ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

خواستی جاذبه ات را...

آمدی گریه کنی شعر بخوانی بروی      نامه ای خیس به دستم برسانی بروی


در سلام تو خداحافظی ات پیدا بود        قصدت این بود از اول که نمانی بروی


خواستی جاذبه ات را به رخ من بکشی           شاخه ی سیب دلم را بتکانی بروی


جای این قهوه ی فنجان که به آن لب نزدی         تلخ بود این که به جان لب برسانی بروی


بس نبود اینهمه دیوانه ی ماهت بودم؟            دلت آمد که مرا سر بدوانی بروی؟


جرم من هیچ ندانستن از عشق تو بود       خواستی عین قضات همه/دانی بروی


چشم آتش! مژه رگبار! دو ابرو ماشه!            باید این گونه نگاهی بچکانی بروی


باشد این جان من این تو، بکُشم راحت باش        ولی ای کاش که این شعر بخوانی بروی

چشم‌های تو...

چشم‌های تو چه زیباست خدا رحم کند

ماه هم محو تماشاست خدا رحم کند

روی دیوار بلند دل بی‌ایمانم

سایه‌ی وسوسه پیداست خدا رحم کند

جای مهتاب به آن چشم نگاهی بکنید

ماه مجنون شده لیلاست خدا رحم کند

شانه‌ام خم شده از بار گناه و تردید

دوزخ عشق همین جاست خدا رحم کند

ننگ بر نام اگر از تو مرا دور کند

عصر من عصر زلیخاست خدا رحم کند

جای منع من دیوانه کمی فکر کنید

موج دیوانه‌ی دریاست خدا رحم کند

همخوابه ی فراق تو مجنون ندارد

آتش زبانه می کشد از هیزم ترم

می سوزم ودوباره تو را نام می برم


می سوزم ونگاه تو اسطوره می شود

در ذهن خاک خورده ی تاریخ باورم


همخوابه ی فراق تو مجنون ندارد و

آبستن جنون شده لیلای بسترم


شب باتو مست عشق تو لایعقل تو و

تا صبح مثل شب پره دور تو می پرم


آتش همیشه شعله ور ومن کنار آن

هیزم برای سوختنم کم می آوری...

در شرجی نگاه تو ...

وقتی درست لحظه ی ویرانی منی

تنها پناه بی سر و سامانی منی


پرپیچ وخم نه،درهم وبر هم پراز هراس

مثل خطوط مبهم پیشانی منی


صدبار گفته ام که چرا وچطور در

شبهای شعر ،شور غزل خوانی منی؟


با خنده ها ی تلخ وصمیمی ت باز هم

شیرین شبیه لهجه ی کاشانی منی!


در شرجی نگاه تو لبهای تشنه ام

دلخوش به این نشسته که بارانی منی


توی تمام کوچه و پس کوچه های شهر

در جستجوی گر یه ی پنهانی منی


دیگر به فکر آخر این شعر هم نباش

وقتی درست نقطه ی پایانی منی

حسّی غریب دارد وطعمی عجیب تر

حسّی غریب دارد وطعمی عجیب تر

انگار از بهشت رسیده، نه! سیب تر!


تا بوسه ای از او شده یُحیی ولا یُمیت

عیسای تازه ای ست ولی بر صلیب تر


ایمان به باد می دهد وکفر مطلق است

چشمان بیقرار و لبش دلفریب، تر!


عطر تنش که هست کسی گم نمی شود

نزدیک مثل پیرهن اما غریب تر


هرگز نخواه مثل همه- ساکت وصبور-

صد بار از نیامدنش نا شکیب تر


فرقی نمی کند به کدامین بهانه ای

از برکه هم در آینه گی بی نصیب تر

 

*

بااین همه! بگرد، نه پیدا نمی کنی

از آسمان دامن این زن نجیب تر

بی تو...

بی تو حال روح بیتابم فقط تغییر کرد!
علت تحلیل اعصابم فقط تغییر کرد!
من اثاث خانه را یک یک عوض کردم، ولی –
خانه آن خانه ست، اسبابم فقط تغییر کرد!
بین عشق آسمانی و زمینی فرق نیست!
قبله ثابت ماند، محرابم فقط تغییر کرد!
از «ده شب» رفت تا نزدیکهای «پنج صبح»
در نبودت ساعت خوابم فقط تغییر کرد!
«عاشق بیچاره»، «مجنون روانی»، «دوره گرد»
بین مردم اسم و القابم فقط تغییر کرد!
شورشی کردم علیه وضع موجودم؛ ولی –
من رعیت ماندم اربابم فقط تغییر کرد!

دلیل بودن یک حس خوب یعنی تو

شراب سینه ی تنگ غروب یعنی تو 
و هر چه هست در این چارچوب یعنی تو 
بهانه داده به دستم دوگونه ی سیبت !
دعای حاجت اغفر ذنوب یعنی تو 
برقص تا که برقصد به عشق تو امواج
نشاط مردم اهل جنوب یعنی تو 
قسم به صبح و به مشق قلم که خواهد گفت 
به نام عشق که هر چیز خوب یعنی تو 
دمیده از نفست یا محول الاحوال 
یقین شده است بهار قلوب یعنی تو ,
زبان قاصر هر سنگ و چوب یعنی من 
دلیل بودن یک حس خوب یعنی تو

می در ساغر اندازیم

«بیــا تـا گُل بــر افشانیم و می در ساغـر انــدازیم »*

مبـــادا چـاق تــــــر گــردیــم ، چاقـی را  ور انــدازیم

اگـــــر چربی بــر انگیـــزد کـــه راه قلب مــــا بنــــدد

رژیــم لاغــــری گیـــــــریم و بنیــــادش بــــر انــدازیم

بیــــا تــا کــــور گــــردانیــم ، استعــداد چـاقــــــی را

نخوردن هــا دهیــــم تــن را و خـود را لاغــــر انـدازیم

غـــذای خوشمــزه آورد هـــرکس پیش مــا بگذاشت

غـــــــذایش را ورش داریـــم و پیش کفتــــــر انـدازیم

بــــه دارو خانــــه قــرص ضــــدّ چاقـی می شود پیدا

بگیـــــریـــم قـــرص ضــــدّ چاقــی و آن را در انــدازیم

نبـــاید پیش ایـــن و آن، شویــم  اسباب هــر خنـــده

کـه خـود را  مضحکــه سازیـــم و پیش عنتر انـــدازیم

شویم از« آق دائــی» و شعر ضــدّ چاقی اش ممنون

«که دست افشان غزل خوانیم و پاکوبان سر اندازیم»

زهی عشق . . .

« زهی عشق،زهی عشق که ماراست خدایا »*

شب و روز غــــذامـــان ،  هـمش مـــاست خدایا

یــه دوجین ، دو دوجین ، هـمش بچّه ی نیـم قـد

کـــه مـا را بـه شب و روز ،  بــه هـمراست خدایا

نـه کـوبیـده  نـه پیتزا ، نـه قــورمــه نــه فسنجـان

غـذا مان ، غـذا مان  عجب املت زیبــاست خدایا

نــه کــاشانـه  نــه منـــزل ،  همــه ول بشتـابیـم

سوی پـارک ، سوی پـارک چـه غـوغـاست خدایا

عجب زشت ، عجب زشت شود بالش ما خشت

بخوابیـم بـه بستر ، کـه از جنس مقـواست خدایا

نخنـدیـــد ،  نخنـدیـــد  کــه مــا چـاره نــــداریـــم

خــریـــد ، رهــــن ، اجــاره  چــه بــالاست خدایا

بیـــائیـــد ،  بیائیــــد  پیــــامک بـــه فـــــرستیــم

بــــه دلدار ،  بـــه دلدار  کــــه بـا مـاست خدایا !

بوسه . . .

حاجیــا ، حج عمـــره ات مقبول

گشت ممنوع ،بوسه ی معمول

چونکه این آنفلوآنزاخوکی ست

نـــزنــد بـــوسه نـاگهانت گـــول

می نشینی درون خانه ی خود

نکـــند هیچ کس خروج و دخول

یابزن ماسک دست بوسی کن

بوسه بردستکش بزن به اصول

بهر یک بــوسه جان خطر دادن

زشت باشدبه پیش اهل عقول

بسکه ویروس آن خطر ناکست

احتمـال است تـــا کنــد مقتول

هفته ای صبر کن تو ای حاجی

پس ازآن کن تمام بوسه وصول

صـابــران جملگـــی خردمـــندند

کار شیطان کند عـــزیز ، عجول

لعــــنة الله علــی کــلُ الخــوک

کرده بیماریش تو را چه ملول !

اعلام شد نتایج کنکور کشوری

اعلام شد نتایج کنکور کشوری

برپاشده دوباره به هر خانه محشری

 

فرزند خویش را پدری کوفت با کتک

بی عرضه خواند خواهر خود را برادری

 

بردخترش سپیده زنی طعنه زد که هان

تو از فرشته دختر همسایه کمتری

 

آیا نگفتمت مرو از راه عاشقی

دکتر شدن عزیز دلم نیست سرسری

 

رد شد نسیم و مادر او با تشنجی

در بخش سی سی یو شده امروز بستری

 

حالش گرفته ناصر از این رو که عاطفه

دیگر مرا قبول ندارد به همسری

 

آن دارد اعتراض به سهمیه ی پیام

وین دارد اعتراض به سهمیه ی پری

 

زانوی غم گرفته رضا در بغل ولی

بیژن سپرده گوش به آهنگ بندری

 

شهرام شاکی است که خوردست حق او

بهرام نورچشمی آقای آذری

 

محسن قبول شد ادبیات فارسی

تا بسترد غبار غم از روی انوری

 

یک چند هم پیاله ی سعدی شود سپس

درویشی اختیار کند برتوانگری

 

جن و ملک به خاطر او نوحه می کنند

کاخر نبود رشته از این رشته بهتری

 

این رشته خوب هست ولی پول ساز نیست

بی پول نیز راه به جایی نمی بری

 

امسال باز ژاله نیاورد رتبه ای

زان روکه  برکلاس خصوصی نزد سری

 

خود را به یُمن شهریه ای تقویت نکرد

پولی نکرد بیهده در جیب دیگری

 

در دوره ی شبانه پذیرفته شد نگار

زین روبه فکر شهریه افتاده مادری

 

باید به هر طریق که باشد برای او

مانتو فراهم آرد وجوراب و روسری

 

کنکور! ای بهانه ی رد و قبول ما

ای آنکه از هر آنچه که گویم فراتری

 

آخر چه لعبتی تو که دلها ربوده ای

وزهرچه که تصور آن را کنم سری

 

بس خوابها زچشم جوانان پرانده ای

آن سان که رم کنند زبامی کبوتری

 

درسایه ی تو بود که ساسان پزشک شد

وزاتش تو بود دلش سوخت اصغری

 

از دولت تو بود که فرزند رستگار

شد خواستگار دختر مرحوم قیصری

 

با مدرکی که بعد تو گیرند این و آن

پیر و جوان دهند به هم درس دلبری

 

این دیگ را  که دولت مسکین نهاده بار

ناپزتر از تو نیست به عالم چغندری

 

کنکور! ای مراد جوانان روزگار

سرسخت مثل آهن و سد سکندری

 

نام تو را سزاست گذارند کورکُن

چون نیست ارمغان تو جز کوری و کری

 

 

هرچند بوده ای همه را جاده صاف کن

همواره چون وزارت راه و ترابری

 

اکنون بیا ببین که به هر راه و نیمراه

دانشگهی نشسته به امید مشتری

 

روزی رسیده است که با اسکناس سبز

لیسانس می دهند به هر ماده و نری

 

تحصیل را چه سود وز مدرک چه فایده

تا پارتی نباشد و نگشایدت دری

 

بنگر که پاره کاغذ لیسانس و دکتری

دارند هر دو بر در کوزه برابری

 

طولی نمی کشد که پی اخذ مدرکی

باید که روی جانب سمساری آوری

جز عشق نیاموختی...

با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج

حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج

ای موی پریشان تو دریای خروشان

بگذار مرا غرق کند این شب موّاج

یک عمر دویدیم و به جایی نرسیدیم

یک آه کشیدیم و رسیدیم به معراج

ای کشته ی سوزانده ی بر باد سپرده

جز عشق نیاموختی از قصّه ی حلّاج

یک بار دگر کاش به ساحل برسانی

صندوقچه ای را که رها گشته در امواج

از همه کس دیدنی تری

مهتاب من تو از همه کس دیدنی تری 
از هرچه هست و نیست ،پسندیدنی تری 
گرچه شبیه بتکده ای غرق ظلمتی 
از مهر وماه نیز پرستیدنی تری 
سعدی رسیده است به سبک وسیاق تو 
از بیت های حافظ اگر خواندنی تری 
پلکم اگر به معجزه ای قد نمی کشد 
از خرق عادت ازلی دیدنی تری 
دلتنگ وسر به زیر به عطرت خوشم اگر 
از حال وروز خویش تو پرسیدنی تری 
دور از بهشت وغرق جهنم شوم که تو
از حوریان باکره بوسیدنی تری! 
عمرم به بادرفته وبا دیگران خوشی 
جای گلایه نیست که بخشیدنی تری 
با جرم سیب سرخ نباید هبوط کرد 
وقتی شبیه غنچه ازآن چیدنی تری 

دلم

بهار آمده و برگ ریز مانده دلم
دلم شکست خدا ریز ریز مانده دلم

هوای عربده در کوچه های شب دارم
ولی خمار شرابی غلیظ مانده دلم

سرم هوای "سرم چرخ می زند " دارد
در آرزوی " عزیزم بریز!" مانده دلم

به این امید که شاید به دیدنم آیی
به رغم حرف پزشکان مریض مانده دلم

به آن هوا که بلندش کنی مگر از خاک
هنوز روی زمین سینه خیز مانده دلم

تو آمدی و به زندان عشق افتادم
به لطف نام تو اما عزیز مانده دلم

صدای تو ، نفس تو، نگاه کردن تو
هنوز عاشق این چند چیز مانده دلم

هنوز مانده تصرف کنی دلاور من
تنم لبم غزلم مانده، نیز مانده لیم

به خنده گفت: تنت نه! لبت نه! شعرت نه!
گزینه ای است که بر روی میز مانده دلم

قلب ترک خورده

این قلب ترک خورده ی من بند به مو بود 

من عاشق او بودم و او عاشق "او" بود 

 

باشد که به عشقش برسد هیچ نگفتم 

یک عمر در این سینه غمش راز مگو بود 

 

من روی خوش زندگی ام را که ندیدم

هر روز دعا کرده ام ای کاش دو رو بود

 

عمر کم و بی همدم و غرق غم و بی تو 

چاقوی نداری همه دم زیر گلو بود 

 

من زیر سرم سنگ لحد بود و دلم خوش

که زیر سرش نرم شبیه پر قو بود

چشم وا کن... !

چشم وا کن ! تا طلسم هرچه جادو بشکند!

لب گشای از هم که بازار هیاهو بشکند!

 

گیسوانت را بیفشان دختر دریا ! که موج 

عرشه را همراه با سکان و پارو بشکند!

 

خوُد را بردار از سر ! باز کن از تن زره!

تا صف جنگاوران بازو به بازو بشکند!

 

هر چه محکم باشم اما یک نگاهت کافی است

تا که کوه طاقتم از هر دو زانو بشکند!

 

تا سلامت رد شوم یک دم بخوابان تیغ را!

بیم دارم در عبورم طاق ابرو بشکند!

 

 

احتمالش میرود روز قیامت ناگهان-

موقع وزن گناهانم ترازو بشکند !

بی تو بودن ...

بی تو بودن را تمام شهر با من گریه کرد

دوست با من هم صدا نالید دشمن گریه کرد

جای جای بی تو بودن را در آن تنگ غروب

آسمانی ابر با بغض سترون گریه کرد

با هزاران آرزو یک مرد مردی پر غرور

مثل یک آلاله در فصل شکفتن گریه کرد

این خبر وقتی که در دنیای گل ها پخش شد

نسترن در گوشه ای افسرد لادن گریه کرد

وسعت تنهایی ام را در شبستان غزل

شاعری با فاعلاتن فاعلاتن گریه کرد

گریه یعنی انفجار بغض یعنی درد عشق

بارها این درد را در چاه بیژن گریه کرد

یک زمان حتی تو هم در مرگ من خواهی گریست

مثل سهرابی که در سوگش تهمتن گریه کرد

قمار عشق

مبر پای قمار عشق ای دل-باز- هستت را

ندارم بیش از این تاب تماشای شکستت را

 

مشو مبهوت گیسویی که سر رفته است از ایوان

که ویران میکند این "نقش ایوان" "پای بست" ات را 

 

همیشه گریه راه التیام زخمهایت نیست

کدامین آب خواهد شست داغ پشت دستت را؟!

 

تو خار چشم بودی قلعه ی یک عمر پا برجا

که حالا شهر دارد جشن میگیرد نشستت را

 

تو دل بستی به معشوقی که خود معشوقها دارد

رها کن ای دل غافل خدای بت پرستت را...

 

شعری از حسین زحمتکش

+ نوشته شده در  چهارشنبه سوم دی 1393ساعت 23:13  توسط عاشقانه  |  2 نظر

با من برنو به دوش یاغی مشروطه خواه

عشق کاری کرده که تبریز می سوزد در آه


بعدها تاریخ می گوید که چشمانت چه کرد؟

با من تنها تر از ستارخان بی سپاه


موی من مانند یال اسب مغرورم سپید

روزگار من شبیه کتری چوپان سیاه


هرکسی بعد از تو من را دید گفت از رعد و برق

کنده ی پیر بلوطی سوخت نه یک مشت کاه


 کاروانی رد نشد تا یوسفی پیدا شود

یک نفر باید زلیخا را بیاندازد به چاه


 آدمیزادست و عشق و دل به هر کاری زدن

آدم ست و سیب خوردن، آدم است و اشتباه

خبر به دورترین نقطۀ جهان برسد

خبر به دورترین نقطۀ جهان برسد

نخواست او به من خسته بی‎گمان برسد


شکنجه بیشتر از این؟ که پیش چشم خودت

کسی که سهم تو باشد، به دیگران برسد


چه می‎کنی؟ اگر او را که خواستی یک‎عمر

به راحتی کسی از راه ناگهان برسد...


رها کنی برود از دلت جدا باشد

به آنکه دوست‎ترش داشته، به آن برسد


رها کنی بروند و دو تا پرنده شوند

خبر به دورترین نقطۀ جهان برسد


گلایه‎ای نکنی، بغض خویش را بخوری

که هق هقِ تو مبادا به گوششان برسد


خدا کند که نه...! نفرین نمی‎کنم... نکند

به او -که عاشق او بوده‎ام- زیان برسد


خدا کند فقط این عشق از سرم برود

خدا کند که فقط زود آن زمان برسد

برای شادی روحم ...!

برای شادی روحم کمی غزل لطفا
دلم پر از غم و درد است، راه حل لطفا
همیشه کام مرا تلخ می کند دنیا
به قدر تلخی دنیای تان، عسل لطفا !
مرا به حال خودم ول کنید آدم ها
فقط برای کمی گریه لا اقل، لطفا
کسی میان شما عشق را نمی فهمد
ادا،دروغ بس است این همه دغل، لطفا
کجاست کوهکنی تا نشان دهد اصلا
به حرف نیست که عاشق شدن،عمل لطفا
"به زور آمده بودم، به اختیار مرا"
ببر به آخر دنیا از این محل لطفا
نمانده راه زیادی، کنار قبرستان
پیاده میشوم آقا... همین بغل، لطفا