دختر 40 گیس بهار در همین حوالی نفس می کشد...
منتظر نشسته است تا بانوی برف،کوله بارش را بردارد و پشت کوههای البرز ناپدید شود و با قدرت تمام شکوفه هایش را به رخ بکشد و عطرافشانی کند...
این روزهای میان خانه تکانی عید و روزهای نصفه نیمه بهاری،حسی عجیب در قلبم سر می خورد و چشمانم را نمدار می کند...
بوی ماده سفید کننده که می آید،به روزهای نوجوانی و عید گره می خورم.روزهایی که درخت گوجه سبز خانه مان بی هوا شکوفه می کرد و یاسهای زرد نمناک از پنجره سرک می کشیدند...
دوندگیهای شب عید،بوی پاساژهای شلوغ،اطلسی های تر،تنگ بلور و 7 سین مادربزرگ چه دورند از این روزها.
جوشش عیدانه تهران...دست فروشان دوره گرد...آسفالت خیس خیابان تجریش...چه خاطره انگیز می درخشند.
حیاط خلوت مادربزرگ و آن پوستر بزرگ برجسته از دو گربه مخملی که هر سال تمیز می شد،مرا به یاد روزهای دور می اندازد.
بوی ترشی و مربای به...بوی اسکناس نوی عیدی پدربزرگ...
بوی آینه و شمعدان و عطر سیب...
بوی قرآن و حول حالنا الی الاحسن الحال...
همه و همه مرا منقلب می کند...
دست به دعا بر می دارم:
یا رب...حال ما را به بهترین حال تبدیل کن...
و بعد در پس تمام این نو شدنها و سال شیشه ای جدید حقیقتی ذهنم را پر می کند:
عمر مثل باد می گذرد...
ازتووبلاگون بوی عیدی, بوی توت,بوی کاغذرنگی....وسط سفره نو میاد آ
سال خوبی داشته باشید .خسته نباشید