ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

بوتیمار غمگین


ای نخستین بدر، هر شب دیدنت را دوست دارم

آسمان در آسمان تابید نت را دوست دارم

ای خدای خاک !  وقتی ابرها را می تکانی

از درختی مرده ، خرما چیدنت را دوست دارم

دست هایت را همان اندازه که شمشیر می زد

وصله وقتی می زند پیراهنت را دوست دارم

آه ای بر چاه ِ عدل ِ کوفه بوتیمار غمگین

گریه کن این ترس ازخشکیدنت را دوست دارم

درد اگر بر شانه هایت بود مرهم می نهادم

آه از آن درد ِ دگر، نالیدنت را دوست دارم

تو نه قرآن ، نه، سر فرزند را بر نیزه دیدی

حکم اگر این است من جنگیدنت را دوست دارم

دست بر خون قبضه ی شمشیر می رقصی و دشمن

می رمد بی سر و من رقصیدنت را دوست دارم


*****

نه غزل ظرفیتش کم نیست اما دردهایت...!

آه بر این بیت ها خندیدنت را دوست دارم 

من از آن یاس، آن که در دستان سرسبز تو خشکید

خارج از باغ آخرین بوئیدنت را دوست دارم

سیم آخر را زدم دیگرجنون از حد گذشته است

هرچه بادا باد آقا من زنت را دوست دارم

دست های تو کلید رازهای سر به مهر است

کمتر از آنم ولی فهمیدنت را دوست دارم

تو همان ماه ِ دلیل ِ آفتاب ِ آخرینی

گفتم ای بدر نخستین، دیدنت را دوست دارم

بر فراز دشت شقایق ها

ساده مینویسم...

حالم خوب ست

هر از گاهی بر بام خیال

تا به اوج پرواز میکنم

همین دیشب..

حوالی خوابهایم

بهار را ترسیم میکردم

روزهایم آفتابی و گرم 

بر فراز دشت شقایق ها

به خورشید لبخند میزدم

هر چند انعکاس تبسمم

شبیه شمایل شقایق و خورشید نبود

ساده تر مینویسم

حالم خوب ست

اما تو باور نکن

متلاشی شدن دوستی

من گمان می کردم

دوستی همچون سروی سرسبز،

چهار فصلش همه آراستگی است

من چه می دانستم

هیبت باد زمستانی هست.

من چه می دانستم

سبزه می پژمرد از بی آبی

سبزه یخ می زند از سردی دی

من چه می دانستم،دل هر کس دل نیست

قلبها صیقلی از آهن و سنگ

قلبها بی خبر از عاطفه اند ،

سخن از مهرمن وجورتو نیست،

سخن از متلاشی شدن دوستی است .

صبور باش و رهایش کن...

آن هنگام که دوست داری دلی را مالک شوی رهایش کن
پرنده در قفس زیبا نمی خواند
گرچه برایت تمام لحظه ها را نغمه خوانی کند
بگذار برود... تمام افق ها را بگردد و آواز سر دهد .

صبور باش و رهایش کن
گفته اند : اگر از آن تو باشد باز می گردد و اگر نباشد
یادت باشد قفس ،آفریننده ی عشق نیست
گمان نبر که دانه های رنگارنگ دل ، طبیعت آزاد این پرنده ی زیبا را اسیر تو می کند

می دانم ...می دانم ...که رها کردنش رنج می آفریند
زیرا چه بسیار رهایی ها که به دلتنگی ها و گاه فراموشی ها می انجامد
اما ماندن بی آنکه صادقانه دل سپردنی باشد رنجیست دردناکتر
و در آن زمان که با کمترین خطایی روزنه ا ی در دل قفس باز شود میگریزد
آن هنگام را جه توانی کرد ؟

تو می مانی و این همه روزهایی که رنج برده ای اهلی شدنش را ..
رهایش کن ... دوست داشتن را رهایی است که زیبا می کند
پرنده ای که به تمام باغ ها سر می زند
به تمام گل ها عشق می ورزد و
تمام سر شاخه های درختان تنها را لحظه ای میهمان می شود
و از تمام چشمه سارها می نوشد
و حتی می گذارد
شیطنت کودکان، بال او را زخمی کند

آیا نگه داشتنش در قفس تو را شاد میکند؟
ولی
اگر به سویت بازگشت بدان همیشه با تو می ماند
و اگر رفت و دل به باغی دیگر سپرد ، به گلی دیگر
و شاید قفسی دیگر،
پس از آن تو نیست ... بگذار رها باشد ..

دوستش بدار
اما گمان نبر که با اسارت ، دلی از آن تو می شود
بگذار مهرورزیدن تو سیرابش کند
اما نگذار قلبت را گِل آلود کند
عشقی بورز که تو را زلال تر و زیباتر می کند

چه کسی گفت که عشق یعنی مالک شدن ؟
عشق یعنی درون قلب دیگری عظمت و جانی دوباره یافتن
وسعت عشق به اندازه ی دل آدمی است
و همیشه عاشق والاتر از معشوق

از عشق زنجیری نساز که وجودی را به اسارت کشد
که ظالم ترینی
نه عاشق ترین
اگر هوای تو دارد باز خواهد گشت

سینه سرخی خواهد شد با ارمغانی از ترانه ها و نغمه های زیبا
که تا همیشه برایت خواهد خواند
بی آنکه هراس از دست دادنی
او را در قفس افکند
و شاید ققنوسی شود که حتی اگر به آتشش افکنی با جانی دوباره
عاشق ترین باشد ..

دوست داشتن اتفاقی ساده و زیباست ...مثل تولد یک پروانه
بیشتر از تماشای پروانه ها
مبهوت حس لحظه های تولدش از پیله باش....

باریدم و نوشتم . .


با احتیاط بخوانید

.
.
سطح متن ها "لغزنده" ست !
.
.
بس که من
.
سطر به سطر
.
.
.
.
.
از "باران" گفتم ،
باریدم و نوشتم . .

روباه و زاغ(طنز)


روبهی در راه سختی می‌گذشت

ناگهان از فرطِ پیری درگذشت

زاغکی هم با پنیرش بر درخت

گفت: لعنت بر دکانِ حال و بخت

بارِ اول، او پنیرم را ربود

خر تر از من گو در این عالم نبود

آخر ای زاغک چرا منتر شدی

با تملق‌های ساده، خر شدی

در همین هنگام روباهی دگر

گفت: جانم ای مسما، ای جگر

ای سیه چشم و سیه ابرو، سلام

ای سیه خال و سیه گیسو، سلام

ای لب و منقارِ تو، قند و نبات

بر منِ مسکین، لبالب کن زکات

گونه‌هایت از حیا گل کرده است

دست و پای بنده را شل کرده است

ای به قربان کت و کول و کمر

دیده‌ام هر شب تو را من در قمر

لیک دستم کوته و رویت سراب

هی پر و خالی شود چشمم ز آب

زاغک ساده به خود گفتا چنین:

روبهِ اول نگفتا این چنین

خاک بر گورِ تو زاغِ بی کلاس

جمله‌ای گو تا نگردی آس و پاس

زاغک و آن قیل و قال و قارقار

می‌شود تکرار در این روزگار

 

عطر یاد تو(شمس لنگرودی)


می سوزم و عطر یادهای تو را می دهم
عطر بال پرنده ای تازه سال
که به اشتیاق قوس قزح پر گرفت
و به خانۀ خود برنگشت.

یادهای تو دریاست
و من نهنگ گمشده ای
که در پی قویی
در جویی غرق شد!

یادهای تو بارانی سرکش است
که به اشتیاق دهانم مست می کند
و سر
به شیشۀ آسمان می کوبد،

صبحی ژاله بار است
که می بارد بر من
بیدارم می کند
و آفتاب
چشم گشوده به من
صبح به خیر می گوید.

 

"محمد شمس لنگرودی"

7 مهر 1383

پروانه‌ام هنوز

با آن که در حریم تو بیگانه‌ام هنوز

چون حلقه بسته بر در این خانه‌ام هنوز

بگذشت شب ز نیمه و من با خیال دوست

میناصفت به گوشه‌ی میخانه‌ام هنوز

از شعله‌ی نگاه تو پروا نمی‌کنم

ای شمع من بسوز که پروانه‌ام هنوز

چون گوهری که بر سر انگشتری نهند

ای آشنا به چشم تو بیگانه‌ام هنوز

گفتم چه الفت است به گیسوی او مرا

دل ناله کرد و گفت که دیوانه‌ام هنوز

تمام عاشقان عشق

آقا امشب تو و دامان لطفت

منم شرمنده از احسان لطفت

درخشد نور تابان امامت

چو خورشیدی ز « خورآسان » لطفت

تمام عاشقان عشق چیدند

گل توحید از بستان لطفت

رضایی ، از تبار اهل بیتی

زمین و آسمان حیران لطفت

یقینا مدعی هرگز ندارد

رهی تا چشمه ی عرفان لطفت

بزرگی تو ، بزرگان از خجالت

سری افکنده در میدان لطفت

پناه بی پناهانی و بی شک

تمام عاشقان ، مهمان لطفت

تو خوبی ، زائران با صفایت

نشسته در کنا رخوان لطفت

دلم چرخیده بر گردضریحت

کبوتروار ، با مستان لطفت

چه دلتنگم بنوشم جرعه ای از

زلال کوثر جوشان لطفت

حریمت ، قبله ی راز و نیازست

کویرم ، تشنه ی باران لطفت

ببین آقا که « خرد » چون گدایان

نشسته گوشه ی ایوان لطفت

اقا امشب من و دریایی از اشک

آقا امشب تو و دستان لطفت

این سرزمین غم‌زده...


پرسید از قبیله که این سرزمین کجاست؟
این سرزمین غم‌زده در چشمم آشناست

این خاک بوی تشنگی و گریه می‌دهد
گفتند: «غاضریه» و گفتند: «نینوا»ست

دستی کشید بر سر و بر یال ذوالجناح
آهسته زیر لب به خودش گفت: کربلاست

توفان وزید از وسط دشت، ناگهان
افتاد پرده، دید سرش روی نیزه‌هاست

یحیای اهل بیت در آن روشنای خون
بر روی نیزه دید سر از پیکرش جداست

توفان وزید، قافله را برد با خودش
شمشیر بود و حنجره و دید در «منا»ست

باران تیر بود که می‌آمد از کمان
بر دوش باد دید که پیراهنش رهاست

افتاد پرده، دید به تاراج آمده‌ست
مردی که فکر غارت انگشتر و عباست

برگشت اسب از لب گودال قتل‌گاه
افتاد پرده، دید که در آسمان عزاست

نازنینم مسرور باش...


نازنینم
مسرور باش
دلتنگی هایت را
از جانت خواهم گرفت
موهایت را
در باد خواهم بافت
لباسی پر چین و شکن
تنت خواهم کرد
و همچون زمان کودکی
بر تاب خواهم نشاند
و تو را در باد
سفر خواهم داد
برایت
نغمه ساز خواهم کرد
تاب تاب عباسی...
تا شادی را
در چشمانت باز بیابم.

زیباترین پایان یک عاشقانه

بیا تمامش کنیم….

همه چیز را….

که نه من سد راه تو باشم و نه تو مجبور به ماندن….

نگران نباش….

قول میدهم کسی جای تو را نمیگیرد…

اما فراموشم کن…..

بخند… تو که مقصر نبودی…

من این بازی را شروع کردم… خودم هم تمامش میکنم…

میدانی؟؟؟؟؟؟؟؟

گاهی نرسیدن زیباترین پایان یک عاشقانه است….

بیا به هم نرسیم…!!!!!

غم تودر دل دیوانه...


امشب غم تو در دل دیوانه نگنجند 

گنج است و چه گنجی که به ویرانه نگنجد 

تنهایی ام امشب که پر است از غم غربت 

آن قدر بزرگ است که در خانه نگنجد 

بیرون زده ام تا بدرم پرده ی شب را 

کاین نعره ی دیوانه به کاشانه نگنجد 

خمخانه بیارید که آن باده که باشد 

در خورد خماریم به پیمانه نگنجد 

میخانه ی بی سقف و ستون کو که جز آنجا 

جای دگر این گریه ی مستانه نگنجد 

مجنون چه هنر کرد در آن قصه ؟ مرا باش

با طرفه جنونی که به افسانه نگنجد 

تا رو به فنایت زدم از حیرت خود پر 

سیمرغم و سیمرغ تو در لانه نگنجد 

در چشم منت باد تماشا که جز اینجا 

دیدار تو در هیچ پریخانه نگنجد 

دور از تو چنانم که غم غربتم امشب 

حتی به غزل های غریبانه نگنجد

دلیل نیامدنت!!!


1-  

دلیل نیامدنت از این دو حالت خارج نیست؛
               یا نمی خواهی ام،
                  یا...
                یا ابوالفضل!
                     یعنی نمی خواهی ام؟!

2- 
مسیر طول و درازی ‌ست اندیشیدن به تو.
سالها طول می­کشد خاطراتت را قدم بزنم
و دوباره لبخند‌هایت را با دل سیر بدوم.
آه، ‌ای زیبا!
کاش می‌‌شد نبودنت را میانبر زد!  
3- 
می­دانید چیست؟
بعضی وقتها نباید شعر را کامل نوشت.
بلکه باید
ادامه­اش را سیر گریه کرد!

4- 
تو دل‌ می‌‌کَنی ، من جان !
تو دلت می‌ آید من را رها کنی ، من جانم می‌‌رود از تو دور شوم !
تو یکبار برای همیشه "نه" می‌‌گویی ،
                                              اما من میان هزار و یکشب "آ‌ری" به ادامه تنها ماندنم می‌‌اندیشم !

هنوز دوستت دارم ...


تو

بازمانده ی آخرین نسل معشوقان جهانی

بدون بوس و کنار

بدون آغوش...

شاید حتی وجود نداشته باشی!

بی اینهمه اما

هنوز

دوستت دارم...

 

ای رفته ز بر(زنده یاد سیمین بهبهانی)


ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر

بر من منگر تاب نگاه تو ندارم

بر من منگر زانکه به جز تلخی اندوه

در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم

ای رفته ز دل ، راست بگو !بهر چه امشب

با خاطره ها آمدهای باز به سویم؟

گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه

من او نیم او مرده و من سایه ی اویم

من او نیم آخر دل من سرد و سیاه است

او در دل سودازده از عشق شرر داشت

او در همه جا با همه کس در همه احوال

سودای تو را ای بت بی مهر !به سر داشت

من او نیم این دیده ی من گنگ و خموش است

در دیده ی او آن همه گفتار ، نهان بود

وان عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ

مرموزتر از تیرگی ی شامگهان بود

من او نیم آری ، لب من این لب بی رنگ

دیری ست که با خنده یی از عشق تو نشکفت

اما به لب او همه دم خنده ی جان بخش

مهتاب صفت بر گل شبنم زده می خفت

بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم

آن کس که تو می خواهیش از من به خدا مرد

او در تن من بود و ، ندانم که به ناگاه

چون دید و چها کرد و کجا رفت و چرا مرد

من گور ویم ، گور ویم ، بر تن گرمش

افسردگی و سردی ی کافور نهادم

او مرده و در سینه ی من ، این دل بی مهر

سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم


" سیمین بهبهانی "

آمده بودم بگویم...

راستش آمده بودم که بگویم بانو
می شود شاعر چشمان زلالت باشم ؟
تا که بر کوچه ی ذهنت گل احساس شکفت
زائر سر زده ی صحن خیالت باشم
فصل آبستن دی ، برف که جان می گیرد
می شود گرم ترین لحظه ی سالت باشم ؟
عشق ، مجنون ، دل آشفته ، مگر هست هنوز ؟
پاسخ مثبت صد گونه سوالت باشم
قهوه ی تلخ بریزی و چه شیرین باشد
نقش فرهاد به اندیشه ی فالت باشم
شاعر و زائر و مجنون چه تفاوت دارد ؟
می شود مست می از جام وصالت باشم ؟

شاعر این مثنوی دیوانه نیست !


 

شاعر این مثنوی دیوانه نیست                 با ریاضی خوانده ها بیگانه نیست 
روز و شب خواب ریاضی دیده ام                    خواب خطهای موازی دیده ام 
کاش در دنیا نشان از غم نبود                          صفر صفرم اینقدر مبهم نبود
حال ،بشنو اندکی از رشته ام                     مثل یک زالو به خونش تشنه ام
در ریاضی چهره ای شاداب نیست             هشت ترمی ،در انجا باب نیست
بچه ها پیوسته دشنامش دهند                   گوش خود اما به فرمانش دهند 
ای ریاضی ،ای ریاضی چیستی؟           می بری هردم به تیغت ،کیستی ؟ 
تاکه اسمت بر زبان سبز شد                            کل مغزم پیچهایش هرز شد 
چون برای درسهایی مثل جبر                     گاو نر می خواهد و یک مرد گبر 
شخصیتهایی چنان فرما وگوس                   هر کدامش قامتم را داده قوس 
بچه ها از قضیه گریان می شوند                   بهر اثباتش پریشان می شوند 
بهر تنها یکصدم پایان ترم                               جمله می لولند انجا مثل کرم

شور فرهاد و عشوه شیرین

ای جگر گوشه کیست دمسازت

با جگر حرف میزند سازت

تارو پودم در اهتزاز آرد

سیم ساز ترانه پردازت

حیف نای فرشتگانم نیست

تا کنم ساز دل هم آوازت

وای ازین مرغ عاشق زخمی

که بنالد به زخمه سازت

چون من ای مرغ عالم ملکوت

کی شکسته است بال پروازت

شور فرهاد و عشوه شیرین

زنده کردی به شور و شهنازت

نازنینا نیازمند توام

عمر اگر بود می کشم نازت

سوز و سازت به اشک من ماند

که کشد پرده از رخ رازت

گاهی از لطف سرفرازم کن

شکر سرو قد سرافرازت

شهریار این نه شعر حافظ بود

که به سرزد هوای شیرازت

گفته بودی ...


گفته بودی درد دل کن گــــــــــاه با هم صحبتی


کو رفیق راز داری؟ کــــــــــــــو دل پرطاقتی؟

 

شمع وقتی داستانم را شنید آتش گـــــــــرفت

 

شرح حالم را اگر نشنیده باشی راحتـــــــــــی

 

تا نسیم از شرح عشقم باخبر شد، مست شد

 

غنچه‌ای در باغ پرپر شد ولی کــــــــو غیرتی؟

 

گریه می‌کردم که زاهد در قنوتم خیره مــــــــاند

 

دور باد از خرمن ایمان عــــــــــــــــــــاشق آفتی

 

روزهایم را یکایک دیدم و دیـــــــــــــــدن نداشت

 

کاش بر آیینه بنشیند غبار حســـــــــــــــــــرتی

 

بس‌که دامان بهاران گل به گل پژمرده شــــــــد

 

باغبان دیگر به فروردین ندارد رغبتــــــــــــــی

 

من کجا و جرئت بوسیدن لبهای تـــــــــــــــــــو

 

آبرویم را خریدی عاقبت با تهمتـــــــــــــــــــــی