ای باوفا که داغ به دلها گذاشتی
دستی کنار علقمه برجا گذاشتی
دستی اگر که قاصد آب از شریعه بود
نزد حسین فاطمه تنها گذاشتی
سروت ز زین فتاده و در خون شناوری
صدها هزار خیمه تو برپا گذاشتی
کامت بسوخت در نظر جمع تشنه لب
با آنکه دست بر دل دریا گذاشتی
شد پاره چشم و بشد آرزو بر آب
داغی دگر به دامن صحرا گذاشتی
با آنکه دستهات قلم گشته بود، لیک
سیلی سرخ بر رخ گرما گذاشتی
صیدی میان دست پدر حنجرش شکافت
افسوس آب بر لب بابا گذاشتی
گفتا خموش داغ دلم تازه شد “خرد”
زین آتشی که بر جگر ما گذاشتی