ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

معرفت!

معرفت چیست؟ 

کدامین از ما هم توانیم کنیم ترجمه ای از عرفان؟  

معرفت شاید اینست 

که شکانیم دلی را به جفا. 

معرفت شاید اینست  

کودکی را بفروشیم  

به قرص نانی . 

معرفت شاید  

دل سپردن سر پیری باشد. 

معرفت شاید  

مکر ونیرنگ برادر به برادر باشد. 

یا که شاید 

معرفت 

عمق آگاهی یک گل باشد.... 

معرفت شاید اینست 

که گلی را باید در قفس داشت هنوز. 

معرفت شاید 

حبس آواز قناریست میان حلقوم. 

یا که شاید عرفان 

حکم نابخرد یک قاضی عادل باشد.... 

**** 

یا که شاید 

معرفت راز مگوییست که مولا داند 

شعر شبهای درازیست که مولا داند 

**** 

معرفت غنچه گل زیباییست 

که به هر شاخ درختی نتوانیدش یافت 

 

معرفت عطر خوش یاس کبود است 

که کمیاب و گران می یابیش 

 

یا که شاید عرفان  

چشمک شوخ و قشنگ حق است 

که به وقت غم و دلتنگی ها 

ما نمی بینیمش...

مرغ نامه!

مرغ آهنگ جدایی ساز کرد
ناگهان از سفره ام پرواز کرد


از فراقش قلب بشقابم شکست
قاشق و چنگال من در غم نشست


دید او فیش حقوقم را مگر؟
کاین چنین از پیش من بگرفت پر


مرغکم رفتی تو از پیشم چرا
کردی از پیش خودت کیشم چرا


من به تو خیلی ارادت داشتم
حشر و نشری با کبابت داشتم


خاطراتت مانده در کنج اجاق
سوخت قلب دیگ تفلون از فراق


ران و بال و سینه ات یادش بخیر
قلب چون آیینه ات یادش بخیر


با سس قرمز چه زیبا می شدی
خوب و دلچسب و دلارا می شدی


ای فدای ژامبون رنگین تو
سوپ های داغ و آن ته چین تو


ناز کم کن پیش ماها هم بیا
لطف کن ،یک شام، اینجا هم بیا


دستمان از گوشت دور است ای نگار
پس تو دیگر اشکمان را در نیار


زندگی بی تو جهنم می شود
سکته ،اسبابش فراهم می شود


ای فدای قُد قُدایت باز گرد
این دل و جانم فدایت باز گرد


بی تو باور کن که مردن بهتر است
از جهان تشریف بردن بهتر است


از خر شیطان بیا پایین عزیز
عشوه کم کن ،زهر در جامم مریز


تازگی از دیگران دل می بری
هرکه بامش بیش ،با او می پری


در نبودِ هیکل زیبای تو
دلخوشم با سنگدان و پای تو


پس چه شد آن بال های خوشگلت
لک زده است این دل برای شنسلت


ذهن یخچالم پُر است از یاد تو
بازگرد ای خوشگل تو دلبرو


تخم خود را لا اقل از ما نگیر
تا که با خاگینه اش گردیم سیر

این چنین رسم جوان مردی!!!

قصه می گفت از کتابی آشنا 

دخترک با عشوه و ناز و  ادا 

  

گیسوانش لخت،عریان و بلند 

وآن خمار دیدگانش صد صدا 

 

:یک شبی صاحب دلی آشفته گشت 

صوت خوش لحنش به یکباره بگشت 

 

آمد و آغوش شهوت باز کرد 

شیخ سرمست عقده از دل باز کرد 

 

لعبت فتان شهر چشمی گشود 

باب عفت را بر دیوی گشود 

 

دیو جام شهوتش چون سر کشید 

بار دیگر سوی مردان  پر کشید 

 

این حکایت تا بدینجا که رسید 

آه دختر بر لب جامش رسید 

 

دخترک، شیرین سخن، نقال شد 

این حکایت،قصه هر بام شد 

 

لعبت فتان ،دگر فتان نبود 

شوخ و شنگ و واله و شیدا نبود 

 

در سیه چال دلش ویرانه گشت 

دیدگان پر ز نازش تیره گشت 

 

برق آن چشمان شیدا کور شد 

نور هستی از نگاهش دور شد 

 

هر  دمش با شیخ بودش صد نگاه 

هر نگاهش حسرتی در کوره راه 

 

شعر شبهای بلندش ،شیخ بود 

همنشینش در خرابات عدم هم ، شیخ بود 

 

شاعره در شهر حیران می گذشت 

بر در هر حجره بود این سرگذشت 

 

دختر مفتون و شاعر می سرود 

شب نشینی های شیخ و جام و دود! 

 

از هم آغوشی دلبرها و شیخ، 

دخترک اما همه مجنون شیخ! 

 

شیخ عاشق بود و آخر عیب نیست! 

عاشقی بر شوخ شیخان عیب نیست! 

 

ننگ بادا بر چنین  نازک تنان! 

سینه چاکان ،طره افشان گیسوان! 

 

دخترک دیگر چنان فتان نبود 

فتنه هایش حسرت جانان نبود 

 

می گذشت از شهر شیخ و می سرود 

کاین چنین رسم جوانمردی نبود! 

 

آن کمان ابروی شیر افکن که رفت 

رسم مردی و فتوت هم برفت! 

 

بعد از آن مردان همه شیخی شدند   

بندها از تنگ تنبان ،وا شدند !! 

 

قصه چون اینجا رسید،دختر بخاست 

کوله بارش را ز شیخ شهر خواست 

 

شیخ تنبانش ز پا افتاده بود... 

دخترک دروازه را، رد  کرده بود 

 

آن غیوره، پر ز آوازه، سرود: 

کاین چنین رسم جوانمردی   نبود...!! 

مرا یاد بگیر

مرا یاد بگیر...
نه مثل جبر!
نه مثل هندسه!
نه مثل 1-1
که همیشه میشود صفر!
مرا یاد بگیر
مثل نیمکت آخر ...
زنگ آخر ...
و دستانی که نام تورا
مدام روی چوب حک میکرد ...
مرا یاد بگیر

درد دل های ...!

ای ساربان صبری نما 

مرگ است می خواند مرا 

باید کجاوه ترک کرد 

حال غریبی درک کرد 

احساس دل گشتن شده 

آن گذر کردن شده 

این جام باید سر کشید 

باید نقاب از بر کشید 

هاتف صلا گفته مرا  

وقت است هجرت زین سرا 

 

********* 

**** 

 

ساقی بیا شراب ده 

پیمان دل بر باد ده 

جانم به لب فرمود یار 

تاریک گشته این دیار 

پیمانه را لبریز کن 

تیغ نگاهش تیز کن 

بشکن سبوی این دلم 

مرگ است بی او مشکلم 

بی او شبم بی ماه شد 

پای دلم در راه شد 

بشکن تو قفل این زبان 

چندی شود مهر این زبان؟ 

ساقی بیاور باده ای 

بر تن کشم لباده ای 

باید که نو کرد جامه را 

باید بنوشم باده را...

قربانی ام را بپذیر

خداوندگار من !

با نگاهت

ابراهیمم کرده ا‍‍‍ی

مبعوثم کردی به دوست داشتنت ...

رسالتم دادی به عشقت  ...

کعبه ام را ساخته ام حول دلت

حالا دیگر

طوافت می کنم روز و شب

ooo

مهربانا ... !

یادم نمی رود معجزه ات را

آن روز که

آتش نمرودی دلم را

سرخی لبانت ، درست همان لحظه که به لبخندی شکوفا شد

گلستان کرد

ooo

جانا ... !

نگاهم کن

حالا نوبت من است ...

به خواست تو

اسماعیل جانم را

به قربانگاه می برم

تا باور کنی عمق ایمانم را 

به تو

ooo

زیبای من ...

قربانی ام را بپذیر .

ساده نیست

ساده می گویم عزیزم دل بریدن ساده نیست  

چشمهای مهربانت را ندیدن ساده نیست 

 از زمان رفتنت خورشید را گم کرده ام  

ناله های ابر را هر شب شنیدن ساده نیست

از چشم تو افتادم

وقتی از چشم تو افتادم دل مستم شکست  

عهد و پیمانی که روزی با دلت بستم شکست  

ناگهان- دریا! تو را دیدم حواسم پرت شد  

کوزه ام بی اختیار افتاد از دستم شکست  

در دلم فریاد زد فرهاد و کوهستان شنید  

هی صدا در کوه،هی “من عاشقت هستم” 

 شکست بعد ِ تو آیینه های شعر سنگم میزنند  

دل به هر آیینه،هر آیینه ایی بستم شکست  

عشق زانو زد غرور گام هایم خرد شد 

 قامتم وقتی به اندوه تو پیوستم شکست 

 وقتی از چشم تو افتادم نمیدانم چه شد 

 پیش رویت آنچه را یک عمر نشکستم شکست …

کسی را می خواهم ...!

کسی را می خواهم... 

کسی را می‌خواهم، نمی‌یابمش 

 می‌سازمش روی تصویر تو و تو با یک کلمه فرو می‌ریزی‌اش 

 تو هم کسی می‌خواهی،  

نمی‌یابیش می‌سازی‌اش روی تصویر من و من نیز با یک کلمه … 

 اصلا بیا چیز دیگری نسازیم 

 و تن به زیبایی ابهام بسپاریم فراموش شویم  

در آن‌چه هست روی چمن‌های هم دراز بکشیم  

به نیلوفرهامان فرصت پیچش بدهیم بگذار دست‌هایم در آغوش راز شناور شوند  

رویای عشق در همین حوالی مبهم درد است شاید!  

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – –  

تمام راهها را بسوی جاده ی تنهایی می پویم 

 و در اضطراب گلبوته های جدایی , چشمانم را بسوی صداقت پروانه های شهر عشق ,  

آذین می بندم .  

به تو فکر می کنم که چگونه در گلزار وجودم , 

 آشیان کردی و بر تاروپود تنم حروف عشق را ترنم نمودی . 

 پس باورم کن که به وسعت دریا و به اندازه ی زیبایی چشمانت  

هنوز در من شمعی روشن است . 

 و من… در انتهای غروب , نگاهم را بسوی مشرق چشمانت دوخته ام 

 تا مگر بازتاب صداقتمان در دستان تو تجلی کند ….!!!

کسی را می خواهم... 

کسی را می‌خواهم، نمی‌یابمش 

 می‌سازمش روی تصویر تو و تو با یک کلمه فرو می‌ریزی‌اش 

 تو هم کسی می‌خواهی،  

نمی‌یابیش می‌سازی‌اش روی تصویر من و من نیز با یک کلمه … 

 اصلا بیا چیز دیگری نسازیم 

 و تن به زیبایی ابهام بسپاریم فراموش شویم  

در آن‌چه هست روی چمن‌های هم دراز بکشیم  

به نیلوفرهامان فرصت پیچش بدهیم بگذار دست‌هایم در آغوش راز شناور شوند  

رویای عشق در همین حوالی مبهم درد است شاید!  

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – –  

تمام راهها را بسوی جاده ی تنهایی می پویم 

 و در اضطراب گلبوته های جدایی , چشمانم را بسوی صداقت پروانه های شهر عشق ,  

آذین می بندم .  

به تو فکر می کنم که چگونه در گلزار وجودم , 

 آشیان کردی و بر تاروپود تنم حروف عشق را ترنم نمودی . 

 پس باورم کن که به وسعت دریا و به اندازه ی زیبایی چشمانت  

هنوز در من شمعی روشن است . 

 و من… در انتهای غروب , نگاهم را بسوی مشرق چشمانت دوخته ام 

 تا مگر بازتاب صداقتمان در دستان تو تجلی کند ….!!!

از فکر من بگذر

از فکر من بگذر خیالت تخت باشد
من می تواند بی تو هم خوشبخت باشد
این من که با هر ضربه ای از پا در آمد
تصمیم دارد بعد زا این سرسخت باشد
تصمیم دارد با خودش ،با کم بسازد
تصمیم دارد هم بسوزد ،هم بسازد

خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد
نخواست او به من خسته بی گمان برسد
شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد
چه میکنی اگر او راکه خواستی یک عمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد
رها کند برود از دلت جدا باشد
به آنکه دوست ترش داشته به آن برسد
رها کنی بروند تا دوتا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد
گلایه ای نکنی ، بغض خویش را بخوری
که هق هق تو مبادا به گوششان برسد
خدا کند که نه…!!نفرین نمیکنم که مباد
به او که عاشق او بوده ام زیان برسد
خدا کند که فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زمان آن برسد

قول

قول

بازهم

دفترچه فریبم داد...

زمانه رادیدی

عزیزمن

قول داده بودم

نویدی دور

هرگزدست تهی به خانه

بازنخواهم گشت

ولیکن امروزهم باید دستم

پرباشد ازبوی ماهی وسبزی وپرتقال

صبح بود گفتم دهانم

انگارمزه ی چیزی می دهد

نان وپنیروپونه

وگفتی ام

عشق ...

همه باعشق

ولو

بی سفره قلمکار

دم در

یادم آمد

_ یک چیز مرد،ناشتایی توهنوز

یاللعجب ...

این بود

که اندیشیدم

عجیب گرسنه ام

فقط یک اشکال درکاربود

دفترچه ی قسط فریبم داد...

نان راخط بزن

پنیرراولش

پونه بماند ولی

پونه وچی ؟

همسرم گفت :

_...عشق

امروزکمی پونه گرفتم

عهدم یادم هست

هنوزمی شود گفت

دستم پراست وسینه ام

_ نمی آیی دررابگشایی

زییییییییییییینگگ

دستم روی زنگ در

باسوت بلبلی اش

ماند

زیییییییییییییینگگ

تابه یادم آید

سوت بلبل ...عشق ...پونه

نمی آیی دررابگشایی

که دست اززنگ بردارم

ولی آه ،

وای ،هیهات

دفترچه ام جامانده است

ای زن

دفترچه ام ...

یادت هست

برگردم ؟

هان

ب...ر...گ...ر...د...م

لحظه های بی تو...!

باز هم یک غروبِ رنگین است
پیکر عصر زهرآگین است

لحظه‌هایی بدونِ بودن تو
لحظه‌هایی که سرد و سنگین است

نیستی تا تسلی‌ام باشی!
و چه قدر آفتاب خونین است

منم ویک غروب پاییزی
و غزل حس وحال دیرین است

درک این عصر در هجوم غزل؛
این غروب ای خدا چه غمگین است‌ 

 

 

و تقدیم تو باد...

لحظه های بی تو...!

باز هم یک غروبِ رنگین است
پیکر عصر زهرآگین است

لحظه‌هایی بدونِ بودن تو
لحظه‌هایی که سرد و سنگین است

نیستی تا تسلی‌ام باشی!
و چه قدر آفتاب خونین است

منم ویک غروب پاییزی
و غزل حس وحال دیرین است

درک این عصر در هجوم غزل؛
این غروب ای خدا چه غمگین است‌ 

 

 

و تقدیم تو باد...

گفتی غزل بگو

گفتی غزل بگو!چه بگویم؟مجال کو؟

شیرین من برای غزل شور و حال کو؟

 پر می زند دلم به هوای غزل ولی

 گیرم هوای پرزدنم هست‘بال کو؟

 گیرم به فال نیک بگیرم بهار را

چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟

تقویم چهار فصل دلم را ورق زدم

 آن برگ های سبز سر آغاز سال کو؟

رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند

حال سوال و حوصله قیل و قال کو؟

زنی را میشناسم من

زنی‌ را میشناسم من که
شوق بال و پر دارد
ولی از بس که پر شور است
دو صد بیم از سفر دارد

زنی را می شناسم من
که در یک گوشه ی خانه
میان شستن و پختن
درون آشپزخانه

سرود عشق می خواند


نگاهش ساده و تنهاست
صدایش خسته و محزون
امیدش در ته فرداست

زنی را می شناسم من
که می گوید پشیمان است
چرا دل را به او بسته
 کجا او لایق آنست؟

زنی هم زیر لب گوید
گریزانم از این خانه
ولی از خود چنین پرسد
چه کس موهای طفلم را
پس از من می زند شانه؟

زنی آبستن درد است
زنی نوزاد غم
دارد

زنی می گرید و گوید
به سینه شیر کم دارد

زنی با تار تنهایی
لباس تور می بافد

زنی در کنج تاریکی
نماز نور می خواند

زنی خو کرده با زنجیر
زنی مانوس با زندان
تمام سهم او اینست:
 نگاه سرد زندانبان!

زنی را می شناسم من
که می میرد ز یک تحقیر
ولی آواز می خواند
که این است بازی تقدیر

زنی با فقر می سازد
زنی با اشک می خوابد
زنی با حسرت و حیرت
گناهش را نمی داند

زنی واریس پایش را
زنی درد نهانش را
ز مردم می کند مخفی
که یک باره نگویندش
چه بد بختی چه بد بختی!
زنی را می شناسم من
که شعرش بوی غم دارد
ولی می خندد و
گوید
که دنیا پیچ و خم دارد

زنی را می شناسم من
که هر شب کودکانش را
به شعر و قصه می خواند
اگر چه درد جانکاهی
درون سینه اش دارد

زنی می ترسد از رفتن
که او شمعی ست در خانه
اگر بیرون رود از در
 چه تاریک است این خانه!

زنی شرمنده از کودک
کنار سفره ی خالی
که ای طفلم بخواب امشب
بخواب آری
و من تکرار خواهم کرد
سرود لایی لالایی

زنی را می شناسم من
که رنگ دامنش زرد است
شب و روزش شده گریه
 که او نازای پردرد است

زنی را می شناسم من
که نای رفتنش رفته
قدم هایش همه خسته
دلش در زیر پاهایش
زند فریاد که : بسه

زنی را می شناسم
من
که با شیطان نفس خود
هزاران بار جنگیده
و چون فاتح شده آخر
به بدنامی بد کاران
تمسخر وار خندیده !

زنی آواز می خواند
زنی خاموش می ماند
زنی حتی شبانگاهان
 میان کوچه می ماند

زنی در کار چون مرد است
به دستش تاول درد است
ز بس که رنج و غم دارد
فراموشش شده دیگر
 جنینی در شکم دارد

زنی در بستر مرگ است
زنی نزدیکی مرگ است
سراغش را که می گیرد
نمی دانم ,نمی دانم؟
شبی در بستری کوچک
زنی آهسته می میرد

آشنا(از سرکار خانم صمیمی)

آشنا

کجا دیده ام پیش از اینها تو را ؟

به چشم من هستی چقدر آشنا!

شبیهی به چشمان باران زده

به رازی که گویی شده برملا

شبیهی به شبنم ، به گلبرگها

به یک دسته کفتر سفید و رها

چه در چشم تو بود و دیدم ، بگو

که پاشید از هم دلم بی هوا

شنیدم که دنبال کاشانه ای

چرا ای غریبه ، دل من چرا؟

نگاهی که چون ساحل است و غروب

کجا برده هوش و حواس مرا؟

چه لبخند شیرین تو آشناست؟

خدایا کجا دیده ام من تو را؟!

ای کاش می توانستم

ای کاش می توانستم بگویم چقدر دوستت دارم.


ای کاش می شد لرزش دستانم را در دستهایت حس کنی.


ای کاش می توانستم آسمان آبی قلبت را توصیف کنم.


ای کاش می شد صدای هق هق گریه هایم را بشنوی.



ای کاش می توانستم چشمانت را در چشمانم زندانی کنم.


ای کاش می شد حرارت قلب بی قرارم را احساس کنی.


ای کاش می توانستم تو را برای همیشه داشته باشم.


ای کاش می شد تمام حرف های عاشقانه ام را درک کنی.


ای کاش می توانستم تا آخرین نفس در کنارت باشم.


ای کاش می شد هر لحظه و هر ثانیه در کنارم باشی.


ای کاش می توانستم عشقم را به تو بر زبان بیاورم.


ای کاش می شد هزاران بار عاشقانه صدایم کنی.


ای کاش می توانستم غم دوری از چشمانت را تحمل کنم.


ای کاش می شد تا آخرین لحظه ی زندگانی نگاهم کنی.


ای کاش می توانستم بگویم که دیوانه وار عاشقت هستم.


ای کاش می شد تمام خستگی هایم را درمان کنی.


ای کاش می توانستم سر روی شانه هایت بگذارم و بگریم.


ای کاش می شد اشکهایم را با یک لبخند زیبایت دوا کنی


صدبار شیدا میشوم

از پیش من هرگز نرو من بی تو تنها می شوم

با حرف هر بیگانه ای رسوای رسوا می شوم

تنها رهایم می کنی وقتی که محتاج توام

صد بار اگر ترکم کنی صد بار شیدا می شوم

گم می شوم در چشم تو تا یک نظر بر من کنی

با یک نگاهت نازنین من باز پیدا می شوم

هر سو نگاهی می کنی گل می فشانی خوب من

چشمی به من می افکنی من نیز زیبا می شوم

من قطره ام دریای من گم گشته ام در ساحلت

با اینکه نا چیزم ولی من با تو دریا می شوم

من شوکت و ملک جهان هرگز نمی خواهم ولی

تا تو نگاهی می کنی سلطان دنیا می شوم

معنا ندارم بی تو من در دفتر و دیوان دل

اما چو اسمت می رسد شیوای شیوا می شوم

وقتی تو دوری از دلم غم می شود مهمان دل

مانند چشم عاشقت همرنگ شبها می شوم

وقتی صدایم می کنی گم می شوم در عاشقی

همراه این عاشق شدن لبریز رویا می شوم

وقتی تو باشی پیش من چیزی نمی خواهد دلم

از پیش من هرگز نرو من بی تو تنها می شوم

شب های دلتنگی

در این شبهای دلتنگی که غم با من هم آغوش است

به جز اندوه و تنهایی کسی با من نمی جوشد

کسی حالم نمی پرسد کسی دردم نمی داند

نه هم درد و هم آوایی با من یک دل نمی خواند

از این سرگشتگی بیزارم و بیزار

ولی راه فراری نیست از این دیوار

برای این لب تشنه دریغا قطره آبی بود

برای خسته چشم من دریغا جای خوابی بود

در این سرداب ظلمت نور راهی بود

در این اندوه غربت سرپناهی بود

شب پر درد و من از غصّه ها دلسرد

کجا پیدا کنم دلسوخته ای هم درد

اسیر صد بیابان وَهم و اندوهم

مرا پا در دل و سنگین تر از کوهم