دربارة حافظ و اشعارش، کم کندوکاو نشده است؛ دربارة او از هر دری سخن راندهاند و از زوایای مختلف غزلیاتش را کاویدهاند؛ اما هنوز هم میتوان ناگفتههایی دربارة او یافت که از چشم پژوهشگران پنهان مانده است.
یکی از موضوعاتی که همیشه دربارة حافظ مطرح بوده است، مسئلة موسیقیدانی اوست. در اینکه حافظ با موسیقی و آواز آشنا بوده، تردیدی نیست. شارحان دیوان حافظ اغلب بر این موضوع تأکید کردهاند؛ علاوه بر آنکه وی خود نیز بارها به آوازخوانیاش اشاره کرده است(1). برای آوازخوانی بهطورقطع آگاهی از ردیفها و گوشههای موسیقی الزامی بوده است؛ چنانکه به گفتة ملاح، قرائت قرآن با صوت خوش نیز بدون آشنایی با موسیقی میسر نبوده است و حافظان قرآن میبایست پردههای موسیقی را بشناسند (ملاح، 1367ب: 10). حافظ به تصریح خودش، حافظ قرآن بوده(2) و این موضوع نیز الزام دیگری بر موسیقیشناسی او بوده است؛ علاوه بر آنکه چند موسیقیدان نامدار عصر حافظ را میشناسیم که به احتمال زیاد با حافظ مؤانست و مجالست داشتهاند(3). از این رو حافظ بسیاری از اصطلاحات موسیقیایی را بهدلیل موسیقیدانی خود و شناخت ردیفهای آوازی، آگاهانه در شعرش گنجانده و تناسبات لفظیای در اشعارش ایجاد کرده است که در نگاه اول از چشم خواننده پنهان میماند. بسیاری از این اصطلاحات را پژوهندگان توضیح دادهاند؛ حسینعلی ملاح کتاب حافظ و موسیقی را به این موضوع اختصاص داده، بسیاری از حافظپژوهان در این زمینه سخن گفتهاند و شارحان دیوان حافظ به اصطلاحات مربوط به موسیقی در غزلهای او اشاره کردهاند؛ اما هنوز هم میتوان واژههایی در شعر حافظ یافت که هالههای موسیقیایی تنیدهشده در اطراف آنها از چشم پژوهندگان مخفی مانده است؛ در حالیکه بدون توجه به این هالههای معنایی، درک کامل زیباییهای بلاغی شعر حافظ محقق نمیگردد. این مقاله میخواهد از رهگذر ارائة این یافتهها و تناسبهای ایجاد شده با آنها، هم به لذت هنری خوانندگان شعر حافظ بیفزاید و هم گوشهای دیگر از هنر این شاعر بزرگ را بنمایاند و بخش دیگری از راز ماندگاری سخن او را آشکار سازد.
2. موسیقی و شعر
موسیقی ایرانی شامل تعدادی دستگاه است که هرکدام از تعدادی گوشه (سازی و آوازی) تشکیل شده است و مبتنی بر نظم و انضباطی خاص و یادگیریاش سخت و مستلزم صرف وقت میباشد. در این میان، گوشههای آوازی به دلیل همراهی با کلام، دلپذیرتر و فراگیرتر و حتی ماندگارترند؛ چنانکه از ترانهها و تصنیفهای کهن، اشعارشان برجا مانده است و امروزه هم میتوان با استفاده از امکانات دنیای مدرن آنها را بازسازی کرد.
به دلیل کم بودن تعداد مقامها و سازها، موسیقی ایرانی نمیتواند به تنهایی از عهدة تمامی احساسات و عواطف و حالات نوایی برآید و به ناچار همیشه محتاج شعر بوده است (نفری، 1380: 91). همین موضوع، ارتباط شعر و موسیقی را به صورت سنتی دیرپا درآورده است؛ بهطوریکه از گذشتههای دور موسیقی و شعر با هم همراه بودهاند: گوسانان یا خنیاگران پارتی، نوازندگان دورهگردی بودند که شعرشان را فیالبداهه میسروده و با موسیقی همراه میکردهاند و بعدها آنها که دارای مهارت و هنر بیشتری بودند به دربار راه مییافتند؛ چنانکه نوازندگان دورة ساسانی مانند باربد و نکیسا را از همین گروه دانستهاند (رک؛ اخیانی، 1388: 183). ملاح پیوند شعر و موسیقی را از این هم دورتر میبرد و به زمان کوروش هخامنشی میرساند که او و سربازانش سرود جنگی میخواندند (نک به: ملاح، 1367الف: 99).
پس از اسلام نیز با برقراری حکومتهای ایرانی، سنت گوسانی دوباره احیا شد؛ چنانکه رودکی، شاعر و خواننده و نوازندة دربار سامانیان، یادآور باربد و نکیسای ساسانی است (رک؛ اخیانی، 1388: 184) همچنان که امروز نیز عاشیقها (عاشقها)ی آذربایجان ادامهدهندگان این سنت دیرپا هستند.
بر اساس همین پیوند دیرین شعر و موسیقی است که کمتر شاعر پارسیگویی را میشناسیم که به موسیقی و ابزار و ادوات آن توجه نداشته و در شعرش از آن استفاده نکرده باشد. نیز از آنجا که برخلاف امروز که ما اکثراً موسیقی را تنها از راه گوش و بصورت غیر زنده میشنویم، موسیقی مورد استفاده در گذشته، تنها موسیقی زنده بوده و شنوندگان، نوازندگان و سازهایشان را هم میدیدهاند؛ طبیعتاً توجه به خصوصیات این سازها بیشتر از امروز بوده و شاعران میتوانستهاند بسیاری از مضامین شعرشان را با استفاده از خصوصیات همین سازها بسازند؛ همچنانکه وقتی سعدی میگوید:
سـر نـتـوانـم کـه بـرآرم چـو چـنـگ ور چــو دفــم پـوست بـدرد قـفـا
(سعدی، 1363: 412)
روشن است که این مضامین را از دقت در شکل ظاهری چنگ و دف ساخته است. به همین ترتیب، آنها شاهد آوازخوانی خوانندگان و همراهی کلامشان با ساز بوده و از این رو اگر شاعری مانند حافظ خود اهل آواز هم میبوده، طبیعتاً دقت وی به عناصر مربوط به آواز و ردیفها و گوشههای آوازی، بیشتر از شنوندة امروزی جلب میشده است.
3. بازنگری دو واژه در شعر حافظ
چنانکه گفته شد، دربارة اصطلاحات موسیقیایی شعر حافظ زیاد سخن گفته شده، اما به نظر میرسد معنای موسیقیایی دو واژة«حزین» و «کار» از قلم افتاده است. پیش از آنکه به این دو واژه بپردازیم، از یادآوری یک نکته نیز ناگزیریم و آن اینکه « در سبکشناسی حافظ، ایهام از عناصر سبکساز مهم است» (شمیسا، 1374: 102). ایهام خود به چندین نوع تقسیم میشود که تقریباً همة آنها را میتوان به فراوانی در دیوان حافظ یافت (رک؛ راستگو، 1379: 123 به بعد). یکی از انواع ایهام، ایهام تناسب است که کثرت آن از مختصات سبکی حافظ است (شمیسا، 1374: 103). در ایهام تناسب «فقط یکی از دو معنی کلمه در کلام حضور دارد، اما معنی غایب با کلمه یا کلماتی از کلام، رابطه و تناسب دارد» (همان: 102). به عبارت دیگر این نوع ایهام، به نوعی مراعات نظیر پنهانی در بیت ایجاد میکند که در نگاه اول دیده نمیشود. آنچه دربارة هالههای موسیقیایی واژههای مذکور گفته خواهد شد، صرفاً از همین نوع است؛ یعنی از نوع ایهام تناسب یا مراعات نظیر پنهان. این موضوع به این معنی است که عدم آگاهی از معانی پنهان این واژهها، ابهامی در معنای بیت به وجود نمیآورد؛ اما آشکار شدن این مناسبات پنهانی، لذت هنری خواننده را مضاعف میسازد.
در ادامه به بررسی واژههای مورد نظر در اشعار حافظ میپردازیم.
1.3. حزین
«حزین» فرمی است در موسیقی ردیف با مضراب مخصوصی که مشخصة حالت آن است و به مناسبت محل و جایگاه اجرائیاش در دستگاهها و آوازهای ایرانی اجرا میشود (ستایشگر، 1374: 377). «در ردیف کنونی موسیقی ایرانی، گوشهای در دستگاه شور نواخته میشود که به آن "نغمة حزین" میگویند» (ملاح، 1367ب: 277).
حافظ واژة «حزین» را سه بار در اشعارش بکار برده و به نظر میرسد در هر سه مورد، معنای موسیقیایی آن را هم در نظر داشته است؛ ابیات مورد بحث از این قرار است:
الف) سر فرا گوش من آورد به آواز حزین گفت ای عاشق دیرینة من خوابت هست
(حافظ، 1368: 109)
«آواز» در اینجا به معنی «آوا» و «صدا» است؛ ولی «آواز» معنای موسیقیایی هم دارد و آن «به معنی عام نغمه، سرود، آهنگ و بانگ موزون زیر و بمی است که از گلوی انسان و یا از سیم انواع سازها برآید» (ستایشگر، 1374: 37). به این ترتیب میان «حزین» و «آواز» در معنای موسیقیاییشان ایهام تناسب بهوجود میآید. قرینهای که این گمان را که حافظ معنای موسیقیایی این دو واژه را هم در نظر داشته– و به این ترتیب، نه ایهام تناسب که حتی ایهام را مورد نظر داشته است - قوت میبخشد، بیت قبل آن است که در آن، معشوقی که به سراغ حافظ آمده، «غزلخوان» هم هست و میتوانسته غزلش را با «آواز حزین» در معنای موسیقیاییاش بخواند:
زلفآشفته و خوی کرده و خندانلب و مست پیرهن چاک و غزلخوان و صراحی در دست
(حافظ، 1368: 109)
ب) ای نور چشم مستان در عین انتظارم چنـگ حـزیـن و جـامی بنـواز یـا بگـردان
(همان: 302)
در بیت فوق، «حزین» به معنی «حزنآلود» و «اندوهناک» است؛ اما میان این واژه در معنای موسیقیاییاش با «چنگ» و «نواختن» ایهام تناسب وجود دارد؛ در عین حال که «چنگ حزین» میتواند معنای «چنگی که نغمة حزین بنوازد» را هم تداعی کند.
ج) کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد یک نکته ازین معنی گفتیم و همین باشد
(همان: 181)
روشن است که در این بیت «حزین» به معنای «اندوهگین» است، ولی با در نظر گرفتن معنای موسیقیایی این واژه، میان واژة «شعر» و «حزین» ایهام تناسب بهوجود میآید.
نکتة قابل یادآوری در این زمینه اینکه ملاح معتقد است که «حزین» در شعر حافظ به معنای موسیقیایی به کار نرفته است (ملاح، 1367ب : 277)؛ اما وی به تناسبات لفظی ایجادشده بهوسیلة معنای موسیقیایی این واژه، توجه نکرده است.
2.3. کار
واژة دیگری که به احتمال زیاد معنای موسیقیایی آن هم مورد نظر حافظ بوده است، واژة «کار» است. «کار عمل» یا «کار و عمل» اصطلاحی موسیقیایی است که به دو معنی مورد نظر بوده است: یکی به معنی ابداع آهنگ و لحن بر شعری. به عبارت دیگر، ترکیب از قبل تعیین نشدة آهنگ و شعر که به قوة توانایی و سلیقه و ذوق هنرمند بستگی داشته است (ستایشگر، 1374: 256) و دیگر به معنی نوعی تصنیف که وزنی سنگین داشته و اشعارش عارفانه بوده و از قدیم متداول بوده است (ملاح، 1367ب : 162). حافظ در چند بیت، واژة «کار» را در کنار اصطلاحات موسیقی به کار گرفته و این گمان را که شاید علاوه بر معنای متداول این واژه، اصطلاح «کار عمل» را هم برایش تداعی میکرده، دامن زده است؛ از جمله در ابیات زیر:
الف) دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب بنال هان که از این پرده کار ما به نواست
(حافظ، 1368: 107)
از آنجا که در این بیت، واژههای «پرده»، «مطرب» و «نوا» که از اصطلاحات پرکاربرد و مشهور موسیقی هستند، بهکار رفتهاند، قرار گرفتن واژة «کار» در کنار این اصطلاحات، میتواند تداعیکنندة اصطلاح موسیقیایی «کار عمل» نیز باشد و از این رو میان معنای موسیقیایی آن با این واژهها ایهام تناسب به وجود آید. آنچه به این گمان قوت میبخشد، این است که «کار عمل» از گوشههایی است که در دستگاه «نوا» هم اجرا میشود (شجریان، 1381، توضیح از علیزاده) و کشف این تناسب، لذت هنری دیگری به خواننده میبخشد:
ب) مطرب کجاست تا همه محصول زهد و علم در کــار چنگ و بــربـط و آواز نـی کنـم
(حافظ، 1368: 284)
چنانکه ملاحظه میگردد، در بیت مذکور، واژة «کار» در کنار واژههای موسیقیایی «چنگ»، «بربط»، «آواز» و «نی» قرار گرفته و میتواند «کار عمل» را هم به ذهن بیاورد و از این رو با واژههای مذکور، ایهام تناسب بسازد و به این ترتیب حتی توسعاً میتواند معنی «چنگ و بربط و نیی که نغمة کار عمل بنوازند» را هم به مصراع دوم، تزریق کند.
ج) کــه تــا وجــد را کــارســازی کـنــم بــه رقـص آیـم و خــرقــهبــازی کـنـم
(همان: 382)
در این بیت، حافظ، واژة «کار» را با واژة «رقص» همراه کرده و بهنظر میرسد «ساختن نغمة کار عمل برای وجد» را هم در ذهن داشته؛ علاوه بر اینکه «ساز» در واژة «کارسازی» نیز قابل توجه است.
د) ز شـور عـربـدة شـاهـدان شیـریــنکـار شکـر شکستـه سمـن ریـختـه ربـاب زده
(همان: 324)
« شیرینکار» در اینجا به معنی «خوشحرکات» است؛ ولی از آنجا که در ارتباط با «شور» که در معنای موسیقیاییاش از مقامهای بسیار قدیمی موسیقی ایرانی است (ستایشگر، 1374: 112) و «رباب» که یکی از آلات موسیقی است، قرار گرفته است، الهامبخش معنای «نغمة خوش کار عمل» هم میتواند بود.
ه) فغان کاین لولیان شوخ شیرینکار شهرآشوب چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را
(حافظ، 1368: 98)
«لولیان» یا «لوریان» نوازندگان دورهگردی بودند که در زمان بهرامگور برای خوانندگی و نوازندگی از هند به ایران آمدند (دایرةالمعارف مصاحب، ذیل کولی). حافظ هر جا «لولی» را به کار برده، طربانگیزی و شادی را هم در نظر داشته است(4). در این بیت نیز هالة معنایی «کار عمل» در واژة «کار» با «لولیان» ایهام تناسب میسازد و حتی تداعیکنندة لولیانی که به شیرینی نغمة کار عمل را مینوازند هم تواند بود.
4. نتیجه
با اینکه دربارة موسیقی در شعر حافظ، بسیار نوشته شده؛ اما باز هم میتوان ناگفتههایی در این زمینه یافت. در این مقاله دو واژة «حزین» و «کار» (کار عمل) که معنای موسیقیایی آنها از نظر پژوهندگان دور مانده است، مورد بررسی قرار گرفت و شواهد مربوط به آنها از شعر حافظ ارائه شد. توجه به معنای موسیقیایی این واژهها میتواند خواننده را به ایهام تناسب ایجادشده بهوسیلة واژههای مذکور با دیگر واژههای بیت رهنمون سازد و بر لذت هنری وی بیفزاید.
پینوشتها
1. غــزلسـرایـی نـاهیـد صـرفــهای نـبـرد در آن مـقـام که حـافـظ بـرآورد آواز
(حافظ، 1368: 231)
ز چنگ زهـره شنیدم کـه صبحـدم میگفت غـلام حـافـظ خوشلهجة خوشآوازم
(همان: 273)
غزل گفتی و در سفتی بیا و خوش بخوان حافظ که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثریا را
(همان: 98)
2. ز حافظان جهان کس چو بنده جمع نکرد لـطـایـف حکمـی بـا نـکـات قـرآنـی
(همان: 88 )
عشقت رسد بـه فریاد ار خود بسان حـافـظ قرآن زبـر بـخـوانی در چـارده روایت
(همان : 143)
نــدیــدم خــوشتـر از شـعـر تـو حـافـظ بـه قـرآنـی کــه انـدر سـینـه داری
(همان : 341)
3. محمود بن محمود آملی مؤلف کتاب نفائیس الفنون فی عرایس العیون، علی بن محمد گرگانی که از نظریهدانهای موسیقی و رهبر ارکستر بوده و کتابی به نام مقالید العلوم نوشته است و موسیقیدان دیگری به نام یوسف شاه (نک: ملاح، 1367ب: 272)
4. بندة طالـع خویشـم کـه در این قحط وفا عشق آن لولی سرمست خریدار من است
(حافظ، 1368: 121)
دلـم رمـیدة لـولـیوشـی است شــورانگیـز دروغوعــده و قـتـالوضـع و رنـگآمیـز
(همان : 235)
صـبــا زان لــولــی شـنـگـول سـرمـسـت چــه داری آگــهــی چــونست حـالش
(همان : 242)
مراجع | |||||||||||
|
در حالی که معدود نویسندگانی از جمله مرحوم گلچین معانی به بررسیِ وقوع و واسوخت پرداختهاند و در این راستا نوشتارهایی در قالب کتب و مقالات گوناگون تنظیم گردیده است؛ امّا میتوان گفت: عمده تمایز این متن با متون دیگر علاوه بر تنوع مثالهای واسوختی آورده شده در آن، به مرکز توجّه قرار دادن اشعار واسوختی وحشی بازمیگردد. بیان نوع ارتباط وقوع و واسوخت، ریشهیابی علّت تمایل شاعران از سوخت به واسوخت، تقسیم بندی انواع واسوخت و بررسی هدف و الگوی شکلگیری آن از دیگر تفاوتهای این نوشتار با متون گذشتهای است که در این خصوص تدوین گردیده است.
عشق در اشعار وحشی
لازمة درکی درست از اشعار وحشی و بررسی جلوههای وقوعگویی و واسوختسراییهای او در گرو بررسی هر چند اجمالی عشق در اشعار وحشی است. او در آغاز داستان فرهاد و شیرین اینگونه به شرحِ عشق میپردازد:
یکی میل است با هر ذرّه رقاص |
|
کشان هر ذرّه را تا مقصد خاص... |
از ابیات ذکر شده مشخّص میشود که وحشی نیز همچون بسیاری از شاعران متفکّر پیش از خود، عشق را نیرویی بالقوه دانسته و همة آفرینش را از اسفل تا عالی بهرهمند از عشق و طفیلی آن میداند. وی معتقد است اساس هر جنبش و حرکتی همین میل است و این میلِ بالقوه بر اثر برخی عوامل که همان عواملِ محیطی است، در انسان به حالت بالفعل درمیآید.
سوالی که در اینجا رخ میدهد این است: به راستی عشقی که وحشی در اشعارش به آن اشاره میکند، حائز چه کیفیّتی است؟ آیا او همچون عارفان به عشق نگرشی عرفانی داشته و معشوق را آسمانی قلمداد میکند؟ یا اینکه عشق را در نهاد معاشیق این دنیایی مییابد؟ و یا همچون حافظ به جمع و تلفیق این دو قطب پرداخته و عاشقانه-عارفانهسرایی میکند؟ نظر نگارنده چنین است که وحشی در اشعارش بازتاب دهندة عشق به معاشیق زمینی است. ولی کیفیّت عشق در وجود این شاعر به گونهایست که وی حقیقتِ عشق زمینیِ خویش را دروغین، کذایی و مجازی نمیداند و بر خلاف آن گروهی که از همان ابتدا عشق را به دو سطحِ کلی یعنی حقیقی و مجازی تقسیم کرده و عشق انسان به انسان را مجازی قلمداد میکنند، معتقد است که عشق حقیقی ولو از نوع انسانی نباید مجازی خوانده شود.
مطلب قابل اشارة دیگر این است: انسانی که با نگرش عشق محور زندگی میکند، در هر مرحله از زندگی دیدگاهی آکنده از عشقِ محض،نسبت به معشوق آن وقتِ خود دارد و انسان تنها با تجربه نمودن و بهرهمندی ازعشق به یک معشوق است که میتواند بفهمد آیا عشق کاملتری میتواند در زندگی او شعله برافروزد یا نه!
نیز باید در نظر داشت بنا به عقیدة وحشی الزام حصولِ تجربه از عشقِ معشوق قبلی آنقدر بالاست که وی همان عشق پیشین را در جایگاه خودش حقیقی میداند. اجتماع این آرای عاشقانه از دیدگاه وحشی در ابیات نخستین یک غزل او به چشم میآید:
اسیر جلوة هر حسن عشقبازی هست |
|
میان هر دو حقیقت نیاز و نازی هست |
وقوع گرایی
اینک بعد از اشارهای اجمالی به عشق در اشعار وحشی نوبت به شرحی مبسوط از اشعار وقوعی و واسوختی این شاعر میرسد. مکتب وقوع «در ربع قرن دهم شکل گرفت و در نیمة دوم همان قرن به اوج خود رسید و تقریباً تا ربع اوّل قرن یازدهم ادامه داشت». (شمیسا، 1382، ص270) این شیوه، چارهای بود که پارهای از شاعران برای رهایی از قید ابتذال و تکرار اندیشیده بودند، تا بدین حربه شعر اندکی از بند جنبههای انتزاعی رها شده و قامت خم شدهاش در زیر بار سنن ادبی با سادهگوییها راست گردد. ازین رو حقیقتگویی آن هم صرفاً بین دو قهرمان اصلی اشعار عشقی یعنی عاشق و معشوق رواج یافت که یکی از جنبههای این واقعگویی انعکاس عشقبازیهای برخی از شعرا در ارتباط با معشوق مذکر است.(همانجا)
جریان وقوعگویی به نحوی تا امروزه هم مورد توجّه شاعران واقع شده است.در حالی که برخی از ادبا و محققین[1] گویند بابافغانی واضع مکتب وقوع بوده، ولی گروهی دیگر معتقدند لسانی شیرازی ایجاد کنندة این مکتب ادبی است و مرحوم گلچین معانی، شهیدی قمی را در این امر متقدّم بر شرف جهان میشمارد. در هر صورت گویند این مکتب بعد از میرزا شرف جهان در میان برخی ادبا شیوع بسیاری یافت؛ چنانکه برخی وقوعی تخلّص کردند.[2] از شاعران معروف این مکتب میتوان به میرزا شرف جهان قزوینی، شهیدی قمی، وحشی بافقی، محتشم کاشانی و ... اشاره کرد.(همان، ص271)
امّا در اصل وقوعسرایی همچون واسوختگویی در خلال ابیاتی پراکنده در دل دیوان شاعران پیش از قرن دهم نیز یافت میشود. وقوعسرایی بیشتر به معنی پیشه گرفتن طریق و شیوهای از سخن است که مخاطب به محض شنیدن، به خاطر ایجاد حس صمیمیّت در لحن، گفتار و بیان پارهای ریزهکاریها در روابط عشقی، آن شعر را باور میکند و حقیقت میپندارد. به طور دقیقتر باید گفت اینگونه اشعار میتواند در عالم واقع برای شاعر افتاده و یا اینکه دستِ کم شاعر آن را در دنیای خیال درک کرده باشد.
رودکی پدر شعر پارسی در یک رباعی میسراید:
آمد بر من که؟ یار، کی؟ وقت سحر |
|
ترسنده ز که؟زخصم،خصمشکه؟پدر (رودکی،1363، ص70) |
و مولانا در دیوان شمس خطاب به محبوب خویش میگوید:
ببستی چشم یعنی وقت خواب است |
|
نهخواباستاینحریفانراجواباست |
و سعدی که به قول آزاد بلگرامی خال خال وقوع سرایی هم دارد، میسراید:
دلوجانمبهتومشغولونظردرچپو راست |
|
تا نگویند حریفان که تو منظور منی (همانجا) |
این اشعار نمونههایی محدود از وقوعسرایی است که پیش از قرن دهم سروده شده. اساساً در شعر وقوعی کلیگوییهای عاشقانه کنار زده میشود و معشوقی توصیف میگردد که سیمایی جزئی و به عبارتی شخصیتر دارد.
نشستم دوش در کنجی که سازم |
|
سرِ َکل را به زیر فوطه پنهان |
در خصوص غزل وقوعی قرن دهم مخصوصاً غزلیّات وقوعیِ وحشی گفتنی است، اگرچه غالباً کاربرد غزل وقوعی بیان ریزهکاریهای روابط عاشقانه است، امّا شاعری همچون وحشی بافقی گاهی و آن هم به ندرت، وقوعسراییهای غیرعاشقانه دارد و در این وقوعسراییها از سیمای ظاهری خود، فقر، غم حاصل از احساسِ تنهایی و روحیة حساسش سخن میگوید. وی که بنا به گفتهها ،سری کَل و سیمایی نازیبا داشته اینگونه در قطعهای از این موضوع یاد میکند:
بر اساس پیشگفتار نسبتاً مفصلی که حسین آذران بر دیوان وحشی بافقی مینویسد، این شاعر گویا در سراسر زندگی خویش همسری نداشته و بیشتر با دلبران پنداری و خیالی، دل را خوش میداشته است! چنان که در غزلی میسراید:
یک همدم و همنفس ندارم |
|
میمیرم و هیچکس ندارم |
وحشی در قصیدهای غم حاصل از فقر و عزلت و تنهایی خویش را به صورت شکایت از روزگار و سرنوشت بیان داشته و میسراید:
ای فلک چند ز دیدار تو بینم آزار |
|
من خود آزرده دلم،بادلخویشم بگذار |
وی در غزلی اینگونه از عُزلت و گوشه نشینی خود یاد میکند:
عزلت ما شده سرتاسر دنیا مشهور |
|
قاف تا قاف ُبوَد عُزلت عنقا مشهور |
همانطور که عیان است وحشی- شاعرِ عشق- تمهید هر سخنش برای عشق و خاتمة هر سخنش با عشق است. وی که دیوانش آکنده از وقوعگراییهای عاشقانه میباشد [3] به سخن گفتن از نیازی که پردهدر حیاست و بیان احساساتش در آغاز عشق ورزی به یک محبوب و شرح دلدادگی تا رسواییِ برملا شدن عشقش پرداخته امّا بیسابقه است که در میان این سخنان جوانپسند، گرهای از راز عشق نگشوده و رهنمودی پیرانه و پخته نکردهباشد.
از آنجا که عمدتاً مضامین شعری مخصوصاً مضامین غزلی، عرصهای برای بروز احساسات پیچیده و تو در توی عاشقانه میباشد؛ هیچگاه نمیتوان مرزبندی و تقسیمبندی بسیاردقیق و جامع و مانعی از عاشقانهگوییها ارائه داد. امّا اگراندکی با تسامح و کلنگری برخورد کنیم، در آن صورت میتوانیم شعر وقوعی عاشقانه را در سه دسته جای دهیم : 1) شعراحساساتِ معتدل 2)شعرسوختی 3) شعر واسوختی.
1) شعر احساسات معتدل
گفتنی است در اشعار احساسات معتدل بیشتر به توصیف زیبایی ظاهری معشوق پرداخته میشود. در اینگونه اشعار چندان از حدّت سوز حاصل از غم عشق خبری نیست و در کل به مضامین سوختی و واسوختی تمایل نشان داده نمیشود. به عبارتی شاعران در آن اهل تهدید یا تملّق نبوده و به هیچ روی از واسوخت سخن نمیرانند؛ بلکه تنها انعکاس دهندة عشقی اعتدالی هستند. وحشی میسراید:
مینماید چند روزی شد کهآزاریت هست |
|
غالباً دلدرکف چونخودستمکاریتهست |
در حالی که در غزلهای سبک عراقی تواضع و اظهار نیاز عاشق موج میزند؛ در اشعار معتدل وقوعی در انعکاس تصویر وقوعی خبری از خاکساری و نیاز وافر عاشقانه و بیتابیهای بیش از حدّ شاعرانه نیست :
رسید و آن خم ابرو بلند کرد و گذشت |
|
تواضعی که به ابرو کنند کرد و گذشت |
2) اشعار سوختی وقوعی:
وحشی در سرودن اشعار سوختی وقوعی مقلّد طرز بابافغانی شیرازی است. «طرز فغانی برزخی است میان سبک هندی و شعر دوره تیموری و سبک عراقی... و همین سبک بود که زمینه را جهت بروز و ظهور سبک هندی توسط صائب آماده کرد».(ذوالفقاری،1369، ص 179)
در زیر نمونههایی از اشعار سوختی وقوعی را ذکر میکنیم:
نوید آشنایی میدهد چشم سخنگویت |
|
گرفته اُنس گویا نرمیایبا تندی خویت کهکردیصدهزارانجانفداییکسرمویت |
اظهار تواضع، عجز و بیتابیهای عاشقانه از موضوعات تکراری اینگونه اشعار وقوعی است و شاید عمده وجه تشابه شعر سوختیِ وقوعی با غزلیّات سبک عراقی در این خصیصه نهفته باشد.برای مثال:
سنایی عارف و شاعر قرن ششم میسراید:
. . . از شیر فلک چه باک داریم |
|
چون با سگ کویت آشناییم |
وحشی نیز به تبعیّت از شاعران سبک عراقی میسراید:
در اینفکرمکهخواهیماندبامنمهربانیانه |
|
بهمنکممیکنیلطفیکهداریاینزمانیانه عزیزمنیقینخواهد شدآخراینگمانیانه... تومیخواهیکهمنباشمسگآنآستانیانه... |
نمونة دیگری از اشعار وقوعی سوختی در غزلیّات وحشی شعر زیر است. وحشی در این شعر به دختری آرزو نام اشاره میکند که گویا وحشی دلباختهاش بوده. نکتة قابل اشاره اینکه: اگر چنین معشوقی در زندگی وحشی قطعیّت حضور داشته باشد و این معشوقِ آرزو نام، صرفاً زاییدة خیال و آرزوهای دوردست شاعر نبوده باشد؛ میشود گفت که غزل زیر حاصل واقعگرایی است تا واقعنُمایی شاعرش:
مصلحتدیده چنینصبر کهسویشنروم |
|
ننشینم به رهش بر سر کویش نروم |
3) اشعار واسوختی
برای ورود به بحث واسوخت و بررسی جلوههای آن در شعر وحشی بافقی، نگارنده ابتدا به تعریفی اجمالی از واسوخت میپردازد و به این سوال پاسخ میدهد: آیا اشعار واسوختی وحشی اساساَ منافاتی با اندیشة عشق محور او دارد یا خیر؟
تعریف واژة واسوخت
واسوخت از مصدر مرکب مُرخّم و به معنی بیزاری و رویگردانی از معشوق میباشد. بنا به فرهنگ دهخدا از نظر ساختاری گاهی پیشوند «وا» بر سر فعل میآید که خلاف و عکس معنی فعل را میرساند. مثلاً «رفتن» و «وارفتن»، «کنش» و «واکنش» و همچنین است «سوختن» و «واسوختن».(رزمجو،1390: ص80)
اگر چه سابقة اشعار واسوختی، به پیش از قرن دهم باز میگردد، امّا در اصل عُمر استعمال واژة واسوخت به قرن دهم میرسد. این واژه مخصوصاً در اشعار سبک هندی به کار رفته است. از نمونههای بهکارگیری واژة واسوخت به معنی بیزاری و اعراض از معشوق، میتوان به اشعار زیر اشاره نمود:
زود واسوزد ز عشق آتشین رخسارِ گل |
|
بلبلاز اینگونه ناز باغبانخواهدکشید |
||
افسرده مکن ز تابِ رشکم |
|
واسوختنم شگون ندارد |
|
|
دلز سودایسرِ زلفتو خواهد واسوخت |
|
از سر مجمرم ایندود بهدر خواهد رفت (کلیم همدانی، 1369، ص300) |
|
|
در شعر کهن فارسی« اعراض اگر از جانب معشوق روی دهد، پسندیده و طبیعی است امّا در ادب پارسی اعراض از جانب عاشق، عجیب و غیر معمول است».( خدیور- فرجیفر، 1391 ، ص160)
الگوی شکلگیری واسوخت
دو جریان سوخت و واسوخت مهّمترین فرزندان وقوعگرایی به شمار میروند. شاعران در خَلق سوخت و واسوخت با دو شیوة حقیقتسرایی و حقیقتنمایی به بیان ریزهکاریهای روابط عاشقانه میپردازند. البته تشخیص اینکه یک شعر حاصل حقیقتسرایی سرایندهاش است یا خیر، وابسته به اطّلاع ما از تاریخ ادبیّات و نیز منوط به شواهد باقیمانده از روابط عاشقانة شاعری با معشوقی مشخّص در طول تاریخ است و این بدیهی است که به دلیل اشراف بیشتر ما بر زوایای زندگی شخصی شاعران معاصر، تشخیص حقیقتسرایی یا حقیقتنمایی بودن شعر معاصر امکان پذیرتر است تا تشخیص این امر در شعر شاعران پیشین. [4] به هر روی، شعری که به بازتاب منصفانة حقیقت- یعنی نشان دادن حقیقت آنگونه که هست- میپردازد دو وجه سوخت و واسوخت به خود میگیرد.البته شایان ذکر است که این جوانب با توجه به خُلق و خوی طرفین، یعنی عاشق و معشوق همواره با شدّت و ضعف سوختی و واسوختی دنبال میشود.
بنا به نظر نگارنده حقیقتسرایی دو وجه دارد. به این صورت که اگر سراینده به این نکته برسد که محاسن معشوق بسیار بیشتر از محاسن خودش (عاشق) است، معشوق را در مرتبهای والاتر و خودش را در پایهای ضعیفتر دیده، ناگزیر وجودش را سراسر نیاز و معشوق را پر از حُسنِ ناز مییابد و در همین جاست که قِسمی از اشعار سوختی شکل میگیرد که معشوق عمدتاً در آن وجهی آسمانی دارد. ولی اگر خود را در برابر معشوقش فاضلتر و در کُل برتر بیابد، آن زمان است که به حقیقت، عرضه کنندة فضایل و برتریهای خود در شعر و نیز منعکسکنندة کاستیها و معایب معشوق در اثرش میگردد. معشوق این نوع شعر اساساً زمینی است و به این شکل قِسمی از اشعار واسوختی شکل میگیرد که مبنایش بر پایة حقیقتسرایی است.
در خصوص حقیقتنُمایی باید بگوییم که در آن شاعر که از قضا عاشق است، در انعکاس رابطهاش با معشوق به آفرینشی اغراقگونه امّا قابل پذیرش دست میزند و شاعر به سبب این که عاشق است، قضاوتش از اعتدال خارج شده و سعی میکند با مَرکبِ اغراق از جادة توصیف روابط عاشقانه بگذرد. در این میان هرچه لهیب و شرارههای آتش عشق در وجود عاشق بیشتر زبانه کشد، او بیشتر در پر رنگ جلوه دادن محاسن معشوق تلاش میکند. از این رو در منظر شاعر، چشم بیفروغِ معشوق، دیدة شهلا میشود و قامتِ پست او رعنا میگردد و تمامی معایبش به هنر و فضل َبدَل میگردد. چنین است که قِسمی دیگر از اشعار سوختی در ادبیّات ما رخ مینماید.
امّا کار به اینجا نیز ختم نمیشود و از آنجا که همواره بشر موجودی چند بعدی و ناشناخته است، و از طرف دیگر صحرای عشق وجنون عرصة عجایب است ، عاشقی که از سوخت به نتیجهای نرسیده، دامنگیر واسوخت میشود. او در بدو رویکردش به واسوخت همچون جولانگه دیرینش یعنی سوخت، در پی جلب نظر و توجّه معشوق به خود میباشد که این امر در بیشتر غزلیّات وحشی به خوبی قابل اشاره است. به بیانی دیگر عاشقی که با کلام سوزناکش نه تنها نتوانسته معشوق را تصاحب کند، بلکه با ترفیع اغراقگونة درجة معشوق، پله پله او را از خود دور ساخته، با عمل واسوخت سعی میکند پله پله به معشوق نزدیک گردد و فاصلهاش را با معشوق از دست رفتهاش کم نماید. از این رو او با انتخاب شیوه واسوخت سعی بر این دارد که با توسّل به آخرین حربهاش دل معشوق را به سمت خویش مهربان سازد .
در بررسی پیوند سوخت و واسوخت باید گفت: در اصل هر کدام از این دو، نوعی جریان قلمداد میشوند که در برخورد با معشوق شکل گرفتهاند .امّا در اصل سوختسرایی ، نسبت به جریان واسوخت ، اصیلتر و ریشهدارتر است و میتوان قبول کرد که واسوخت از دل وقوعگرایی بیرون آمده و سوخت محتملاً در پیدایش نسبت به واسوخت از تقدّم زمانی برخوردار بوده است.
چرا واسوخت سرایی؟
همانطور
که گفتیم حسّ سوختسرایی اصیلتر از حسّ واسوختگویی است. امّا در بررسی
این امر که شاعران از چه رو به سرودن اشعار واسوختی روی میآورند، میتوان
گفت که هر شاعر وقوعی در گام اول وقتی دلبستة معشوقی زمینی میشود، به دلیل
اینکه هنوز چندان در ورطة سوزان عاشقی نیافتاده، کاملاً نسبت به نقایص
ظاهری و باطنی معشوق خود آگاهی دارد. امّا بیشتر میلش بر این است که بر
نقاط مثبّت وجود معشوقش تمرکز کرده و بیاندیشد. مثلاً مُحِّب در برخورد با
معشوقی که نازیبا ولی صاحب معرفت است، تنها به معرفت و خُلق نیک محبوب فکر
میکند تا نازیبایی چهرة او . در مرحلة بعدی که عشق در تمام وجود شاعر
ریشه دواند، همان چهرة نازیبا در برابر دیدگانش به زیبایی بَدَل میشود.
امّا در طی این مدّت اگر بر عاشق محرز شود که معشوق نسبت به عشق او
تعهّدی ندارد، آن زمان است که عاشق به تدریج هشیار شده و عشق در دلش رنگِ
رخ میبازد؛ تا جایی که حتّی ممکن است کار به واسوخت کامل بیانجامد. زمانی
که عاشق در حالِ گذار از مرحلة سوخت به واسوخت است، هنوز واسوختگوییهایی
که بر لب میراند، برآمده از عمق جانش نیست؛ یعنی در آن مرحله دل و زبان
شاعر با هم یکی نیست. وحشی هم اگرچه به ظاهر سرایندة اشعار واسوختی است،
امّا تمایلش به سوختسرایی است. منتها میشود گفت وحشی از رفتار
پر تغافل محبّان به خوبی دریافته است که:
کمینهخاصیّتعشق جذبهایستکهکس را |
|
ز هر دری که برانند بیش، بیشتر آید |
وحشی که بارها اشعارسوختیاش را به درگاه معاشیق عرضهکرده و مکرراً هم جفا دیده است، این بار در شیوهای زیرکانه، انکارِ مهر را مانعی بر سر راه بیوفاییها و تغافلهای گاه و بیگاه معشوقان مییابد:
... انکار مهر، سدّ ره صد تغافل است |
|
امّا چه سود چون دل ما پیشبین نبود |
نکتة قابل اشاره اینکه دو مفهوم انکار مهرورزی با عدم مهرورزی کاملاً متفاوت است.زیرا اگرچه وحشی سرودههایی با مضمون طرد یار دارد و مثلاً میسراید:
ای بیوفا برو که بر این عهدهای سست |
|
نی اندک اعتماد، که هیچ اعتماد نیست |
امّا وی علیرغم این گلایهها و حتّی وانمود کردن به اعراض، آنچه در این دست از غزلها و اساساً در بیشتر اشعار واسوختی به آن میپردازد، اعتقاد به چنین مطلبی است که:
جایی هنوز نیست به ذوق دیار عشق |
|
هرچندظلمهستوستمهست و داد نیست |
به زعم نگارنده، وحشی در روابط عاشقانة خود به دنبال تجربة عشقی همسان [5] است و از این رو نیز متمایل به واسوخت میشود . وی در انتهای غزلی رهگشا به شناخت بهتر وحشی، چنین میسراید:
نه احتراز از آن جانب است همواره |
|
گهی ز جانب وحشی هم احترازی هست |
و این اندیشة عشق همسان با اساس اندیشة مطرح در سبک عراقی که صرفاً اِبراز نیاز را وظیفه عاشق و اظهارِ ناز را کار معشوق میداند، در تعارض میباشد. باید گفت در کل عشق انسان به انسان پدیدهای است که میتواند از شکل سطحی خود یعنی عشق صرفاً جسمانی فراتر رود و حتّی عاشق به درک «رابطهایبیواسطه»[6] با عشق نائل گردد.
اگرچه عاشق به دنبال تجربة عشق همسان است و برای به دست آوردن یاری که ساختار فکریاش بر پایة دگرآزاری[7] نیست، تلاش میکند؛ ولی واقعیت امر چنین است که همیشه همة عاشقان اقبال تجربة عشقی همسان را ندارند.
بدیهی است که عاشقِ واقعی ناگزیر به دنبال رابطهای بیواسطه است. رابطة بیواسطه یعنی کنار زدن و حلّ همة موانع (اعمّ از موانع درونی یا بیرونی) که بر سر راه عشق متعالی قرار دارد. میتوان گفت یکی از موانعی که آدمی ممکن است در چنین مسیری با آن رو به رو شود، وجود معشوقی ناهمگون است که غالباً جفاپیشه بوده و رفتاری خارج از هنجارِ عشق دارد.
از این رو شاعری چون وحشی وقتی در روابط عاشقانة خود با رفتار سرد معشوق مواجه میشود، به دنبال این است که شرایط نامساعد را با چارهاندیشی خود سامان بخشد و از این رو است که واسوخت در اشعار وی بیش از شاعران دیگر نمایان است. وحشی به ظاهر معشوق را میراند در حالی که به هزار ندای پنهان معشوق را به جانب خویش میخواند. او که این بار به بیمرامی معشوقش یقین دارد، امیدوار است به این طریق (واسوخت) جرقة معرفت در وجود محبوبش برافروخته گردد.پس میسراید:
گر طی کنم طریق ادب را چه میکنی؟ |
|
رانم دلیر رخشِ طلب را چه میکنی؟ |
شاعر در این غزل بیان میدارد، همانگونه که عاشق نیازمند ناز معشوق است، معشوق نیز چشمی نیازمندِ طلب به درگاه عاشق دارد. این شاعرِ عاشقمسلک، بارها در قالب اشعار متعدّد یادآوری کرده که بیوفایی نباید سرلوحه و سرمشق کارهای معشوق باشد. زیرا در حقیقت طریق عاشق و معشوق از هم جدا نبوده و گاهی میشود عاشق به ناز و معشوق با نیاز، سالک طریق عشق باشند. البته شرط اعتقاد به این مطلب کنار گذاشتن نوعی اندیشههای قدیمی در خصوص عشق است. وی میگوید:
میان عاشق و معشوق کی دویی گنجد |
|
برو برو که تو پنداری امتیازی هست |
گفتنی است اگرچه در مرحلة انکارِ مهر، آتشِ عشق عاشق در زیر خاکسترِ بیاعتناییهایِ معشوق پنهانگشته، ولی ممکن است با اندکْ وزشِ محبّتی این آتش خاموش، جانی دوباره گیرد و چه بسا پر شورتر از گذشته، جان و دل عاشق را در زبانههای گرم خویش ذوب سازد. در کل اگر در مرحلة گذار، معشوق تغییر مسیر داده و ترک جفاهای گذشته نماید، عاشق مطمئناً از واسوخت، اعراض میکند و روی به طریق سوخت میآورد. امّا اگر او همچنان با بیوفایی و بیمعرفتی معشوق رو به رو شود، آن زمان است که در واسوخت ثابت قدم میشود و دور نیست که از او بری و بیزار گردد. کشمکش روحی شاعر در یافتن فرد مقصّر و راه چاره در این شعر وحشی نمایان است:
صد حیف از محبّت بیش از قیاس ما کفران نعمتش سبب قحط وصل شد |
|
با بیوفایی حقِّ وفا ناشناس ما |
در این غزل شاعر در تشخیص عامل اصلی این نابه سامانی سردرگم است به گونهای که ابتدا معشوق را به دلیل خطایی که مرتکب شده ملامت کرده ، امّا فوراً دلش را چون ناسپاسی کرده مقصّر میداند. در این شعر، شاعر حالتی بین سوخت و واسوخت دارد. البته سرانجام وی تصمیم بر واسوخت و اعراض از معشوق میگیرد.
گونههای واسوخت در شعر شاعران
به طور کلی اشعار واسوختی از گذشته تا کنون به دو دستة زیر تقسیم میشوند:
ا-اشعار گذار(از سوخت به واسوخت) 2- واسوخت تمام عیّار: که این نوع واسوخت خود به دو دسته تقسیم میشود. الف) شعر اعراضی در جهت عشق متعالی ب) شعر نفرت
شعر گذار (از سوخت به واسوخت) شعری است که حال و هوای واسوخت کامل در آن برقرار نیست و شاعر با هدف رام کردن دل معشوق واسوختسرایی میکند. در خصوص شعر اعراضی در جهت عشق متعالی نیز میتوان گقت اینگونه اشعار در جهت رشد و تکامل اندیشة سرایندگان آن در حوزة رسیدن به عشق همسان و درک رابطهای بیواسطه شکل میگیرد؛ در حالی که شعر نفرت تنها از روی هوسجویی و لجبازی یا تسلّا دادن خود در برابر جفاپیشگی معشوق از جانب مدّعی عشق سروده میشود. « شعر نفرت» گونهای دیگر از واسوخت تمامعیار میباشد که این نوع از واسوخت در اشعار و ترانههای امروزی جایگاهی پر رنگ یافته است. شاعرانِ شعرِ نفرت در واگویههای درونی خود رویکردی منفی نسبت به معشوق دارند و از این رو وی را میرانند و این راندن، خواندنی در پی ندارد. بنا بر نظر نگارنده نشانی بارز از شعر نفرت در اشعار وحشی بافقی وجود ندارد.
ویژگی اشعار واسوختی وحشی
اگرچه واسوخت به صورت کمرنگ در شعر شاعران پیش از وحشی وجود دارد[8]، امّا وحشی به صورتی ویژه این شیوه را در غزلیّات خود برجسته ساخت. به طوری که به دلیل بسامد بالای واسوختگویی او را واضع مکتب واسوخت در شعر و ادب فارسی میدانند.
از میان انواع واسوخت که در بالا ذکر گردید، میتوان گفت اگرچه وحشی نمایندة سرایندگان شعر گذار ( از سوخت به واسوخت) است، امّا در انواع دیگر واسوخت بجز شعر نفرت، طبع آزماییهایی نموده. با این حال بنا به نظر نگارنده او را باید شاعر شعر گذار( از سوخت به واسوخت) نامید. گفتنی است شاعری چون وحشی در سرودن این نوع از شعر واسوختی دنبالهرو شاعران پیشین مخصوصاً شعرای سبک عراقی بوده است.
اگرچه از نظر کمّی واسوختگوییهای سبک خراسانی و عراقی در مقایسه با اشعار سوختی رایج در همین دورهها چندان چشمگیر نیست؛ امّا این قبیل اشعارِ محدود، زمینه را برای ظهور واسوختگوییهای وحشی در قرن دهم فراهم آوردند؛ تا جایی که اشعار واسوختی این شاعر واسط العقد سرودههای واسوختی گذار ( از سوخت به واسوخت) گردید.
شاخصههای اصلی شعر گذار از( سوخت به واسوخت) در سرودههای وحشی
چهار نکتة اصلی در اشعار مرحلة گذار (از سوخت به واسوخت) در موارد زیر خلاصه میشود:
1-عاشق بر کردههای پیشین خود افسوس خورده و برای هشیار کردن خود یادآوری میکند که:
بلبل آن به که فریب گل رعنا نخورد |
|
که دو روزی است وفاداری یاران دو رنگ |
2-شاعر در شعر خطاهای معشوق را به یاد او میآورد:
مکن، مباد که عادت کند طبیعت تو |
|
بد استاینهمهعادتبهخشمو ناز مکن |
3-عاشق تهدید به اعراض و رفتن میکند و به این طریق معشوق را انذار میدهد:
پُر است شهر ز نازِ بُتان، نیاز کم است |
|
مکن چنان که شوم از تو بینیاز مکن |
گو مستِ جامِ خوبی، غافل مشو که دارد |
|
ایندست شیشهپر کنسنگ قدح شکنهم (همان، 320) |
4-عاشق در شعر به صورتی پنهانی معشوق را به جانب خود میخواند و به اصطلاح تبشیر میدهد؛ منتها شرط آن، برگشتن معشوق از خطاهای گذشته و طریق وفا در پیش گرفتن اوست:
دل و طبع خویش را گو که شوند نرمخوتر |
|
که دلم بهانهجو شد من از او بهانهجوتر (همان، 278) |
نمونههایی از شعر گذار(از سوخت به واسوخت):
گفتنی است که شعر واسوختی گذار میتواند دارای درجات متفاوتی از واسوخت باشد. در اینجا به ذکر ابیاتی چند از اشعار واسوختی گذار پرداخته و علاوه بر تأکید بر وجوه اعراضی این سرودهها به دلایل خود مبنی بر گذاری بودن آنها اشاره میکنیم:
سوی بزمت نگذرم از بس که خوارم کردهای |
|
تا نداند کس که چون بیاعتبارم کردهای... |
مکن مکن لب ما را به شکوه باز مکن |
|
زبانِ کوتهِ ما را به خود دراز مکن... |
من اگر این بار رفتم، رفتم آزارم مکن |
|
این تغافلهای بیش از پیش در کارم مکن |
عشق ما پرتو ندارد ما چراغ مردهایم |
|
گرم کن هنگامة دیگر که ما افسردهایم |
ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم |
|
امید ز هر کس که بریدیم بریدیم |
ترک ما کردی برو همصحبت اغیار باش |
|
یار ما چوننیستیبا هر کهخواهییار باش... |
عشق میفرمایدم مستغنی از دیدار باش |
|
چندگه با یار بودی چندگه بییار باش |
روم به جای دگر ، دل دهم به یار دگر |
|
هوای یار دگر دارم و دیار دگر |
میتوانم بود بی تو تاب تنهاییم هست |
|
امتحان صبر خود کردم شکیباییم هست... |
مصلحت دیده چنین صبر که سویش نروم |
|
ننشینم به رهش بر سر کویش نروم |
مده از خنده فریب و مزن از غمزه خدنگ |
|
روکهمارا بهتومِنبعد نهصلحاست و نهجنگ |
میتوانم که لب از آب خضر تر نکنم |
|
یمیرم از تشنگی و چشم به کوثر نکنم |
هدف وحشی از خلق شعر گذار( از سوخت به واسوخت):
میتوان گفت وحشی به سه دلیل، شعر واسوختی گذار (از سوخت به واسوخت) میسراید:
1)این قبیل اشعار عمدتاً یک مصلحت و چارهاندیشی رندانه بوده که به منظور رام کردن دل توسن معشوق از جانب عاشق سروده میشدهاست . زیرا همانطور که گفتیم:
کمینهخاصیّتعشقجذبهایستکهکسرا |
|
ز هر دری که برانند بیش، بیشتر آید |
و از این رو چنین تفکّری هیچگونه منافاتی با اینکه وحشی شاعری عشق محور است، ندارد.
2) گاهی اوقات اشعار واسوختی گذار به منظور حفظ عزّتِ نفس شاعر سروده میشود؛ امّا ناگهان شاعر در میانه یا انتهای شعر معترف میشود که دوری از معشوق برای او امکانپذیر نیست.
ما گل به پاسبان گلستان گذاشتیم |
|
بستان به پرورندة بستان گذاشتیم |
در شعر بالا، نگهبان یا همان رقیب کسی است که مانع رسیدن وحشی به معشوق است و شاعر که نگهبان را اهریمن و خدانشناس میخواند به خاطر همین بیحرمتیها ابتدا عزم جزم میکند که از معشوقش بگذرد امّا در بیت پایانی کمند عشق را محکمتر از آن میداند که بتواند راه گریزی از آن داشته باشد. پس به ناگزیر خود را بندی و اسیر خانة حرمان و بیبهرگی از عشق یار خوانده و از طریق اعراض برمیگردد.
3) زمانی نیز شعر گذار از سوخت به واسوخت از روی ناچاری و اینکه دیگر عاشق در دل معشوق جایگاهی ندارد سروده میشود. غالباً در پایان چنین اشعاری عاشق بر این معترف میشود که همچنان قادر به ترک عشق معشوقش نیست.
جز غیر کسی همره آن عربدهجو نیست |
|
بد میرود این راه و روش هیچ نکو نیست |
شعر اعراضی در جهت تعالی و رشد
همانگونه که قبلاً نیز اشاره نمودیم اگرچه بسامد اشعار واسوختی گذار در میان سرودههای وحشی بالاست، امّا نوعی دیگر از واسوخت در اشعار این شاعر وجود دارد، که در جهت تعالی و درک رابطهای بیواسطه روی میدهد. این نوع از شعر واسوختی اگرچه با اعراض کامل عاشق از معشوق همراه است؛ امّا معنای آن اعراض، نفرت داشتن از معشوق نیست. برخلاف شعر نفرت که در آن قلب شاعر آکنده از بیزاری و نفرت نسبت به معشوق است شاعر در شعر اعراضی در جهت تعالی و رشد با قلبی که از هر کینه و کدورتی عاری است، به اعراض از معشوق دست میزند. او با این اقدام وجود خود را از تیرگی یک رابطة عاری از عشق، رها میکند.
نفروخته خود را ز غمت باز خریدیم |
|
آن خط غلامی که ندادیم دریدیم |
وفاداری در عشق یعنی مراعات آداب عشق، و شخص وفادار یعنی کسی که به مفهوم عشق کاملاً متعهد است. شاعری مانند وحشی وقتی در برخورد با معشوق متوجّه میشود که محبوبش، پایبند به حقیقتِ عشق نیست، چارهای جز اعراض کامل از او ندارد. وی از آنجا که به دنبال درک رابطهای بیواسطهاست، این بار اجباراً علیرغم ندای احساس و شوق خویش از معشوقی دل میکند که قادر به درک مفهوم والای عشق نیست. از این رو میسراید:
جایی روم که جنس وفا را خرد کسی |
|
نام متاع من به زبان آورد کسی |
آرزومندی او برای یافتن معشوقی که قادر به درک عشقی همسان باشد در برخی از اشعار او به چشم میآید:
تا قسمتم ز میکدة آرزوی کیست؟ |
|
رطلمییکهمستشوم در سبوی کیست؟ |
ای دیده! دشتبان نگاهت به راه کیست؟ |
|
در خاطرت سواری طرز نگاه کیست؟ |
وی همیشه عاشق است و عشق او دور از هرگونه غرض ورزی است . وی در پاسخ به عدّهای که او را هوسباز و غرض ورز میخوانند میسراید:
هرگز به غرض عشق من آلوده نگردد |
|
چشمم به کف پای کسی سوده نگردد... |
تلاش و تکاپوی شاعر برای بیشترمحظوظ شدن از عشق، مثال زدنی است :
خواهمآن عشق کههستی ز سرِ ما ببرد |
|
بیخودی آید و ننگ خودی از ما ببرد |
نتیجه
در پایان سخن باید خاطر نشان شویم که بنا به نظر نگارنده، حاصل وقوعگرایی در شعر عاشقانة فارسی سه جریان شعری احساسات معتدل ، سوخت و واسوخت میباشد که هر کدام از موارد یاد شده جریانهای مستقلی در برخورد با معشوق هستند. منتها جریان سوختگرایی نسبت به جریان واسوخت اصیلتر و ریشهدارتر است. وحشی در میان سایر شاعرانی که اشعار وقوعی مخصوصاً واسوختیمیسرایند، شاعری مطرح و زبانزد میباشد. اکثر اشعار واسوختی وحشی از نوع گذار از سوخت به واسوخت است که به نمونههای متعدّدی از آن به علاوة نمونهای از اشعار اعراضی او در جهت رسیدن به تعالی اشاره گردید و نیز عنوان شد که این شاعر هیچگاه سرایندة شعر نفرت نبوده است. نیز یادآور شدیم که وحشی- شاعرِ عشق- تمهید هر سخنش برای عشق و خاتمة هر سخنش با عشق است؛ و سرودن پارهای اشعار واسوختی دلیل نقض سخنان او در باب عشق نیست. زیرا که اصولاً اکثر اشعار واسوختی وحشی یک مصلحت و چارهاندیشی رندانه بوده که به منظور رام کردن دل توسن معشوق زمینی از جانب عاشق سروده شده و دیگر اشعار واسوختیاش -یعنی اشعار اعراضی کامل در جهت تعالی- با هدف شکستنِ رابطة وابستگی یک جانبة عاشق نسبت به معشوق و نیز به سبب بر هم زدن رابطة سلطهجویانة معشوق خلق گردیده است.
پینوشتها
1)شبلی نعمانی نویسندة (شعر العجم)و واله داغستانی(مؤلف ریاض الشعرا)
2)وقوعی شیرازی، وقوعی نیشابوری و وقوعی تبریزی
3) دراین باره نگاه کنید به غزل های 124، 233، 266 و 212 از دیوان وحشی بافقی ویراستة دکتر حسین آذران
4) برای مثال این بیت از حافظ:
این همهشهد و شکر کز سخنممیریزد |
|
اجر صبریست کز آن شاخِ نباتم دادند |
به طبع داوری در باب این بیت از غزل حافظ که آیا حاصل حقیقتسرایی میباشد یا خیر و تشخیص اینکه آیا واقعاً معشوقی به نام شاخ نبات در زندگی او وجود داشته، به دلیل نبود استنادات کافی برای محققین دشوارتر است تا تشخیص حقیقتسرایی یا حقیقتنمایی بودن یک شعرِ عاشقانة شاملو برای آیدا.
5) برای اطّلاع بیشتر در این خصوص نگاه کنید به کتاب هفتاد سال عاشقانه ص92.
6) برای اطلاع بیشتر در خصوص رابطة بیواسطه نگاه کنید به کتاب هفتاد سال عاشقانه ص92.
7) برای توضیح بیشتر دربارة دگرآزاری (سادیسم) نگاه کنید به کتاب هنر عشقورزیدن، ترجمة پوری سلطانی، ص32.
صنما بی تو دلم هیچ شکیبا نشود |
|
وگر امروز شکیبا شد فردا نشود |
8) برای نمونه نگاه کنید به شعر منوچهری شاعر سبک خراسانی که چنین میسراید :
و این شعر از سنایی شاعر سبک عراقی :
ترا دل دادم ای دلبرشبتخوش باد من رفتم |
|
تودانیبادلغمخورشبت خوش باد من رفتم |
منابع:
کتابها:
حافظ شیرازی، خواجه شمسالدّین محمّد،(1379)،دیوان غزلیّات حافظ، به کوشش
خلیل خطیب رهبر ، چاپ بیست و هفتم ، تهران: امیر کبیر.
دهخدا، علی اکبر،(1377)، لغت نامه، چاپ دوم، تهران: دانشگاه تهران.
رودکی، ابو عبدالله جعفر بن محمّد،(1363)، دیوان کامل رودکی، چاپ اول ، تهران: فخر
رازی .
سنایی ، ابوالمجد بن آدم، دیوان سنایی غزنوی ،(1385)، محمّد تقی مدرس رضوی،
چاپ ششم ، تهران: سنایی.
شمیسا ، سیروس، (1382)،سبک شناسی شعر ، چاپ نهم ، تهران، فردوس.
فروم، اریک، (1389)، هنر عشق ورزیدن، پوری سلطانی، چاپ بیست و هفتم ، تهران:
انتشارات مروارید.
کلیم همدانی، ابوطالب، (1369)، دیوان ابوطالب کلیم همدانی، تصحیح و تعلیقات
محمّد قهرمان،چاپ اول.تهران: آستان قدس رضوی.
گلچین معانی، احمد، (1374)، مکتب وقوع در شعر فارسی . چاپ اول. مشهد: دانشگاه
فردوسی.
مختاری، محمّد،( 1378)، هفتاد سال عاشقانه، چاپ اول، تهران: تیراژه
وحشی بافقی، کمالالدیّن ، ( 1384)، دیوان وحشی بافقی ، حسین آذران (نخعی)، چاپ
نهم، تهران: امیر کبیر.
مقالهها:
خدیور، هادی- فرجیفر، شیما ، ( بهار 1391) ، «جلوههای ناز و نیاز در ادب عاشقانه و
عارفانه»، ادب و عرفان، سال سوم، شمارة دهم ، 139-162.
ذوالفقاری، حسن، ( آذر و دی 1369) ، «بابافغانی و مکتب وقوع» ، هلال، سال ششم،
شمارة سی وسوم ، از 179 تا 187.
رزمجو، توران ،( فروردین1390)، «نگاهی به مکتب واسوخت در تاریخ ادبیات ایران»،
کتاب ماه ادبیات، شمارة صد و شصت و دو، از 80 تا 84.
ادبیات امروز ایران خصوصا در حوزه ی شعر آنطور که باید نتوانسته است در جذب مخاطب عام موفق عمل کند و این شاید به دلیل عدم ارتباط مؤثر ما بین هنر و مخاطب باشد و تمام این مصیبت نامه ی ادبیات معاصر ما آن هم در این اواخر ناشی از برداشت های غلط شاعر از نیاز های مخاطب در بحث زیبایی شناختی و تجربه ی حالات روانی به روزمرگی رسیده از یک سو و نیز زور آزمایی شاعر در باز تعریف فضایی جدید و به دور از قید و بند های فخامت، صلابت و پرمایگی در شعر از نظر محتوا و قالب، ورود کلماتی با درجه ی فخامت بسیار پایین صرفا با شعار اینکه، این شاعر است که به کلمات شخصیت می بخشد، عدول از قید های اخلاقی، بر هم زدن دستور زبان و به چالش کشیدن صرف و نحو (با این عقیده که این دستور و این صرف و نحو جواب گوی احساسات شاعر نمی باشد) و در نهایت ورود و خروج بی رویه ی ایده های نو در سرایش شعر است. ایده هایی که به هر عنوان در مسیر توجیه تجربه های جدید از هیچ تلاشی فروگذار نمی باشند.
بعد از تجربه ی نیما و درخشش شاملو در عرصه ی شعر نو تلاش های گسترده ای جهت ایجاد فضاهای جدید در بیان و فرم صورت گرفت که برای نمونه می توان به موارد ذیل اشاره داشت:
شعر فرم
شعر حجم
شعر موج نو
شعر موج سوم
شعر متفاوت
شعر پست مدرن
تمام تلاش های صورت گرفته در چه نقطه ای مشترک هستند و این که به چه قیمتی پا به عرصه ی ادبیات می گذارند از جمله ی سئوالاتی هستند که امروزه منتقدین از خود می پرسند. در مورد تجربه های نوین در خلق قوالب شعری، باید گفت حساسیت چندانی وجود ندارد و با نیما این حساسیت شکسته شد. چرا که تعریف قدیم از شعر دیگر در مقابل نیازهای شاعر و مخاطب جواب گو نبود و تعریف المعجمی از شعر (شعر عنصریست موزون، مقفی و مخیل) دیگر کارائی خود را از دست داده بود و آنچه بیشتر به نظر مهم می رسید عنصر خیال در شعر بود که امروزه از آن با افزودن معیارهایی نه چندان شاعرانه به شعریت نام می برند.
از خصوصیات بارز شعریت در شعر معاصر، با در نظر گرفتن انواع شعری از نظر محتوی ظهور و حضور رئالیسم و کم رنگ شدن رمانتی سیسم است که در ادبیات کلاسیک خواسته یا ناخواسته تأکیدی عمیق بر آن می گردید (البته اگر شاعرانی چون سهراب سپری را در زمره ی کم رنگ شده ها حساب کنیم آنهم تا قبل از دهه ی هفتاد). همچنین با رویکرد ادبیات معاصر به واقع گرائی و دوری از استعارات و تشبیهات و دیگر ملزومات شعر کلاسیک به خصوص بعد از دهه ی هفتاد، فضا برای ساده گوبی در لفظ و پیچیدگی در ساختمان مفهوم بیش از پیش آماده شد. احساس نیاز در فضای ادبی جدید برای ارتباط معنا دار اجزاء در کلیت شعر و دوری از انقطاع در سخن، شعر معاصر را به سمت روایی نمودن سوق داد و به این ترتیب در شعر معاصر ارتباط های عمودی جای روابط افقی در شعر را گرفتند. شاعر امروزی با تکیه بر ایجاز در کلیت و حفظ ارتباط ما بین ابیات و بندها درست در نطقه ی مقابل شعرای کلاسیک قدم برداشت. شعرای کلاسیک سعی در ایجاز سخن در ابیات و بندها داشتند و تأکیدی بر ارتباط معنا دار روایی ما بین ابیات نداشته و فقط سیر ابیات در فضایی کلی و مشترک را با مد نظر قرار دادن سوژه کافی می دانستند. البته در این میان نباید روایت در شعر را که در شعر کلاسیک جایگاهی بس عظیم دارد را با شعر روایی یکی دانست.
تفاوت های زیادی را می توان ما بین شعر معاصر و شعر کلاسیک بدور از تفاوت مابین انواع شعر معاصر برشمرد؛ لیکن بحث حاضر بررسی آسیب شناسی شعر معاصر می باشد و عنایت به این موضوع تا به این حد مکفی خواهد بود.
اگر چه شعر معاصر با در نظر گرفتن پارامترهای فوق الذکر توانست از خلعی که مدت ها بر ادبیات راه به بیراهه برده حاکم بود رهایی یابد؛ لیکن خود در دام کج رویی هایی افتاد که شناخت این کج روی ها و بحث در محور علل آن ها می تواند در جهت روشنگری سودمند افتد.
و اما نقطه ی مشترک در اشعار فوق از نظر محتوا چیست؟ باید چنین گفت که در تمام اشعار فوق از فرم تا پست مدرن یک عنصر مشترک وجود دارد که باعث دوری همه ی آنها از شعر کلاسیک می گردد و آن چیزی نیست جز تحول در ساختار و نحوه ی تأویل، تفسیر و ارجاعات متن و به چالش کشاندن آن و در بسیاری موارد شکستن ساختار که با پر رنگ شدن آشنا زدایی خود را به نمایش گذاشت. آشنایی زدایی هنجار شکنی و ساختار شکنی که با کاستن فخامت زبان و و استفاده از ادبیات محاوره به اسم ارتباط بهتر با مخاطب از ویژگی های انواع شعری فوق می باشد. البته باید اذعان داشت که گاها آثار خوبی نیز تولید شده اند ولی این آثار نیز بدون توجه به برخی فاکتورهای قدیم به نظر می رسد که توان بوجود آمدن نداشتند.
امروزه با کثرت شاعران و بالطبع تولید انبوه شعر در ایران این گونه برداشت می شود که شعر یکی از دوران طلایی خود را سپری می کند اما با کمی دقت این نکته آشکار می شود که بسیاری از شعرهای تولیدی از ساختار کامل و از محتوای خوبی برخوردار نیستند ... تأویل و تفسیر هایی که امروزه از رسالت هنر و به ویژه ادبیات و شعر می شود نشان دهنده ی این مدعا است. امروزه کمتر شاعری معتقد به رسالتی حتی جزئی برای هنر است و خردگرائی در هنر را رفته رفته خرافه ئی بیش نمی داند. باید گفت در دوره ی معاصر اصالت و رسالت ادبیات نه در خرد گرائی و کمال که در لفافه ای از بازی های زبانی آنگونه که شفیعی در شعر جدولی بیان می دارد خلاصه گردیده و بدین گونه شعر اتفاقی می گردد که در زبان می افتد و هرمنوتیک نوین در نزد شاعران معاصر زبان فارسی زیبا شناختی و خرد گرائی را کم کم به فراموشی می سپارد.
بحران در شعر معاصر تنها در محتوا و مفاهیم مندرج در آن رخ نداده است بلکه قسمت اعظمی از این بحران در شکل و قواعد زبان و بیان اتفاق افتاده است.
اگر بخواهیم بحران در شعر امروز ایران را بیابیم باید اولاً در شکل و زبان و ثانیاً در محتوا آن را جست و جو کنیم. بعد از تحولاتی که نیما در شکل و زبان شعر ایران ایجاد کرد این جسارت به شاعران دیگر نیز منتقل شد و آنها نیز دست به تجربه هایی زدند که بعضی موفق و بسیاری ناموفق بودند. این تجربه ها چه در شکل و چه در زبان هنوز ادامه دارد. به ویژه بعد از پیروزی انقلاب اسلامی همزمان با دگرگونی های اساسی که در بخش های مختلف جامعه روی داد حرکت های نو و تازه ای توسط برخی شاعران صورت گرفت که امروز این حرکت ها روند تکاملی خود را ادامه می دهند. بنابراین به خاطر نوآوری هایی که با سرعت انجام می گیرد شکل و زبان خاصی بر شعر امروز ایران حاکم نیست و هیچ کس و هیچ گروه حاکم بلامنازع شعر و ادبیات ایران نمی تواند باشد. از این رو شعر ایران از لحاظ زبان و ساختار به ثبات و یگانگی نرسیده است و شاعران هنوز در حال تجربه اند. محتوای شعر بستر دیگری است که بحران شعر امروز را می توان در آن یافت. با پیشرفت روزافزون و شتابنده ی جامعه در صنعت، فرهنگ، اجتماع، سیاست و ... شعر نیز پیشرفت متناسبی را می طلبد که این بر عهده ی شاعر است. این پیشرفت نه تنها در شکل و زبان بلکه خاستگاه واقعی آن در محتواست. نیاز انسان امروز و جامعه امروز به شعر با نیاز انسان قرن پنجم، ششم، هفتم و ... به شعر متفاوت است. ذائقه ی انسان ها، محیط زندگی و گرفتاری های جدید، شاعر امروز را مکلف می کند تا به این نیازها آن گونه که باید پاسخ دهد.
با توجه به آنچه که گفته شد می توان آسیب شناسی در شعر معاصر ایران را از زاویه ی لزوم تجربه پذیری های جدید و عدم ثبات در این عرصه، بررسی کرد. تجربه هایی که بیشتر در محتوی، محتوا، زبان، اندیشه و ... رخ داده و در حال تکرار است.
از طرف دیگر شتاب فزاینده ی تغییر و تبدل ها و تحول در محیط خارجی و آشفتگی در پردازش آنها در محیط درون ذهن و عین شاعر را به چالشی عظیم فرا خوانده است و درست به همین دلیل شناخت جامعه و مردم از یک سو و انتخاب ابزار مناسب برای ارتباط با آنها و درک نا متوازن از شرائط موجود یا مورد علاقه شاعر و به طور عموم هنرمند را با مشکل اساسی مواجه کرده است و به طور کلی « فقدان جهان بینی و ایدئولوژی شفاف و عمیق بسیاری شاعران را گرفتار دور و تسلسلی نفس گیر کرده و شعر آنها را فاقد اندیشه و تفکری مانا و ژرف.
از دیگر دلائل عدم موفقیت شاعر امروز در برقراری ارتباط مؤثر و ماندگار با مخاطب را شاید بتوان در یک مسئله ی کلیشه ای عنوان نمود که برای بسیاری از اصحاب سخن سطحی به نظر می رسد و آن مسئله ی معاش و گذران زندگی است. امروزه مسئله ی معاش به امری بسیار پیچیده و نیازمند برنامه ریزی و مدیریت تبدیل شده است. تعارض زمانی در زنجیره ی رفتارهای روزمره به عنوان حلقه ی مفقود بسیاری از کنش های اجتماعی مطرح گردیده و زمان مناسب برای اقدام در معرض تحدید واقع شده است. در این باره پرویز بیگی حبیب آبادی در نشستی که با عنوان «آسیب شناسی شعر امروز ایران» با تأکید بر اینکه در شعر ما «بحران مخاطب» وجود ندارد؛ دلائل عدم موفقیت در عرصه ی شعر را در خود شاعران جستجو کرده چنین عنوان می دارد که:
شاعران درباری در دوران های گذشته به خاطر این که دغدغه های معطوف به معیشت و گذران زندگی را نداشتند و همواره مورد حمایت سلاطین بودند؛ آثاری خلاق و پربار از خود به جا می گذاشتند
دغدغه ی معاش و تعارض و تناقض در دریافت، پردازش و ارائه و نیز فرسودگی و عدم رضایت شاعر امروز را دچار تخیلات انفرادی و عدم اشتراک پذیری ایده نموده است. دست یازیدن به مفاهیم انتزاعی حاصل این تجربه های متناقض فردی است که گاه با عدم درک و استقبال مخاطب رو به رو شده و در پاره ای موارد به دلیل حجم مجاز گوئی های شاعرانه رشته ی ارتباط شاعر با مخاطب کلا منقطع می گردد.
در هم ریختگی ساختمان کلمات و جملات با عنوان رسیدن به مفاهیم و تجربه های جدید لزوما به جذب مخاطب نیانجامیده و بازی با کلماتی که گاه به کاریکلماتور ختم می گردد در جذب مخاطب مؤثر واقع نگردیده است.
شفیعی کدکنی در این باره عنوان می دارد که:
وقتی هنرمندی (و در اصل جامعهای که هنرمند در آن زندگی میکند) حرفی برای گفتن ندارد، با درهم ریختن نظام خانوادگی کلمات سر خود را گرم میکند و خود را گول میزند که: من حرف تازهای دارم!" و ظاهراً نیز چنان مینماید که حق با اوست و این خطا را از نزدیک کمتر میتوان مشاهده کرد؛ تنها با فاصله گرفتن و دور شدن میتوان به حقیقت این امر پی برد
14- سخن و سخنوران، فروزانفر، بدیع الزمان.
عشق رسوایی محض است که حاشا نشود
عاشقی با اگر و شاید و اما نشود
شرط اول قدم آن است که مجنون باشیم
هر کسی در به در خانهی لیلا نشود
دیر اگر راه بیفتیم ، به یوسف نرسیم
سر بازار که او منتظر ما نشود
لذت عشق به این حس بلاتکلیفی است
لطف تو شاملم آیا بشود؟ یا نشود؟
من فقط روبه روی گنبد تو خم شدهام
کمرم غیر در خانهی تو تا نشود
هر قدر باشد اگر دور ضریح تو شلوغ
من ندیدم که بیاید کسی و جا نشود
بین زوّار که باشم کرمت بیشتر است
قطره هیچ است اگر وصل به دریا نشود
مرده را زنده کند خواب نسیم حرمت
کار اعجاز شما با دم عیسا نشود
امنتر از حرمت نیست ، همان بهتر که
کودک گمشده در صحن تو پیدا نشود
بهتر از این؟! که کسی لحظهی پا بوسی تو
نفس آخر خود را بکشد پا نشود
دردهایم به تو نزدیکترم کرده طبیب
حرفم این است که یک وقت مداوا نشود!
من دخیل دل خود را به تو طوری بستم
که به این راحتی آقا گرهش وا نشود
بارها حاجتی آوردهام و هر بارش
پاسخی آمده از سمت تو ، الّا نشود
امتحان کردهام این را حرمت ، دیدم که
هیچ چیزی قسم حضرت زهرا (س) نشود
آخرش بی برو برگرد مرا خواهی کشت
عاشقی با اگر و شاید و اما نشود
۱) تعریف غزل و تغزل
به شهادت پیشینه هزار ساله ادب پارسی، غزل یکی از فاخرترین، غنی ترین و باشکوه ترین قالب های ادبی است که ظرفیت والایی برای بیان مضامین غنایی و عاشقانه دارد.
تاریخ سرایش اولین غزل پارسی- به معنای اصطلاحی آن- به قرن های سوم و چهارم هجری برمی گردد و نام شاعرانی همچون شهید بلخی (متوفی ۳۲۵ هـ.ق) و رودکی سمرقندی (متوفی ۳۲۹ هـ.ق) در شمار اولین غزل سرایان به ثبت رسیده است.
پژوهش گران تاریخ ادبیات بر این عقیده اند که اولین غزل زبان پارسی، غزل معروف شهید بلخی با مطلع زیر است:
مرا به جان تو تو سوگند و صعب سوگندی
که هرگز از تو نگردم، نه بشنوم پندی
بررسی سیر تکوینی و روند تکاملی قالب غزل خود محتاج نگارش مقاله ای جداگانه است. ولی همین اندازه کافی است بدانیم که عده ای بر روی این نظریه پای می فشرند که غزل در سیر تکاملی خویش از قصیده جدا شده و به عنوان یک قالب ادبی مستقل تا به امروز به زندگی خود ادامه داده است. دیگر این که گفته اند شعر پارسی بعد از اسلام، اصول وزن های خود را از شعر عربی گرفته و ممکن است که غزل پارسی از غزل عربی اقتباس شده باشد. در این مورد مطالعه کتاب «المعجم» نگارش «شمس الدین محمد قیس رازی» خالی از فایده نیست.
و اما به زعم من، غزل شکل تکامل یافته و پیراسته تغزل است. تغزل یا «پیش قصیده» گونه ابتدایی و ناقص غزل استقلال یافته امروزی است. برای مثل قصیده رودکی از سه قسمت تشکیل می شده است:
۱) پیش قصیده، یعنی همان «تشبیب» و «تغزل»
۲) موضوع که شامل ستایش و یا مرثیه می شده است.
۳) بخش پایانی، اشعاری مشتمل بر دعای ممدوح (شریطه)
تفاوت عمده غزل با تغزل در این است که غزل به عنوان یک قالب تکامل یافته ادبی از قابلیت های والایی برای بیان مضامین گوناگون عرفانی، حماسی، سیاسی و اجتماعی برخوردار است، در حالی که تغزل به اقتضای وابستگی خود به قصیده، صرفا برای بیان مضامین عاشقانه- عشق مجازی و زمینی- به کار می رفته است.
وزن، ایجاز، عشق و زیبایی جز لوازم ذاتی یک غزل خوب است و به کلام غیرموزون، مطول، غیرعاشقانه و نازیبا نمی توان نام غزل نهاد. با عنایت به این نکته، شاعر غزل پرداز باید به هستی نگاه عاشقانه داشته باشد و به همه چیز رنگ عاشقانه بزند، حتی به مضامین سیاسی و حماسی:
به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
۲) غزل، قالب محوری شعر پارسی
و اما علت این که غزل به قالب محوری شعر پارسی تبدیل شده است، به خاطر وجود شاعری رند و قلندر به نام «حافظ» است که به خاطر طراوت و حلاوت غزل هایش، هم چنان شاعری بی بدیل و معاصر است! آری، حافظ هم روزگار ماست، چرا که بیش از هر شاعر دیگری- عوام و خواص- شعرهایش را زمزمه می کنند و هنوز بعد از گذشت چند قرن، غبار فراموشی و کهنگی بر جان غزل هایش ننشسته است.
من شک ندارم که بدون حافظ «غزل» این اقبال عمومی را پیدا نمی کرد که به عنوان محوری ترین قالب ادبی تا به امروز به حیات خود ادامه بدهد. حافظ با نبوغ ادبی شگفت خویش به غزل رنگ جاودانگی زده است. امروز ما برای تشخیص سره از ناسره، شعر همه شاعران را با شعر حافظ محک می زنیم و اغراق نیست اگر بگوییم که طلای ناب شعر حافظ، ما ایرانی ها را در شعر مشکل پسند و سخت گیر کرده است.
و اما این که آیا غزل خواهد توانست در آینده هم این محوریت را حفظ کند یا نه، مشروط به تحقق چند چیز است؟
الف) اجتهاد پویا در حوزه غزل در ادامه سیر تکوینی و روند تکاملی غزل پارسی صورت گیرد.
ب) رفتار شاعران هر عصر با غزل، رفتاری «فراهنجار» باشد.
ج) شاعران غزل پرداز قدرت انعطاف و انطباق شکنی و محتوایی غزل را متناسب با تحولات فرهنگی و اجتماعی داشته باشند.
۳) گونه های مختلف غزل
با پذیرش این تعریف که غزل شعری است بین پنج تا ۱۲بیت که مصراع اول و مصراع های زوج آن هم قافیه است، می توان در محتوا و مضمون قایل به گونه های غزل عاشقانه، عارفانه، سیاسی، حماسی، اجتماعی و... شد. ولی یادمان نرود که در تمام این گونه ها، تعریف غزل باید حفظ شود، وگرنه نام آن شعر راباید چیز دیگری گذاشت، چیزی غیر از غزل.
غزل به هرشکلی که جلوه کند، باز هم غزل است. یعنی درهیچ شرایطی نمی توان از جوهره ذاتی و فطرت اصلی خود که «ایجاز» و «زیبایی» است، جدا شود. ولی باید قبول کرد که درهر عصری به جلوه ای ظاهر می شود برای مثال درعصر سعدی، کار غزل عاشقی کردن است و بس. اما در زمانه حافظ، غزل به رند قلندری می ماند که در پناه عرفان، با دورویی و نفاق و ریا و... می جنگد. در دوران مشروطه، غزل در نقش یک مصلح اجتماعی و سیاسی، شمشیر زبان سرخ خویش را علیه استبداد از نیام روشنگری و آزادی خواهی برمی کشد و بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و در دوران دفاع مقدس- همچنان که شاهد بودیم- غزل در کسوت یک رزمنده، لباس رزم بر تن می کند و برای دفاع از آب و خاک و ناموس این ملت به جبهه می رود، و اما امروز، به نظر من رسالت غزل در شرایط حاضر، عدالت گستری و مهرورزی است، غزل امروز بار دیگر باید عاشقی کند و برای تقسیم عشق و عدالت و لبخند به پاخیزد.
اجازه بدهید این بحث را به طور مبسوط تر در عنوان بعدی دنبال کنیم.
۴) غزل و نوبت عاشقی
طفیل هستی عشق اند آدمی و پری
ارادتی بنما تا سعادتی ببری
عشق عطیه ای الهی و گرانبهاترین گوهر وجودی انسان است که در ادبیات عرفانی ما از جایگاه ویژه ای برخوردار است.
عشق، عمود خیمه و آفرینش و شیرازه بند عالم هستی است. آدمی بدون عشق، به یتیمی می ماند که در برزخ غربت و تنهایی گرفتار است و «مرگ» نیز سرانجام محتوم اوست.
هرآن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق
بر او نمرده به فتوای من نماز کنید
ولی ره سپر راه عشق، ره سپر وادی جاودانگی است و دست «مرگ» از دامن او کوتاه:
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
همچنان که اشاره شد، اگر به سیر تکوینی غزل از مقطع تاریخی مشروطه تا به امروز نگاه کنیم؛ خواهیم دید که غزل به هزار و یک دلیل از ذات فطری و جوهره اصلی خویش به دور مانده است! در دوره مشروطه به خاطر تحولات سیاسی و اجتماعی شاهد شکل گیری «غزل سیاسی» هستیم. یعنی در این دوران، ما غزل را در هیئت یک سیاست مدار می بینیم که دم به دم بیانیه های سیاسی آمیخته با شعار صادر می کند. شاخص ترین چهره این نوع از غزل «فرخی یزدی» شاعر آزادیخواه زبان بریده است:
آن زمان که بنهادم، سر به پای آزادی
دست خود زجان شستم، از برای آزادی
تا مگر به دست آرم، دامن وصالش را
می دوم به پای سر، در قفای آزادی
با عوامل تکفیر، صنف ارتجاعی باز
حمله می کند دایم، در بنای آزادی
در عصر انقلاب اسلامی، به خصوص سال های دفاع مقدس، شاهد شکل گیری گونه دیگری از غزل با نام «غزل حماسی» هستیم، در این دوران غزل به حکم تکلیف لباس رزم بر تن می کند و مثل یک مجاهد در جبهه های نبرد حق علیه باطل، همپای رزمندگان می جنگد. شاخص ترین چهره این گونه از غزل در دوران دفاع مقدس زنده یاد «نصراله مردانی» است:
ای یلان صف شکن! اسطوره شد ایثارتان
کوه آهن آب شد در عرصه پیکارتان
تندر تکبیرتان توفان سرخ روزگار
نعره های نور جاری از گل رگبارتان
گونه را در شط خون شویید رو در روی خصم
تا شود گلگون تر از روی شفق رخسارتان
(نصراله مردانی، قانون عشق، یلان صف شکن، ص ۲۲۱)
بعد از پذیرش قطعنامه و پایان جنگ تحمیلی، گونه دیگری از غزل شکل می گیرد که به «غزل اعتراض» معروف می شود. هدف شاعرانی که به این نوع روی می آورند، نقد سیاسی و اجتماعی و به نوعی آسیب شناسی سیاسی جامعه است. درواقع این گونه از غزل اعتراضی است به «بحران هویت» و فریادی است علیه تبعیض ها و نابرابری های اقتصادی و اجتماعی که چهره شاخص آن «علیرضا قزوه» است:
دسته گل ها، دسته دسته می روند از یادها
شمع روشن کرده ای در رهگذار بادها؟
سخت گمنامید اما، ای شقایق سیرتان
کیسه می دوزند با نام شما، شیادها!
با شما هستم که فردا کاسه سرهایتان
خشت می گردد برای عافیت آبادها
غیر تکرار غریبی هان! چه معنا می کنید
غربت خورشید را در آخرین خردادها
(علیرضا قزوه، از نخلستان تا خیابان، غزل دسته گل ها، ص ۵۱)
و اما امروز که به لطف الهی، ما بحران ها را پشت سر گذاشته ایم و به ثبات و صلح و آرامش رسیده ایم، وقت آن است که از غزل، غزل بودن را انتظار داشته باشیم. امروز غزل باید به فطرت و ذات اصلی خود رجعت کند و از «عشق» بگوید. رسالت امروز غزل- در آوار سرب و سیمان و آهن- ابلاغ عشق، مهرورزی و «دوست داشتن» به جهانی است که به جز زبان اسلحه و خشونت را نمی داند و رفته رفته می رود تا در تسخیر کامل صنعت و فناوری، به دست روبات ها و آدم های ماشینی اداره بشود! و سهراب سپهری چه زیبا این دغدغه مقدس را فریاد کرده است:
در این کوچه هایی که تاریک هستند
من از حاصل ضرب تردید و کبریت می ترسم.
من از سطح سیمانی قرن می ترسم.
بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است.
مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی، در این عصر معراج پولاد.
مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات.
اگر کاشف معدن صبح آمد، صدا کن مرا.
(سهراب سپهری، هشت کتاب، به باغ همسفران، ص ۳۹۶)
آری، امروز نوبت عاشقی غزل است، چرا که تنها هنر از «عشق سرودن» می تواند انسان را در عصر حاضر به صراط مستقیم رستگاری و سعادت هدایت کند. عشق حیاتی ترین نیاز امروز ماست. ما باید به نسل مضطرب و وحشت زده امروز «هنر عاشقی» را بیاموزیم.
امروز مهربانی، دوست داشتن و عاشقی کردن رسالت همه ماست و حنجره روشن و لطیف غزل، بهترین محمل برای ابلاغ این پیام انسانی است:
ای عشق! ای ترنم نامت ترانه ها
معشوق آشنای همه عاشقانه ها
ای معنی جمال به هر صورتی که هست
مضمون و محتوای تمام ترانه ها...
(قیصر امین پور، دستور زبان عشق، غزل معنی جمال، ص ۵۱)
۵) و اما غزل امروز...
بدون تعارف باید گفت که نسبت غزل امروز با غزل اصیل پارسی، - در بسیاری از موارد- نسبتی ظاهری و تصنعی است. چیزی که امروز در بعضی از صفحات ادبی مطبوعات می بینیم، تنها در صورت به غزل شبیه است و در سیرت هیچ نسبت معقول و مقبولی با غزل ریشه دار و اصالت مند پارسی ندارد.
باید قبول کرد که رفتار گروهی از شاعران دهه های ۷۰ و ۸۰ با غزل، رفتاری پدرسالارانه بوده است. یعنی گروهی به اسم نوآوری با استبداد رأی خواسته اند غزل را به عقد ازدواج کسانی درآورند که عروس غزل هیچ نسبتی با آن ها نداشته است: نحله هایی همچون غزل آوانگارد، پست مدرن، غزل زبان و... به همین خاطر غزل امروز به اصلاح نژاد نیاز دارد. زیرا در این سال ها به خاطر اختلاط و آمیختگی غزل با تیره ها و نژاد های غیراصیل، غزل به موجودی هولناک و تحمل ناپذیر تبدیل شده است.
غزل امروز «مسخ» شده است و اگر برای اصلاح نژاد آن چاره ای نیاندیشیم، دیگر آینده ای برای آن متصور نیست. البته هنوز جای امیدواری هست، چرا که هنوز این عرصه از حضور یلان و رویین تنان نام آوری که از نسل حافظ، عطار و مولانا هستند خالی نشده است و به خاطر حضور روشن این نسل غیرت مند، فردا خورشید غزل هم چنان پرفروغ در آسمان ادبیات ایران خواهد تابید و بار دیگر رو سیاهی به زغال خواهد ماند و بس.
گمانم کرم های کور ابریشم
شبی در خواب چشمان تو را دیدند
که فردا همّگی
پروانه گردیدند ...
تن داده ام در این نبرد از پا بیفتم
حتی اگر از چشم خیلی ها بیفتم
دیگر نمی خواهم برای با تو بودن
چون بختکی بر جانِ این دنیا بیفتم
...
من آن ستارهی نامرئیام که دیده نشد
صدای گریهی تنهاییش شنیده نشد
من آن شهاب شرار آشنای شعلهورم
که جز برای زمینخوردن آفریده نشد
من آن فروغ فریبای آسمان گَردم
که با تمام درخشندگی، سپیده نشد
من آن نجابت درگیر در شبستانم
که تا وسوسه بر قامتش تنیده نشد
نجابتی که در آن لحظههای دست و ترنج
حریم عصمت پیراهنش دریده نشد
من از تبار همان شاعرم که سرو قدش
به استجابت دریوزگی خمیده نشد
همان کبوتر بیاعتنا به مصلحتم
که با دسیسهی صیاد هم خریده نشد
رفیقِ من، همه تقدیم مهربانی تو ...
اگر چه حجم غزلهای من قصیده نشد
کنون رزم ویروس و رستم شنو دگرها شنیدستی این هم شنو
که اسفندیارش یک دیسک داد بگفتا به رستم که ای نیکزاد
در این دیسک باشد یکی فایل ناب که بگرفتم از سایت افراسیاب
چنین گفت رستم به اسفندیار که من گشنمه نون سنگک بیار
جوابش چنین داد خندان طرف که من نون سنگک ندارم به کف
برو حال می کن بدین دیسک هان! که هم نون و هب باشد در آن
تهمتن روان شد سوی خانه اش شتابان به دیدار رایانه اش
چو آمد به نزد مینی تاوراش بزد ضربه بر دکمه پاور اش
دگر صبر و آرام و طاقت نداشت مَر آن دیسک را در درایو اش گذاشت
نکرد هیچ صبر و نداد هیچ لفت یکى لیست از نقشه دیسکت گرفت
در آن دیسک دیدش یکی فایل بود بزد اینتر آنجا و اِجرا نمود
کز آن یک دموشد پس از آن عیان ابا فیلم و موزیک و شرح و بیان
به ناگه چنان سیستمش کرد هنگ که رستم در آن ماند مهبوت و مَنگ
چو رستم دگر باره ریست نمود همى کرد هنگ و همان شد که بود
تهمتن کلافه شد و داد زد ز بخت بد خویش فریاد زد
چو تهمینه فریاد رستم شنود بیامد که لیسانس رایانه بود
بدو گفت همه مشکلش وز آن دیسک و برنامه ى خوشگلش
چو رستم بدو داد قیچی و ریش یکی دیسک راه انداز آورد پیش
یکى تول کیت اَندر دیسک بود بر اورد آنرا و اِجرا نمود
همى گشت تول کیت هارد اَندرش چو کودک که گردد پى مادرش
به ناگه یکى رمز ویروس یافت پى حذف اِمضاى ایشان شتافت
چو ویروس را نیک بشناختش مَر از بوت سکتور بر انداختش
یکى ضربه زد به سرش تول کیت که هر بایت آن گشت هشتادبیت
به خاک اَندر اَفکند ویروس را تهمتن به رایانه زد بوس را
چنین گفت تهمینه به شوهرش که این بار بگذشت از پل خرش
دگر باره امّا خریت مکن ز رایانه اصلاً تو صحبت مکن
اسفندیار
به معنای آفریدهی مقدس. لقب آن تَهْم یعنی دلیر است. پسر گشتاسب. او برای گسترش دین بهی بسیار میکوشد و جنگها میکند. از جمله، ارجاسب، شاه هونها را شکست میدهد. به واسطهی دانهی اناری که زرتشت به او میدهد، روئین تن میشود. اسفندیار جوانی شایسته و نیرومند است که حسادت اطرافیان خود را برمیانگیزد و از او نزد پدر بدگویی میکنند. گشتاسب به خاطر سعایت اطرافیان به اسفندیار بدگمان میشود و به خیال اینکه او در فکر تاج و تخت است دستور میدهد پسر را در غل و زنجیر به دژ گنبدان ببرند و در آنجا او را به چهار میخ آهنین ببندند. ارجاسب، شاه هونها که از تغییر دین گشتاسب آگاه شده به بهانهی بازگرداندن دین قبلی به حمله میبرد. در این نبرد بسیاری کشته میشوند و سپاه ایران شکست میخورد. گشتاسب کسی را نزد اسفندیار میفرستد و عذر گذشته میخواهد و از او میخواهد به کمکش بیاید. اسفندیار که ابتدا از پدر دلآزرده است نمیپذیرد، اما سرانجام قبول میکند و نزد پدر میاید و ارجاسب را شکست میدهد. اما گشتاسب اهدای تاج و تخت خود به او را منوط میکند به نجات دو خواهر اسفندیار که نزد ارجاسب اسیرند. اسفندیار میپذیرد و در راه رسیدن به روئین دژ که کاخ ارجاسب است از هفت خوان میگذرد. خوان نخست، کشتن دو گرگ غول پیکر؛ خوان دوم، کشتن دو شیر غول پیکر؛ خوان سوم، کشتن اژدهای کشف رود، که اسفندیار برای از بین بردن این اژدها درون صندوقی آهنی پنهان شد و بعد از اینکه اژدها صندوق را به دندان گرفت از آن خارج شده و اژدها را کشت. خوان چهارم، کشتن زن جادو؛ خوان پنجم، کشتن سیمرغ و دو فرزند او، که اسفندیار برای کشتن سیمرغ در صندوقی پنهان شد که روی یک گردونه بود و گرداگرد آن را شمشیر نشانده بودند. بال سیمرغ به هنگام حمله به صندوق در شمشیرها گیر کرد و زخمی شد. اسفندیار نیز از صندوق درآمده و او را به قتل رساند؛ خوان ششم، گذشتن از بیابان پر از برف؛ و خوان هفتم، گذشتن از صحرای سوزان بود. او پس از گذار از هفت خوان، لشکر ایران را به روئین دژ میرساند، اما در مییابد که با جنگ نمیتواند وارد دژ شود. بنابراین به جامهی بازرگانان درآمده، هشتاد جفت صندوق بر پشت هشتاد شتر استوار میکند و 160 دلاور را در آنها پنهان میسازد. بیست دلاور دیگر نیز به جامهی ساربانان درمیآیند. بقیهی لشکر نیز تحت فرمان پشوتن منتظر علامت اسفندیار میمانند. او بر بیست شتر نیز حریر و ابریشم و گوهر بار میکند و وارد دژ میشود. چند روز بعد اسفندیار ساکنان دژ را به مهمانی دعوت میکند و به بهانهی مهرگان آتشی برپا میسازد. پشوتن با دیدن آتش لشکر را به سمت دژ میکشد و به نبرد با سرداران ارجاسب میپردازد. ارجاسب نیز به خیال آنکه دژ در امان است، تمام لشکر را برای کمک به سربازان بیرون میفرستد. با خالی شدن دژ، اسفندیار دلاوران را از صندوقها درآورده و دژ را تسخیر میکند، خواهرانش را نجات میدهد و گنج های دژ را برداشته و به نزد پدر میرود. اما گشتاسب حاضر نمیشود سلطنت را به او واگذار کند و او را به سیستان میفرستد تا رستم را دست بسته به نزد او بیاورد. اسفندیار از رستم میخواهد که خود را دست بسته تسلیم گشتاسب کند، اما رستم این خفت را نمیپذیرد و اسفندیار مجبور به نبرد تن به تن با او میشود. رستم که پیرمردی است، چون میبیند که نزدیک است از اسفندیار شکست بخورد، از سیمرغ کمک میطلبد و او راز روئینتنی و نقطهی ضعف اسفندیار را به او میگوید و تیری از گز به رستم داد تا به کمک آن اسفندیار را نابود کند. در نبرد بعدی رستم تیر گز را به چشم اسفندیار میزند که تنها نقطهی آسیبپذیر اوست و باعث مرگ او میشود. پس از آنکه اسفندیار تیر را از چشم بدر میاورد، بهمن پسر خود را به رستم میدهد تا او را بپرورد.
سهراب
پسر رستم و تهمینه. رستم قبل از تولد سهراب با شنیدن خبری از ایران زمین ناچار رخت سفر بست. او قبل از آنکه سفر را آغاز کند سفارشهای لازم را به همسرش نمود: بدو داد و گفتش این را بدار گرت دختری آید از روزگار ورایدونکه آید ز اختر پسر ببندش به بازو نشان پدر.
سهراب، پدر و نسب خود را نمیشناخت. سهراب در همه کار از همگنانش برتر بود و این امر توجه او را به خودش جلب کرد. به همین دلیل نسبش را از مادرش پرسید و مادر به ناچار حکایت ازدواجش با رستم را برای او تعریف کرد. وقتی بزرگتر شد خواست به ایران رَود و کیکاووس را از تخت بردارد، پی توس را ببرد و رستم را پادشاه کند. چون افراسیاب از این قضیه آگاه شد، هامان و بارمان را به نزد سهراب فرستاد تا او را همراهی کنند و نگذارند رستم را بشناسد. به همین سبب سهراب به ایران حمله کرد و در دژ سپید با دلاوران ایرانی جنگید. کیکاووس نیز رستم را به مقابله با آنها فرستاد. چون دو سپاه به نزدیک هم رسیدند، رستم شبانگاه به اردوگاه سهراب رفت و ژندهرزم را که برای کاری از بزمگاه سهراب بیرون آمده بود به قتل رساند. در نتیجه تنها کسی که رستم را میشناخت از بین رفت. روز بعد رستم و سهراب با هم نبرد کردند، اما هیچکدام نتوانست دیگری را شکست دهد. سهراب از شباهتش با حریف متعجب شد و موضوع را با هامان در میان گذاشت، اما هامان به او اطمینان داد که او رستم نیست. روز بعد دوباره دو حریف رزم آزمودند و این بار سهراب بر رستم چیره شد، اما رستم گفت در ایران حریف را در مرتبهی اول نمیکشند:
دگرگونه تر باشد آیین ما جز این باشد آرایش دین ما
کسی کو به کشتی نبر آورد سر مهتری زیر گرد آورد
نخستین که پشتش نهد بر زمین نَبُرد سرش گرچه باشد به کین
اگر بار دیگرش زیر آورد به افکند ش نام شیر آورد
روا باشد از سر کند زو جدا بدینگونه برپا باشد آیین ما.
سهراب قبول کرد و دوباره کشتی گرفتند. این بار رستم سهراب را زمین زمین زد و پهلویش را درید. آنگه سهراب گفت که پدرم رستم انتقامم را خواهد گرفت.
رستم دریافت که پسر خود را کشته است:
کنون گر تو در آب ماهی شوی و یا چون شب اندر سیاهی شوی وگر چون ستاره شوی بر سپهر بپری زِ روی زمین پاک مهر بخواهد هم از تو پدر کین من چو بیند که خشت است بالین من.
رستم پیکی فرستاد و از کیکاووس نوشدارو خواست. اما کاووس از ترس اتحاد رستم و سهراب نوشدارو را نفرستاد.
خلاصه داستان:
روزی رستم « غمی بد دلش ساز نخجیر کرد.» از مرز گذشت، وارد خاک توران شد، گوری شکار و بریان کرد و بخورد و بخفت.
سواران تورانی رخش را در دشت دیده به بند کردند. رستم بیدار که شد در جستجوی رخش به سوی سمنگان رفت. شاه سمنگان او را به سرایش مهمان کرد و وعده داد که رخش را مییابد.
نیمه شب تهمینه دختر شاه سمنگان که وصف دلاوریهای رستم را شنیده بود، خود را به خوابگاه رستم رساند و عشق خود را به او ابراز کرد و گفت آرزو دارد فرزندی از رستم داشته باشد.
زمانی که رستم تهمینه را ترک میکرد، مهرهای به او داد تا در آینده موجب شناسایی فرزند رستم گردد.
نه ماه بعد تهمینه پسری به دنیا آورد. « ورا نام تهمینه سهراب کرد.» سهراب همچون پدر موجودی استثنایی بود. در سه سالگی چوگان میآموزد؛ در پنج سالگی تیر و کمان و در ده سالگی کسی هماورد اونبود زمانی که سهراب دانست پدرش رستم است، تصمیم گرفت به ایران رفته، کیکاووس را برکنار و رستم را به جای او بنشاند. سپس به توران تاخته و خود به جای افراسیاب بر تخت بنشیند. «چو رستم پدر باشد و من پسر، نباید به گیتی کسی تاجور»
سهراب سپاهی فراهم کرد. افراسیاب چون شنید سهراب تازه جوان میخواهد به جنگ کیکاووس رود، سپاه بزرگی به سرکردگی هومان و بارمان همراه با هدایای بسیار نزد سهراب فرستاد و به دو سردار خود سفارش کرد تا مانع شناسایی پدر و پسر شوند و پس از آن که رستم به دست سهراب کشته شد، سهراب را نیز در خواب از پا درآورند.
سهراب به ایران حمله میکند. نگهبان دژ سپید در ناحیة مرزی، هجیر، با سهراب میجنگد و اسیر میشود. سپس گردآفرید دختر دلیر ایرانی با سهراب میجنگد. پس از جنگی سخت، سهراب میفهمد او دختر است و دلباختة او میشود اما گردآفرید با حیله به داخل دژ میرود، همراه ساکنان آن جا، دژ را ترک و برای کیکاووس پیام میفرستند که سپاه توران به سرکردگی تازهجوانی به ایران حمله و دژ سپید راگرفتهاست.
نامه که به کیکاووس میرسد، هراسان گیو را به زابل میفرستد تا رستم را برای نبرد با این یل جوان فرابخواند.
گیو وصف سهراب را که میگوید، رستم خیره میماند. سه روز با گیو به شادخواری میپردازد و پس از آن به درگاه شاه میرود.
کیکاووس که از تأخیر رستم خشمگین است، دستور میدهد رستم و گیو را بر دار کنند. رستم با خشم درگاه را ترک میکند و میگوید اگر راست میگویی دشمنی را که دم دروازه است بر دار کن.
کیکاووس که پشیمان شده، گودرز را از پی رستم میفرستد و او با تدبیر رستم را باز میگرداند.
سپاه ایران و توران در برابر هم صفآرایی میکنند.
شب رستم با لباس تورانیان به میان آنها رفته و سهراب را از نزدیک میبیند. هنگام بازگشت، زند را که ممکن بود پدر و پسر را به هم بشناساند، ناخواسته میکشد.
روز بعد سهراب از هجیر میخواهد رستم را به او نشان دهد اما هجیر از ترس آن که رستم به دست این سردار تورانی کشته شود، رستم را نمیشناساند.
جنگ تن به تن مابین رستم و سهراب در میگیرند. دو پهلوان تمام روز با نیزه و سنان و شمشیر و عمود گران به جنگ پرداختند. سپس با تیر و کمان به جنگ هم رفتند و زمانی که هر دو از شکست حریف درمانده شدند، هر کدام به سپاه دیگری حمله و بسیاری از ایرانیان و تورانیان را به خاک افکندند. پس از چندی به خود آمدند و جنگ تن به تن را به روز دیگر موکول کردند.
شب رستم به برادرش زواره وصیت کرد و سهراب از هومان پرسید آیا پهلوانی که امروز با او جنگیدم رستم نبود که هومان همان طور که افراسیاب از او خواسته بود، رستم را به او نشناساند.
روز دیگر دو پهلوان کشتی گرفتند. پس از چندی سهراب رستم را بر زمین زد و تا خواست سرش را با خنجر از تن جدا کند، رستم گفت در آئین ما کشتن در نخستین نبرد رسم نیست. سهراب او را رها کرد.
بار دیگر رستم و سهراب به کشتی گرفتن پرداختند و این بار رستم سهراب را بر زمین زد و با خنجر پهلوی او را درید.
سهراب گفت کسی پیدا خواهد شد تا به رستم خبر ببرد که تو فرزند او را کشتهای. آن وقت اگر ماهی شوی و به دریا بروی یا ستاره در آسمان، رستم ترا خواهد یافت و به کین پسر ترا خواهد کشت.
رستم از هوش رفت (مبهوت شد!؟) و چون به خود آمد، از او پرسید چه نشانهای از رستم داری؟ سهراب بازو بندش را با همان مهره به رستم نشان داد. رستم خواست خود را بکشد که بزرگان نگذاشتند. سهراب از او خواست از سواران توران کسی را هلاک نکنند که پذیرفته شد.
رستم به یاد نوشدارو افتاد و کسی را نزد کیکاووس فرستاد تا اگر اندکی از نیکوییهای او را به یاد میآورد، نوشدارو را برای درمان فرزندش سهراب بفرستد.
کیکاووس از ترس آن که با زنده ماندن سهراب پدر و پسر او را از تخت به زیر آورند، از دادن نوشدارو خودداری کرد و بدینسان سهراب بمرد.
رس و اشباع و حذو و توجیه است
باز مجری و بعد ازوست نفاذ
----------
-رس=به فتحه مقدر ما قبل الف تاسیس گویند.
-اشباع=به حرکت قبل از روی موصوله گویند.
-حذو=cvcc به مصوت(v)گویند و صامت آخر روی مقیده است :مند.
-توجیه=cvc مصوت آن(v)توجیه است و صامت آخر روی مقیده است :در.
-مجری=به حرکت بعد از روی گویند:خوابی
-نفاذ=به حرکات حروف بعد از روی گویند:دوانمش
مثال:حکایت =
yat =هجای قافیه
t =روی
a =توجیه
y =دخیل
آ=الف تاسیس
۱-اسناد :احتلاف ردف اصلی و زاید را اسناد می گویند.مانند نیکان پاکان حرف ی در نیکان و حرف الف در پاکان ردف اصلی است. مانند تاخت بتافت خ در تاخت و ف در تافت ردف زاید است.
۲- اقوا :اختلاف حرکت ماقبل ردف و قید است. مانند تلفظ واو در طوسی و فردوسی با هم مطابقت ندارد. مانند پر تر حرکت پ و ت باهم مطابقت ندارد.
۳-توجیه :حرکت ما قبل حرف روی را گویند.
۴-اکفاء :اختلاف حرف روی را گویند.مانند زمانیکه مرگ و ترک با هم قافیه شده اختلاف گ و ک را اکفاء گویند. حرف ک و گ را روی می گویند.
ایطاء:تکرار قافیه را ایطاء گویند به شرطی که کلمات متکرر دارای یک معنی باشد.
ایطاء جلی : تکرار قافیه آشنا باشد.مانند دانشمند و تنومند
ایطاء خفی :تکرار قافیه آشنا نباشد. مانند دانا وگویا
شایگان :قافیه ساختن ان جمع و ون جمع مذکر سالم ان صفت فارسی و ات جمع مونث سالم مانند (یاران و مستان) ؛ (رخشان و تابان) و (مومنین و مسلمین) و (کاتبون و عالمون) و (صفات و مشکلات) شایگان می باشد
قافیه معمولی یا معموله :لفظ مرکب را در حکم بسیط قرار دهند.قافیه پروانه بسیط با یانه مرکب
حاجب:کلمه ای است بیش از قافیه اصلی به یک معنی تکرار شود از محسنات شعری محسوب می شود ای گونه قافیه را قافیق محجوب می گویند.
هرچند رسد هر نفس از یار غمی..............باید نشود رنجه دل از یار دمی«
ذوقافتین:در هر مصراع یا بیت دو قافیه داشته باشد.
دل در سر زلف یار بستم................وز نرگس آن نگار مستم
بیت فوق دو قافیه دارد:یار نگار و بستم مستم
رس:حرکت فتحه پیش از الف را رس گویند.
ای برده دلم را تو بدان شکل و شمَایل............پروای کَسَت نیّ و جهانی به تو مَایل فتحه م در شمایل و مایل حرکت رس گویند.
ذوقافیتین
گاهی شعر دارای دو قافیه پایانی است. مثلاً:
گزید از غنیمت ظرایف بسی
کز آن سان نبیند طرایف کسی
کلمه یا کلماتی که بعد از واژه های قافیه، عیناً تکرار می شود.ردیف می گویند
به بیت اول هر شعر که شاعر سرودن رو با اون شروع می کنه “مَطلَع شعر” که در این جا به رنگ قرمز نمایش داده شده . به بیت ابتدایی هر غزل و قصیده که در آن هر دو مصرع قافیهدار هستند “مُصَرع” می گن.و به بیت انتهایی هر غزل که اینجا با رنگ سبز نشون داده شده “مَقطَع شعر” می گن.
در بیت پایانی یا همان مقطع از” تخلص” یا “نام شاعری” خود استفاده می کنه. که در این غزل هم حافظ در بیت پایانی از نام خود استفاده کرده.
چگونه در خیابانهای تهران زنده می مانم؟
مرا در خانه قلبی هست...با آن زنده می مانم
مرا در گوشه این شهر آرام و قراری هست
که تا شب اینچنین ایلان و ویلان زنده می مانم
هوای دیگری دارم... نفسهای من اینجا نیست
اگر با دود و دم در این خیابان زنده می مانم
شرابی خانگی دائم رگم را گرم می دارد
که با سکرش زمستان تا زمستان زنده می مانم
بدون عشق بی دینم، بدون عشق میمیرم
بدین سان زندگی کردم، بدین سان زنده می مانم
به روی من کسی دگر، دریچه وا نمی کند
میان کوچه هیچ کس، مراصدا نمی کند
زمین فتاده در هوس، زمان فتاده از نفس
پرنده راکس ازقفس، چرا رهانمی کند
به هرسرای فتنه ها، به کوچه کوچه غصه ها
برای مرگ کینه ها، دلی دعا نمی کند
گذشته ازخم گذر، میان جاده رهگذر
بغل به روی یک نفر، زلطف وانمی کند
درین سکوت نیمه شب، فرشته نیز زیر لب
زروی مهر یک کرت، خدا خدا نمی کند
غریبه یی مگر دلم، که پشت در هنوزهم
کسی به رسم هم دلی، تر صلا نمی کند