ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

یک داستان...!


داشت گل "آگلونما"ی داخل گلدان را نگاه می کرد، که لبخندی بر لبش نشست. تا چند ماه پیش برگهایش به علت نامعلومی همه آویزان و بی رمق بودند. اما امروز برگهای زیادی از آن صاف و قبراق ایستاده بودند. اگرچه، چند برگی هم در اطرافش هنوز بی حال بودند. 

یاد خودش افتاد. به مدت دو سال مثل آن برگها، افسرده و غمگین بود. خشکیده بود. تنها کاری که میدانست چگونه باید انجام دهد آه و اشک و ناله بود. گفتار و کردار غلط، ضعف شدید شخصیتی و ... که البته همیشه به آن اذعان داشت. حالی که نه قبل از آن، آنگونه بود و نه حالا- بعد از آن. لبخند می زد که باز مثل برگهای "اگلونما" شاد و قبراق است.

روزی را در خاطر آورد که تصمیم گرفت تکه های شکسته شده اش را جمع کند و خود را "بند" بزند و دوباره حق "زندگی" کردن به خودش بدهد. به یارش که حالا کوهها و دشتها میانشان فاصله بود، اما او باز هم "یارم" خطابش می کرد- البته در دل. گفت می خواهم زندگی کنم، نه روزمرگی. یا از امروز درست زندگی می کنیم یا هر کس زندگی خودش را می کند. یارش در چشمانش زل زد. انتظار نداشت. آنها حتی روی مبل کنار یا روبروی هم ننشسته بودند. یارش از پشت میز تدوین به سمت وی چرخیده بود و او روی مبل نشسته بود.

-حرف آخرت است؟!

-بله. زندگی حق همه انسانهاست. و من انسانم. برای دلم، وقتم و وجودم ارزش و احترام قایلم. برای تو هم همینطور. با من شاد نیستی با دیگری حتما خواهی بود.

-باشد. و دیگر هیچ نگفت.

او قرار گذاشت فردا صبح هرکس دنبال زندگیش برود. از رئیسش با بیان علت، مرخصی گرفت و آماده رفتن. یارش طبق معمول تا صبح تدوین کرد و نخوابید. وقتی او بیدار شد مطابق همیشه ندیدش. صبح تا ظهر ساعت خوابش بود. اما یارش نبود. او اصلا نخوابیده بود. فکر کرد شاید مثل بعضی وقتها رفته نان سنگک تازه و عسل و خامه بخرد -صبحانه مورد علاقه هردوشان. اما نه. نیامد. تلفن همراه هم در خانه بود. یادش آمد که گاه گاهی که یارش خامه و عسل می خرید و بعد او را بیدار می کرد تا با هم صبحانه بخورند، با برق خوشحالی در چشمانش می گفت: چقدر زندگی قشنگ است وقتی عشقت را از خواب بیدار کنی و باهم، بوی نان تازه را حس کنید و صبحانه بخورید! همیشه وقتی او یک روز مرخصی می گرفت، یارش از فردا -که باید او دوباره سرکار برود- بیزار بود.

او نیامد و نیامد. وقتی آمد که همه جا تعطیل شده بود. 

-قرارمان چه شد؟

-می ریم. عجله نکن. 

همیشه خونسرد بود. بعد از ساعتی آمد و گفت آماده شو برویم. او نیشخندی زد و گفت: حالا؟!!        

-آره. و با اصرار او را برد، اما نه به دادگاه بلکه به پارکی که او عاشقش بود عاشق درختهای سربه فلک کشیده و کهنسالش. عاشق هوای خنکش. زمین اسکیت با آن شادی و شور و آهنگهای هیجان انگیزش: پارک قیطریه.

راه رفتند. یارش که همیشه بعد از چند دقیقه می نشست اینبار پا به پای او رفت. او که اگر می گذاشتندش تا آخر دنیا پیاده می رفت، رفت و رفت و یارش هم می آمد، بی کلامی، بی لبخندی.

بالاخر ه او نشست. به خودش آمد. یارش دوست داشت بنشیند،سیگاری روشن کند و از کارش برای او بگوید یا بحث اجتماعی یا فرهنگی را با هم آغاز کنند. یارش سر حرف را طبق معمول با شوخی گرفتن همه چیز حتی این موضوع شروع کرد. یکی دو ساعتی گفتند و گفتند. و در آخر هم به نتیجه خاصی نرسیدند.  

فردا او که تا صبح بیدار بود، لباسش را پوشیده و داشت چایی کمرنگش را می خورد. 

-سلام. چایی آماده است بریزم.

او که میل نداشت اما هرگز توان شکستن دل یارش را نداشت. گفت:

-آره . لطفا. باید بروی سر ضبط؟ 

-نه. می رسانمت.

-نه چه کاری است. در این شلوغی صبح. بری، برگردی. خودم می روم.

خیابانها را رد می کرد تا به پاسداران رسیدند. با لبخندی خداحافظی کرد. اما او گرفته و بلاتکلیف بود. 

تغییری 180 درجه، نه، 360 درجه نه، 1000 درجه رخ داده بود. اطمینان نداشت حتما همین چند روز است. می گذرد. 

... خوب حتما این هفته است. این ماه است. این سه ماه است. مثل مقاطع زمانی عضویت در کتابخانه-سه ماهه، شش ماهه، نه ماهه و یکساله- برای خودش قرار می گذاشت و وعده می داد که خوبی ها تمام می شود. 

حالا که نشسته بود و "اگلونما" را نگاه می کرد، سالها از آن وعده ها می گذرد و یارش همچنان تغییریافته است. او دیگر همین است و بس. چه اتفاقی افتاد نمی فهمید. عشقی که در یک نگاه در یارش با دیدن او در حال گذر از خیابان هفت تیر ایجاد شده بود، و در او هم به مرور رسوخ یافته بود، هنوز باقی بود. فقط گرد و غباری سنگین رویش نشسته بود. که تنها نیازی به "ها"کردن و دستمال کشیدن داشت. حالا این علاقه حسابی اصیل و ناب شده بود.

اما او هرگز "دوستش " را که از او عشق ورزیدن را آموخته بود، فراموش نکرد. او یاد گرفت چگونه بگوید "دوستت دارم".و چگونه خسته نشود از دوست داشتن های بی جواب، چون حتما روزی جواب خواهد داد.

او همیشه دوستش را "بابالنگ دراز"  خودش می دانست. البته هرگز این را به او نگفته بود. خجالت می کشید. مبادا ناراحت شود. او را به این نام می خواند چون برایش سنگ صبور بود و عزیز. و مثل جودی او را از حامیان خود می دانست. با او تمام درد دلهایش از روزگار و اجتماع و ... هر اتفاقی که می افتاد را  یا می گفت یا می نوشت. تصمیماتش، ایده هایش و همه چیز را. و باز هم بابا بی خبر از همه اینها. بابا مهربان بود و همیشه حرفی تازه داشت. و چه زیبا عشق ورزیدن را به او آموخته بود!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد