باهمین دستهایم
دنیا را تجربه کردم
آتش سوزاندم
صورت مادرم را لمس کردم
مشق نوشتم، ترکه خوردم، گریستم
با همین انگشتهای بلندم بر شیشه ی بخار گرفته ی اتوبوس
وسوسه ی گناه را نقش زدم
فال دیدم
که خطوطش راهی به جایی نداشت
سرباز شدم
و خدا را نشان دادم
بی آنکه بدانم
انگشت اشاره ام کجای آسمان را نشانه رفته است
با همین دستها
...دست تو را گرفتم
با انگشتهایم شانه ات زدم
و اشکهایت را از زمین برداشتم