از بچگی زخمی داشتم که چند سنگریزه را بلعیده بود
بر هر سنگریزه،
نام یکی از دوستانم را گذاشته بودم
ما بچههای شادی بودیم
که از انگشتهای کوچکمان بولدوزرهایی بزرگ میساختیم
از مشتی خاک، کوه هایی بلند
و از کاسهای آب، دریاچههایی عمیق
ما از هم نمیرنجیدیم
مثلا من به قلب دوستم شلیک میکردم
او بدون دلخوری میمرد
و آن قدر به من ایمان داشت
که با قلقلکی زنده میشد مبادا چشمهایم تر شود
با قلقلکی زنده میشد مبادا چشمهایم ...
چشمهایم
تر شده بود
اما
با هر چه تکان زنده نمیشد
با هر چه سیلی با هر چه اشک
ما به هم ایمان داشتیم
با هم
دریاچهها را در کاسه ریخته بودیم
و کوهها را در مشت گرفته بودیم
دلخوریش از من نبود
از این بازی بود که در آن
بولدوزرها چنگالهایی بزرگ بودند
و خاکریزها زخمهایی بر تن زمین
ما هم چیز مهمی نبودیم
شاید چند سنگریزه در یک زخم ....