من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!
من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!
من مردهامو این را فقطمن میدانم و توتوکه چای را تنها در استکان خودت میریزیخستهتر از آنم که بنشینمبه خیابان میرومبا دوستانم دست میدهمانگار هیچ اتفاقی نیفتاده استگیرم کلید را در قفل چرخاندیدلت باز نخواهد شد !میدانممن مردهامو این را فقط من میدانم و توکه دیگر روزنامهها را با صدای بلند نمیخوانینمیخوانی واین سکوت مرا دیوانه کرده استآنقدر که گاهی دلم میخواهدمورچهای شومتا در گلوی نیلبکی خانه بسازمو باد نتها را به خانهام بیاوردیا مرا از سیاهی سنگفرش خیابان برداردبگذارد روی پیراهن سفید توکه میدانمباز هم مرا پرت میکنیلابهلای همین سطرهالابهلای همین روزهااین روزهادر خوابهایم تصویری استکه مرا میترساندتصویری از ریسمانی آویخته از سقفمردی آویخته از ریسمانپشت به منو این را فقط من میدانم و منکه میترسم برش گردانم ...
مهراب
چهارشنبه 2 بهمنماه سال 1392 ساعت 09:35