ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

تاریخچه ولنتاین

روز ولنتاین-تاریخچه کامل و دقیق ولنتاین در دست نیست و آنچه از پیشینه روز ولنتاین می‌‌دانیم با افسانه درآمیخته است. امروزه کلیسای کاتولیک به این نتیجه رسیده است که حداقل سه قدیس وجود داشته‌اند که همگی به شهادت رسیده اند، به همین دلیل چندین افسانه سعی در بازگوئی تاریخچه  آئین ولنتاین دارند.

 

 

روز ولنتاین-در صده سوم میلادی که مطابق می‌شود با اوایل شاهنشاهی ساسانی در ایران، در روم باستان فرمانروایی بوده‌است بنام کلودیوس دوم. کلودیوس عقاید عجیبی داشته‌است از جمله اینکه مردان مجرد نسبت به آنانی که همسر و فرزند دارند سربازان جنگجوتر و بهتری هستند. از این رو ازدواج را برای سربازان امپراتوری روم قدغن می‌کند. کلودیوس به قدری بی‌رحم وفرمانش به اندازه‌ای قاطع بود که هیچ کس جرات کمک به ازدواج سربازان را نداشت. اما کشیشی به نام والنتاین (والنتیوس)، مخفیانه عقد سربازان رومی را با دختران محبوبشان جاری می‌کرد. کلودیوس دوم از این جریان خبردار می‌شود و دستور می‌دهد که والنتاین را به زندان بیندازند. والنتاین در زندان عاشق دختر زندانبان می‌شود. با توجه به آنچه که در افسانه آمده کشیش ولنتاین برای او نامه‍ایی نوشته و آنها را با نوشتن «از طرف ولنتاین تو» (From Your Valentine) امضاء کرده است، اصطلاحی که تا به امروز مورد استفاده قرار گرفته و به وفور بر روی کارتهای ولنتاین مشاهده می‌‌شود. سرانجام کشیش به جرم جاری کردن عقد عشاق بر خلاف قانون کلودیوس دوم اعدام می‌شود. بنابراین او را به عنوان فدایی و شهید راه عشق می‌دانند و از آن زمان ولنتاین تبدیل به نمادی برای عشق شده است.

ما ایرانی ها(طنز)

ما ایرانی ها وقتی میخوایم از کسی تعریف کنیم :

 
عجب نقاشیه نکبت…
 
چه دست فرمونی داره توله سگ…
 
چقدر خوب میخونه بد مصب…
 
چه گیتاری میزنه ناکس…
 
استاده کامپیوتره لامصب…
 
موی کوتاه به طرف میاد :چه عوضی شدی…
 
عجب گلی زد بی وجدان…
 
بی شرف خیلی کارش درسته…
 
دوستت دارم وحشتناک…!
 
اما وقتی میخوایم فحش بدیم:
 
برو شازده…
 
چی میگی مهندس…
 
آخه آدم حسابی…
 
دکتر برو دکتر…
 
چطوری آی کیو؟
 
به به! استاد معظم!
 
کجایی با مرام؟
 
باز گلواژه صادر فرمودی

داستان(دختر فداکار)

همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به
دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟

روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.

تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.

ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.

آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.

گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟

فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:

باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد.

بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟

دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.

ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.
بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟

نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.

و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.

در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن
عصبانی بودم.

 وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد.

همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.

تقاضای او همین بود.

همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.


گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.
خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟

سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟

آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟

حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.

مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟

آوا، آرزوی تو برآورده میشه.

آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .

صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.

در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.

چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه.

خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا
فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه.


اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.


نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن
مسخره ش کنن .

آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم
نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه .

آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.

سر جام خشک شده بودم. و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟

خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.

معنی لغات(طنز)

Long time no see :دارم لونگ میپیچم نگاه نکن

His friends:دوستان هیز

Categorize:نوعی غذای شمالی که با برنج و گوشت گراز طبخ میشود

Acrobat reader:ژیمناستی که موقع اجرا خراب می کند

Quintuplet: این تاپاله کجاست؟

Good Luck: چه لاکِ قشنگی‌ زدی

Subsystem: صاحب دستگاه

Godzilla: خدای استفاده کردن از مرورگر موزیلا

Jesus: در اصفهان به بچه گویند که دست به چیز داغ نزند

Accessible: عکس سیبیل

Longtime: در حمام ، زمان پیچیدن لونگ را گویند

Comfortable: بفرمایید سر میز

Good one: وانِ بزرگ و جادار

Sweetzerland: سرزمینی که مردمانش زیاد زر می‌‌زنند اما به دل‌ می‌‌نشیند

Communication Board: کامیونی چه زمانی‌ شن را برد ؟

Avocado: کادو از طرف خانم آوا

What the hell: !چه دانهٔ خوشبویی

Cambridge: شهری که تعداد پلهایش انگشت شمار است

Liverpool: استخری که در آن گروهی جیگر در حال شنا هستند

coca: به آبادانی یعنی دادشم کو

The man who owns a locker: مرتیکه لاکردار

Insecure = این سه نابینان

Free fall: فال مجانی

Easy Love: لواسان

San Jose: به ترکی‌ ، شما خوزه هستید

San Antonio: به ترکی‌ ، شما آنتونیو هستید

Bertolucci: چپ چشمی که بربر نگاهت می‌کند

Burkina Faso: برو کنار وایسا

Parkinson: پسر سرایدار را گویند که در اتاقکی در پارکینگ زندگی‌ می‌کند

Velocity: شهری که مردم آن از هر موقعیتی برای ولو شدن استفاده می‌‌کنند

Ex-Boyfriend: ماضیار

Black light: سیانور

Refer: فرکردن مجدد مو

Very well: رها و آزاد ، افسارسرخود و بی تکلیف و سرگشته و بی جا و مکان

Tequila shot: پیک شادی

Shutter Island: شعبه‌ کبابی شاطر عباس در کیش

Avatar: تلفیقی است از آواز ،ساز ایرانی‌ و تصاویر سه بعدی که در پس زمینه پخش می‌‌شوند

Moses: در اصفهان به موز گویند

Macromedia: رسانه های عوام فریب

Guns N’ Roses: غنچه گان

Good Luck on your exams: به هنگام امتحانات لاکِ قشنگی زده بودی

Legendary: ادارهٔ محافظت از لجن و کثافات شهری

New York: نوشهر را گویند

Avocado: کادو از طرف خانم آوا

What the hell: چه دانهٔ خوشبویی

داستان

پسر، دختر را در یک مهمانی ملاقات کرد.
آخر مهمانی، دختر را به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش را قبول کرد.
در یک کافی شاپ نشستند، پسر عصبی تر از آن بود که چیزی بگوید، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد “خواهش می کنم اجازه بده برم خونه…” .

 

 

یکدفعه پسر پیش خدمت را صدا کرد، “میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟ می خوام بریزم تو قهوه ام.”
همه بهش خیره شدند، خیلی عجیبه! چهره اش قرمز شد اما اون نمک رو ریخت توی قهوه اش و اونو سرکشید.
دختر با کنجکاوی پرسید، چرا این کار رو می کنی؟
پسر پاسخ داد، وقتی پسر بچه کوچیکی بودم، نزدیک دریا زندگی می کردم، بازی تو دریا رو دوست داشتم، می تونستم مزه دریا رو بچشم مثل مزه قهوه نمکی.
حالا هر وقت قهوه نمکی می خورم به یاد بچگی ام می افتم، یاد زادگاهم، برای شهرمون خیلی دلم تنگ شده، برای والدینم که هنوز اونجا زندگی می کنند.

همینطور صحبت می کرد، اشک از گونه هایش سرازیر شد. دختر شدیداً تحت تاثیر قرار گرفت، یک احساس واقعی از ته قلبش، مردی که می تونه دلتنگیش رو به زبون بیاره، اون باید مردی باشه که عاشق خونوادشه، هم و غمش خونوادشه و نسبت به خونوادش مسئولیت پذیره… بعد دختر شروع به صحبت کرد، در مورد زادگاه دورش، بچگیش و خانواده اش.
مکالمه خوبی بود، شروع خوبی هم بود. آنها ادامه دادند به قرار گذاشتن.

دختر متوجه شد در واقع اون مردیه که تمام انتظاراتش رو برآورده می کنه: خوش قلبه، خونگرمه و دقیق.
اون اینقدر خوبه که مدام دلش براش تنگ میشه! ممنون از قهوه نمکی!

بعد قصه مثل تمام داستانهای عشقی زیبا شد، پرنسس با پرنس ازدواج کرد و با هم در کمال خوشبختی زندگی می کردند….
هر وقت می خواست قهوه برایش درست کند یک مقدار نمک هم داخلش می ریخت، چون می دانست که با اینکار لذت می برد.

بعد از چهل سال مرد در گذشت، یک نامه برای زن گذاشت،
عزیزترینم، لطفا منو ببخش، بزرگترین دروغ زندگی ام رو ببخش. این تنها دروغی بود که به تو گفتم: ” قهوه نمکی “.

یادت میاد اولین قرارمون رو؟ من اون موقع خیلی استرس داشتم، در واقع یک کم شکر می خواستم، اما هول کردم و گفتم نمک.
برام سخت بود حرفم رو عوض کنم بنابراین ادامه دادم.

هرگز فکر نمی کردم این شروع ارتباطمون باشه! خیلی وقت ها تلاش کردم تا حقیقت رو بهت بگم، اما ترسیدم، چون بهت قول داده بودم که به هیچ وجه بهت دروغ نگم… حال من دارم می میرم و دیگه نمی ترسم که واقعیت رو بهت بگم، من قهوه نمکی رو دوست ندارم، چون خیلی بدمزه است… اما من در تمام زندگیم قهوه نمکی خوردم! چون تو رو شناختم،
هرگز برای چیزی تاسف نمی خورم چون این کار رو برای تو کردم. تو رو داشتن بزرگترین خوشبختی زندگی منه.
اگر یک بار دیگر بتونم زندگی کنم هنوز می خوام با تو آشنا بشم و تو رو برای کل زندگی ام داشته باشم حتی اگه مجبور باشم دوباره قهوه نمکی بخورم.

اشک هایش کل نامه را خیس کرد.
یک روز، یه نفر از او پرسید،
مزه قهوه نمکی چطور است؟
اون جواب داد : خیلی شیرین !

داستانک

ساعت حدود سه بعد از نیمه شب بود که بچه ها

 از صدای هق هق گریه ای از خواب پریدند . رضا بود

که با موبایل صحبت می کرد و بریده بریده کلماتی

رو می گفت ..... آخه چرا ..... حیف شد .....

چه دختر خوبی بود .....تو فیسبوکش از مرگ  می نوشت ،

ولی باور نمی کردم.... من هم  خودمو می کشم....

من باید برم پیشش توی اون دنیا ....

فردا تو خوابگاه پر شده بود که سارا دوست

اینترنتی و هم دانشکده ای رضا بعد از آخرین

 امتحانش با خوردن چند تا قرص خودش رو کشته .

بعد از آخرین امتحان آخرین ترم ....چرا؟

فردا، رضا غیبش زد و سر آخرین امتحانش حاضر نشد .

به یکی از دوستاش گفته بود میره شهرشون پیش

 پدر و مادرش، ولی یکی از بچه ها اونو توی مجلس

 ختم سارا دیده بود.

در مراسم شب هفت سارا ، برسر مزار ، مادرش شایعه

خودکشی رو تکذیب کرد و گفت مرگش در اثر شوک قلبی

ناشی از قرص خواب آور بوده که برای رفع خستگی

ناشی از امتحانات  از مادرش گرفته بوده .

مادر سارا می گفت خوابش رو دیده که تنها توی یه

پارک قشنگی نشسته ، ولی خیلی غمگین و ناراحت .

همون موقع چند صد کیلومتر آن طرفتر  توی  گورستان

یک شهر کوچک مراسم تشییع و تدفین رضا برگزار می شد.!!!!!!!!!!!!

 

برایت آرزوی کافی میکنم .....

هواپیما درحال حرکت بود و آنها همدیگر را بغل کردند و مادر گفت: " دوستت دارم و آرزوی کافی برای تومیکنم."
دختر جواب داد: " مامان زندگی ما باهم بیشتر از کافی هم بوده است. محبت تو همه آن چیزی بوده که من احتیاج داشتم. من نیز آرزوی کافی برای تومیکنم ."
آنها همدیگر را بوسیدند و دختر رفت. مادر بطرف پنجره ای که من در کنارش نشسته بودم آمد. آنجا ایستاد و می توانستم ببینم که می‌خواست و احتیاج داشت که گریه کند. من نمی‌خواستم که خلوت او را بهم بزنم ولی خودش با این سؤال اینکار را کرد: " تا حالا با کسی خداحافظی کردید که می‌دانید برای آخرین بار است که او را می‌بینید؟ "
جواب دادم: " بله کردم. منو ببخشید که فضولی می‌کنم چرا آخرین خداحافظی؟ "
او جواب داد: " من پیر و سالخورده هستم او در جای خیلی دور زندگی می‌کنه. من چالش‌های زیادی را پیش رو دارم و حقیقت اینست که سفر بعدی او برای مراسم دفن من خواهد بود . "
" وقتی داشتید خداحافظی می‌کردید شنیدم که گفتید " آرزوی کافی را برای تو می‌کنم. " می‌توانم بپرسم یعنی چه؟ "
او شروع به لبخند زدن کرد و گفت: " این آرزویست که نسل بعد از نسل به ما رسیده. پدر و مادرم عادت داشتند که اینرا به همه بگن."
او مکثی کرد و درحالیکه سعی می‌کرد جزئیات آنرا بخاطر بیاورد لبخند بیشتری زد و گفت: " وقتی که ما گفتیم " آرزوی کافی را برای تو می‌کنم. " ما می‌خواستیم که هرکدام زندگی ای پر از خوبی به اندازه کافی که البته می‌ماند داشته باشیم. " سپس روی خود را بطرف من کرد و این عبارتها را که در پائین آمده عنوان کرد :
" آرزوی خورشید کافی برای تو می‌کنم که افکارت را روشن نگاه دارد بدون توجه به اینکه روز چقدر تیره است. آرزوی باران کافی برای تو می‌کنم که زیبایی بیشتری به روز آفتابیت بدهد .
آرزوی شادی کافی برای تو می‌کنم که روحت را زنده و ابدی نگاه دارد .
آرزوی رنج کافی برای تو می‌کنم که کوچکترین خوشی‌ها به بزرگترینها تبدیل شوند .
آرزوی بدست آوردن کافی برای تو می‌کنم که با هرچه می‌خواهی راضی باشی .
آرزوی از دست دادن کافی برای تو می‌کنم تا بخاطر هر آنچه داری شکرگزار باشی .
آرزوی سلام‌های کافی برای تو می‌کنم که بتوانی خداحافظی آخرین راحتری داشته باشی ."
بعد شروع به گریه کرد و از آنجا رفت ...
می گویند که تنها یک دقیقه طول می‌کشد که دوستی را پیدا کنید٬ یکساعت می‌کشد تا از او قدردانی کنید اما یک عمر طول می‌کشد تا او را فراموش کنید ...
اگر دوست دارید این را برای کسی که هرگز فراموش نمی‌کنید بفرستید ...

بخشی از کتاب "شیطان و دوشزه پریم " اثر پائولو کوئیلو

مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبوراز کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تامرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند…!
پیاده ‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی باسنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذررو به مرد دروازه ‌بان کرد و گفت: "روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟"
دروازه‌بان: "روز به خیر، اینجا بهشت است."
- "چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم."
دروازه ‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت: "می‌توانید وارد شوید و هر چقدر دلتان می‌خواهد بنوشید."
- اسب و سگم هم تشنه‌اند.
نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است."
مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. ازنگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند،به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد. مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود وصورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.
مسافر گفت: " روز بخیر!"
مرد با سرش جواب داد.
- ما خیلی تشنه‌ایم . من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر که می‌خواهیدبنوشید.
مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید برگردید.
مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟
- بهشت!
- بهشت؟!! اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند:" باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود! "
- کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند!!! چون تمام آنهایی که حاضرندبهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند...

امنیت در دستگاه...!

روزی مردی پیش قاضی آمده و گفت : ای قاضی نگهبان دروازه شهر هر بار که من وارد و یا خارج می شوم مرا به تمسخر می گیرد و در مقابل حتی نزدیکانم دشنامم می دهد . قاضی پرسید چرا ؟ این رفتار را می کند مگر تو چه کرده ایی آن مرد گفت : هیچ ، خود در شگفتم چرا با من چنین می کند .

قاضی گفت بیا برویم و خود با لباسی پوشیده در پشت سر شاکی به راه افتاده و به او گفت به دروازه شو تا ببینم این نگهبان چگونه است . به دروازه که رسیدند نگهبان پوز خندی زد و شروع کرد به دشنام گویی و تمسخر آن مرد بیچاره . قاضی صورت خویش را از زیر نقاب بیرون آورد و گفت مردک مگر مریضی که با رهگذران اینچنین می کنی سپس دستور داد او را گرفته و محبس برده و بر کف پایش ۵۰ ضربه شلاق بزنند .

سه روز بعد دستور داد نگهبان را بیاورند و رو کرد به او و گفت مشکل تو با این مرد در چه بود که هر بار او را می دیدی دیوانه میشدی و چنین می گفتی .
مرد گفت : هیچ
قاضی پرسید پس چرا در میان این همه آدم به او می گفتی ؟
گفت : چون می پنداشتم این حق را دارم که با مردم چنین کنم  اما هر ضربه شلاق به یادم آورد که باید پا از گلیم خود بیرون نگذارم .
قاضی گفت : عجیب است با این که به تو بدی نکرده بود تو به او می تاختی ؟ چون فکر می کردی این حق را داری !؟
آن مرد گفت سالها به مردم به مانند زیر دست می نگریستم فکر می کردم چون مواجب بگیر سلطانم پس دیگران از من پایین تر هستند . این شد که کم کم به عابرین آن طور برخورد می کردم که دوست داشتم .
قاضی پس از آن ماجرا پنهانی در کار کارمندان و کارگزاران دستگاه دیوانی دقت کرد و دید اغلب آنها  دیگر وظایف خویش را آن گونه که دستور گرفته اند انجام نمی دهند و هر یک به شیوه ایی به خطاکاری روی آورده اند . به محضر سلطان شد و شرح جریان را بگفت .
سلطان در دم دستور داد او را بگیرند و به محبس برده و ۵۰ چوب بر کف پای بیچاره قاضی بنوازند . چون قاضی را بار دیگر به پیشگاه سلطان آوردند سلطان گفت : خوب حالا فهمیدی در کار دیوانی دخالت کردن چه مزه ایی دارد . قاضی سر افکنده و گریان گفت : آری و سپاس از چوب سلطان که مرا به خود آورد .
قاضی چون از درگاه سلطانی برون شد با خود گفت : عجبا ! من به پیش سلطان شدم تا خطاهای عوامل حکومت را باز گویم و او به من فهماند زمان چقدر دستگاه و دیوان را عوض می کند . متفکر یگانه کشورمان حکیم ارد بزرگ می گوید : ریشه رشد تبهکاری در امنیت بزهکار است . و اینچنین بود که قاضی دست از قضاوت شسته با خانواده عزم ترک دیار خویش کرد . چون از دروازه خارج می شد دید همان نگهبان بزهکار با ترکه ایی در دست ، مردم را مضحکه و مورد ریش خند قرار می دهد ...

پیرمرد قمار باز


مامور اداره مالیات (آی آر اس) تصمیم میگرد تا پدر بزرگ پیری را حسابرسی بکند و اورا با فرستاده احضاریه ای به اداره مالیات فرامی خواند. حسابرس اداره مالیات شگفت زده می شود هنگامی که می بیند پدربزرگ همراه وکیلش به اداره آمدند. حسابرس می گوید: «خوب آقا؛ شما زندگی بسیار لوکس وفوق العاده ای دارید ولی شغل تمام وقتی هم ندارید، که می تواند گویای این باشد که شما میگویید ازراه قمار این پولهارا بدست می آورید. خاطرجمع نیستم اداره مالیات این موضوع را باور دارد.
 
پدربزرگ پاسخ میدهد من یک قماربارز ماهری هستم آیا حاضرید آنرا با یک نمایش کوچک ثابت کنم؟
حسابرس فکری میکندوپاسخ میدهد اشکال ندارد.
 
پدربزرگ میگوید، با شما هزار دلار شرط میبندم که چشم خودم را گاز بگیرم. حسابرس یک لحظه فکر میکند و می گوید. شرط. پدربزرگ چشم شیشه ای خودرا در می آوردو آنرا گاز میگیرد. حسابرس چانه اش از شگفتی می افتد.

پدربزرگ می گوید، حالا با شما شرط دوهزار دلار میبندم که می توانم چشم دیگرم را هم گاز بگیرم. حالا که حسابرس میداند پدر بزرگ نمی تواند از هردوچشم نابینا باشد فوری شرط را می پذیرد. پدربزرگ دندان های مصنوعی اش را درمی آورد و چشم بینای دیگرش را گاز میگیرد. حسابرس همانطور که در شگفتی بود بسیار ناراحت است که سه هزار دلار به این مرد باخته است و وکیل این آقا هم شاهد ماجرا است، دراین زمان بسیار ناراحت واعصابش خط خطی است.
 
پدربزرگ می گوید میخواهی دوبرابر بکنی یا بی حساب بشویم، شش هزار دلار باشما شرط میبندم که این سوی میز شما بایستم و از اینجا به آن سبد آشغال ادرار کنم بدون اینکه قطره ای به زمین بین ایندو بریزد...............
 حسابرس که دوبار سوخته بود بسیار محتاط است و با دقت نگاه میکند و تصمیم میگیرد که امکان ندارد این پیرمرد بتواند چنین هنری را از خود نشان بدهد بنابراین می پذیرد. پدربزرگ در کنار میز تحریر می ایستد و زیپ شلوار را بازمیکند ولی باوجوداینکه با فشار لازم کاررا انجام میدهدولی نمی تواند جریان را به سبد آشغال برساند وبنابراین تمام میز حسابرس را حسابی آلوده و مرطوب میکند.
حسابرس نمی تواند از خوشحالی در پوست بگنجد، وباخودمیگوید یک زخم باخت را به یک پیروزی مبدل کردم.

ولی وکیل پدربزرگ را میبیند که سرش را میان دستهایش گرفته است، میپرسد شما حالتان خوب است؟ وکیل پاسخ میدهد «نه واقعا نه» امروز بامدادان هنگامیکه پدربزرگ به من گفت به منظور حسابرسی احضاریه دریافت داشته بامن 25 هزار دلار شرط بست که به اینجا بیاید و به سرتاسر میزتحریر شما ادرار خواهد کرد و با اینکارش شما بسیار هم خوشحال خواهید بود.
 
من همه اش بشما میگویم! با مردان وزنان پیر سربسر نگذارید.!!

حکایت


شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع و گریه و زاری بود.
در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کند !
استاد پرسید : برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟
 

شاگرد گفت : برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و برخورداری از لطف خداوند!
استاد گفت : سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟
شاگرد گفت : با کمال میل؛ استاد.
استاد گفت : اگر مرغی را، پروش دهی ، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟
شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم .
استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟
شاگردگفت: خوب راستش نه...!نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!
استاد گفت: حال اگر این مرغ ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!
شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر ، خواهند بود!
استاد گفت :
پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش!
همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم ، گوشت ، پوست و استخوانت؛ گردی.
تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی
تا مقام و لیاقتِ توجه، لطف و رحمتِ او را، بدست آوری .
خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد!
او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد و می پذیرد،
نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را.....!

اخبار یک روز معمولی در ایران

آتش گرفتن یک کلاس مدرسه دخترانه در روستای پیرانشهر

مستند توقیف شده ی " این فیلم نیست" جعفر پناهی نامزد جایزه اسکار شد
اجرای هر گونه کنسرت در مشهد ممنوع شد
زلزله ای به شدت ۵/۶ درجه در مقیاس ریشتر بیرجند و قائن را لرزاند
و...


حساب و کتاب با خدا

http://www.jangotanz.ir/wp-content/uploads/1340158.jpg


خدا اهل عدد و رقم نیست. خدا هم  از عدد بدش میاد. اگه حرف عدد میزنه واسه فهم بنده ست! که اگه صدتا بخونی سیصد تا بهت میدم...

یعنی اگه صدتا بشه نود و نه تا، خدا میگه قبول نیست! جر زدی منم جر میزنم؟
خدا هم از عدد و رقم بدش میاد... شرط میبندم!
بهم میگه تسبیح یعنی ذکر یعنی دعا یعنی ثنا یعنی سلام...
بهش میگم تسبیح یعنی... یعنی توی دلت و بدون شماره انداز تا موقعی که از نفس بیفتی نمیتونی بگی خدا پاکی ... خدا بزرگی ... خدا سلام... خدا دوستت دارم... خدا حواست هست... خدا حواسم هست... خدا ببخش... خدا شکرت... خدا سلام به همه ی خوبهات... خدا رهام نکن.. خدا نگام کن... خدا تو معبودی... خدا من عبدم... خدا تو ربی... خدا آهای ... خدا آهااااای ... خدا خدا خدا خدا....
باید برای اونی که بدون کنتور و بدون شماره و بدون حساب کتاب بهت داده شماره بندازی و بگی این قدر گفتم حالا اینقدر ای ول؟!!!!!
از تسبیح بدم میاد... از تسبیح توی دست آدمهای توی خیابون و کوچه و بازار و کوی و برزن بدم میاد... و گرنه عاشق تسبیح سجاده م... عاشق دونه های درشت و براقش... عاشق دونه هایی که توی دستای مامانم جا میشه و قل میخورد... عاشق تسبیح توی کیفم که من رو میبره به چهار سال پیش روبروی یه گنبد سبز و فیروزه ای... عاشق تسبیح توی خلوتم و جلوی خدا... درست روبروش!
ولی وقتی باز هم میخوام دعا کنم و دستام را ببرم بالا، تسبیح را میندازم...
خالی خالی دستام رو میبرم بالا که نکنه یهو این امر بهش مشتبه بشه که : "ببین این عالمه و به تعداد این دونه ها صدات کردم زود باش جواب بده... زود باش! ببین خیلی شد، نامردی نکن!!!!!"
بدون تسبیح میگم: من که از عدد بدم میاد... یادم نیست اصلا چقدر چی گفتم یا چقدر دیگه باید بگم. نمیدونم چقدر بدهکارم و چقدر طلبکارم! هرموقع و هرچی دوست داری بده... اصلا درد بده، مرگ بده... فقط خیطم نکن!
بدون تسبیح میگم!
از آدمایی که تسبیح دست میگیرند بدم میاد. از آدمایی که دارند داد میزنند ما داریم صداش میکنیم و دل همه تون آب! از آدمایی که براش شماره میندازند و حواسشون به تعداد گفتنشونه!
از عدد بدم میاد... اون هم از عدد بدش میاد ولی با عدد میگیره و بی عدد میده و من هنوز منتظرم...

به آدم ها هرگز نخندید!

به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید ارباب ، نخند !
به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمی خری ، نخند !
به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چند ثانیه ی کوتاه معطلت کند ، نخند !
به دبیری که دست و عینکش گچی ست و یقه ی پیراهنش جمع شده ، نخند !
به دستان پدرت...
به جارو کردن مادرت...
به راننده ی چاق اتوبوس...
به رفتگری که در گرمای تیر ماه کلاه پشمی به سردارد...
به راننده ی آژانسی که چرت می زند...
به پلیسی که سر چهار راه با کلاه صورتش را باد می زند...
به جوانی که قالی پنج متری روی کولش انداخته و در کوچه ها جار می زند...
به بازاریابی که نمونه اجناسش را روی میزت می ریزد...
به پارگی ریز جوراب کسی در مجلسی...
به پشت و رو بودن چادر پیرزنی در خیابان...
به زنی که با کیفی بر دوش به دستی نان دارد و به دستی چند کیسه میوه و سبزی...
به هول شدن همکلاسی ات پای تخته...
به مردی که در بانک از تو می خواهد برایش برگه ای را پر کنی...
به اشتباه لفظی بازیگر نمایشی...
نخند
نخند که دنیا ارزشش را ندارد ...
که هرگز نمی دانی چه دنیای بزرگ و پر دردسری دارند:
آدم هایی که هر کدام برای خود و خانواده ای، همه چیز و همه کسند.
آدم هایی که برای زندگی تقلا می کنند...
بار می برند...
بی خوابی می کشند...
کهنه می پوشند...
جار می زنند...
سرما و گرما را تحمل می کنند...
و گاهی خجالت هم می کشند

به حجت هایی که تمام زندگی شان یک موتور است تا کوهی از بار را برای یک لقمه نان در کوچه پس کوچه های تنگ این شهر جا به جا کنند... نخند

به حجت هایی نخند که پشت شهرداری می ایستند تا هر کس و ناکسی را پشت موتورشان سوار کنند فقط به خاطره احتیاج !

به دستان حجت نخند

خیلی ساده ... نخند دوست من!!!
هرگز به آدم ها نخند
خدا به این جسارت تو نمی خندد؛ اخم می کند

درباره ورسک

http://s1.picofile.com/file/7492926448/image002.jpg


پل ورسک از بزرگ ترین پل های راه آهن سراسری ایران است که در ارتفاعات روستای ورسک در شهرستان سواد کوه واقع در مازندران، قرار دارد.

 

نام این پل و روستا و ایستگاه راه آهن نزدیک آن از نام مهندس سازنده اش گرفته شده است. ورسک از شاهکارهای شرکت مهندسی دانمارکی Kampsax است که توسط مهندسان آلمانی و اتریشی با تضمین 70 ساله احداث شده است.

در ساخت این پل از هیچ سازه فلزی استفاده نشده است. طول پل 110 متر و طول قوس زیر آن 66 متر است و در زمان جنگ جهانی دوم به پل پیروزی معروف بود.

امروز پل ورسک علاوه بر اهمیت ویژه در صنعت حمل و نقل، از جاذبه های سیاحتی کشور نیز محسوب می شود. در سال 1320 که نیروهای متفقین در زمان جنگ جهانی دوم وارد ایران شدند، یکی از دلایل پیروزی خود را در این جنگ وجود راه آهن سراسری ایران عنوان کردند.

چرچیل، نخست وزیر وقت انگلیس نیز پل ورسک مستقر در راه آهن شمال را پل پیروزی لقب داد.

این بنا از ملات سیمان و شن شسته شده و آجر ساخته شده و در ساختمان آن از آرماتور استفاده نشده است.

حجم پل ورسک که دارای 66 متر دهانه قوسی و 110متر ارتفاع از ته دره است، جمعاً 4500 مترمکعب است.

هزینه ساخت آن در آن زمان، بالغ بر 2 میلیون و 600 هزار تومان بوده است. برای ساخت این پل عظیم چند طرح مبتنی بر استفاده از مصالح بنایی که بیشتر مقرون به صرفه بوده، به تصویب رسید.
پل ورسک در شمار مهم ترین آثار فنی مهندسی راه آهن شمال ایران محسوب می شود و با شماره 1543 به ثبت ملی رسیده است.

با محمود دولت آبادی در کلیدر

این مردم مرد کارهای بزرگ نیستند.پیش پای پهلوان زانو میزنند پهلوان را می پرستند.اما خودشان پهلوان نیستند .نمی توانند پهلوان باشنداین است که همیشه خداچشم ودهانشان باز است که دیگری برایشان کاری بکند .برای همین است که قدرت پرست هستند .تفاوتی هم  ندارد از کجا وکی وچی باشد.فقط به دنبال این هستند که قدرتی پیدا کنند حتی قدرتی که برای خود بسازند وبتراشند وبپرستند .فرقی برایشان نمی کند .این قدرت یک روز تو هستی ویک روز دیگری .

برای همین همیشه آماده اند تو را پیش پای قدرتی قدرتمند تر قربانی کنند.این جماعت به دو چیز عادت دارند نکبت وقدرت .

نکبت را با قناعت تحمل می کنند وقدرت را با ترس وپرستش.

حتی اگر کسی پیدا شود که یک روز بخواهد این مورچه ها  را از روزگار نکبتی شان نجات بدهد اول باید قدرتمند شود وباید بتواند روی گرده شان سوار شود وبا تازیانه آنها را از میدان نکبتی شان براند.

محمود دولت آبادی -کلیدر ص2834

سرود ملی غیر رسمی ایرانیان...!!!

سرود ای ایران


همه چیز از جو گیرشدن سه هنرمند وطن دوست ایرانی به نام های حسین گل گلاب (استاد دانشگاه و تصنیف سرا) روح الله خالقی(موسیقی دان) غلامحسین بنان (استاد آواز) و درپی سیلی خوردن افسر ایرانی به دست سرباز انگلیسی در خاک اشغال شده کشور به دست متفقین رخ داد!حسین خان گل گلاب این صحنه را می بیند و با چشمان خیس به استودیوی روح ا... خالقی می رود و ماجرا را برای خالقی و غلامحسین خان بنان بازگو می کند و در همان حال چند سطری بدین شرح می نویسد:ای ایران ای مرز پرگهر
ای خاکت سرچشمه ی هنر
دور از تو اندیشه بدان
پاینده مانی و جاودان
ای دشمن! ار تو سنگ خاره ای من آهنم
جان من فدای خاک پاک میهنم...
روح الله خالقی نیز همانجا موسیقی اش را نوشت و بنان نیز آن را خواند و در یک هفته تصنیف " ای ایران " با ارکستر بزرگ در روز 27 مهر سال 1323 در تالار دبستان نظامی ( دانشکده افسری فعلی ) کنسرت انجمن موسیقی ملی به رهبری خالقی برگزار شد .
روح الله خالقی در کتاب سرگذشت موسیقی ایران می نویسد:" آهنگ این سرود با آن همه تاثیر موجب شد که وزیر فرهنگ، هیات نوازندگان را به مرکز پخش صدا فرستاد و صفحه ای از این سرود ضبط شد تا همه روزه از رادیو تهران پخش شود. "
از آن پس ای ایران به زمزمه همیشگی ایرانیان تبدیل شد و در بزن گاه های مختلف خود را نشان داد. ویژگی کلام سرود چه از نظر مفهوم و چه از نظر روانی اشعار به همه گروه های سنی این امکان را می داد که دست کم بند اول آن را به خاطر بسپارند چنانکه به جرات می توان گفت این تنها شعر و سرودی است که میلیون ها ایرانی آن را در حافظه خویش ثبت کرده اند. به همین دلیل در فرصت های مختلف یکی از تقاضاهای شنوندگان از رادیو و تلویزیون پخش سرود ای ایران است. 

ارکستر موسیقی ملی به رهبری فرهاد فخرالدینی هم در یک پیمان نانوشته ملزم به اجرای چندین باره این سرود شده است چنانکه رهبرارکستر می گوید: وقتی مردم در پایان کنسرت ها اجرای سرود را درخواست می کنند ما نمی توانیم اجرا نکنیم. 
زنده یاد خالقی در مقدمه سرود، هنرمندانه از یک تم انگاره بختیاری بهره برده است بطوریکه تشخیص آن بسیار دشوار می کند. نگاهی به کارنامه هنری وی نیز میزان آشنایی وعلاقه مندی او به موسیقی بختیاری را نشان می دهد. استفاده از نغمه های موسیقی نواحی ایران در موسیقی شهری، امروزه امری متداول است، ولی کمتر کسی می تواند نسخه ای متفاوت و برگرفته از آهنگ های بومی را ارایه دهد و معمولا عین آهنگ رایج در یک منطقه با ارکستری شهری اجرا می شود. استفاده از فواصل پرشی چهارم و پنجم، در کنار ریتم پر تب و تاب، هیجان سرود را تضمین می کند. علاوه بر این به کار گرفتن فاصله پرشی ششم نیز بدعتی در موسیقی ایرانی به حساب می آید. نحوه تلفیق شعر و آهنگ در بیان مفهوم و ایجاد ارتباط با شنونده حرف نخست را می زند. برای نمونه آنجا که شعر از نظر مفهومی دشمن را مورد خطاب قرار می دهد آهنگ نیز به نقطه اوج می رود تا خطاب قرار دادن دشمن توام با فریاد باشد. 
ای دشمن ار توسنگ خاره ای من آهنم .... جان من فدای خاک پاک میهنم

بهره گیری از تکنیک دو صدایی و سازگار با موسیقی ایرانی ، نفوذ کلام را قوت می بخشد. یعنی وقتی گروه کر مردان مصرع ای دشمن ار تو سنگ خاره ای من آهنم را سر می دهند، پیش از آنکه هجای دوم آهنم ادا شود، گروه کر زنان همان مصرع را با تغییری اندک چنین آغاز می کنند دشمن ار تو سنگ خاره ای من آهنم. از نظر جامعه شناسی و توجه به اینکه وطن برای زن و مرد ارزش یکسانی دارد و در مقوله دفاع از وطن زنان پا به پای مردان و به تبع آنان حرکت می کنند، زیبایی سرود بیش از پیش خودنمایی می کند اما وقتی نوبت به مصرع پایانی بیت آخر می رسد زن و مرد به طور هم صدا و هم زمان صدا سر می دهند:

پاینده باد خاک ایران ما

ای ایران بی گمان گفتنی های زیادی دارد. اینکه دقیقا در چه مقطعی ساخته شد؟ آیا پیش از آن ذهنیتی برای این کار وجود داشت؟ دکتر گل گلاب و روح الله خالقی چگونه با هم همکاری می کردند؟ چه کسی پیشنهاد آن را داده بود؟ و بسیاری پرسش های دیگر که برای نسل حاضر و نسل های بعد ممکن است پیش بیاید. شاید بازماندگان این دو بزرگوار بتوانند در این خصوص کمکی بکنند. آنچه مسلم است ای ایران حاصل عشق و ایران دوستی چند هنرمند پاک سیرت بود که در فضایی ویژه مجال بروز یافت و بر مصداق آنچه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند، بر دل ها نشست. یافتن رمز توفیق آن کاری چند جانبه است و حوزه های مختلف اجتماعی ، سیاسی ، روانشناسی و... را در می نوردد اما از نگاه شعر و موسیقی شاید بتوان این موارد را بر شمرد.
سرود «ای ایران» سرود ملی غیر رسمی ایران است.اما هیچگاه سرود هیچیک یک از دولت‌های ایران نبوده‌است، می‌توان آن را سرودی میهنی صرف نظر از نوع حکومت در ایران دانست؛ از این سرود در نخستین سال‌های پس از انقلاب ۵۷ و تا پیش از گردآوری سرود پاینده بادا ایران، به‌عنوان سرود ملی استفاده می‌شده‌است.

ویژگی‌های سرود ای ایران 
یک : تک‌تک واژه‌های به کار رفته در سروده، فارسی است و در هیچیک از ابیات آن کلمه‌ای معرب یا غیر فارسی وجود ندارد. سراسر هر سه بند سرود، سرشار از واژگان سلیس و روان وخوش‌تراش فارسى است. زبان پاکیزه‌اى که هیچ واژه بیگانه در آن راه پیدا نکرده است، و با این همه هیچ واژه‌اى نیز در آن مهجور و ناشناخته نیست ودرک و دریافت متن را دشوار نمى‌سازد.
دو: توصیف مفهوم و زیبایی های عنصر وطن دوستی به طور طبیعی برای شهروندان هر کشوری دلپذیراست
سه : سرود ای ایران از هرگونه گرایش سیاسی ، مذهبی و قومی پرهیز میکند به همین خاطر جاودانی وهمه پذیر است.
چهار: ویژگی سرود «ای ایران» در بافت و ساختار شعر آن است، به‌گونه‌ای که تمامی گروه‌های سنی، از کودک تا بزرگ‌سال می‌توانند آن را اجرا کنند. همین ویژگی سبب شده تا این سرود در تمامی مراکز آموزشی و حتی کودکستان‌ها قابلیت اجرا داشته باشد.
پنج : واژه ها با نغمه های موسیقی آنچنان درست تلفیق شده که موسیقی و واژه ها در اوج هماهنگی و رسایی و کامل و بدون نقص ، به هم ریختگی و ادای نافهموم کلام به گوش می رسند
شش: ریتم آهنگ دو چهارم با شتاب به نسبت بالایی می باشد که حالتی بسیار حماسی دارد و رژه سربازان را تداعی می کند
 هفت: فراگیری این سرود به لحاظ امکانات اجرایی است که به هر گروه یا فرد، امکان می‌دهد تا بدون ساز و آلات و ادوات موسیقی نیز بتوان آن را اجرا کنند.
هشت: آهنگ این سرود که در آواز دشتی خلق شده، از ساخته‌های ماندگار «روح‌الله خالقی» است. ملودی اصلی و پایه‌ای کار، از برخی نغمه‌های موسیقی بختیاری که از فضایی حماسی برخوردار است، گرفته شده. گردش زیبای نغمه ها در فواصل دستگاه شور و آواز دشتی که برای گوشهای ایرانی جذبه زیادی دارد. زنده یاد خالقی در کتاب سرگذشت موسیقی ایران به فراگیر بودن دستگاه شور و علاقه وافر ایرانیان به آن اشاره کرده است.

این سرود در اجرای نخست خود به‌صورت کر خوانده شد. اما ساختار محکم شعر و موسیقی آن سبب شد تا در دهه‌های بعد خوانندگان مطرحی همانند «غلامحسین بنان» و نیز «اسفندیار قره‌باغی» آن را به‌صورت تک‌خوانی هم اجرا کنند.

ای ایران ای مرز پر گهر
ای خاکت سرچشمه هنر
دور از تو اندیشه بدان
پاینده مانی و جاودان
ای … دشمن ارتو سنگ خاره ای من آهنم
جان من فدای خاک پاک میهنم
مهر تو چون شد پیشه ام
دور از تو نیست اندیشه ام
در راه تو ، کی ارزشی دارد این جان ما
پاینده باد خاک ایران ما

سنگ کوهت دُر و گوهر است
خاک دشتت بهتر از زر است
مهرت از دل کی برون کنم
برگو بی مهر تو چون کنم
تا … گردش جهان و دور آسمان بپاست
نور ایزدی همیشه رهنمای ماست
مهر تو چون شد پیشه ام
دور از تو نیست ، اندیشه ام
در راه تو ، کی ارزشی دارد این جان ما
پاینده باد خاک ایران ما

ایران ای خرم بهشت من
روشن از تو سرنوشت من
گر آتش بارد به پیکرم
جز مهرت بر دل نپرورم
از … آب و خاک و مهر تو سرشته شد دلم
مهرت ار برون رود چه می شود دلم
مهر تو چون ، شد پیشه ام
دور از تو نیست ، اندیشه ام
در راه تو ، کی ارزشی دارد این جان ما
پاینده باد خاک ایران ما

 

جلال از جنس ادبیات!


مردی از نسل نوشتن 
به یاد
جلال آل احمد
روز نوزدهم شهریورسالروز مرگ جلال ال احمد است .هم او که برخی او را جلال آل قلم خوانده اند .جلال چهل و شش ساله بود که مرد.به نظر چهل و شش سال برای یک نویسنده می تواند سن آغاز باشد نه پایان .با اینحال 
شمس در کتاب از چشم برادر حاصل عمر جلال را اینگونه کوتاه می کند:46سال زندگی ، 30سال نویسندگی و 40اثر... هرچند شمس می گفت که جلال را به اسالم گیلان بردند و کشتند و زخم را بر تن برادر دیده اما بسیاری از نزدیکان جلال این را شهید نمایی دانسته و رد می کنند .

 در بخشی از مقدمه کتاب«جلال پژوهی»  می خوانیم: «هر منصفی که آثار جلال آل احمد را بخواند،‌ در می‌یابد که هیچ روشنفکر داستان نویس معاصر شبیه به او نیست. او روشنفکر داستان‌نویس منحصر به فردی است. تصویری که از آل احمد از همان آغاز آشنایی با اثارش در ذهنم نشسته و جای خود را تاکنون با هیچ تصویر دیگری از او عوض نکرده،‌ تصویر مردی است با موهای سفید و هیکل و چهره‌ای لاغر و استخوانی، و به عبارت دیگر و بهتر نیم جانی در بدنی لاغر. بعدها این تصویر در ذهنم با آشنایی بیشتر نسبت به خصوصیات روحی وی کامل‌تر شد. سیدی تند مزاج و عصبانی و رک گوی و جوشی.»

 جلال آل احمد -نیما خسروی -هفتمین ققنوساز تعریف دکتر شفیعی کدکنی اگر بگذریم که جلال را«یک نویسنده سیاسی به معنی اخصّ کلمه »می داند،و سخنان تند و انتقادی خشایار دیهیمی که جلال را نه یک روشنفکر که یک فعال سیاسی صرف می داند؛از ماجراهای پیوستنش به حزب و توده و گسستنش پس از سه سال و حشر و نشری که با جماعت هنرمند و روشنفکر آن زمان داشت و از ارتباطش با زنش "سیمین دانشور" که داستان «سنگی بر گوری» - او چون اعترافی سهمگین پرده از دردهای میانشان برمی دارد – را خوانده ناخوانده اگر کنار بگذاریم می رسیم به دو کتاب مهم جلال که به باور من دو اثر شاخص در میان آثار او به شمار میروند.یکی « خسی در میقات » و دیگری «در خدمت و خیانت روشنفکران»
این دو کتاب را نه به این دلیل که ارزش های ادبی یا پژوهشی کتاب های دیگر آل احمد را همچون دیدو بازدید، ارزیابی شتابزده ، نون القلم، زن زیادی ،مدیر مدرسه اورازان ، در یتیم خلیج ، تات نشین ها و... نادیده بگیرم که آندو را به گونه ای شاخص سبک نویسندگی و گویای نگرش جلال می دانم .

جلال آل احمد با سبک توصیفی ، کاوشگرا و روایی به پیروی از نویسندگانی چون هدایت ، علوی و جمال زاده آغاز کرد و سپس به سبکی خاص - بقول سیمین دانشور - « تلگرافی ، حساس، دقیق ، خشن ، صمیمی،صریح و منزه طلب » دست یافت .
جلال رئالیست است ونویسنده ای واقع گراست .آنچه شیوه ی نگارش او را از بزرگانی چون هدایت متمایز میسازد این است که در عین روایتگر بودن به شدت گر و پردازش کار است.

خسی در میقات به عنوان شاخص سبک نوشتنش می تواند مورد بررسی قرار گیرد و خدمت و خیانت به عنوان دغدغه ی روشنفکر ایرانی و مسئولیت او در قبال جامعه و کشورش . نقدی که به روشنفکران زمانش داشت در زمان خود جلال و تا اندازه ای درزمان ما نیز همچنان رواست.

بخشی از خسی در میقات را که سفر نامه مکه جلال آل احمد است با هم بخوانیم :« و تازه شروع کرده‌ای. و گرنه می‌بینی که در مقابل چنان بی‌نهایتی چه از صفر هم کمتری. عیناُ خسی بر دریایی. ـ نه؛ در دریایی از آدم. بل که ذره خاشاکی، و در هوا. بصراحت بگویم، دیدم دارم دیوانه میشوم. چنان هوس کرده بودم که سرم را به اولین ستون سیمانی بزنم و بترکانم... مگر کور باشی و “سعی” کنی.
می‌دیدم “من” شرقی که در چنین مساواتی در برابر عالم غیب، خود را فراموش می‌کند و غم خود را؛ همان است که در انفراد بحدّ تمایز رسیده خود در اعتکاف،‌ دعوی الوهیت می‌کند. عین همان زندیق میهنه‌ای یا بسطامی و دیگران. و جوکیان هند نیز. و می‌دیدم که این “من” بهمان اندازه که در اجتماع خود را “فدا می‌کند” در انفراد “فدا می‌شود”. »
استفاده بیش از اندازه از حذف به قرینه های لفظی و معنوی و گاه حذف بخش هایی از جمله بی انکه خواننده در فهم سخن دچار مشکل شود یکی دیگر از خصایص نویسندگی جلال است.
در خدمت و خیانت جلال به موضوعاتی چون روشنفکر چیست؟ کیست؟ ، روشنفکر خودی است یا بیگانه؟ ، زادگاههای روشنفکری،روشنفکران سنتی: نظامیان و روحانیان ، روشنفکران ایرانی کجا است؟ ، نمونه های اخیر روشنفکری وروشنفکر و امروزه روز می پردازد. هرچند برخی جهت گیری های جلال به سمت روحانیون یا حمایت هایی را که از امثال شیخ فضل ا.. نوری داشته انتقاد هایی را به همراه داشته و او را به تبلیغ به سود یک گروه و خروج از روشنفکری و پشت پا زدن به شاخصه های روشنفکری که در همین کتاب آورده متهم می سازند اما باید کتابش را خواند زیرا این کتاب جزو معدود سند هایی است که به تشریح و کالبد شکافی موضوعب به نام روشنفکری در ایران می پردازد .بخش هایی از ان کتاب را با هم بخوانیم :

جلال آل احمد-نیما خسروی - هفتمین ققنوس

« روشنفکر ایرانی هنوز از جمع خلایق بریده است دستی به مردم ندارد و ناچار خود را هم دربند مردم نمی داند.به مسائلی می اندیشد که محلی نیست وارداتی است و تا روشنفکر ایرانی با مسایل محلی محیط بومی خود آشنا نشود و گشاینده مشکلات بومی نشود وضع از همین قرار هست که هست.چون...روشنفکر ایرانی در محیط بومی خود تحقیر می شود...ناراضی است پس در جستجوی روزگار بهتری هم هست درست است که فعلا جرات عمل ندارد و می ترسد اما اگر به حد اعلای ترس که رسید پنجه در صورت پلنگی خواهد انداخت....روشنفکر ایرانی به قول صادق هدایت همچون کنده ای است که در کنار اجاق مانده و سیاه شده نه به آتش زیر دیگ کمکی کرده و نه چوب سالم باقی مانده ... در چنین وضعی اگر روشنفکر ایرانی بتواند از سرسپردگی به حکومت ها چشم بپوشد و برای رسیدن به مقامی که حق اوست تکیه به آزادی کند و به خلایق کثیری که آهسته آهسته دارند در حوزه تأثیر و تآثر روشنفکری قرار می گیرند...لیاقت خود را در حل مشکلات بومی...نشان دهد و از این راه دستی به خلایق کثیر پیدا کند و نفوذ کلامی در ایشان راه اصلی را پیدا کرده است»

جلال آل احمد -نیما خسروی - هفتمین ققنوس

دکتر شفیعی کدکنی درباره معتقد است که جلال « یکی از مردمی ترین نویسندگان معاصر ایران به شمار می رود و احتمال دارد که حوزه تأثیر و نفوذ او حتی بیشتر از صادق هدایت باشد. جلال تا حدّی در آثار نیمه دوم عمرش در زبانی که آفریده بود، متخصّص بود. این زبان از نظر حرکت خود، سرعت عباراتش، ایجاز عبارات و نزدیکی شگفت انگیزش به زبان محاوره ای، گذر و برشی بود از نمونه های اصیل نثر فارسی ......»
خود جلال در خاطره ای یاد میکند که روزی در بالا خیابان مشهد (حوالی حرم امام رضا) پالتویش را روی دستش گذاشته بوده و پیاده راه میرفته که رهگذری جلویش را میگیرد و ازو می پرسد عمو ! پالتو چنده؟ و جلال خوشنود می گردد از اینکه در آن لحظه واز نگاه آن خریدار هیچ فرقی با مرد پالتو فروش دوره گرد نداشته ...نمی دانم این داستان حقیقت دارد یا نه ولی هر چه هست گویای نگرش جلال به موضوع روشنفکری است . 

زبان نوشتاری جلال در واپسین سالهای نویسندگی اش رو به به سبکی به شدت شخصی ، ناارام و معترض و نزدیک به زبان محاوره شده بود. 
من بر این باورم چه جلال را روشنفکر بدانیم و چه ندانیم ، چه او را نویسنده صاحب سبکی تلقی کنیم یا نه .او نمونه و شاهدی بر وضعیت روشنفکران ایرانی است که در تلاطم احوال و تفکراتشان از یکسو و جهت گیری های تاریخی و اجتماعی شان همواره مورد انتقاد و تهمت قراردارند.
در پایان شاید آوردن نوشته ای که برای همسرش نوشته بیش از هرچیز گویای حال درونی او و مثال او باشد.
«می‌دانی سیمین!
یک آدم، مَلغمه‌ی تضادّها است... 
نمی‌خواهم ادا در بیاوری و از خواندن این کاغذ، خودت را ناراحت شده 
بدانی؛ و بعد جوابش را بدهی که همچه شدی و همچه! 
می‌خواهم اینها را بخوانی و بدانی که این مرد، چه‌جوری دارد خودش را برای 
خودش وصف می‌کند… گاهی فکر می‌کنم که یک عمر واخورده‌ام؛ سرخورده و وازده شده‌ام؛.. 
گیر کرده‌ام میان ادب و سیاست؛ و از هر دو مانده‌ام!
گیر کرده‌ام میان مدرنیسم و عهد بوقی بودن؛ و باز وازده شده‌ام!
گیر کرده‌ام میان قناعتِ انزوا، و جبروت قدرت؛ و باز سرخورده‌ام!..
نه این را دارم و نه آن را.. ..گیر کرده‌ام میان "عشق و عقل»

"جلال آل احمد" 

جلال آل احمد- نیما خسروی هفتمین ققنوس


یک عاشقانه در مسجد گوهر شاد!

 یک عاشقانه کوتاه در مسجد گوهر شاد مشهد!

در زمان مهدعلیا٬ ملکه گوهرشاد بیگم(۷۸۰ - ۹ رمضان ۸۶۱ ه‍.ق) معروف به گوهرشاد آغا که از اشراف زنان خراسان  و زنی بسیار نیکوکار، ثروتمند، ادب دوست، هنرپرور، باوقار، خردمند، بااحتیاط و باسیاست بود. او ملکه و همسر عین الدین شاهرخ تیموری(۸۰۷ – ۸۵۰ ه‍.ق/۱۴۰۵ - ۱۴۴۷ م) چهارمین پسر تیمورگورکانی  و یکی از جانشین او و از بزرگترین پادشاهان تیموری بوده، می گویند وروزی از روزها که گوهر شاد برای بازدید از میزان پیشرفت کار ساخت مسجد می رود دست بازیگوش باد زیبایی زن را آشکار می کند و کارگرجوانی که این منظره را می بیند  شیفته و عاشق او می شود و بر اساس داستان های عاشقانه ی قدیمی این عشق  صبر و طاقت از او می رباید تا آنجا که بیمارمی شود .

مادرجوانک  که احتمال از دست رفتن فرزند را جدى دید تصمیم گرفت جریان را به گوش ملکه گوهر شاد برساند .با ترس و شرمندگی به حضور گوهرشاد آمد و داستان را باز گفت.... گوهرشاد وقتی دلمویه مادر جوانک را شنید گفت ای زن برو و به پسرت بگو ازدواج با من دو شرط دارد ؛نخست آنکه مهر من چهل روز کار و اعتکاف شبانه روز ی توست در این مسجد تازه ساز . و شرط دیگر این است که من به شوهرم متعهدم اما اگر0 4شبانه روز از محل ساخت و ساز این مسجد خارج نشوی شاید از او طلاق ستانده و از آن تو شوم...می گویند جوان چنین کرد و 40 شبانه روز در ان مسجد بماند و عاشقانه و پاک خدمت و پرستش خدای به جای آورد  .

البته معلوم نیست  که پیشنهاد گوهرشاد به کارگرجوان از قصد سر باز کردن و فرستادنش پی نخود سیاه بود یا او هم با جوان بر سر مهر بوده و حاضر می شده از همسر شاه بودن دست بردارد....باری چهل روز به سر می رسد وگوهر شاد به جوانک پیغام می دهد که به نزدش بیاید؛ اما جوان نمی رود ....خود گوهر شاد به مسجد می آید و می گوید چه شده ؟ مگر پیمان بر 40 روز نبسته بودیم؟ دیگرمرا نمی خواهی؟  و جوان به لبخند سر فرود می آورد و میگوید: چهل روز پیش عاشق تو بودم و اکنون هم عاشقم اما عاشق عشق ....فکر  می کنم حالا به چیزی دل بسته ام که فراتر از من و تو ماست....از تو هم سپاسگزارم بانو که سبب این حال خوب شدی ...به نزد شوهرت بازگرد....نمی خواهم با وصال تو این حال خوب را تباه کنم ....

و می رود .

نشان فروهر

نشان پیکر بالدار یا فروهر با 4000 سال ریشه در تاریخ 

بیشتر ایرانیان به یقین نشان پیکر بالدار یا فروهر راکم و بیش دیده اند .اگر ار ایشان بپرسی این نشان چه معنا یا تاریخچه ای دارد اما کمتر پاسخ بسنده ای خواهی شنید .شاید هموطنانمان در کلی تری

ن تعریف آن را یک نشانه زرتشتی بدانند یا نمادی ستیزه جویانه در برابر دکانداری سیاسی مذهبی بر سلطه این روزگار .باری هرچه هست دراین نوشته ((به یاری ویکی پدیا ))می کوشم فرورهر را انگونه که هست بنمایم : 
الف)فَروهَر یا صورت اوستائی آن فَروَشی یا در فارسی باستان فَرورتی و در پهلوی فَروَهر و یا در فارسی باستان فَرورتی و در پهلوی فَروَهر و در فارسی فروهر یکی از نیروهای باطنی است که به عقیدهٔ مزدیستان پیش از پدید آمدن موجودات، وجود داشته و پس از مرگ و نابودی آنها، به عالم بالا رفته و پایدار می‌ماند. این نیروی معنوی را که می‌توان جوهر حیات نامید، فنا و زوالی نیست.
تمام آفریده‌های اهورامزدا چه مینوی و چه مادی حتی خود اهورامزدا دارای فَروهَر هستند. در وندیداد اهورامزدا به زرتشت می‌گوید «فروهر من را که بسیار بلند پایه، نیکو، زیبا، ثابت قدم و در پارسائی تمام است، ستایش کن. 
نشان پیکر بالدار که در دیدگاه متداول باستان‌شناسان و ایران‌شناسان، نگارهٔ اهورامزدا شناخته می‌شود، گاه به آن نام فروهر هم اطلاق می‌شود. نماد خورشید بالدار در فرهنگ خاورمیانه و در تمدن مصر،سوریه، و آشور تاریخی طولانی دارد و نماد فروهر اقتباسی از آن است. نامیدن این نماد به عنوان فروهر به قرن نوزدهم میلادی برمی‌گردد و مدرکی دال بر این که این نماد وابسته به دین زرتشتی باشد وجود ندارد. دانشمندان همواره در مورد نماد فروهر اختلاف نظر داشته‌اند. بسیاری از نوشته‌های علمی، این نماد را اهورامزدا می‌دانند، اما در دین زرتشت، اهورامزدا انتزاعی است و هیچ تصویری برای او قائل نیستند. تصویر انسانی بالای نماد بالدار، هیچ هویت خاصی ندارد و هیچ مدرکی هم دال بر اینکه تصویر زرتشت باشد، موجود نیست. هارولد بیلی، زبان‌شناسی زبان‌های ایرانی ریشهٔ این واژه را از ریشهٔ ایرانی var- (پوشش، محافظت) و fra- (پس راندن) می‌داند و معنی اصلی اولیه واژهٔ فروهر را «دلاوریِ حفاظت‌کننده» عنوان می‌کند.
این واژه در زبان اوستایی فْـرَوَشی (fravashi)، در زبان پارسی باستانفْـرَوَرتی ( (؟) fravarti)، و در پارسی میانه (زبان پهلوی) فْـرَوَهْـر(fravahr) خوانده می‌شود.
در پارسی میانه شکل‌های دیگر این واژه به این‌صورت کاربرد داشته‌است:
fraward, frawahr, frōhar, frawaš, frawaxš

ب)نخستین نماد فروهر، احتمالا منشأ بین النهرینی داشته که با نماد مصری در آشور باستان درهم آمیخته است. هنر آشوری هم این نماد بالدار را با«حمایت الهی» شاه و مردم مرتبط می‌داند. این نماد هم با پیکر انسانی و هم بدون پیکر انسانی دیده می‌شود. بدون پیکر انسانی، نماد خورشید و با پیکر انسانی، نماد آشور، ایزد آشوریان است و در بسیاری از کنده‌کاری‌ها و مُهرها به چشم می‌خورد. 
در ایران تا اوایل قرن بیستم، نماد فروهر تنها یک اثر باستانی به شمار می‌آمد. در سال‌های ۱۹۲۰ تا ۱۹۳۰ میلادی، دانشمندی زرتشتی به نام جی.ام.اونوالا در مقاله‌های خود، فروهر را نماد «فرهوشی» یعنی روح نگارندهٔ تعالیم زرتشتی معرفی کرد. با انتشار این مقاله‌ها، زرتشتیان هندی یا پارسیان از میراث باستانی ایرانیشان آگاهی یافتند و استفاده از پیکر بالدار تخت جمشید، به دلیل اهمیت مذهبی و ملّی، به عنوان نماد زرتشت آغاز شد. در سال ۱۹۲۸ میلادی، دانشمند اوستاشناس هندی، ایراک تاراپوروالا، مقاله‌ای منتشر کرد، مبنی بر اینکه پیکر بالدار، اهورامزدا یا فرهوشی نیست، بلکه «خورنه» (فرّ پادشاهی) است. در نخستین دهه‌های قرن بیستم، نگارهٔ فروهر وارد آتشکده‌ها، زیورآلات و نشان انتشاراتی زرتشتی شد و بعد از قرن‌ها، اعتقاد باستانی زرتشتی و نماد استانداردی یافت .
ج) این نشان " فره وشی" یا " فروهر" نام دارد که قدمت آن بیش از 4000 سال تخمین زده شده است . تاریخچه فره وشی ی افروهر به پیش از زایش زرتشت بزرگوار این پیر و فیلسوف خرد و فرهنگ و دانش جهان باز میگردد . سنگ نگاره های شاهنشاهان هخامنشی در کاخهای پرسپولیس و سنگ نگاره های شاهنشاهان ساسانی همه حکایت از آن دارد . نکته هایی ژرف و تامل برانگیز در این نشان پیدا می شود که در دنباله سخن بدان ها می پردازیم :
1.قرار دادن چهره یک پیرمرد سالخورده در این نگاره اشاره به شخص نیکوکاری و یکتا پرستی دارد که رفتار و ظاهر مرتب وپسندیده اش سرمشق و الگوی دیگر مردمان بوده است و دیگران تجربیات وی را ارج می نهادند .
2.دست راست نگاره به سوی آسمان دراز شده است که این اشاره به ستایش "دادار هستی اورمزد" خدای واحد ایرانیان دارد که زرتشت در 4000 سال پیش آنرا به جهان هدیه نمود .
3.چنبره ای ( حلقه ای ) دردست چپ نگاره وجود دارد که نشان از عهد و پیمانی است که بین انسان و اهورامزدا بسته میشود و انسان باید خدای واحد را ستایش کند و همیشه در همه امور وی را ناظر بر کارهای خود بداند . مورخین حلقه های ازدواجی که بین جوانان رد و بدل می شود را برگرفته شده از همین چنبره میدانند و آنرا یک سنت ایرانی میدانند که به جهان صادر شده است . زیرا زن و شوهر نیز با دادن چنبره ( حلقه ) به یکدیگر پیمانی را با هم امضا نموده اند که همیشه به یکدیگر وفادار بمانند .
4.بالهای کشیده شده در دو طرف نگاره اشاره به تندیس پرواز به سوی پیشرفت و ترقی در میان انسانهاست و در نهایت امر رسیدن به اورمزد دادار هستی خدای واحد ایرانیان است .
5.سه قسمتی که روی بالها به صورت طبقه بندی شده قرار گرفته است اشاره به سه دستور جاودانه پیر خرد و دانش جهان "اشو زرتشت" دارد . که بی شک میتوان گفت تا میلیون سال دیگر تا جهان در جهان باقی باشد این سه فرمان پابرجاست و همیشه الگو و راهنمای مردمان جهان است . این سه فرمان که روی بالهای فروهر نقش بسته شده همان کردار نیک - گفتار نیک - پندار نیک ایرانیان است .
6.در میان کمر پیرمرد ایرانی یک چنبره ( حلقه ) بزرگ قرار گرفته شده است که اشاره به " دایره روزگار" و جهان هستی دارد که انسان در این میان قرار گرفته است و مردمان موظف شده اند در میان این چنبره روزگار روشی را برای زندگی برگزینند که پس از مرگ روحشان شاد و قرین رحمت و آمرزش الهی قرار بگیرد .
7.دو رشته از چنبره ( حلقه ) به پایین آویزان شده است که نشان از دو عنصر باستانی ایران دارد . یکی سوی راست و دیگری سوی چپ . نخست " سپنته مینو" که همان نیروی الهی اهورامزدا است و دیگری "انگره مینو" که نشان از نیروی شر و اهریمنی است . انسان در میان دو نیروی خیر و شر قرار گرفته است که با کوچکترین لرزشی به تباهی کشیده می شود و نابود خواهد شد . پس اگر از کردار نیک - گفتار نیک - پندار نیک پیروی کند همیشه نیروی سپنته مینو در کنار وی خواهد بود و او به کمال خواهد رسید و هم در این دنیا نیک زندگی خواهد کرد و هم در دنیای پسین روحش شاد و آمرزیده خواهد بود .
8.انتهای لباس پیرمرد سالخورده باستانی ایران که قدمتی بیش از 4000 سال دارد به صورت سه طبقه بنا گذاشته شده است که اشاره به کردار نیک - گفتار نیک - پندار نیک دارد . پس تنها و زیباترین راه و روش نیک زندگی کردن و به کمال رسیدن از دید اشو زرتشت همین سه فرمان است . که دیده می شود امروز جهان تنها راه و روش انسان بودن را که همان پندارهای زرتشت بوده است را برای خود برگزیده است و خرافات و عقاید پوچ را به دور ریخته است .