سخته درسم...
رسیده وقت رفتن...
به سر امتحانی که میدونم تهش ردم...
حس میکردم حرفای استاد با خرخوناشه
اونجا بود که فهمیدم این قصه اولاشه
وقت امتحانو ر....ه به برگمه...
و خودت میدونی که ر...م الکی جو نده
حرفای خونوادمم که نمک زخممه...
و تنها دلخوشیمم ترم های بعدمه...
باز منمو حسرت یه نمره ی بیست...
که استاد بنویسه، تو گوشه ی لیست
میدونی چند بار افتادم برای یه درس بگذریم
دیگه ز دستم در رفته شماره درسا...
توکه میدونستی دانش آموز سال اولتم ..
بگو با من دیگه چرا د آخه نوکرتم..
ساعت حدود سه بعد از نیمه شب بود که بچه ها
از صدای هق هق گریه ای از خواب پریدند . رضا بود
که با موبایل صحبت می کرد و بریده بریده کلماتی
رو می گفت ..... آخه چرا ..... حیف شد .....
چه دختر خوبی بود .....تو فیسبوکش از مرگ می نوشت ،
ولی باور نمی کردم.... من هم خودمو می کشم....
من باید برم پیشش توی اون دنیا ....
فردا تو خوابگاه پر شده بود که سارا دوست
اینترنتی و هم دانشکده ای رضا بعد از آخرین
امتحانش با خوردن چند تا قرص خودش رو کشته .
بعد از آخرین امتحان آخرین ترم ....چرا؟
فردا، رضا غیبش زد و سر آخرین امتحانش حاضر نشد .
به یکی از دوستاش گفته بود میره شهرشون پیش
پدر و مادرش، ولی یکی از بچه ها اونو توی مجلس
ختم سارا دیده بود.
در مراسم شب هفت سارا ، برسر مزار ، مادرش شایعه
خودکشی رو تکذیب کرد و گفت مرگش در اثر شوک قلبی
ناشی از قرص خواب آور بوده که برای رفع خستگی
ناشی از امتحانات از مادرش گرفته بوده .
مادر سارا می گفت خوابش رو دیده که تنها توی یه
پارک قشنگی نشسته ، ولی خیلی غمگین و ناراحت .
همون موقع چند صد کیلومتر آن طرفتر توی گورستان
یک شهر کوچک مراسم تشییع و تدفین رضا برگزار می شد.!!!!!!!!!!!!
یادها فراموش نخواهند شد
حتی به اجبار....
ودوستیهاماندگارند
حتی با سکوت.....
و قلب من فرش زیر پای آنهایی است
که هر از گاهی یادی از و جود خسته ام میکند.
دل من چه خرد سال است
ساده مینگرد
ساده میخندد
ساده میپوشد
دل من از تبار دیوار های کاه گلیست
ساده می افتد
ساده میشکند
ساده میمیرد
دل من تنها
سخت میگرید...
آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست
حق با سکوت بود، صدا در گلو شکست
دیگر دلم هوای سرودن نمی کند
تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست
سر بسته ماند بغض گره خورده در دلم
آن گریه های عقده گشا در گلو شکست
ای داد، کس به داغ دل باغ دل نداد
ای وای، های های عزا در گلو شکست
آن روز های خوب که دیدیم، خواب بود
خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست
"بادا" مبادا گشت و"مبادا"به باد رفت
"آیا"ز یاد رفت و "چرا" در گلو شکست
فرصت گذشت و حرف دلم نا تمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست
دیگه نه از اومدنِ کسی ذوق زده میشم !
نه اگه کسی از پیشم بره حوصله دارم نازشو بخرم که برگرده!
بی احساس نیستم!
بی معرفت و نامرد هم نیستم!
فقط یه زمانی یه کسی واردِ زندگیم شد
که یه سری از باورامو از بین برد !
همین...
هواپیما درحال حرکت بود و آنها همدیگر را بغل کردند و مادر گفت: " دوستت دارم و آرزوی کافی برای تومیکنم."
دختر جواب داد: " مامان زندگی ما باهم بیشتر از کافی هم بوده است. محبت تو همه آن چیزی بوده که من احتیاج داشتم. من نیز آرزوی کافی برای تومیکنم ."
آنها همدیگر را بوسیدند و دختر رفت. مادر بطرف پنجره ای که من در کنارش نشسته بودم آمد. آنجا ایستاد و می توانستم ببینم که میخواست و احتیاج داشت که گریه کند. من نمیخواستم که خلوت او را بهم بزنم ولی خودش با این سؤال اینکار را کرد: " تا حالا با کسی خداحافظی کردید که میدانید برای آخرین بار است که او را میبینید؟ "
جواب دادم: " بله کردم. منو ببخشید که فضولی میکنم چرا آخرین خداحافظی؟ "
او جواب داد: " من پیر و سالخورده هستم او در جای خیلی دور زندگی میکنه. من چالشهای زیادی را پیش رو دارم و حقیقت اینست که سفر بعدی او برای مراسم دفن من خواهد بود . "
" وقتی داشتید خداحافظی میکردید شنیدم که گفتید " آرزوی کافی را برای تو میکنم. " میتوانم بپرسم یعنی چه؟ "
او شروع به لبخند زدن کرد و گفت: " این آرزویست که نسل بعد از نسل به ما رسیده. پدر و مادرم عادت داشتند که اینرا به همه بگن."
او مکثی کرد و درحالیکه سعی میکرد جزئیات آنرا بخاطر بیاورد لبخند بیشتری زد و گفت: " وقتی که ما گفتیم " آرزوی کافی را برای تو میکنم. " ما میخواستیم که هرکدام زندگی ای پر از خوبی به اندازه کافی که البته میماند داشته باشیم. " سپس روی خود را بطرف من کرد و این عبارتها را که در پائین آمده عنوان کرد :
" آرزوی خورشید کافی برای تو میکنم که افکارت را روشن نگاه دارد بدون توجه به اینکه روز چقدر تیره است. آرزوی باران کافی برای تو میکنم که زیبایی بیشتری به روز آفتابیت بدهد .
آرزوی شادی کافی برای تو میکنم که روحت را زنده و ابدی نگاه دارد .
آرزوی رنج کافی برای تو میکنم که کوچکترین خوشیها به بزرگترینها تبدیل شوند .
آرزوی بدست آوردن کافی برای تو میکنم که با هرچه میخواهی راضی باشی .
آرزوی از دست دادن کافی برای تو میکنم تا بخاطر هر آنچه داری شکرگزار باشی .
آرزوی سلامهای کافی برای تو میکنم که بتوانی خداحافظی آخرین راحتری داشته باشی ."
بعد شروع به گریه کرد و از آنجا رفت ...
می گویند که تنها یک دقیقه طول میکشد که دوستی را پیدا کنید٬ یکساعت میکشد تا از او قدردانی کنید اما یک عمر طول میکشد تا او را فراموش کنید ...
اگر دوست دارید این را برای کسی که هرگز فراموش نمیکنید بفرستید ...
مردی با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند. هنگام عبوراز کنار درخت عظیمی، صاعقهای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدتها طول میکشد تامردهها به شرایط جدید خودشان پی ببرند…!
پیاده روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی باسنگفرش طلا باز میشد و در وسط آن چشمهای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذررو به مرد دروازه بان کرد و گفت: "روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟"
دروازهبان: "روز به خیر، اینجا بهشت است."
- "چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنهایم."
دروازه بان به چشمه اشاره کرد و گفت: "میتوانید وارد شوید و هر چقدر دلتان میخواهد بنوشید."
- اسب و سگم هم تشنهاند.
نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است."
مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. ازنگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند،به مزرعهای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازهای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز میشد. مردی در زیر سایه درختها دراز کشیده بود وصورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.
مسافر گفت: " روز بخیر!"
مرد با سرش جواب داد.
- ما خیلی تشنهایم . من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگها چشمهای است. هرقدر که میخواهیدبنوشید.
مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگیشان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، میتوانید برگردید.
مسافر پرسید: فقط میخواهم بدانم نام اینجا چیست؟
- بهشت!
- بهشت؟!! اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند:" باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی میشود! "
- کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما میکنند!!! چون تمام آنهایی که حاضرندبهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا میمانند...
روزی مردی پیش قاضی آمده و گفت : ای قاضی نگهبان دروازه شهر هر بار که من وارد و یا خارج می شوم مرا به تمسخر می گیرد و در مقابل حتی نزدیکانم دشنامم می دهد . قاضی پرسید چرا ؟ این رفتار را می کند مگر تو چه کرده ایی آن مرد گفت : هیچ ، خود در شگفتم چرا با من چنین می کند .
قاضی گفت بیا برویم و خود با لباسی پوشیده در پشت سر شاکی به راه افتاده و به او گفت به دروازه شو تا ببینم این نگهبان چگونه است . به دروازه که رسیدند نگهبان پوز خندی زد و شروع کرد به دشنام گویی و تمسخر آن مرد بیچاره . قاضی صورت خویش را از زیر نقاب بیرون آورد و گفت مردک مگر مریضی که با رهگذران اینچنین می کنی سپس دستور داد او را گرفته و محبس برده و بر کف پایش ۵۰ ضربه شلاق بزنند .
سه روز بعد دستور داد نگهبان را بیاورند و رو کرد به او و گفت مشکل تو با این مرد در چه بود که هر بار او را می دیدی دیوانه میشدی و چنین می گفتی .
مرد گفت : هیچ
قاضی پرسید پس چرا در میان این همه آدم به او می گفتی ؟
گفت : چون می پنداشتم این حق را دارم که با مردم چنین کنم اما هر ضربه شلاق به یادم آورد که باید پا از گلیم خود بیرون نگذارم .
قاضی گفت : عجیب است با این که به تو بدی نکرده بود تو به او می تاختی ؟ چون فکر می کردی این حق را داری !؟
آن مرد گفت سالها به مردم به مانند زیر دست می نگریستم فکر می کردم چون مواجب بگیر سلطانم پس دیگران از من پایین تر هستند . این شد که کم کم به عابرین آن طور برخورد می کردم که دوست داشتم .
قاضی پس از آن ماجرا پنهانی در کار کارمندان و کارگزاران دستگاه دیوانی دقت کرد و دید اغلب آنها دیگر وظایف خویش را آن گونه که دستور گرفته اند انجام نمی دهند و هر یک به شیوه ایی به خطاکاری روی آورده اند . به محضر سلطان شد و شرح جریان را بگفت .
سلطان در دم دستور داد او را بگیرند و به محبس برده و ۵۰ چوب بر کف پای بیچاره قاضی بنوازند . چون قاضی را بار دیگر به پیشگاه سلطان آوردند سلطان گفت : خوب حالا فهمیدی در کار دیوانی دخالت کردن چه مزه ایی دارد . قاضی سر افکنده و گریان گفت : آری و سپاس از چوب سلطان که مرا به خود آورد .
قاضی چون از درگاه سلطانی برون شد با خود گفت : عجبا ! من به پیش سلطان شدم تا خطاهای عوامل حکومت را باز گویم و او به من فهماند زمان چقدر دستگاه و دیوان را عوض می کند . متفکر یگانه کشورمان حکیم ارد بزرگ می گوید : ریشه رشد تبهکاری در امنیت بزهکار است . و اینچنین بود که قاضی دست از قضاوت شسته با خانواده عزم ترک دیار خویش کرد . چون از دروازه خارج می شد دید همان نگهبان بزهکار با ترکه ایی در دست ، مردم را مضحکه و مورد ریش خند قرار می دهد ...
اجازه استاد! میخوام درس پس بدم: تا اینجا از شما یاد گرفتم که باید به دوستم بی احترامی کنم جواب"اس"اونوهروقت دوست داشتم بدم.هر وقت خودم دوست داشتم بهش زنگ بزنم وهر وقت دوست داشتم به زنگش جواب بدم.یاد گرفتم به او بی اعتنایی کنم اما هر وقت احساس نیاز کردم با او با مهربانی صحبت کنم اونو"استاد" خطاب کنم وبهش بگم که چقدر"مهربان وآقاست".وبقول خودتون هندوانه زیر بغلش بزارم.خیلی از خودم راضی باشم! وفکرکنم چقدر من مهمم!که دوستم همیشه از خود گذشتگی نشون میده و اینارو اصلا به روم نمیاره...وفقط خودمو ومشکلات خودموببینم .اما استاد! من این درسو اصلا دوست ندارم میدونم مشروط میشم اما عیبی نداره من این درسوحذفش میکنم من نمی تونم دو رو باشم با روحیات من سازگار نیست. دارم خفه میشم اینجا خیلی تاریک و سیاهه من بدنبال نوراومدم بدنبال عشق اومدم اما هرچه جلو میرم این سراب ازم دورتر میشه. با اجازه تون من ازاین کلاس بیرون میرم . من میرم خداحافظ...
یاد مرحوم شاملو بخیرکه گفتند: "جماعت من دیگه حوصله ندارم... به خوب امید و از بد گله ندارم"
روزهای بارانی را دوست دارم
چون معلوم نمی شود
که منتظر تاکسی هستی یا
آواره ی خیابان هایی ..
معلوم نمی شود...
گونه ات از اشک خیس است یا
دانه های باران روی صورتت جاریست
روزهای بارانی را دوست دارم ....
سادلانه گمان می کردم
تو را پشت سر خود رها خواهم کرد !!
در چمدانی که باز کردم , تو بودی
هر پیراهنی که پوشیدم
عطر تو را با خود داشت
و تمام روزنامه های جهان
عکس تو را چاپ کرده بودند
به تماشای هر نمایشی رفتم
تو را در صندلی کنار خود دیدم!
هر عطری خریدم تو مالک آن شدی
پس کی ؟
بگو کی از حضور تو رها می شوم !!
مسافر همیشه همسفر من !!
از خنده های دوست تر داشتنیت ... تا دوست داشتن های خنده دارم
از به درد نخوردگی های روز به روزم
تا درد های کشدار رژیمی ات , که آغوش به آغوش دنبال مسکن است
از این همه اصالت بی کسی هایم تا محبوبیت بورژوایی تو...
تمام این فاصله ها ...
حتی اگر بر روی یک میز به زور قهوه , گرد آمده باشیم
خودت را نکه دار , خودم را رها کنم ...
این برخوردها جز تصادف
به هیچ آینده ی در هم رقم خورده ای ختم نمی شود...
جایت خالیست کنارم
پشت چراغ های قرمز طولانی شهر
توی ترافیک های سنگین دم غروب
در خلوت محض سحرهای اتوبان
چقدر نیستیتا لحظه های هرز بی احساس را
کوتاه کنی برایم پرخاطره...
که کلی از این در و آن در حرف بزنی
که حتی ترانه بخوانی ومن
عاشق صدایت شوم بار
چقدر نیستی و تمام لحظه های پس از تو
مثل ثانیه های کند پر ترافیک
مثل انتظار چراغ های همیشه قرمز
مثل راه های بی پایان....
هنوز برایت می نویسم ...
درست شبیه پسرکی نابینا...
که هر روز برای ماهی قرمز مرده اش غذا می ریزد ...