شاید من اصلا ساز نیستم که بخواهم کوک یا کم کوک یا ناکوک باشم. شاید من فقط و فقط یک حجم آبسترهء بی کاربردم: هنر ِ محض!، که یکسری ناآگاه آمده اند جلویم و توقع دمبل و دیمبوی نابجا دارند. بعد چون من فقط و فقط یک حجم آبسترهء بی کاربردم، صدایی هم ندارم بالطبع. شاید شاید شااااید یک معنی و مفهومی داشته باشم. برداشت آزاد. برداشت به تعداد مخاطب. مدرن و پس از آن!... اوف... بچه بودیم خیلی. سه تا، خیلی. یواشکی رفتیم توی اتاق پسره، تپل کشیک میداد و من ویولن پسره را برداشتم از کنج اتاقش و ژست گرفتم و حس گرفتم و چشمهایم نگران به تپل بود و ساز هیچ صدایی نداد. یک آرشهء مزخرف ِ آشفته داشت. شاید هم من سازم. آرشهء مزخرفی دارم. استاد ع گفت سه تار را بیخیال شوم و کمانچه را دریابم، به من نزدیک است. من نگاهش کردم و هی دلم خواست بپرسم چی باعث شده فکر کند، حس کند، من به کمانچه و کمانچه به من... نپرسیدم. گفتم «حتما» چون فقط، انگار، به یقین، منتظر بودم کسی این رابطهء نامیمون من و سه تار را پاره کند یکباره و آذربایجانی با آن شلوار سبزش صدای کمانچه را بی آرشه هم درمیآورد... اه یادم نیاید! من یک حجم آبسترهء بی کاربردم، متریال نامعلوم، الهام گرفته از هنر سرخپوستی، ابعاد انسانی، خالق روحش را دمید و چون روحانیتی ندید، خودش را پنهان کرد و گفت بیا! دنبالم بیا! بگرد! بجو! بخواه! بیاب! به من گفت. به یک حجم آبسترهء بی کاربرد که ازش انتظار رقص و نوا دارند، گفت و انتظار گشتن، یافتن، آسودگی داشت. آه... مضحک نیست؟ بیا پشت همین میله ها و شیشه ها و موزه ها بمانیم و بخندیم و بپوسیم!