هنوز عاشقانه کنار توام
ترانه ترانه کنار توامتو دنیای خوابت پناهم بده
به دنیای پروانه راهم بده
بذار پر بگیرم از این خستگی
نذار که قفس باشه دلبستگی
بارون میزنه روی گونه هام
میباره روی شونه هام بارونوای از این گذر دورون
اما از میوه ی باغچه عاشقی نچیدیم
ریخته تو حنجره
نپرس که عشق چیست
عشق,شاید,روزی,جایی , لحظه ای
ه تو می مانی
نه اندوه
و نه ، هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود ، قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم ، خواهد رفت
آن چنانی که فقط ،خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود ، جامه اندوه مپوشان هرگز
تو به آیینه
نه
آیینه به تو ، خیره شده است
تو اگر خنده کنی ، او به تو خواهد خندید
و اگر بغض کنی
آه از آیینه دنیا ، که چه ها خواهد کرد
گنجه دیروزت ، پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف
بسته های فردا ، همه ای کاش ای کاش
ظرف این لحظه ، ولیکن خالی است
ساحت سینه ، پذیرای چه کس خواهد بود
غم که از راه رسید ، در این سینه بر او باز مکن
....
وقتی چمدانش را به قصد رفتن بست،
نگفتم : عزیزم ، این کار را نکن .
نگفتم : برگرد
و یک بار دیگر به من فرصت بده .
وقتی پرسید دوستش دارم یا نه ،
رویم را برگرداندم.
حالا او رفته
و من
تمام چیزهایی را که نگفتم ، می شنوم.
نگفتم : عزیزم متاسفم ،
چون من هم مقّصر بودم.
نگفتم : اختلاف ها را کنار بگذاریم ،
چون تمام آنچه می خواهیم عشق و وفاداری و مهلت است.
گفتم : اگر راهت را انتخاب کرده ای ،
من آن را سد نخواهم کرد.
حالا او رفته
و من
تمام چیزهایی را که نگفتم ، می شنوم.
او را در آغوش نگرفتم و اشک هایش را پاک نکردم
نگفتم : اگر تو نباشی زندگی ام بی معنی خواهد بود.
فکر می کردم از تمامی آن بازی ها خلاص خواهم شد.
اما حالا ، تنها کاری که می کنم
گوش دادن به چیزهایی است که نگفتم.
نگفتم :بارانی ات را درآر...
قهوه درست می کنم و با هم حرف می زنیم.
نگفتم :جاده بیرون خانه
طولانی و خلوت و بی انتهاست.
گفتم : خدانگهدار ، موفق باشی ، خدا به همراهت .
او رفت
و مرا تنها گذاشت
تا با تمام چیزهایی که نگفتم ، زندگی کنم.
ورا ای چشم یادت هست می گفتم
ببین آیات پاک مهربانی را
تورا ای گوش یادت هست می گفتم صدای آه می آید
نگفتم من سکوت مردمان را هم شنیدن رسم زیبایی ست
تورا ای لب نگفتم من سلامی کن
به لبخندی گره از ابروان بسته ای وا کن
زبان سرخ گفتم من کلام مهربانی بر تو بس زیبایت
نگفتم ای رگ گردن خدایم را سلامی ده
تورا گردن نگفتم زیر بار حرف ناحق خم مشو هرگز
تو را ای شانه گفتم
که باید تکیه گاهی بر سری با گریه های نیمه شب باشی
تورا ای دست یادت هست می گفتم شکسته بال قمری را دوایی نه
تو را ای دل نگفتم مهربانی کن ببخشای رحم کن با مردمان زین پس مدارا کن
۰تو را ای عشق من گفتم خدایی شو
تو بند این زمین از پای خود وا کن
تورا ای پای خوبم من تو را گفتم قدم در را خوبی نه
تورا ای نفس یادت هست می گفتم
که باید راه خدا آرامشت را ارمغان آور
نگفتم من تو را ای جان
از این پس لایق جانان شو
نگفتم من تورا ای من قسم برروز روشن
بساط این منیت را به دور افکن
خلاصه
روح زیبای خدا در خاک سرد و تیره
زین پس مرحمت فرموده
این مخلوق اشرف را
تو آدم کن
وقتی تو آمدی
هنگامه ای که توخواندی مرا به خویش
با آن که شوق بودن در کاروان عشق
بر پشته های خار دلم شعله می کشید
در فکرآن که چه گویم تورا نخست
از شرم آن که نبینی نگاه خیس
رفتم به آب تا بشویم نشان اشک
لختی درنگ شد
تا آمدم بگیرم نشان تو
ای وای رفته بودی و من ماندم وسکوت
با حسرتی که به دل ماند و کهنه شد
پژمرده شد وجود من از شرم آن قرار
می شد میان کوچه بیایم ولی چه حیف
در گیر ودار تنگی پاپوش روزگار
فرصت زدست رفت
پیچید بند دو کفشم میان پای
خوردم زمین و نشستم میان راه
با دست های خاکی و زخمی به روی دل
و آن رخصتی که دادی زدست رفت
گشتم تورا زپشت پنجره اما...
دریغ و درد
در پشت پنجره دیگر کسی نبود
گردی؛ ز رد سواری که رفته بود
عطری ؛که بوی عطش را گرفته بود
آری تو را زقاب پنجره نتوان نظاره کرد
در را کسی نبسته ولی من به پشت در
اینک میان کوچه نشستم به انتظار
فارغ زهر چه پای مرا حبس می کند
ببریده بند جهان از دو پای خویش
گوشم به زنگ پیامت به صد امید
با این نگاه مانده به ره عهد بسته ام
روزی اگر دوباره بخوانی مرا به خویش
با بال دل
که ندارد نشان کفش
آری به سوی تو
پرواز می کنم
بعد از تو نگاهی مجذوب کننده نبود
حس چشمها از نوازش دور بود
بعد از تو صحبتی از علایق نیست,تنها باران و حس باتو بودن
بعد از تو هیچ دستی تکرار لمس تو را نداشت
بعد از تو نگاهها هرزه بود
شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع و گریه و زاری بود.
در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کند !
استاد پرسید : برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟
استاد گفت : سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟
شاگرد گفت : با کمال میل؛ استاد.
استاد گفت : اگر مرغی را، پروش دهی ، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟
شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم .
استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟
شاگردگفت: خوب راستش نه...!نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!
استاد گفت: حال اگر این مرغ ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!
شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر ، خواهند بود!
استاد گفت :
پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش!
همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم ، گوشت ، پوست و استخوانت؛ گردی.
تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی
تا مقام و لیاقتِ توجه، لطف و رحمتِ او را، بدست آوری .
خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد!
او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد و می پذیرد،
نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را.....!
نگاهت میکنم شاید، هنوزم عاشقم باشی
کجا پر میکشی از من، تو که میترسی تنها شی
نگاهت میکنم شاید، شب از عشق تو زیبا شه
یه چیزی مثل دلتنگی، تو چشمای تو پیدا شه
همینکه عشقُ میفهمی، همینکه با تو همدردم
نمیشه یا نمیتونم یه لحظه از تو برگردم
هنوز دستاتُ میگیرم، هنوزم بی تو میمیرم
اگرچه از تو دل کندم، اگرچه از تو دلگیرم
من و تو تازه گل کردیم، حالا که وقتِ رفتن نیست
بجز دلواپسی حسی، تو فرداهای بی من نیست
نگاهت میکنم شاید، نتونی بگذری از من
هنوزم با تو خوشبختم، تو اوج عشق و دل کندن
همینکه عشقُ میفهمی، همینکه با تو همدردم
نمیشه یا نمیتونم یه لحظه از تو برگردم
هنوز دستاتُ میگیرم، هنوزم بی تو میمیرم
اگرچه از تو دل کندم، اگرچه از تو دلگیرم
... و تقدیم تو باد
برایم بنویس، چه تنت هست؟ لباست گرم است؟
برایم بنویس، چطوری میخوابی؟ جایت نرم است؟
برایم بنویس، چه شکلی شده ای؟ هنوز مثل آن وقت ها هستی؟
برایم بنویس، چه کم داری؟ بازوان مرا؟
برایم بنویس، حالت چطور است؟ خوش می گذرد؟
برایم بنویس، آن ها چه می کنند؟ دلیریت پا برجاست؟
برایم بنویس، چه کار میکنی؟ کارت خوب است؟
برایم بنویس، به چه فکر می کنی؟ به من؟
مسلماً فقط من از تو می پرسم!
و جواب ها را می شنوم که از دهان و دستت می افتند
اگر خسته باشی، نمی توانم
باری از دوشت بردارم.
اگر گرسنه باشی، چیزی ندارم که بخوری.
و بدین سان گویا از جهان دیگری هستم
چنان که انگار فراموشت کرده ام.
من پیوسته از تو گریخته ام و به اتاقم،کتابهایم،دوستان دیوانه ام و افکار مالیخولیائیم پناه برده ام.قبول دارم که کله شق بودم.اما تو هم همواره فقط در پی اثبات سه چیز بودی
اول آنکه در این ارتباط بی تقصیری،دوم آنکه من مقصرم و سوم با بزرگواری تمام حاضری مرا ببخشی!
فرانتس کافکا
بی تو طوفان زده ی دشت جنونم
صید افتاده به خونم
تو چه سان می گذری غافل از اندوه درونم
بی من از کوچه گذر کردی و رفتی
بی من از شهر سفر کردی و رفتی
قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم
تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم
تو ندیدی
نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی
چون در خانه ببستم
دگر از پای نشستم
گوئیا زلزله آمد
گوئیا خانه فرو ریخت سر من
بی تو من در همه ی شهر غریبم
بی تو کس نشنود از این دل بشکسته صدایی
بر نخیزد دگر از مرغک پر بسته نوایی
تو همه بود و نبودی
تو همه شعر و سرودی
چه گریزی ز بر من
که زکویت نگریزم
گر بمیرم ز غم دل
با تو هرگز نستیزم
من و یک لحظه جدایی
نتوانم نتوانم
بی تو من زنده نمانم
... و تقدیم تو باد
صبر کردن دردناک است و فراموش کردن دردناکتر ، ولی از همه سخت تر اینه که ندونی باید صبر کنی یا فراموش ! ... و تقدیم تو باد
گنجشک میخندید به اینکه چرا هرروز بی هیچ پولی برایش دانه میپاشم ...
من میگریستم به اینکه حتی اوهم محبت مرا از سادگی ام
میپندارد ...
نقـش یـــک درخــت خشک را در زنـدگی بازی میکـنم نمیـدانم که بایـد چشم انتظار بهار باشم یا هیزم شکن پـیــر…
همه ی دریاها از آنِ تو؛
یک کوزه آب از آنِ من!
همه ی کوه ها از آنِ تو؛
یک صخره از آنِ من!
همه ی جنگل ها از آنِ تو؛
یک گلدان از آنِ من!
راضی نمی شوی اگر....
جهان و هرچه در اوست از آنِ تو؛
تنها یک ستاره از آنِ من!
روا مدار که بمیرمُ ندانم به کدام آیینم!!
حسین پناهی
سالهاست رفتهای و من
هنوز به خودم میلرزم
درست مثلِ شاخهای که چند لحظه قبل
پرندهاش پریده باشد!
رضا کاظمی
آتش گرفتن یک کلاس مدرسه دخترانه در روستای پیرانشهر
مستند توقیف شده ی " این فیلم نیست" جعفر پناهی نامزد جایزه اسکار شد
اجرای هر گونه کنسرت در مشهد ممنوع شد
زلزله ای به شدت ۵/۶ درجه در مقیاس ریشتر بیرجند و قائن را لرزاند
و...