب،
خاطره ؛
یا رویا!

گریه های یاد ویاد های گریه 
های و هوی مستانه
و رقص پرده ها با باد
با توزیباست.
¤
همه عمر 
زیستن 
برای چیزی که نمی دانی.
هر بار که می نگرم
ماهی سرخ هفت سین و نرگس های مهربانی را 
با تو 
می بینم. 

شادی
برای ادراک گنگ فردا
و دیروز 
وقت با هم بودن -غزال گریزپا!-
یادت هست ؟

و سرانجام می میرم
با زخم های دریغ
وجانم 
جام لبریز از ابهام 
و جهان 
ترازوی ناتراز عدالت است.
مردن
اما
با یاد تو زیباست! 
¤
وبامداد...
باز آمدن از خواب
لبخندت فرزند انتظار.
ازپس شب کابوس و تب و بیخوابی
دیدن دوباره ات
زیباست.

بگذار سر بر زانوانت
هزار سال دیگر بخوابم 
با امید 
رویایی دیگر...

الف بای دلت...

شبیه قطره بارانی که آهن را نمی‌فهمد
دلم فرق رفیق و فرق دشمن را نمی‌فهمد
نگاهی شیشه‌ای دارم به سنگ مردمک‌هایت
الفبای دلت معنای "نشکن" را نمی‌فهمد
هزاران بار دیگر هم بگویی "دوستت دارم"کسی معنای این حرف مبرهن را نمی‌فهمد
من ابراهیم عشقم, مردم اسماعیل دلهاشان
محبت مانده شمشیری که گردن را نمی‌فهمد
چراغ چشمهایت را برایم پست کن دیگر
نگاهم فرق شب با روز روشن را نمی‌فهمد
دلم خون است تا حدی که وقتی از تو می‌گویم
فقط یک روح سرشارم که این تن را نمی‌فهمد

برای خویش دنیایی شبیه آرزو دارم

کسی من را نمی‌فهمد؛ کسی من را نمی‌فهمد

داروی دیگری!

شیرین مدام در طلب شوی دیگری

فرهاد دل سپرده به بانوی دیگری

دیگر عصای معجزه کاری نمی کند

مارا فریفتند به جادوی دیگری

اوضاع روبراه تر از این نمی شود

این شهر رفته است خدا سوی دیگری

یعقوب با لباس تو بینا نمی شود

یوسف! گرفته پیرهنت بوی دیگری

وقتی که دست های تو در فکر خدعه اند

باید که تکیه داد به بازوی دیگری

پاهای من توان رسیدن نداشتند

ما مانده ایم و حسرت زانوی دیگری

این حرف ها مسکن درد من و تو نیست

باید امید بست به داروی دیگری

دلم گرفته برایت

به سینه میزندم سر   دلی که کرده هوایت       

 دلی که کرده هوای کرشمه های صدایت

نه یوسفم  نه سیاوش  به نفس کشتن و پرهیز

که آورد دلم   ای دوست  تاب وسوسه هایت

ترا  ز جرگه انبوه خاطرات قدیمی....

برون کشیده ام و دل نهاده ام به صفایت

تو سخت و دیر به دست آمدی مرا و عجب نیست

نمیکنم اگر ای دوست! سهل و زود رهایت

گره به کار من افتاده است از غم غربت

کجاست چابکی دستهای عقده گشایت؟

"دلم گرفته برایت" زبان ساده عشق است

سلیس و ساده بگویم: دلم گرفته برایت

مثل غزل های عاشقانه

زن جوان غزلی با ردیف " آمد " بود

که بر صحیفه  تقدیر من مسوّد بود

زنی که مثل غزل های عاشقانه  من

به جسن مطلع و حسن طلب زبانزد بود

مرا زِ قید زمان و مکان رها می کرد

اگر چه خود به زمان و مکان مقیّد بود

به جلوه و جذبه در ضیافت غزلم

میان آمده و رفتگان سرآمد بود

زنی که آمدنش مثل "آ" یِ آمدنش

رهایی نفس از حبس های ممتد بود

به جمله ی دل من مسندالیه " آن زن "

و " است " رابطه و " باشکوه " مسند بود

زن جوان نه همین فرصت جوانی من

که از جوانی من رخصت مجدّد بود

میان جامه ی عریانی از تکلّف خود

خلوص منتزع و خلسه ی مجرّد بود

دو چشم داشت _ دو " سبزآبی " بلاتکلیف _

که بر دوراهی " دریا چمن " مردّد بود

به خنده گفت : ولی هیچ خوب مطلق نیست !                                    زنی که آمدنش خوب و رفتنش بد بود

مردم از درد

مردم از درد و نمی ایی به بالینم هنوز

مرگ خود می بیینم و رویت نمی بینم هنوز

بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم

شمع را نازم که می گرید به بالینم هنوز

آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت

عم نمی گردد جدا از جان مسکینم هنوز

روزگاری پا کشید آن تازه گل از دامنم

گل بدامن میفشاند اشک خونینم هنوز

گر چه سر تا پای من مشت غباری بیش نیست

در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز

سیمگون شد موی و غفلت همچنان بر جای ماند

صبحدم خندید و من در خواب نوشینم هنوز

خصم را از ساده لوحی دوست پندارم رهی

طفلم و نگشوده چشم مصلحت بینم هنوز

من پذیرفتم...


        من پذیرفتم شکست خویش را ....

                           پندهای عقل دوراندیش را .....

                                        من پذیرفتم که عشق افسانه است .....

                                                              این دل درد آشنا دیوانه است .....

                                           میروم شاید فراموشت کنم .....

                           در فراموشی هم آغوشت کنم .....

          میروم از رفتن من شاد باش ......

                         از عذاب دیدنم آزاد باش .....

                                          آرزو دارم بفهمی درد را 

                                                    تلخی برخوردهای سرد را ......

                        می رسد روزی که برمن لحظه ها را سر کنی

                        می رسد روزی که مرگ عشق را باور کنی

                       می رسد روزی که شبها در کنار عکس من

                       نامه های کهنه ام را مو به مو از بر کنی......

تنهایی


خیال کردم تو هم در وادی عشق
اسیر حسرت و رنج و بلایی

ندونستم تو بی مهر و وفایی
نفهمیدم گرفتار هوایی
ندونستم پس دیدارشیرین
نهفته چهره تلخ جدایی

تو که گفتی دلت عاشق ترینه
دلت عاشق ترین قلب زمینه
همیشه مهربونه با دل من
برای قلب تنهام همنشینه

چرا پس به تیغ بی وفایی
شده قربانیت بی خون بهایی
نفهمیدی امید ناامیدی
رها کردی دلم رفتی کجایی

ز بس آزار دادی روز و شب دل
دل دیوانه ام آخر شد عاقل
دل غافل شد عاقل دست برداشت
ز امید خیالی خام و باطل

خیال کردم تو هم درد آشنایی
به دل گفتم تو هم همرنگ مایی
خیال کردم تو هم در وادی عشق
اسیر حسرت و رنج و بلایی

چرا پس به تیغ بی وفایی
شده قربانیت بی خون بهایی
نفهمیدی امید ناامیدی
رها کردی دلم رفتی کجایی

یک استکان چای...!

یک استکان چای داغ مهمان منی....
 

کنار پنجره بخار گرفته وقت تنهایی ات
 

نوش جان!
 

چای وفاداری من همیشه تازه دم است ...

من دیوانه...

عاشقم اهل همین کوچه ی بن بست کناری

که تو از پنجره اش پای به قلب من دیوانه نهادی

تو کجا،کوچه کجا، پنچره ی بازکجا

من کجا ،عشق کجا، طاقت آغاز کجا

تو به لبخند و نگاهی

من دلداده به آهی... 

  

فروغ فرخ زاد

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه ناتمام ماندن
 قشنگترین داستان زندگی است
که مجبوری آخرش را با جدائی به سرانجام رسانی...

حرف آخر

قصه از حنجره ایست ک گره خوده بــــــــ ــ ـــــ ـــ ـــ ــه بغـــــــــــــض.....


یک طرف خاطــــــــــــــره هــــــــــــــا....


یــــــــــــ ـ ـ کـ ـ طرف فاصــــــــــــله ها ....*


درهمه اواز هــــــــــا....


حرف *اخــــــــــــــ ـــ ـــ ـــ ر * زیباســـت....


اخرین حـــــــرف تو چیست؟


تابه ان تکیه کنم...


حرف من دیدن پرواز تو در فرداهاست....