ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

بی هیچ بهانه بی سبب می میریم


بی هیچ بهانه ،بی سبب می میریم

در دام   فتاده ، بی طرب  می میریم

ای زندگــی آوخ که در این عمــر  دراز

هر دم ز هراس روز و شب می میریم

ما تیشه به دستیم،زمین تنها است

یک روز  به حسرت رطب  می میریم

نه آب دهیم و نی به قبله  برگردانیم

هشدار که بدون ذکر رب  می میریم

با جمع  نشسته ایم  تنها  هستیم

از هجر پُریم و لب به لب  می میریم

بی هیچ دلیل و مدرک از  فاصله ها

دور  از  رخ  یار و خط لب  می میریم

پرسش مکنید چه بود منظور  سخن

من خویش ندانم ز چه تب می میریم

انگشت  به دهان   آمده ایم  دنیا  را

انگشت به دهان و درعجب می میریم

ای ساده  سخن گزاف و بیهوده مگو

در جستن اصل و یا نسب می میریم


انعکاس عشق


انعکاس خویش را در ساحل سنگی به راهت ریختم

چشم مستی گشتم و تک قطره هایم را به پایت ریختم

با صدف ماندم کنار ساحلت با ماسه هم نجوا شدم

گاهگاهی کشتم این دلتنگی و گاهی به جامت ریختم

موج می آمد به گوش صخره می گفت می گذشت

من ولی ماندم به پایت،لحظه هایم را به کامت ریختم

ماسه ها با رنگ شادی زیر نور ماه و مهر آسمان

زانعکاس عشق می گفتند همانی که به نامت ریختم

قطره ای دریا اگر بر روزگار محو رویا می رسید

قطره اشکی می نمودم قسط شادی را ز وامت ریختم

کودکان ساحلی مشق شنا کردن به من آموختند

هر چه آوردم به کف دُر یا گهر ،در غمزه هایت ریختم

در شمیم انتظارت صبح ساحل را سراسر هم زدم

هر چه گفتم با زبان آن شب به کام روزگارت ریختم

گفت صیادی مرا چون است شرح زندگی با زلف تو

گفتم آن ماهی که از دوری دریا جان به جامت ریختم

غنچه ی سرخ شقایق ها کنار ساحل اما بی ریا

شاید اشک عاشقی باشد که من آنرا به خاکت ریختم

دل شکسته

تا  که  نگاه  می کنم باز  ز من  گذشته ای

با  قطرات  اشک  من   رفته و  برنگشته ای

حسرت زاده بر  دلم  اشک  نمی دهد  دگر

اشک مرا گرفته ای پس به کجا  نشسته ای

یاد  تو  ای ریاح  جان  مکتب  ارزوی   ماست

راه نمی دهد به کس بس که به دل نشسته ای

دست  کسی  نمی رسد  به  باغ  آرزو  ولی

من همه دم به باغ تو گرچه تمام   بسته ای

گرچه  ز اشک  رفته ام  خبر نمی رسد ولی

کاش دوباره می رسید باد ز  من گذشته ای

دل به امید ز نده  است ،  امید  هم  به ارزو

همه  به  یاد  هم  ولی  راه  ورود  بسته ای

ساده  ز  کوچ  در گذر  تا  برسی  بدان سحر

کز همه میتوان گذشت جز ز دل شکسته ای

روزی تو هم

روزی تو هم از شعر من پرواز خواهی  کرد

سازجدایی    از  دلم  آغاز   خواهی   کرد 

روزی     تمام    یادگاری های   عمرت   را

بر آتشی   از  حسرت  دل باز خواهی کرد

روزی برای درد هایم   غصه خواهی خورد

هر قصه را با غصه ای دمساز خواهی کرد

روزی کنار سنگ سنگ کوچه های  شهر

با هر  دو بیتی  آه دل را ساز خواهی کرد

روزی      بیاد   روزگار          دل تپیدن ها

اشکی شده با  دفتر  دل  راز خواهی کرد

روزی     کنار    حوض های   سنگی خانه

رازت به ماهی های حوض ابراز خواهی کرد

روز ی   بدون   ترس   از    معراج   تنهایی

فکری به حال این همه اعچاز خواهی کرد

روزی  تو  هم   با پشت پا  بر فرصت  عالم

من را  رها در  چنگ  باز  باز  خواهی  کرد

با ساده ماندن کار  هر نا آشنایی   نیست

روزی تو هم بر عشق پاکم ناز  خواهی کرد


سهم من


سهم من از زلف تو یک تار نیست

تار  و   پودت را  بجز  انکار  نیست
سهم من از کوی   تو سیلاب شد
بخت من  در کوی  تو بیدار نیست
سهم من از چشم تو افتادن است
نردبان    در کوی    تو انگار نیست
سهم من از موی  تو  پیچدگیست
فرصت   وصل    تو  در پندار نیست
سهم من از  روی گل حسرت شده
گل چو  تو در باغ و در گلزار نیست
سهم من  از شهر  تو  دیوانگیست
جمله مستند و کسی هشیار نیست
سهم من از خال لب هایت  چه شد
هیچ  عضوی چون لبت تبدار  نیست
سهم من   از ناز   تو   عمری  نیاز
غیر سوز  عشق در این  نار نیست
سهم  من   زین   عمر   کوتاه   دراز
غیر  آه از  خسته ای  بیمار  نیست
سهم من از حسن رویت شاعریست
فهم این ساده  چنان  دشوار  نیست
سهم  من  از   کلهم   فی  العالمین
خواب  و رویا بود  و او هم یار  نیست

سرگردان


تو هم آخر ز دستم می روی ای ماه تابنده

تو هم آخر به پایان می رسی  ای راه آینده

شرابی ده و جامی نوش و خوش می باش

منم آخر به زندان  می رسم ای دام  پاینده

سرودی گوی و می می جوی و شادی کن

تو هم آخر خیالی می شوی در چرخ زاینده

تو در شهر و میان سینه ها افسانه می گردی

منم آخر  غباری  می شوم  از پای  افکنده

حساب چرخ گردون دائما یکسان نمی ماند

همه خورشید بر بامیم،اگر صد سال بالنده

دلم را در میان بوسه ات پنهان نخواهم کرد

که می دانم بخاری می شوم  تنها و بازنده 

همه دنیا ز دست آدمی یک روز خواهد رفت

خوشا آنان  که  می دانند  قدر  این نوازنده

به خورشید رخت  ماه دلم  هر روز می نازد

که جان می گیرم هر روز از  فرود تیر  بارنده

من ساده میان ماه  و  خورشیدی سرگردان

نه خورشیدم رضایت می دهد نی ماه تابنده

انگشت نما


دل را به سر  کوی تو  دیوانه نکردیم که کردیم

انگشت نمای خود و  بیگانه نکردیم که کردیم
از شوق تو در باغ غزل قافیه گفتیم
هر قافیه   را همدم پیمانه  نکردیم  که  کردیم
هر جام که از دست تو گردونه به ما داد
آنرا به رهت گوهر  یکدانه   نکردیم  که  کردیم
در حسرت خال لب و آن چاه زنخدان
هر روز سفر تا  در   میخانه  نکردیم که کردیم
گفتند که کس جان نبرد از سر کویش
چان را به کف خویش نمایانه نکردیم که کردیم
امواج طلب بر  سر کوی تو روان است
زلفت به نهانخانه ی دل شانه نکردیم که کردیم
از بخت بد ماست که تیرم به خطار رفت
ورنه به کمین گاه وفا لانه   نکردیم که   کردیم
ای ساده ز اوضاع جهان شکوه نباید
راهش طلب از عاقل و فرزانه  نکردیم که کردیم

بعد ازتو دیگر باکسی کاری ندارم


زندان کشیده ترسی از زندان ندارد
از این نترسانم که غم پایان ندارد!
 
یک گوشه بامن می نشیند سردو ساکت
تنهایی ام کاری به این و آن ندارد
 
بیخود برایم دل نسوزان! رد شو از من
زخمی که خوردم ازخودم درمان ندارد
 
من کلبه ی متروکه ای بودم از آغاز
ویرانی ام ربطی به این طوفان ندارد!
 
طوری شکسته بندبند باورم که
دیگر به اعجاز کسی ایمان ندارد
 
یا من غریبی می کنم درکوچه هایش
یاطاقت بغض مرا زنجان ندارد
 
باور ندارد خسته باشم از پریدن
دیگر عقاب خسته ی او جان ندارد! 
...
بعد ازتو دیگر باکسی کاری ندارم
یک خانه ی طوفان زده مهمان ندارد


و....

من همیشه به یاد تو هستم تو اگر خواستی به یادم باش


دوست دارم ترا و می دانم که از این قصه سخت غمگینی
مرد رویای هر شبت را در طالع نحس من نمی بینی

دوست داری که با کسی جز من زین کنی اسب آرزوها را
تا که روزم سیاهتر بشود بسپاری به باد موها را

دوست داری به نم نم باران بزدایی غبار یادم را
دوست داری که با خودت ببری روزهای همیشه شادم را

خواب می بینی از تو دل کندم در پی ات سایه سیاهی نیست
گم شدم در هزارتویی که به تو در انتهاش راهی نیست

برسی ای تمام حسرت من کاش روزی به آرزوهایت
تا که هر دو به کام دل برسیم جان دهم روی دار موهایت

از تو دلگیر نیستم بانو ، دلت از من اگر فراری شد
این گناه پرنده نیست اگر قفسی عاشق قناری شد

تو برو با هر آنکه می خواهی من و این بار مانده بر دوشم
از من اما نخواه دل بکنم از عروس خیال آغوشم

ای بنا کرده سرنوشتم را بر گسلهای شاید و ایکاش
من همیشه به یاد تو هستم تو اگر خواستی به یادم باش
 

و......

...کال نبودی دیگر


آمدی، شادی و ماتم به سراغم آمد
خنده و گریه­‌ی تواَم به سراغم آمد
 
آمدی مثل همان سال نبودی دیگر
کی رسیدی گُل من؟ کال نبودی دیگر
 
آمدی «نو شده» هرچند کهن­‌تر شده ­ای
ای فدای قد و بالای تو... زن ­تر شده­ ای!
 
شیطنت رفته و افسونگری آموخته­‌ای
خوانده­‌ای شعر مرا، شاعری آموخته­‌ای
 
جای آن چشم، که گور پدرِ آهو بود
لانه­‌ی مضطربِ فاخته­‌یی ترسو بود
 
دختری رفت که اخم و غضبش شیرین بود
زنی آمد که لبِ خنده‌ ­زنش غمگین بود
 
دختری بست به بازوی درختی، تابی
زن سرازیر شد از سُرسُره‌­ی بی­تابی
 
قلعه‌­ی زخمی در حال فرودی انگار
پُل تن ­باخته در بستر رودی انگار
 
گُلِ پژمرده‌­ی ناکامِ قراری شاید
دستِ آشفته­‌ی مستی به قماری شاید
 
بنشین از منِ بی­‌حوصله شعری بشنو
قدرِ یک لحظه از آن فاصله شعری بشنو
 
بعدِ تو برگ زمین خورده به طوفان زد و رفت
یک شب از خانه به آغوش خیابان زد و رفت
 
دل به دریا زد و هی همسفرِ جوها شد
زنگ بیداری او، دسته­‌ی جارو­ها شد
 
آه دیر آمدی ای بغض فرو­بُرده‌­ی من!
آه دیرآمدی ای اشکِ زمین خورده‌­ی من!
 
سخت ماندم که عذاب تو زمینم نزند
سینه‌­ام سنگ شود مثل تو، سینم نزند
 
سخت ماندم که نیایی و خرابم نکنی
قصّه خواندم نزدم پلک که خوابم نکنی
 
پلّه­‌ها با کف پای تو محبّت نکند
درِ این خانه به این پاشنه عادت نکند
 
رفتی و دور شدی، این­همه دیرم کردی
مو به مو، رو­به­‌روی آینه پیرم کردی
گیرم این فاصله را با دو قدم رد بکنیم
آه! با عُمرِ هدر رفته چه باید بکنیم
 
عشق دورم! فقط آن خاطره­‌ها سهم من است
بسته درها و همین پنجره‌­ها سهم من است
 
در همین شعر که گفتم به تو جان خواهم داد
از همان پنجره‌­ها دست تکان خواهم داد...
 

شاید چند سنگریزه در یک زخم ....

از بچگی زخمی داشتم که چند سنگریزه را بلعیده بود

بر هر سنگریزه،

نام یکی از دوستانم را گذاشته بودم

ما بچه‌های شادی بودیم

که از انگشت‌های کوچکمان بولدوزرهایی بزرگ می‌ساختیم

از مشتی خاک، کوه هایی بلند

و از کاسه‌ای آب، دریاچه‌هایی عمیق

ما از هم نمی‌رنجیدیم

مثلا من به قلب دوستم شلیک می‌کردم

او بدون دلخوری می‌مرد

و آن قدر به من ایمان داشت

که با قلقلکی زنده می‌شد مبادا چشم‌هایم تر شود

با قلقلکی زنده می‌شد مبادا چشم‌هایم ...

چشم‌هایم

تر شده بود

اما

با هر چه تکان زنده نمی‌شد

با هر چه سیلی با هر چه اشک

ما به هم ایمان داشتیم

با هم

دریاچه‌ها را در کاسه ریخته بودیم

و کوه‌ها را در مشت گرفته بودیم

دلخوریش از من نبود

از این بازی بود که در آن

بولدوزرها چنگال‌هایی بزرگ بودند

و خاکریزها زخم‌هایی بر تن زمین

ما هم چیز مهمی نبودیم

شاید چند سنگریزه در یک زخم ....

 

باز کـن ! فــرق نـــدارد چـــه شــرابــی بـاشـــد


باز کـن ! فــرق نـــدارد چـــه شــرابــی بـاشـــد
از در مــســجــد و مــیــخــانــه نـبایــد تــرســیـد

راز بــد مـســت شــدن در خـُـم می پـنهان است
سر بکش ! از دو ســه پـیـمانــه نباید ترسـیـد

بگذر از مــردم ســجـّـاده نـشـیــنی کـه هــنـوز
نرسـیــدنــد بــه ایـــمـــان ِ "نـبـایـد ترســیـد"

عـاقــلان اهـل سکوت اند اگر حـرفی نـیـســت
از هــیاهــوی دو دیــوانـه نــبــایـد تــرســیــد

گاهــی از حــادثــه ای تــلــخ گـــذشــتــم امّــا
گـاهــی از هــیـچ تـریــن حادثه بـاید تــرسـیــد !

مـن از آن روز کـه قـومم به شب آلـوده شـود
و خــدا حــکــم به طــوفــان نـکــند می ترسم

مــن از آن مــســجــد و مــحراب فـراوانی که
برکــت ســفــره فـــراوان نــکــنــد مــی ترسم

نـه کـه از بـوسه ی معـشـوق بـتـرسم ! هرگز !
از گـنـاهـی که پـشـیـمـان نـکــند مــی ترسـم !

مــن از این زنـدگی ِ ســـخـت اگــر آخرِ کـار
مــرگ را ســـاده و آســان نکــند می تـــرســـم

هــمــه از داشــتــنِ جـان گــران مـــی تــرســند
من ولی بـیـشـتـر از بـار گــران مـــی تـــرســم

افـتـخـارم هــمــه اش زخـمِ جـگر داشـتــن اسـت
چه کسی گـفــتـه که از زخــم زبان می ترسم !؟

دست نانوایی تان نیست خدا روزی ِ ماست
ای که پنداشته اید از غــم نــان می ترسم !

می رسد روز بزرگی کـه نمی دانم چیست ...
من از آن روز ... از آن روز ... از آن می ترسم ...

این منم ...


این منم سمّی ِ شکسته شدن
جـیـوه ی ریخته کف سالن
این منم در صفِ خرید کتاب
صرف یک فعلِ لعنتی از بُن
این منم شعرهای تکراری
فاعلاتن مفاعلن فـعــلـُـن

این منم : مرد گریه کردن ها
قبل هر قسمت از پس از باران
گریه کردن بخاطر لـیـنـکـُـلــن
در خلال ِ فـرار از زندان
گریه کردن بخاطر چاپـلـیـن
آخر فـیـلـم های عــطاران

این منم شیرِ زخم خورده ی جنگ
پسر ِ ســر نداده ی سردار!
آنکه از چشم ِ خواهرش بی دین
وانکه از چشم هـمـسـرش دینـدار
مثل یک خرس تا شفق در خواب
مثل یک جــغــد تا فلق بیدار

این منم یک نتیجه ی غمگین
حاصل درد ضرب در مادر
رو به رو هیچ، پشت سـر امّـا
عده ای کوه، عده ای خنجر
من همانم که از گذشته ی من
بگذری بهتر است ... پس بُگـذر !

این منم گوشه ی جهانی که
بی قضاوت نشسته ام در حصر
عده ای با اثاث در کوچه
عده ای بی اساس داخل ِ قصر !
به کتابت پناه آوردم
شاید آرام تر شوم .... والعصر ....

بوی جنازه، بوی خون میدی


بوی جنازه، بوی خون میدی
بوی زمین، بوی جنون میدی
بیس ساله که از جنگ برگشتی
بیس ساله که هر روز جون میدی
 
من بچه تم می فهممت بابا!
با خون نمازاتو وضو کردی
خوندم وصیت نامَتو، واسم
روزای خوبی آرزو کردی...

از مدرسه برگشتم و دیدم
توو کوچمون روی زمین بودی
مردم بهت خندیدن! اما تو
توو معبرِ میدونِ مین بودی..

اینه همون روزای خوبی که
گفتی برامون هدیه آوردی؟
اینه جوابه هشت سالی که
واسش منو از خاطرت بردی؟

خوندم وصیت نامتو، گفتی:
وقتی که برگردی من آزادم
حالا برای نسخه های تو
توو نوبت امضای بنیادم! 

دارم تقاصِ جنگو پس می دم
جنگی که می گفتی مقدس بود
ما هردومون قربانیِ جنگیم
بسه، برا هف پشتمون بس بود

انگار مردم یادشون رفته
از این همه تحقیر می ترسم
از اینکه نفرین شی برای جنگ
از بازیِ تقدیر می ترسم

من بچه تم، می فهمی حرفامو؟
تویِ جوونی مثلِ تو پیرم
بیس ساله بعد از جنگ، می جنگم
من حقتو از جنگ میگیرم..

دوستم داشته باش...

دوستم داشته باش ، بادها دلتنگ اند

دستها بیهوده ، چشمها بیرنگ اند

دوستم داشته باش ، شهرها می لرزند

برگها می سوزند ، یادها می گندند

 

باز شو تا پرواز ، سبز باش از آواز

آشتی کن با رنگ ، عشق بازی با ساز

دوستم داشته باش ، عطرها در راهند

دوستت دارم ها ، آه ، چه کوتاهند

 

دوستت خواهم داشت ، بیشتر از باران

گرمتر از لبخند ، داغ چون تابستان

دوستت خواهم داشت ، شادتر خواهم شد

ناب تر ، روشن تر ، بارور خواهم شد

دوستم داشته باش ، برگ را باور کن

آفتابی تر شو ، باغ را از بر کن

دوستم داشته باش ، عطرها در راهند

دوستت دارم ها ، آه ، چه کوتاهند

 

خواب دیدم در خواب ، آب ، آبی تر بود

روز ، پر سوز نبود ، زخم شرم آور بود

خواب دیدم در تو ، رود از تب می سوخت

نور گیسو می بافت ، باغچه گل می دوخت

 

دوستم داشته باش ، عطرها در راهند

دوستت دارم ها ، آه ، چه کوتاهند...

با سکوت پنجره حرف ها باید گفت...


کجاست؟

به راستی کجاست

آنجا که حیات از تلاطم روزها به دور است

کجاست آنجا که نور

آرام می نشیند

بر خاطره زرد گندم زار

راه بر عطش عابران خشک مانده

هنوز روزهاست

که شب نگذشته

سفر باید کرد شاعر

تا خطوط محو جاده ها

با سکوت پنجره

حرف ها باید گفت

دوباره باید از پلکان تکرار بالا رفت و

بر بام خانه

خورشید تنهایی را لمس کرد

هنوز روزهاست

که شب نگذشته...

خاطره نارنج...

آخرین شعرها

شعرهای بی صداست

شعرهای بی نقطه، بی رنگ، بی هواست

شب در دست های مسافر

سرگردان است

دوباره باید به غسل تعمید غزل برخاست

شعر را باید تر کرد و ریخت

پشت پای خاطره نارنج

هوای واژه ها را باید پشت پنجره یاس های رازقی

تازه کرد

دوباره پارازیت پلک هایم

خواب شعر امشب است

زیر درخت ناتمام  عشق...

شعر و سرود مبعث پیامبر عظیم الشان اسلام

بانگ تکبیر زامواج فضا می آید

گوش باشید که آوای خدا می آید

بوی عطر از نفس باد صبا می آید

نفس باد صبا روح فزا می آید

پیک وحی است که در غار حرا می آید

به محمّد زخداوند ندا می آید

ای خلایق همه این طرفه ندا را شنوید

گوش های شنوا حکم خدا را شنوید

بت و بتخانه همه ذکر خدا می گویند

سخن از اقراء و از غار حرا می گویند

حمد حق، مدح رسول دو سرا می گویند

خلق عالم همه تبریک به ما می گویند

حکم توحید به ما و به شما می گویند

همگی با نفس روح فزا می گویند

بشریّت چه نشستی که مسیحت آمد

حکم توحید به آوای فصیحت آمد

این چراغی است که تا شام ابد جلوه گر است

این یتیمی است که بر عالم خلقت پدر است

این نجات همه در دامن موج خطر است

این رسولی است که از کلّ رُسل خوب تر است

پیشتر از همه بعد از همه پیغامبر است

تا صف حشر طرفدار حقوق بشر است

چشم بد دور زآیینه ی رخسارش باد

تک و تنهاست خداوند نگهدارش باد

آی انسان فرمان پیمبر شنوید

گوش تا از سخن خلق فراتر شنوید

روح گردید و از آن روح مطهّر شنوید

همه با هم سخن خالق داور شنوید

بانگ تهلیل شنیدید مکرّر شنوید

همه را با هم در عدل برابر شنوید

دوره ی کفر و زر و زور به اتمام آمد

اهل عالم همه آماده که اسلام آمد

عید آزادی زن های اسیر است امروز

عید خلق است و خداوند قدیر است امروز

دامن مکّه پر از مشک و عبیر است امروز

بشریّت را فرمان خطیر است امروز

حق بشیر است بشیر است بشیر است امروز

جاودان باد چراغی که منیر است امروز

ذکر بت ها همه لانَعبُدُ اِلاّ ایّاه

همه گویند و لا قوّة الاّ بالله

تا به کی چهره ی خورشید عدالت مستور

تا به کی سلطه ی بیدادگران با زر و زور

با من امروز بخوانید همگی این منشور

منجی کلّ جهان آمده با مشعل نور

عید بعثت شده یا عید جهانگیر ظهور

تهنیت باد بر آن دخترک زنده به گور

دور دخترکشی و جهل به پایان آمد

سر تسلیم بیارید که قرآن آمد

مکّه آهنگ، به گلواژه ی اقرأ بنواز

کعبه از جا کن و تا غار حرا کن پرواز

یا محمّد سخن خویش زلاکن آغاز

خیز از جا به بت و بتگر و بت خانه بتاز

بشریت را با مکتب توحید بساز

سر این رشته دراز است دراز است دراز

خیز تا عرصه ی بیدادگران تنگ کنی

سینه در حین تبسّم سپر سنگ کنی

ای به راه تو تمامی ملل را دیده

ای که جبریل امین دور سرت گردیده

ای به قلب بشر از غار حرا تابیده

ای خدا پیش تر از پیش تو را بگزیده

ای سحاب کرمت بر همگان باریده

خیز از جای خود ای جامه به تن پیچیده

چشم عالم به ره مکتب روشنگر توست

منجی کل بشر دین علی پرور توست

گر چه فوجی پی آزار تن و جان تواند

فکر بشکستن پیشانی و دندان تواند

روزی آید که همه خلق مسلمان تواند

خاکِ مقداد تو عمّار تو، سلمان تواند

سر فرو برده به تسلیم به فرمان تواند

پیرو دین تو و عترت و قرآن تواند

عالم کفر به اسلام تو تبدیل شود

به توّلای علی دین تو تکمیل شود

تو و آل تو چراغان هُدایید همه

چارده آینه از وجه خدایید همه

چارده صورت توحید نمایید همه

چارده قبله ی ارباب دعایید همه

چارده نوح به طوفان بلایید همه

چارده مهر عیان در همه جایید همه

چارده طور به سینای وسیع دل ها

چارده عقده گشا در همه ی مشکل ها

عزّت امّت تو در گرو وحدت توست

وحدت امّت تو پیروی از عترت توست

طاعت عترت تو، طاعت حق، طاعت توست

در رگ قلب حسین ابن علی غیرت توست

تا خدایّی خداوند به پا دولت توست

شیعه آن است که هر لحظه ی او بعثت توست

شیعه در حکم تو نور ازلی را دیده

شیعه در غار حرا با تو علی را دیده

بعثت شیعه زآغاز غدیر است و حراست

بعثت سوّم او واقعه ی عاشوراست

پدر شیعه علی، مادر شیعه زهراست

شیعه جان و تنش از آب و گل کرب و بلاست

به خدایّی خدایی که جهان را آراست

شیعه بودن شرف و عزّت و آزادی ماست

شیعه تا خون به رگش موج زند یار علی است

«خردا» شیعه همان میثم تمّار علی است

مسافر ناخواسته


هر صبح ، 

چمدان می بندم ،

نفس راست می کنم 

و با خود می گویم :

دیگر می روم ... !!!


با اینکه 

هیچگاه نبودی و 

نیستی ، 

چرا ، بی خیالت 

نمی شوم هنوز ، 

نمی دانم ... !


حالا ، 

من مانده ام و 

این چمدانهای 

پر از دلتنگی ... 

و این درد بزرگ :


من ، 

ناخواسته 

مسافر 

شده ام ...

دلم تنگ است


دلم تنگ است
برای خانه پدری
برای گلدان‌های شمعدانی کنار حوض
برای بوی زعفران شله زرد های نذری
برای باغبان پیر که پشت درخت بید یواشکی سیگار می‌کشید

برای قرمزی و شیرینی‌ یک قاچ هندوانه
برای خواب روی پشت بام, یک شب پر ستاره
برای پریدن از روی جوب
برای ایستادن در صف نانوایی

برای خوردن یک استکان کمر باریک چایی
برای قند پهلویش
برای پنیر و گردویش
برای بوی نمناک خاک کوچه پس کوچه
برایِ هیاهویِ بچه‌ها پشت دیوار هر خونه

خانه پدری یک بهانه بود
دلم برای کودکی‌هایم
دلم برای نیمه ی گم شده ام
دلم برای خودم تنگ شده..