ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

زندگی به رنگ جیغ...!

خسته و دلگیر و عصبانی از خونه زدم بیرون. تو دلم به زمین و زمان و بخت و اقبالم فحش و بد وبیراه می گفتم. با اینکه مدتها بود لب به سیگار نزده بودم، از لجم رامو سمت دکه کج کردم و یه بسته سیگار خریدم و یکیش رو روشن کردم و دودش رو با ولع بیرون دادم. رفتم سمت پارک جنگلی بالای خونمون.نیمه شب مرداد بود و از اینکه زدم بودم بیرون همچین بدم هم نیومد. همین جور که تو کوچه باغای پارک خوش خوشک قدم می زدم متوجه نوای خوش آهنگی شدم که از کمی آنسوتر به گوش می رسید.همین طور به مسیرم ادامه دادم تا بالاخره روی تپه ای زیر درختای بلوط پارک، جوونی رو دیدم که تنهای تنها نشسته و سازی به دست داره و مشغول نواختن آهنگ دلتنگیشه.رفتم سمتش.تو حال خودش بود و اصلا متوجه نزدیک شدن من نبود. یه چند لحظه ای گذشت تا بالاخره متوجه حضور نابجای من ، مات و مسحور و شیفته،بالای سرش شد. جوون خوش قیافه و جذابی بود و اون ساز و اون نحوه نواختن از اون یه حالت روحانی عجیبی درست کرده بود. سلام کردم و باهاش دست دادم و ازش اجازه خواستم که کنارش بشینم و به شاهکاراش گوش بدم. اونم باکمال خوشرویی پذیرفت. یه نیم ساعت دیگه نواخت و متوجه بودم که جویبار اشکی هم تو اون تاریکی از گوشه چشمان زیبا و موقرش جاریه. خیلی دلم می خواست از حال دلش بدونم ، اما روم نمیشد.این کار رو ممکن بود حمل بر فضولی کنه. اما انگار اون خیلی راحت از کنکاش درونیم باخبر شد و بالاخره سازش رو کنار نیمکت گذاشت.یه کم دست و پاهاش رو کشید و بعد برخاست و از داخل جیباش یه پاکت سیگار درآورد و یکی آتیش زد و گوشه لبش گذاشت و بعد از بیرون فرستادن دود اون آهی کشید و بی مقدمه گفت:" مثل بقیه آدما که گرفتار روزمرگیشون هستن ، منم داشتم زندگیم رو می کردم.خونه و زندگیم سرجاش بود. همسر و بچه و شغل درست و حسابی و خونواده آبرودار و احترام و بیا برو و شهرت و خلاصه هرچیزی که فکر کنی برای یه زندگی مثلا ایده آل لازم باشه ، داشتم و البته هنوزم دارم. همه چی خوب بود. تا اینکه دوسه سال پیش مثل همیشه یه کار رو تموم کردم و یه ارباب رجوع دیگه یا یکی دیگه که باید یه چند وقت هم با اون کار می کردم و یه پروژه رو باهاش مثل قبلیا شروع می کردم و با موفقیت به پایان می رسوندم، پیداش شد.ما رو بهم معرفی کردن و خلاصه بعد از انجام مذاکراتمون کار رو شروع کردیم. خوب! یه مدت گذشت و همه چیز روی روال خودش پیش می رفت.کارا خوب بود و مثل پیش بینی ها جلو می رفت. طبق معمول ما ضمن کار از حال و روز هم جویا می شدیم و می گفتیم و می خندیدیم تا سختی کار زیاد رومون تاثیر نذاره.کم کم یه دوستی ملایم و کمرنگی با یه احترام متقابل بینمون شکل گرفت.مساله خیلی عادی بود.ضمن کار این حالتا پیش می اومد .آخه هر کدوم از پروژه ها کمه کم یکی دو سال طول می کشید. و یک سال و نیم از شروع کار ما همین جوری گذشت. تو این میون ما با هم رفت و آمد خونوادگی هم داشتیم. ما می رفتیم و اونم می اومد.تنها بود. چند سالی می شد که همسرش رو از دست داده بود. اون از همسرش زیاد می گفت.دوستش داشت. گذشت تا اینکه دچار یه سری گرفتاری تو زندگیش شد. بهم گفت و سعی کردم کمکش کنم.تا اون جا که از دستم برمی اومد کمکش کردم تا بالاخره اون مشکل رو پشت سر گذاشت. روابطمون خیلی دوستانه تر و عجیبت تر شده بود.من احساس شگفت انگیزی رو با اون تجربه می کردم. راستش تا قبل از آشنایی با اون اهل شیطنت بود.همسرم هم اینو می دونست. حتی با وجود همسرم شیطونی می کردم.ازدواج من یه ازدواج کاملا سنتی بود با یه خونواده کاملا سنتی. همه چیز طبق اصول و مقررات پیش رفته بود و طبق اصول و مقررات هم بچه دار شده بودیم. سنت شکنی تو خونواده ما قدغن بود!! خلاصه بعد از گذشت دوسال ونیم از آشنای من و اون بنده خدا، تازه یه چیزایی از خودم و احساسهای سرکوب شده تو یه عمر زندگیم دستم اومد. گیج= و منگ و حیرون بودم. من از احساسات اون خبر نداشتم.اونم بدتر از من یه آدم اصول و مقرراتی بود. خونواده سرشناسی داشت و پدرش از آدمای مشهور و اسم و رسم دار بود و هر غلطی و هر پا از گلیم دراز کردنی می تونست به ضررش و البته به ضرر من تموم بشه. هرچی بیشتر اون احساسات رو سرکوب می کردم و بیشتر به خودم نهیب می زدم، با هر بار دیدنش ،بیشتر و بیشتر شیفته اش می شدم. شنیده بودم دیوونگی هم عالمی داره، ولی درکش نکرده بودم.شنیدم بودم عاشقی شگفت انگیزه ولی درکش نکرده بودم. حالا چوب امتحان خدا به پای منم خورده بود.عاشق شده بودم.عاشق!!چه حالی بود و هست. درحالیکه هیچ کاری نمیتونی بکنی، باید زندگی عادیتو داشته باشی، با همسرت رفتار درستی داشته باشی، مهمونی بری، مهمونی بدی، کار کنی و بگذرونی و ...عاشق باشی !!اشکام از اون به بعد سهم سازم شد و این نیمکت و این درختای صبور بلوط! از اون موقع تاحالا سه سال می گذره.کار ما مثل همیشه با موفقیت به پایان رسید.از اون بنده خدا تقریبا بی خبرم.مگه این که هر چند ماه یه بار یکی از همکارا خبری از ایشون بدن یا چی بشه تو جلسه ای ببینیمشون. و من...دیگه شیطنت نمی کنم.آروم و سربراه شدم. همدمم سکوت شده.دیگه قادر به مزه پرونی و شوخ طبعی نیستم. با حال خراب خودم خوشم. همسرم هم ظاهرا اینجوری راضی تره.من برای خودم و همسرم و بچه ام متاسفم. اما کاری از دستم ساخته نیست جز همین مدل زندگی. الان دیگه از مرگ نمی ترسم. چون اینقدر زندگی برام سخت و تلخه که مرگ جز راحتی دیگه معنی ای واسم نداره. صبر می کنم و انتظار رهایی تنها امیدیه که تو این زندگی برام مونده. " یاد عیالم افتادم.یاد اونروزی که برای اولین بار تو کلاس دیدمش. یاد اونروز که با دوستاش منو مضحکه خودشون کردن و هی بهم خندیدن و نفهمید که اون خنده هاش منو عاشق خودش کرد. طوری که تا یکسال بعد اونو کنار خودم نداشتم آروم ننشستم و بیقراریام تموم نشد تا عاشقانه بوسیدمش. دلم برای این جوون سوخت.بلندشدم و بسته سیگار رو زیر پاهام له کردم و به سمت خونه راه افتادم و با خودم قرار گذاشتم وقتی به همسر نازنینم رسیدم بازم عاشقانه ببوسمش و از اینکه نا بجا عصبانی شده بودم ازش عذرخواهی کنم هرچند که حق با من بود!!!

اگر الان علی بود...

اگر الان دوران حکومت عــلـی (ع) بود، پا نمی شد بره بساط ضیافت های میلیونی رو ترتیب بده ، در حالیکه تو اقصا نقاط کشورپربرکت خودمون میلیونها گرسنه داریم که دستشون از مرغ و گوشت و ...کوتاهه! اگه الان عــلی (ع)بود، تسبیح دستش نمی گرفت اذکار مبارک ماه ضیافت الهی رو بگه در حالیکه از زور بیکاری هزاران زن و دختر راهی کوچه و خیابونای شهرها شدن و دارن...!! اگه الان عــلی(ع) بود، کسی جرات نمی کرد از ترس او و یاران غیورش، تو یه گوشه این کره خاکی مسلمون و غیر مسلمون رو بی هیچ گناهی به خاک و خون بکشه و راس راس واسه خودش را بره! اگر الان عــلی (ع) بود، شب های احیا نمی نشست قرآن سرش بگیره و جوشن کبیر بخونه بعدشم خوشحال و راضی از اینکه یه سال دیگه ش رو بیمه عمر و حوادث کرده، پاشه بره خونه و خانمش هم بساط سحری پر و پیمونش رو آماده بذاره جلوش و خلاصه همه چی عالیه و ...؛ به جاش می نشست به حساب کتابای مال مردم خورا می رسید و آدمای آبرودار دیروز رو که امروز گوشه خیابونا بساط گدایی و مطربی و ...پهن کردن وکاسه چه کنم چه کنم به دست گرفتن رو سر و سامون می داد و خلاصه اونقدر کار داشت که دیگه یادش می رفت شب قدر رو با چه ق(غ) ای می نویسن!! اگه عــلی (ع) الان بود، .... خیلی چیزا دیگه اینجوری نبود که الان هست... چیزایی که نمیشه نه به زبون آورد و نه بر کاغذ پیاده کرد.... اگه الان علی بود... در حالیکه تو مملکتمون اینهمه گرسنه و پابرهنه هست نمی رفت به فلسطین و لبنان و سوریه و ...برسه و غذا در خونه اونا بذاره! چون علی خوب می دونست چراغی که به خانه رواست به مسجد حرامست؛ اگه الان علی (ع) بود... از بودجه بیت المال تو این دوران تحریم تو این شرایطی که آقایون اشتباهی به جای فشردن گلوگاه حرومخورا گلوی مستضعفین جامعه رو دارن فشار میدن؛ ضیافتهای افطاری آنچنانی ترتیب نمی داد. اگه الان علی بود: عاشقی جرم نبود دیدن روی مه یار دگر جرم نبود سوختن در بر معشوق هنوز جرم نبود گفتن از منتظران جرم نبود منتقد بودن و گفتن که دگر جرم نبود طرز فکر متفاوت که دگر جرم نبود داشتن دین محمد(ص) که دگر جرم نبود رو به حق بودن دل جرم نبود دست محروم گرفتن که دگر جرم نبود حفظ ناکردن قرآن که دگر جرم نبود اگه الان علی بود ...

زن ها را دوست داریم چون ...

 ما مردها زنها را دوست داریم چون:  

*چون همیشه احساس می‌کنند جوانند، حتی وقتی پیر می‌شوند.  

*چون هر وقت کودکی را می‌بینند لبخند می‌زنند.  

*چون وقتی مسیر مستقیمی‌را طی میکنند همیشه مستقیماً روبرو را نگاه می‌کنند و هرگز به طرف ما مردان که با لبخند راه را برایشان باز کرده ایم برنمی‌گردند تا تشکر کنند.  

*چون در همسرداری به گونه ای رفتار می‌کنند که ذهن هیچ غریبه ای به آن راه ندارد.  

*چون همه ی توان خود را برای داشتن خانه ای زیبا و تمیز بکار می‌گیرند و هرگز برای کاری که انجام می‌دهند توقع تشکر ندارند.  

*چون هر آنچه که در زندگی خصوصی افراد مشهور اتفاق می‌افتد را جدی می‌گیرند.  

*چون سراغ مسائل غیر اخلاقی نمی‌روند.  

*چون نسبت به زجری که برای زیباتر شدن تحمل می‌کنند شکایتی نمی‌کنند. حتی هنگام استفاده از وسایل خطرناک در سالن‌های ورزشی  

*چون آنها ترجیح می‌دهند سالاد بخورند.  

*چون فقط عاشق پیش غذاها ی متنوع و رنگارنگ و آرایش ملایم و زیبا هستند در حالیکه ما عاشق نوشیدنی‌های مخرب هستیم.  

*چون آنها با همان دقت و ظرافتی که میکل آنژ تابلوی Sistine Chapel را کشیده است، به زیبا ساختن خود دقت میکنند.  

*چون برای حل مشکلات، روش های خاص خودشان را دارند؛ روش هایی که ما هرگز درک نمی‌کنیم و همین ما را دیوانه می‌کند.  

*چون دقیقا” وقتی دیگر خیلی دوستمان ندارند، با ترحم به ما می‌گویند: ” دوستت دارم” ؛ تا ما متوجه بی علاقگی آنها نشویم.  

*چون وقتی می‌خواهند در مورد ظاهرشان چیزی بپرسند ترجیح می‌دهند این سوال را از خانمی بپرسند و خلاصه با این مدل سوالات ما را عذاب نمی‌دهند.  

*چون گاهی از چیزهایی شکایت می‌کنند که ما هم آن را احساس می‌کنیم مثل سرما یا دردهای رماتیسمی، به این ترتیب ما می‌فهمیم که آنها هم مثل ما آدم هستند!  

*چون داستان‌های عاشقانه می‌نویسند.  

*چون ساعتها وقت خود را با فکر کردن در مورد اینکه چگو نه می‌توانند با دیگران سر صحبت را باز کنند، تلف نمی‌کنند .  

*چون در حالیکه ارتش ما به کشورهای دیگر حمله می‌کند، آنها هم محکم و بی منطق می‌جنگند و سعی می‌کنند همه ی سوسکهای دنیا را تا آخرین دانه نابود کنند.  

*چون وقتی به آهنگ Rolling Stones با صدای Angie گوش می‌دهند، چشمهایشان از حدقه بیرون می‌زند.  

*چون آنها می‌توانند مثل مردها بلوز و شلوار بپوشند و سر کار بروند، درحالیکه مردها هرگز جرئت نمی‌کنند دامن بپوشند و بروند سر کار.  

*چون همیشه می‌توانند یک ایراد بزرگ از زنی که ما گفته ایم زیبا است بگیرند و به ما بقبولانند که بی سلیقه هستیم و اشتباه می‌کنیم.  

*چون ما از آنها متولد شده‌ایم و به سوی آنها نیز باز می‌گردیم.  

*و پائولو می‌گوید: ما عاشق آنها هستیم چون زن هستند…..به همین سادگی. و یکی دیگر از نظرات خواننده‌های ما که بسیار زیبا گفته است : زندگی و افکار ما همیشه حول محور آنها می‌چرخد، تفکر و روح لطیف آنها، ما را با قدرت به دنیایی دیگر می‌کشاند که ما هرگز به آن راه نداریم. خنده‌ی آنها و دیدن اشک شادی یا غم آنها، روح ما را نوازش می‌کند. زن‌ها، از نظر مردها اعجاب انگیز ترین موجودات خلقت هستند و همیشه هم خواهند بود.

پنجره ای برای تماشا

خدایا؛

امروز که پنجره ای برای تماشا

و حنجره ای برای صدا زدن فرشتگانت ندارم

امیدم به توست…

پس بی آنکه نامم را بپرسی

 و دفترهای دیروزم را ورق بزنی

 دوستم داشته باش

گاه باید در تقدیر خداوند مانند کودکی نوپا بود

که وقتی او را به هوا می اندازیم از ته دل قهقهه میزند

چرا که اطمینان دارد

دستانی که به او هیجان اوج را میدهد

او را خواهد گرفت

حساب و کتاب

تمام غصه‌ها دقیقا از همان جائی آغاز می‌شوند که ترازو بر می‌داری، می‌افتی به جان دوست داشتنت

اندازه می‌گیری!

حساب و کتاب می‌کنی!

مقایسه می‌کنی!

و خدا نکند حساب و کتابت برسد به آنجا که زیادتر دوستش داشته‌ای،

که زیادتر دل داده‌ای،

که زیادتر گذشته‌ای،

که زیادتر بخشیده‌ای،

به قدر یک ذره، یک نقطه، یک ثانیه حتی،

درست همان جاست که توقع آغاز می‌شود،

و توقع آغاز همه رنج‌هائی است که "عشق" می‌نامیم!

سکوت

در میان مشکلات گاهی سکوت کن

شاید خدا حرفی برای گفتن داشته باشد...!

برای دلم دعا کنید

برای دلم دعا کنید ...  

دلم خواب بی کابوس میخواهد ...  

دلم کمی خدا می خواهد ... 

 کمی سکوت ... 

 کمی اشک  ...  

کمی بهت ...  

کمی آغوش آسمانی ...  

مـــــــــــرگ...

سهم دیگران

آرزو هــــایی در زندگی هست کـــه

بـــــاید از آنها گــــذشت

گــــاهی بـــاید آرزوهــــــایت را

مثل قــــاصدک بگذاری کــــف دست

و بسپـــــاری به دست بـــــاد

تـــــا بــــــروند و

سهـــــم دیگــــــــران شونــــد.

نور می شوم

در عمق شب نیازی به بر افروختن آتش نیست 

 نگاه عاشق تو آتشم می زند  

و نوری می شوم  

که هیچ روزی به پایم نمی رسد

فهمیدم!

امروز فهمیدم ا..

چه سخت می گذرد !..

بر آفتابگردان ..


روزهای ابری

نبودنت را

نفس می کشم نبودنت را

نیستی

هوای بوی تنت را کرده ام

می دانی

پیرهن جدایی ات بدجور به قامتم گشاد است 

به همه ی زوج های خیابان های بارانی
و کوچه های پاییزی حسودی می کنم ...

گرما زده می شوم ، تو را کم دارم

سرما میخورم ، تو در خونم پایین آمدی ...

تو نیستی

آسمان بی معنیست

حتی آسمان پر ستاره 

و باران

مثل قطره های عذاب روی سرم می ریزد

تو نیستی

و من چتر می خواهم ...

چه مصیبتی می شود وزش باد

دلم برای موهایت هم تنگ شده...

هر چیزی که حس عاشقانه و شاعرانه می دهد
در چشمانم لباس سیاه پوشیده...

خودم را به هزار راه میزنم

به هزار کوچه

به هزار در

نکند یاد آغوشت بیفتم

می ترسم

میترسم یک روزی  

یک جایی من و تو خیلی دور از هم، 

شب و روز در آغوش یک غریبه 

 بی قرار هم باشیم ...

آسمان دلم

اسمان دلم برای تو ، انقدر تنگ می شود 


که اغوشم 


برایش کهکشان است ! ! !

دل اگر تنهاست

دل اگر تنها است . . . دل اگر غمگین است . . . تو چرا غمگینی ؟؟


مگر این دل . . . دل توست ؟؟


من اگر شادانم . . . من اگر خندانم . . . همه از بودن توست . . .


تو که در قلب منی . . . لحظه لحظه با منی . . . 


بودنت بودن من . . . رفتنت رفتن من . . .


من و تو گمشده در دشت غمیم . . .


در نگاه من و تو ‚ دشت غم . . . دریاییست !!


با تو بودن زیباست . . . همچو پرواز پرستو در باد . . .


همچو شبنم که در آغوش گل است . . . 


آسمان همچو نگاهت آبی است . . . 


که من از آبی آن خرسندم . . . و در آن آبی نیلی ‚ آزاد . . .


آسمانم . . . . آرزویم دیدن لبخندیست !!


که به مانند گلی ساده و زیباست هنوز . . .

ارزانی!!!

چه کسی می گوید:


که گرانی شده است؟ دوره ارزانی است!


دل ربودن ارزان، دل شکستن ارزان!


قیمت عشق چقدر کم شده است، کمتر از آب روان!

لحظه های دلتنگی

دوستت دارم را کجا بنویسم که ماندگار باشد؟

روی تن شبنم؟ اگر از شاخه چکید چه؟

روی لبخند گلبرگ؟ با زمستان چه کنم؟

روی بستر ساحل؟ پس چگونه جلوی رقص موج را بگیرم؟

پس بهتر آنست که در لحظه لحظه ی دلتنگی هایم دوستت دارم را زمزمه کنم

چرا که همیشه دلتنگ توام

غم انگیز ترین چیز!

تا چشم کار می کند نیستی 

این غم انگیزترین چیزیست که میشه دید 

کاش کور بودم 

چشمانم را بی حضورت نمی خواهم 

دلتنگی نبودنت را به رخ لحظه هایم میکشند 

از نبودنت و بودنم بیزارم !

دوستت دارم...

واژه ی دوستت دارم برای عظمت و شکوه قلب مهربانت!


چقدر بی رنگ است وقتی تو سرچشمه ی تمام خوبی ها هستی . . .

مانده ام و یک برگ سفید

من مانده ام و یک برگه سفید!!!

یک دنیا حرف نا گفتنی!!!

و یک بغل تنهایی و دلتنگی...

درد دل من در این کاغذ کوچک جا نمی شود!!!

در این سکوت بغض آلود

قطره کوچکی هوس سرسره بازی می کند!

و برگ سفیدم

عاشقانه قطره را به آغوش می کشد!

عشق تو نوشتنی نیست...

در برگه ام , کنار آن قطره

یک قلب کوچک می کشم !

گاهی خسته می شوی

گاهی خسته می شوی، کم می آوری،


نه می توانی خودت را به خواب بزنی و نه توان بیدار ماندن داری.


ترس از دست دادن آدمهایی که دوستشان داری بغض می شود

 

توی گلویت، 


می چسبی به سکوتت و دم نمی زنی مبادا که بترکد این بغض لعنتی.

دلم معجزه می خواهد

دلــــــــم یکــــــــ اتفــــــاق...

نـــــــــــــه!

یکـــــــ معجـــــزه مــــی خــــواهـــد

کـــه ســرم را بــه شـــانـــه تـــــــو بــرســانــد

و ...

بـبــــــــــارم همــــه ی ایـــن ســـالهــــا را ...!