خیال تو که به سرم میزند،
نه دیواری می ماند،
نه سقفی...
ابرهای آسمان،
لحاف تن ِ خسته ام می شوند...
... و تقدیم تو باد
مرا به ذهنت
نه.......به دلت بسپار...
من از گم شدن در جاهای شلوغ میترسم!!!
... و تقدیم تو باد
شتاب مکن
که ابر بر خانه ات ببارد
و عشق
در تکه ای نان گم شود
هرگز نتوان
آدمی را به خانه آورد
آدمی در سقوط کلمات
سقوط می کند
و هنگام که از زمین برخیزد
کلمات نارس را
به عابران تعارف می کند
آدمی را توانایی
عشق نیست
در عشق می شکند و می میرد
درکوچه پس کوچه های دیار دل ایستاده ام
به تماشا ، به نظاره
درجستجوی مسافری غریب
که در خاطره ها جا مانده
سراغش را از یادها وخاطره ها گرفتم
نسیمی گفت:
که در دیروز آرمیده است
اگر نشانی از او می خواهی
فردا در غروب خورشید
بر خلوت تنهایی خویش نهیب زن
شاید که بیدار شود ، شاید . . .
دو قطره آب که به هم نزدیک شوند، تشکیل یک قطره بزرگتر میدهند...
اما دوتکه سنگ هیچگاه با هم یکی نمی شوند !
پس هر چه سخت تر و قالبی تر باشیم،
فهم دیگران برایمان مشکل تر، و در نتیجه
امکان بزرگتر شدنمان نیز کاهش می یابد...
آب در عین نرمی و لطافت در مقایسه با سنگ،
به مراتب سر سخت تر، و در رسیدن به هدف خود لجوجتر و مصمم تر است.
سنگ، پشت اولین مانع جدی می ایستد.
اما آب... راه خود را به سمت دریا می یابد.
در زندگی
معنای واقعی سرسختی، استواری و مصمم بودن را،در دل نرمی و گذشت باید جستجو کرد.
گاهی لازم است کوتاه بیایی...
گاهی نمیتوان بخشید و گذشت...اما می توان چشمان را بستو عبور کرد.
گاهی مجبور می شوی نادیده بگیری...
گاهی نگاهت را به سمت دیگر بدوز که نبینی....
ولی با آگاهی و شناخت
آنگاه بخشیدن را خواهی آموخت...
هر لحظه حرفی در ما زاده میشود
هر لحظه دردی سر بر میدارد
و هر لحظه نیازی از اعماق مجهول روح پنهان و رنجور ما جوش میکند
این ها بر سینه میریزند و راه فراری نمییابند
مگر این قفس کوچک استخوانی گنجایشاش چه اندازه است؟
کلبه ام پنجره ای باز به دریا دارد
خوب من , منظره خوب تماشا دارد
ساختم آینه ای را به بلندای خیال
تا خودت را به تماشای خودت وادارد
راز گیسوی تو دنیای شگفت انگیزی است
که به اندازه صد فلسفه معنا دارد
گوش کن , خواسته ام خواهش بی جایی نیست
اگر آیینه دستت بشوم جا دارد
چشم یک دهکده افتاده به زیبایی تو
یعنی این دهکده , یک دهکده رسوا دارد
کوزه بر دوش , سر چشمه بیا تا گویند
عجب این دهکده سرچشمه زیبا دارد
در تو یک وسوسه مبهم و سرگردان است
از همان وسوسه هایی که یهودا دارد
عشق را با همه شیرینی و شورانگیزی
لحظه هایی است که افسوس و دریغا دارد
بی قرار آمدن , آشفتن و آرام شدن
حس گنگی است که من دارم و دریا دارد
یخ نزن , رود معمایی من , جاری باش
دل دریاییم آغوش پذیرا دارد...
...وتقدیم تو باد
هر نیمه شب ,در بستر رویا
خاطردلبستن را
برگ به برگ
دردفتر دل ,ورق میزنم
دلخسته وغمگین
چقدر دلتنگ توام
وقتی که نیستی
وحتی آنگاه که ,هستی
میدانم عبور لحظه ها
ریزش برگها
بارش برفها
رویش دوباره ی شکوفه
چیدن میوه ای ,از درخت تابستان
همه وهمه
عبور فصلهای دلتنگی بود
چقدر دلتنگ توام وقتی که نیستی
حتی آندم که هستی
ومیدانم
پای ثانیه ها اگرچه باز نمی ایستد
نبض وجود اگرچه
در لحظه وثانیه
ترا میخواند
باز ....و باز
دلتنگ تو , برجای میمانم
دورنیستی , که در دلی
نزدیک نیستی ,که فاصله ها
از کوه ودریاو آسمان
بر پنجره چشم میدوزم
آری تنها راه همین است ...!!!
...و تقدیم تو باد
بدنبال کوچه ای بن بستم
که از روی همزاد پنداری
هق هق ام را
درونش
روی شانه های آخرین هشتی
فریاد کنم...
اینکه حالم خوب نیست
جای نگرانی ندارد
انگشت اتهام
رو به کسی نیست
جز خودم!
با خرابی هایم کنار آمده ام
منتظر ساختن خانه ای نو
بعد از ویرانی که به بار آورده ای
نیستم
مطمئن باش!
کجا دستاتو گم کردم که پایان من اینجا شد؟
کجای قصه خوابیدی که من تو گریه بیدارم
که هر شب هرم دستاتو به آغوشم بدهکارم
تو با دلتنگیای من تو با این جاده هم دستی
تظاهر کن ازم دوری تظاهر میکنم هستی
تو آهنگ سکوت تو به دنبال یه تسکینم
صدایی تو جهانم نیست فقط تصویر میبینم
یه حسی از تو در من هست که میدونم تو رو دارم
واسه برگشتنت هر شب درا رو باز میذارم