در دام فتاده ، بی طرب می میریم
ای زندگــی آوخ که در این عمــر درازهر دم ز هراس روز و شب می میریم
ما تیشه به دستیم،زمین تنها است
یک روز به حسرت رطب می میریم
نه آب دهیم و نی به قبله برگردانیم
هشدار که بدون ذکر رب می میریم
با جمع نشسته ایم تنها هستیم
از هجر پُریم و لب به لب می میریم
بی هیچ دلیل و مدرک از فاصله ها
دور از رخ یار و خط لب می میریم
پرسش مکنید چه بود منظور سخن
من خویش ندانم ز چه تب می میریم
انگشت به دهان آمده ایم دنیا را
انگشت به دهان و درعجب می میریم
ای ساده سخن گزاف و بیهوده مگو
در جستن اصل و یا نسب می میریم