ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

هنوز عاشقانه کنار توام


هنوز عاشقانه کنار توام

ترانه ترانه کنار توام
به یادم میای مثل یه خاطره
نذار اسمت از یاد این دل بره


تو دنیای خوابت پناهم بده

به دنیای پروانه راهم بده

بذار پر بگیرم از این خستگی

نذار که قفس باشه دلبستگی


هنوز عاشقانه کنار توام
غزل تا غزل بی قرار توام
کنار توام تو شهر بی کسی
بگو از کدوم گریه سر می رسی

بیا ابرُ از توی چشمام ببر
پُرم از تب و اشتیاق سفر

بیا رد شیم از زیر رنگین کمون
تا پایان این قصه با من بمون
تا پایان این قصه با من بمون


بارووووووون!


بارون میزنه روی گونه هام

میباره روی شونه هام بارون
وای از این گذر دورون
بارون میاره برام یاد تو
گرمی خاطرات تو بارون

وای از این گذر دورون


صدتا بهار گذشت
ای روزگار گذشت
هوای تار گذشت
صبح غمبار گذشت
اما این قلب من
لحظه ای از تو یار نگذشت
برف سفید دیدیم
ماه و خورشید دیدیم
لرزش بید دیدیم
موی سپید دیدیم

اما از میوه ی باغچه عاشقی نچیدیم


من پشت شیشه با چشمای بارونی
منتظر می مونم تنها تو می دونی
خونه بی تو شدهزندون خاطره
یاد تو می باره از پشت پنجره
ای تو بهار من
ای تو دلدار من
بی تو خزون شده
آخر کار من
طی شده عمر من
پشت این پنجره
بغض ابرای دل

ریخته تو حنجره


نپرس عشق چیست


نپرس که عشق چیست

عشق,شاید,روزی,جایی , لحظه ای
گم شده است
گم شده است و باید پیدایش کنیم.
نترس, باید پیدایش کنیم و شاید پیدا شود
که گفته است جوینده یابنده است؟
مگر نمی بینی هزار ها نفر گشتن و نیافتند
به گفتن نیست
باید سکوت کرد
فقط سکوت کرد و گشت
شاید روزی, جایی, لحظه ای
پشت یک اتفاق ساده
پیدا شود

آیینه به تو خیره شده است


ه تو می مانی
نه اندوه
و نه ، هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود ، قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم ، خواهد رفت
آن چنانی که فقط ،خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود ، جامه اندوه مپوشان هرگز
تو به آیینه
نه
آیینه به تو ، خیره شده است
تو اگر خنده کنی ، او به تو خواهد خندید
و اگر بغض کنی
آه از آیینه دنیا ، که چه ها خواهد کرد
گنجه دیروزت ، پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف
بسته های فردا ، همه ای کاش ای کاش
ظرف این لحظه ، ولیکن خالی است
ساحت سینه ، پذیرای چه کس خواهد بود
غم که از راه رسید ، در این سینه بر او باز مکن
....

شل سیلور استاین


وقتی چمدانش را به قصد رفتن بست،
نگفتم : عزیزم ، این کار را نکن .
نگفتم : برگرد
و یک بار دیگر به من فرصت بده .
وقتی پرسید دوستش دارم یا نه ،
رویم را برگرداندم.
حالا او رفته
و من
تمام چیزهایی را که نگفتم ، می شنوم.
نگفتم : عزیزم متاسفم ،
چون من هم مقّصر بودم.
نگفتم : اختلاف ها را کنار بگذاریم ،
چون تمام آنچه می خواهیم عشق و وفاداری و مهلت است.
گفتم : اگر راهت را انتخاب کرده ای ،
من آن را سد نخواهم کرد.
حالا او رفته
و من
تمام چیزهایی را که نگفتم ، می شنوم.
او را در آغوش نگرفتم و اشک هایش را پاک نکردم
نگفتم : اگر تو نباشی زندگی ام بی معنی خواهد بود.
فکر می کردم از تمامی آن بازی ها خلاص خواهم شد.
اما حالا ، تنها کاری که می کنم
گوش دادن به چیزهایی است که نگفتم.
نگفتم :بارانی ات را درآر...
قهوه درست می کنم و با هم حرف می زنیم.
نگفتم :جاده بیرون خانه
طولانی و خلوت و بی انتهاست.
گفتم : خدانگهدار ، موفق باشی ، خدا به همراهت .
او رفت
و مرا تنها گذاشت
تا با تمام چیزهایی که نگفتم ، زندگی کنم.

تورا گفتم


ورا ای چشم یادت هست می گفتم 

ببین آیات پاک مهربانی را 

تورا ای گوش یادت هست می گفتم صدای آه می آید 

نگفتم من سکوت مردمان را هم شنیدن رسم زیبایی ست 

تورا ای لب نگفتم من سلامی کن 

به لبخندی گره از ابروان بسته ای وا کن 

زبان سرخ گفتم من کلام مهربانی بر تو بس زیبایت 

 نگفتم ای رگ گردن خدایم را سلامی ده 

تورا گردن نگفتم زیر بار حرف ناحق خم مشو هرگز 

تو را ای شانه گفتم  

که باید تکیه گاهی بر سری  با گریه های نیمه شب باشی  

تورا ای دست یادت هست می گفتم شکسته بال قمری را دوایی نه 

تو را ای دل نگفتم مهربانی کن ببخشای رحم کن با مردمان زین پس مدارا کن 

۰تو را ای عشق من گفتم خدایی شو 

تو بند این زمین از پای خود وا کن 

تورا ای پای خوبم من تو را گفتم قدم در را خوبی نه 

تورا ای نفس یادت هست می گفتم  

که باید راه خدا آرامشت را ارمغان آور 

نگفتم من تو را ای جان  

از این پس لایق جانان شو 

نگفتم من تورا ای من قسم برروز روشن  

بساط این منیت را به دور  افکن  

خلاصه 

روح زیبای خدا در خاک سرد و تیره  

زین پس مرحمت فرموده  

این مخلوق اشرف را 

تو آدم کن

وقتی تو آمدی


وقتی تو آمدی  

هنگامه ای که توخواندی مرا به خویش 

با آن که شوق بودن در کاروان عشق 

بر پشته های خار دلم شعله می کشید 

در فکرآن که چه گویم تورا نخست  

از شرم آن که نبینی نگاه خیس 

رفتم به آب تا بشویم نشان اشک   

لختی درنگ شد  

تا آمدم بگیرم نشان تو 

ای وای رفته بودی و من ماندم وسکوت 

با حسرتی که به دل ماند و کهنه شد 

پژمرده شد وجود من از شرم آن قرار 

می شد میان کوچه بیایم ولی چه حیف 

در گیر ودار تنگی پاپوش روزگار 

فرصت زدست رفت 

پیچید بند دو کفشم میان پای  

خوردم زمین و نشستم میان راه 

با دست های خاکی و زخمی به روی دل 

و آن رخصتی که دادی زدست رفت 

گشتم تورا زپشت پنجره اما... 

دریغ و درد 

در پشت پنجره دیگر کسی نبود 

گردی؛ ز رد سواری که رفته بود 

عطری ؛که بوی عطش را گرفته بود 

آری تو را زقاب پنجره نتوان نظاره کرد 

در را کسی نبسته ولی من به پشت در 

اینک میان کوچه نشستم به انتظار 

فارغ زهر چه پای مرا حبس می کند 

ببریده بند جهان از دو پای خویش 

گوشم به زنگ پیامت به صد امید 

با این نگاه مانده به ره عهد بسته ام 

روزی اگر دوباره بخوانی مرا به خویش 

با بال دل  

که ندارد نشان کفش 

آری به سوی تو 

پرواز می کنم 

 

بعد از تو


بعد از تو نگاهی مجذوب کننده نبود
حس چشمها از نوازش دور بود
بعد از تو صحبتی از علایق نیست,تنها باران و حس باتو بودن
بعد از تو هیچ دستی تکرار لمس تو را نداشت

بعد از تو نگاهها هرزه بود

بعد از تو هیچ لبی طعم لبهای تورا نداشت
بوی خلاء موهایت , عطر تنت
بعد از تو هیچ زخمی سربسته نبود
بعد از تو هیچ لحنی قصه ای در پس خود پنهان نداشت
سیاه و سفید

بعد از تو خاطرات و خاطرات
بازهم خیابان های این شهر شلوغ خلوتی برای من و تو نساخت
لبخندت,شیرینی لبخندت
بعد از تو هیچ عشقی عشق نبود
هیچ خوشی ماندگاری نداشت

ضربان تند قلبم وقتیکه دیدنی در راه بود را دوست دارم
حس ترس بوسه های پنهان
تنها ماندگاریت از برای همین خاطراتست

حکایت


شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع و گریه و زاری بود.
در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کند !
استاد پرسید : برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟
 

شاگرد گفت : برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و برخورداری از لطف خداوند!
استاد گفت : سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟
شاگرد گفت : با کمال میل؛ استاد.
استاد گفت : اگر مرغی را، پروش دهی ، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟
شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم .
استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟
شاگردگفت: خوب راستش نه...!نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!
استاد گفت: حال اگر این مرغ ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!
شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر ، خواهند بود!
استاد گفت :
پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش!
همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم ، گوشت ، پوست و استخوانت؛ گردی.
تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی
تا مقام و لیاقتِ توجه، لطف و رحمتِ او را، بدست آوری .
خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد!
او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد و می پذیرد،
نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را.....!

نگاهت می کنم شاید هنوزم عاشقم باشی



نگاهت می‌کنم شاید، هنوزم عاشقم باشی

کجا پر می‌کشی از من، تو که می‌ترسی تنها شی
نگاهت می‌کنم شاید، شب از عشق تو زیبا شه
یه چیزی مثل دل‌تنگی، تو چشمای تو پیدا شه
همین‌که عشقُ می‌فهمی، همین‌که با تو هم‌دردم
نمی‌شه یا نمی‌تونم یه لحظه از تو برگردم
هنوز دستاتُ می‌گیرم، هنوزم بی تو می‌میرم
اگرچه از تو دل کندم، اگرچه از تو دل‌گیرم


من و تو تازه گل کردیم، حالا که وقتِ رفتن نیست
بجز دلواپسی حسی، تو فرداهای بی من نیست
نگاهت می‌کنم شاید، نتونی بگذری از من
هنوزم با تو خوشبختم، تو اوج عشق و دل کندن

همین‌که عشقُ می‌فهمی، همین‌که با تو هم‌دردم
نمی‌شه یا نمی‌تونم یه لحظه از تو برگردم

هنوز دستاتُ می‌گیرم، هنوزم بی تو می‌میرم
اگرچه از تو دل کندم، اگرچه از تو دل‌گیرم






... و تقدیم تو باد


متنی از برتولت برشت


برایم بنویس، چه تنت هست؟ لباست گرم است؟
برایم بنویس، چطوری میخوابی؟ جایت نرم است؟
برایم بنویس، چه شکلی شده ای؟ هنوز مثل آن وقت ها هستی؟
برایم بنویس، چه کم داری؟ بازوان مرا؟
برایم بنویس، حالت چطور است؟ خوش می گذرد؟
برایم بنویس، آن ها چه می کنند؟ دلیریت پا برجاست؟
برایم بنویس، چه کار میکنی؟ کارت خوب است؟
برایم بنویس، به چه فکر می کنی؟ به من؟
مسلماً فقط من از تو می پرسم!
و جواب ها را می شنوم که از دهان و دستت می افتند
اگر خسته باشی، نمی توانم
باری از دوشت بردارم.
اگر گرسنه باشی، چیزی ندارم که بخوری.
و بدین سان گویا از جهان دیگری هستم
چنان که انگار فراموشت کرده ام.

متنی از کافکا


من پیوسته از تو گریخته ام و به اتاقم،کتابهایم،دوستان دیوانه ام و افکار مالیخولیائیم پناه برده ام.قبول دارم که کله شق بودم.اما تو هم همواره فقط در پی اثبات سه چیز بودی

اول آنکه در این ارتباط بی تقصیری،دوم آنکه من مقصرم و سوم با بزرگواری تمام حاضری مرا ببخشی!

فرانتس کافکا

تو همه بود و نبودی



بی تو طوفان زده ی دشت جنونم

صید افتاده به خونم
تو چه  سان می گذری غافل از اندوه درونم
بی من از کوچه گذر کردی و رفتی
بی من از شهر سفر کردی و رفتی
قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم
تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم
تو ندیدی
نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی
چون در خانه ببستم
دگر از پای نشستم
گوئیا زلزله آمد
گوئیا خانه فرو ریخت سر من
بی تو من در همه ی شهر غریبم
بی تو کس نشنود از این دل بشکسته صدایی
بر نخیزد دگر از مرغک پر بسته نوایی
تو همه بود و نبودی
تو همه شعر و سرودی
چه گریزی ز بر من
که زکویت نگریزم
گر بمیرم ز غم دل
با تو هرگز نستیزم
من و یک لحظه جدایی
نتوانم نتوانم
بی تو من زنده نمانم



... و تقدیم تو باد

سردرگمی

صبر کردن دردناک است و فراموش کردن دردناکتر ، 

 

 ولی از همه  سخت تر اینه که ندونی باید
 

صبر کنی یا فراموش !






... و تقدیم تو باد

محبت

گنجشک میخندید به اینکه چرا هرروز بی هیچ پولی برایش دانه  میپاشم ...
من  میگریستم به  اینکه  حتی  اوهم  محبت مرا  از سادگی  ام
میپندارد ...

زندگی

نقـش یـــک درخــت خشک را

در زنـدگی بازی میکـنم

نمیـدانم که بایـد چشم انتظار بهار باشم

یا هیزم شکن پـیــر…

ستاره(حسین پناهی)

همه ی دریاها از آنِ تو؛

 یک کوزه آب از آنِ من!

 

همه ی کوه ها از آنِ تو؛

 یک صخره از آنِ من!

 

همه ی جنگل ها از آنِ تو؛

 یک گلدان از آنِ من!

 

راضی نمی شوی اگر....

 جهان و هرچه در اوست از آنِ تو؛

 تنها یک ستاره از آنِ من!

 

روا مدار که بمیرمُ ندانم به کدام آیینم!!

 

حسین پناهی

مثل شاخه ای...

سال‌هاست رفته‌ای و من
هنوز به خودم می‌لرزم
درست مثلِ شاخه‌ای که چند لحظه قبل
پرنده‌اش پریده باشد!




رضا کاظمی

اخبار یک روز معمولی در ایران

آتش گرفتن یک کلاس مدرسه دخترانه در روستای پیرانشهر

مستند توقیف شده ی " این فیلم نیست" جعفر پناهی نامزد جایزه اسکار شد
اجرای هر گونه کنسرت در مشهد ممنوع شد
زلزله ای به شدت ۵/۶ درجه در مقیاس ریشتر بیرجند و قائن را لرزاند
و...


دروغ سیزده...!

گفت "دوستت دارم"


در تقویم او،


آن روز،


سیزدهمین روز ماه بود...




... و تقدیم تو باد