چقدر پر می کشد دلم ...!
به هوای تـــــو!
انگار تمام پرنده های جهان در قلبم آشیانه کرده اند!
هنوز هم
از بین کارهای دنیا
دل بستن به دلت
بیشتر به دلم می چسبد.
و حـال من بد است؛ بدِ ، بدِ ، بدِ
این روزها...
دستم به نوشتن نمیــــــــــــرود
تقصیر من نیست
نوک مدادم شکسته است
دلم هم ...
چه بگویم؟
آن هم شکستـــــــه است!!!
این روزها...
زندگی را سرد
سر میکشم
طعم بیهودگــــــــــی میدهد
و اجبار!
این روزها...
میل و رغبتم را
چیزی شبیه به مرگ
جویده است!
ودنت ،
حتی همین قدر محال ،
تن پوشی ست بر عریانی روح خالی ام ...
باش
حتی همین قدر دور ...
حتی همین قدر محال ...
هر چه هستی ، باش ...
شاید سهم من از تو همین دوری و محال بودن است
همین خواستن ها
نرسیدن ها ... !
دلـم برای تــو کــه نه, ولـی َبرای روزهــا ی باهم بودنمـان تَنـگ شده
برای تــو که نه ، ولی برای "مواظِــب خودت باش" شنیدن تَنـگ شده
برای تـوکه نه،ولی برای نگاهی که تا پیچ سَرکوچه تعقیبم میکرد تَنـگ شده
برای تـــو که نه ، ولی برای دلی که نگرانم میشد تَنـگ شده
راستش !
برای اینها که نه . . .
برای خودت ...
دلَم خیــلی تَنـگــ شده...
رسیده ام به حس برگی که...
میداند باد از هر طرف که بیاید...
سرانجامش افتادن است...
دلــم خـیـلــی بــیــشــتــر از حـجـمــش پـــُر اســت ؛
پــُـر از جــایِ خــالـیِ تـــو
پــُـر از دلــتــنـگی بـرای نگــاهِ تـــو
پــُـر از خــاطـراتِ قــدم زدن
در کـوچــه پــس کــوچـه هـــای شــهـر بـا تــو
پــُـر از حــس پــرواز
پــُـر از تــو . .
گاه دلتنـگ می شوم
دلتنـگتر از تمام دلتنگـی ها
حسرت ها را می شمارم
و باختن ها
و صدای شکستن را ...
نمیدانم من کدامین امید را نا امید کردم
و کدام خواهش را نشنیدم
وبه کدام دلتنگی خندیدم
که چنین دلتنگم
دلگیرم
از روزهای
دوست نداشتنی
ملودی های تکراری
دلخوشی های دروغین
به روز های سوخته شده نگاه میکنم
باز هم اشک
میهمان گونه های سردم میشود
دیگر مهم نیست
باران باشد یا نه
خیابان بی انتها باشد یا نه
تنها او......
تنها او که باشد
به دنیا میگویم
خدا حافظ.....
اهلِ آذربایجان نیستم، ولی ایرانی هستم...
هموطنان آذری که داغدارِ عزیزانتون در زلزله ناگهانی هستید،
ما رو هم شریک بدونید،
ما هم عزا داریم...
راز عشق دراین است که به دیگری لذت ببخشی
ولی عشق را برای لذت نخواهی!
زیرا عشق حقیقی هوا وهوس نیست.
هر چه نفس قوی تر باشد تقاضا هایش بیشتر می شود
و هر چه تقاضا های نفس قوی تر باشد
خودپرستی را در تو بیشتر و بیشتر تقویت میکند.
عشق چهره واقعی خود را در ملایمت و مهربانی آشکار میکند، نه در لذت جویی
دنیا را بد ساخته اند!
کسی را که دوست داری ، تو را دوست نمی دارد
کسی که تورا دوست دارد ، تو دوستش نمی داری
اما کسی که تو دوستش داری و او هم تو را دوست دارد
به رسم و آئین هرگز به هم نمی رسند
و این رنج است ...
دلت را بتکان!
از لابه لای اشتباهایت یک تجربه را بیرون بکش...قاب کن و بزن به دیوار دلت.
دلت را محکم تر اگر بتکانی،تمام کینه هایت هم می ریزد.
تمام آن غم های بزرگ...همه حسرت ها و آرزوهایت...
حالا آرام تر بتکان تا خاطره هایت نیفتد.تلخ یا شیرین چه تفاوت می کند؟!
خاطره،خاطره ست باید باشد باید بماند...
نه هنوز دلت خاک دارد...یک تکان دیگر بس است.. !
دلت را ببین! چقدر تمیز شد. دلت سبک شد!
حالا این دل جای* او* ست ...دعوتش کن ، این دل مال* او* ست
وحالا تو ماندی و یک دل، یک دل و یک قاب تجربه،مشتی خاطره و یک* او*..
مراقب باش
دست روزگار هلت میده ...
ولی قرار نیست تو بیفتی ...!
اگر بی تاب نباشی و خودت را به آسمان گره زده باشی اوج میگیری ...
به همین سادگی ...!!!
ساعت ها به کندی قدم بر می داشت....
به استاد خیره نگاه می کرد اما گوئی او را نمی دید...
او تنها نگاه می کرد... گویی پوست خود را باید بشکافد...
ذهنش درگیرتر از آن بود که اطرافیانش می پنداشتند....
او نمی توانست تمرکز کند... می ترسید از این همه نگاه بی جواب...
هیچ کس نمی توانست بفهمد در پس این چهره چه دردی نهان است...
به سختی بغض هر روزه اش را فرو خورد....
چطور می توانست با خود کنار بیاید...
خدایا...! تو باور می کنی...
او دیگر حتی نمی داند چه چیزی او را بیش از همه می آزارد...
دلش می خواست تنها باشد... ساعت ها تنها بنشیند و به مکانی نامعلوم خیره شود...
اما اگر او را دیوانه می پنداشتند چه؟؟!
چه اهمیتی دارد... دیوانگی بهانه ای برای فرار از خود بود...
تنها قلم و کاغذ می توانست همراهیش کند...
اما اگر آنها هم به او پشت می کردند باید چه می کرد...
قطره ای اشک به روی دستانش چکید... پس چگونه او متوجه نشده بود...
دلش پُر بود... دلش می خواست بر سر کسی فریاد بزند... دادی از عمق وجود...
و مشتی نثار دیوار بی جان کند....
اما گویی دستانش غل و زنجیر شده اند....
دهانش را بسته اند... او در کنارش ایستاده بود...
مات و مبهوت به جلو خیره بود...
یعنی او را نمی دید... تلنگری گویی به ناگاه او را از خوابی پریشان بیدار کرد...
کاش می توانست با نگاه ملتمسش به او همه چیز را بگوید...
کاش چشمها بیانگر درونیاتش بودند...
چرا حرف زدن این چنین دشوار می نمود...
پس تنها به او نگریست... نگریستنی با دنیایی حرف... او رفت....
او حرفهایش را نشنید و رفت...
او چشمهایش را ندید و رفت...
او سکوتش را نشنید و رفت...
و اکنون او تنها با غمی بزرگ از اینکه حرفهایش را کسی نمی فهمد رفتن او را نظاره کرد.
شیشه ای میشکند...
یک نفر میپرسد که چرا شیشه شکست ؟
یک نفر میگوید شایداین رفع بلاست ،
دیگری میگوید شیشه راباد شکست ،
دل من سخت شکست
هیچ کس هیچ نگفت
غصه ام را نشنید،
از خودم میپرسم
ارزش قلب من از شیشه پنجره هم کمتر بود ؟!