ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

بغض کهنه...!

خسته ا م  ...!

از بغض کهنه ی عشق

سنگینه تحملش تو صدام

خوبه که به یاد تو قانعم !

میتونم بگذرم از شکوه هات !

باورش سخته برام ولی من

میرم و چیزی ازت نمیخوام!

اما بدون هرجا برم بعد تو

بغض عشق میمونه از تو برام

بغض من وا نمیشه تو صدام

خدایا یه دریا گریه میخواهم

نفهمید اون که باید میدونست

بیشتر از جون هنوز عزیزه برام

با جدایی هیچی تموم نمیشه

عاشق از عاشقی سیر نمیشه

بگو تو اگه عاشق نبودی

عاشقت از تو دلگیر نمیشه

بغض عشق مونده هنوز تو صدام

هنوزم هیچی ازت نمیخوام

عاشقت بودم و از عاشقی

جز غمت هیچی نمونده برام

اما من هنوز به پات مونده ام

یه لحظه بی درد نیاسوده ام

از جدایی خیلی اگه گذشته

اما هنوز به عشقت آلوده ام

با جدایی هیچی تموم نمیشه

عاشق از عاشقی سیر نمیشه

بگو تو اگه عاشق نبوذی

عاشقت از تو دلگیر نمیشه

با جدایی هیجی تموم نمیشه

عاشق از عاشقی سیر نمیشه

بگو تو اگه عاشق نبودی

عاشقت از تو دلگیر نمیشه 

 

 

و تقدیم تو باد!

دلتنگی...

" دلتنگی هایمان را باد با خود خواهد برد"

   باران برشان می گرداند ...

شعری از فروغ فرخزاد

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

در بهاری روشن از امواج نور

در زمستانی غبار آلود و دور

یا خزانی خالی از فریاد و شور

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

روزی از این تلخ و شیرین روزها

روز پوچی همچو روزان دگر

سایه ای ز امروزها دیروزها

دیدگانم همچو دالانهای تار

گونه هایم همچو مرمرهای سرد

ناگهان خوابی مرا خواهد ربود

من تهی خواهم شد از فریاد درد

می خزند آرام روی دفترم

دستهایم فارغ از افسون شعر

یاد می آرم که در دستان من

روزگاری شعله میزد خون شعر

خاک میخواند مرا هر دم به خویش

می رسند از ره که در خاکم نهند

آه شاید عاشقانم نیمه شب

گل به روی گور غمناکم نهند

بعد من ناگه به یکسو می روند

پرده های تیره دنیای من

چشمهای ناشناسی می خزند

روی کاغذها و دفترهای من

در اتاق کوچکم پا می نهد

بعد من با یاد من بیگانه ای

در بر اینه می ماند به جای

تار مویی نقش دستی شانه ای

می رهم از خویش و میمانم ز خویش

هر چه بر جا مانده ویران می شود

روح من چون بادبان قایقی

در افقها دور و پنهان میشود

می شتابند از پی هم بی شکیب

روزها و هفته ها و ماهها

چشم تو در انتظار نامه ای

خیره میماند به چشم راهها

لیک دیگر پیکر سرد مرا

می فشارد خاک دامن گیر خاک

بی تو دور از ضربه های قلب تو

قلب من میپوسد آنجا زیر خاک

بعد ها نام مرا باران و باد

نرم می شویند از رخسار سنگ

گور من گمنام می ماند به راه

فارغ از افسانه های نام و ننگ 

چشمهات

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

گاهی هم زن ها

زنها گاهی میگویند "نه" ولی با تمام وجود دلشان میخواهد بشنوید "بله"!!! 

زنها گاهی نمی‌خواهند عاقل باشند و منطقی فکر کنند و گاهی نمی‌توانند

زنها گاهی دوست دارند، همسرانشان کارهای غیر قابل پیش بینی انجام دهند." 

"زنها گاهی دوست دارند بشنوند که دوستشان دارید! فقط همین یک جمله نه هیچ عبارت متشابهی!" 

" زنها گاهی که حرف می‌زنن فقط دوست دارن که یه مرد شنونده حرفهاشون باشه نه اینکه سریع دنبال یه راه‌حل برای مشکلشون بگرده. یه وقت‌هایی حرف زدن فقط برای سبک شدن و نوازش گرفتنه. اگه یه زنی راه‌حل بخواد رک میاد می‌گه من فلان مشکل رو دارم و ازت کمک می‌خوام!

منظورم از نوازش فقط نوازش بدنی نیست. نوازش کلامی و کلاْ منظورم توجه گرفتنه! "

بس که نالیدم

خواب گم شد، خیال یادم رفت

                             معنی شور و حال یادم رفت

بغض امسال در گلو ترکید

                                 خنده‌ی پارسال یادم رفت
بس که نالیدم از جداییها
                                   خاطرات وصال یادم رفت
واژه هایم کدر شدند و کبود
                                     حرفهای زلال یادم رفت
عشق، این ناگزیر ناممکن
                              مثل خواب و خیال یادم رفت

در هجوم مخنثان، دونان

                                   صولت پور زال یادم رفت

شیهه اسبها، خروش یلان
                               بوی وحشیّ یال یادم رفت

پر کشید از خیال من پرواز

                                  یا نیازم به بال یادم رفت؟

هر چه غیر از سکوت، واهی بود
                           خوب شد قیل و قال یادم رفت
حرفها با تو داشتم... اما
                        همه اش ...بی خیال! یادم رفت 

بس که نالیدم

خواب گم شد، خیال یادم رفت

                             معنی شور و حال یادم رفت

بغض امسال در گلو ترکید

                                 خنده‌ی پارسال یادم رفت
بس که نالیدم از جداییها
                                   خاطرات وصال یادم رفت
واژه هایم کدر شدند و کبود
                                     حرفهای زلال یادم رفت
عشق، این ناگزیر ناممکن
                              مثل خواب و خیال یادم رفت

در هجوم مخنثان، دونان

                                   صولت پور زال یادم رفت

شیهه اسبها، خروش یلان
                               بوی وحشیّ یال یادم رفت

پر کشید از خیال من پرواز

                                  یا نیازم به بال یادم رفت؟

هر چه غیر از سکوت، واهی بود
                           خوب شد قیل و قال یادم رفت
حرفها با تو داشتم... اما
                        همه اش ...بی خیال! یادم رفت 

یکی بود یکی نبود

این شعر برگرفته شده از یکی از کتابهای کودکیم که آنرا به صورت دلنوشته نوشته ام



یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود ...
روزگاری توی دشتستون دور
پای کوه سربلند پر غرور
که سرش ابرا رو قلقلک می‌داد
تا که از چشمای ابرای سفید
اشک خوشحالی بیاد ...
ده پر برکت آبادی بود
ده آزادی بود



ناگهان ابرای پربرف و سیاه
از پس کوه بلند
سر درآورده و بالا اومدن
_ ای خدا !
حالا که رفته زمستون و شده فصل بهار
پس چرا ابرای پر برف تو حالا اومدن؟
باد اومد، ابر اومد،
بارون اومد
برف بی پایون اومد
باد اومد گل ها رو برد
گرگ اومد گاوا و گوسفندا رو خورد

تن صحرای بزرگ
زیر بالاپوش برف
سرد شد، یخ زد و مرد
خونه‌ها تاریک و دلگیر شدن
گرگا از کوه سرازیر شدن
کی دیگه می‌تونه از خونه پا بیرون بذاره؟

کی میره گله رو از بالای کوه
سوی پایین بیاره؟
کیه گندم بکاره؟

توی یخبندون برف
 کی دیگه کار می کنه؟
چه کسی محصولو انبار می کنه؟

نه غذا مونده نه هیزم،
نه زغال مونده نه نفت!

تازه خورشید خانم هم،
پشت ابرای سیاه گم شد و رفت

حسنک خسته و درمونده و زار
درها و پنجره‌ها رو بسته بود
زیرکرسی تو اتاق نشسته بود

زار می زد که: چرا همه جا برف اومده!
صحرا بی سبزه و بی علف شده!
گاو و گوسفندای آبادی ما
همگی تلف شدن!
همه بیچاره و درمونده شدن!
همه ناراحت از این مهمون ناخونده شدن!

کی دیگه می تونه از خونه پا بیرون بذاره؟
کیه گندم بکاره؟
توی این سرما و سوز
چه کسی ابرا رو جارو می کنه؟
چه کسی برفا رو پارو می کنه؟
چه کسی راه در ابرای پربرف سیاه وا می کنه؟
کی میره خورشید و پیدا می کنه؟

همه مردم ده کوره دور
ده افسرده بی گرمی نور
در همون‌ وقت شنیدند کسی تو کوچه
راه میره و داد میزنه ...


ـ چی شده؟

کی تو این سرما و یخبندون برف
اومده از خونه بیرون، داره فریاد می زنه!؟
سرا از پنجره‌ها اومد بیرون

ـ بچه جون!
توی این تنگ غروب آخر روز
توی این سرما و سوز
چی می گی؟ کجا می ری؟
زود برگرد که سرما می خوری!
سینه پهلو می‌گیری!

_ من میرم ابرا رو جارو می کنم؛
_ من میرم برفا رو پارو می کنم؛
_ راه در ابرای پربرف و سیاه وا می کنم؛
_ عاقبت خورشید و پیدا می کنم
_ هر کی خورشیدو می خواد
_ پاشه دنبالم بیاد!
_ اگه بیکار بشینیم، باید همه
_ فکر قبرستون و تابوت بکنیم

_ میدونین!؟
_ اگه با هم فوت بکنیم
_ ابرا رو باد می بره بهار می شه
_ وقت کشت و کار می شه
_ همه آستینا رو بالا می زنیم کار می کنیم
_ می ریم و خورشید و بیدار می کنیم ...

مردم بزدل ده کوره دور
مردم زنده به گور

همه گفتند: پسر بچه خوب!
توی این تنگ غروب
چرا تنها بیرون از خونه شدی؟
مگه دیوونه شدی؟
مگه ابر و آسمون به حرف پوچ من و توست!؟


به جز از خوردن و خوابیدن و صبر

نمی شه کارا درست ...

چرا کاری بکنیم که اون سرش پیدا نیست؟
توی سفره‌ها هنوز نون خشکی باقیست
لب رود خونه لجن زاری هست
توی اون ماهی بسیاری هست

می خوریم با هم قناعت می کنیم
کنج خونه استراحت می کنیم
می گذره تموم میشه ناراحتی
برو کن شکر خدا سلامتی!

می تونی گنده بشی کار بکنی
پولاتو روی هم انبار بکنی!
می تونی دو روز دیگه زن بگیری ...

صبر کن کجا می ری؟
فکر این کن که به جائی برسی
پول در آری، به نوائی برسی
نکنی کاری که تنها بمونی
توی راه زندگی جا بمونی
مبادا تو این راها پا بذاری

تو پسر چی کار به این کارا داری؟ !
این کارا حاصل بد داره حسن
حالا اومد نیومد داره حسن
مبادا حرف ما رو رد بکنی
باز از این فکرای بد بد بکنی!

_ چی می گین فکرای بد بد کدومه؟
_ قصه اومد نیومد کدومه؟
_ شماها فکرای واهی می کنین
_ تو لجن دنبال ماهی می کنین
_ توی تاریکی این قبرستون
_ زندگی کردن مال خودتون!

_ هر کی خورشیدو می خواد
_ پاشه دنبالم بیاد!

ناگهان درهای بسته وا شد
های و هوی بچه‌ها بر پا شد
ما می ریم ابرا رو جارو می کنیم
ما میریم برفا رو پارو می کنیم
راه در ابرای پربرف و سیاه وا می‌کنیم
ما می ریم خورشید و پیدا می کنیم

هرکی خورشید و می خواد
پاشه همرامون بیاد!

ساعتی بعد که در کوهستون
ابرا کم کم پایین می اومد
برف سنگین می اومد
بچه‌ها در مه و برف انبوه
رفته بودند به سینه کش کوه ...

هوا تاریک شده بود
می اومد از همه جا زوزه گرگ
برف بود و مه و تاریکی شب
بچه‌ها خسته و درمونده و زار
سخت درپنجه بیماری و تب


ابرها از یک سو:

_ بوم بوم بوم

گرگ ها از یک سو:
_ عو عو عو،

هر کی جرات می کنه بیاد جلو!
پسرک ها ناگاه
چوب دستی هاشون بر سر دست
حمله کردند به گرگ های سیـاه

_ حسنک ما می مونیم تو برو!
_ گرگا رو ما می رونیم تو برو!
_ حسنک تو گوش ماس حرفای تو!
_ حسنک تو خاطر ماس جای تو!
_ حسنک دست خدا همرای تو!

برف بود و مه و تاریکی شب
حسنک زخمی بود
سخت در پنجه بیماری و تب
باز بالاتر رفت
باز هم بالاتر
فکر می کرد به خورشید، نه تاریکی شب
فکر می کرد به خورشید، نه دشواری راه
فکر می کرد به خورشید، نه بیماری و تب
 
باز بالاتر رفت
باز هم بالاتر
رفت بالاتر از ابر سیاه
رفت بالاتر از برف سفید
رفت و بر قله رسید ...

داد زد:
_ ای خورشید!
_ اومدم ابرا رو جارو بکنم
_ اومدم برفا رو پارو بکنم
_ راه در ابرای پر برف و سیا وا بکنم
_ اومدم تا تو رو پیدا بکنم ...

گرگ ها زوزه کشون
ابرها نعره زنون

گرگ ها:
_ عو عو عو

ابرها:
_ بوم بوم بوم

حسنک غرقه به خون ...

لحظه ای بعد که خورشید از دور
به صدای حسنک شد بیدار
سر درآورد و جهان شد پرنور
دید بر قله اون کوه بلند
حسنک از غم و سرما بی تاب
سرد و بی روح فرو رفته به خواب

رفته اما توی ده کوره دور
توی گوش بچه‌ها
توی گوش مردم زنده به گور
توی اون کوه بزرگ
همرای هوهوی باد
همرای زوزه گرگ
توی گوش سنگ ها و صخره‌ها
توی گوش دره‌ها
نعره‌های حسنک مونده به جا ...

من میرم: ابرا رو جارو می کنم!
من میرم: برفا رو پارو می کنم!
راه در ابرای پربرف و سیاه وا می کنم
عاقبت خورشید و پیدا می کنم
هرکی خورشید و می خواد

پاشه دنبالم بیاد!

گاهی مردها می خواهند...


مردها گاهی از آنچه که گمان می‌کنیم، دل نازک‌ترند و همچنین مهربان‌تر! 

"مردها گاهی ناخودآگاه عمیقا درک می‌کنند که زنها بیشتر با یک دروغگو احساس راحتی می کنند تا یک مرد واقعی." 

مردها گاهی از این که سکوتشان شنیده نمی‌شود، آزرده می‌شوند. 

"مردها گاهی اون قدر غرق کاراشون می شن که یادشون می ره کسی هست همون نزدیکیها، که منتظرِ یه نگاه ِ ، منتظر ِ یه لبخنده..." 

"مردها گاهی دوست دارند همسرانشان بیشتر همسرشان باشند تا مادرشان یا دختر کوچولویشان..."

نهایت عشق

در یکی از شهر‌های ژاپن، مردی دیوار خانه‌اش را برای نو سازی خراب می‌کرد که مارمولکی دید.
 


میخ از قسمت بیرونی دیوار به پایین کوبیده شده و به اصطلاح مارمولک را میخکوب کرده بود. مرد چشم بادامی، دلش سوخت و کنجکاو شد.
وقتی موقعیت میخ را با دقت بررسی کرد حیرتزده شد و فهمید این میخ 10 سال پیش هنگام ساخت خانه به دیوار کوبیده شده اما در این مدت طولانی چه اتفاقی افتاده است؟ چگونه مارمولک در این 10 سال و در چنین موقعیتی زنده مانده؛ آن هم در یک فضای تاریک و بدون حرکت؟ چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است!

شهروند ژاپنی متحیر این صحنه، دست از کار کشید و به تماشای مارمولک نشست. این جانور در 10 سال گذشته چه کار می‌کرده؟ چگونه و چی می‌خورده؟
محو نگاه به جانور اسرارآمیز شده بود که سر و کله مارمولک دیگری پیدا شد. این مارمولک، تکه غذایی به دهان گرفته و برای جفتش برده بود.


مرد ژاپنی، ناخواسته انگشت به لب گذاشت و به خود گفت: 10 سال مراقبت بی‌منت؛ چه عشق قشنگ و بی‌کلکی. چطور موجودی به این کوچکی می‌تواند عشقی به این بزرگی داشته باشد اما خیلی وقت‌ها ما انسان‌ها از هم گریزانیم؟

من احساس می کنم ...

من اکنون احساس میکنم از همه آتش ها و امیدها و خواستن هایم 

 

تنها مانده ام... 

 

وگرداگرد زمین خلوت را مینگرم 

 

و اعماق آسمان ساکت را مینگرم 

 

و خود را مینگرم 

 

و در این نگریستن های همه دردناک و همه تلخ 

 

این سوال همواره در پیش نظرم پدیدار است 

 

و هر لحظه صریحتر و کوبنده تر 

 

که تو اینجا چه میکنی؟؟؟ 

 

امروز به خود گفتم: 

 

من احساس میکنم 

 

که نشسته ام زمان را مینگرم که میگذرد... 

 

همین و همین 

 

 

 

و تقدیم تو باد.

زیبا شده...

حالا توهستی و من ودل بی قرارتو

برگرد ای همیشه سرم روی دارتو

زیباشده است با تو جهان ستاره ها

ای سرنوشت من زحلی درمدارتو

بانو دلم به شوق تونالید وضجه زد

دل نیست توی سینه ی من -یادگار تو

یک روز می روم به کجاهای دوردست

هرچند ماندنیست دلم درکنارتو

با ابرها به خاطر تو شرط بسته ام

تا بشکنند بغض مرا در جوارتو

من تا همیشه بارغمت میکشم به دوش

زخمی شده است شانه ی من زیر بارتو

من ، قافیه ، زبان غزل

  می میرم از غروب وغم انتظارتو

..آه وانتظار

۱ لحظه خواب

دنیابه غیردیدن یک لحظه خواب نیست

تاریکی است روشنی آفتاب نیست

 

تنها نگاه توست که دنیا خراب اوست

هرچشم عاشقانه ی زیباشراب نیست

 

پیچیده است صاعقه ای درفضای دل

دراسمان چشم تو غیرازشهاب نیست

 

درمن بهانه ی غزلی عاشقانه ای

شعری که بی حضورتوگویندناب نیست

 

حالاتوهستی و من ویک حلقه دار زرد

فرقی میان حلقه ی دست وطناب نیست

 

بانوی آفتابی

بانوی آفتابی شعرم ظهور کن

با یک طلوع قافیه را غرق نور کن

شعری به نام عاطفه آغاز کرده ام

ازتار و پود این غزل امشب عبور کن

اشک زلال عاطفه را در دلم بریز

چشم مرا لبالب آیات نور کن

آیینه است حادثه ی عشق خوب من

یعنی دلت برای شکستن صبور کن

ای با دلم موافق و صادق غزل بخوان

با من دوباره خاطره ها را مرور کن

چشم بد از تو دور - به ماسر نمی زنی

بانو نگفته ام که مرا نیز دور کن

مهمان بکن مرا به تماشای چشمهات

بانوی آفتابی شعرم ظهور کن

حالا که می رود غزلم مثنوی شود

حالم شبیه حال خود مولوی شود

من سالها غرور دلم را شکسته ام

حالا میان تو ودل خود نشسته ام

بانو مرا به خلوت رویا نمی بری؟

با من چرا ز غربت دنیا نمی پری؟

ای غم بهانه می شوی امشب برای من

یا می شوی به پرده ی سازم نوای من

یعنی نمی شودکه من ودوست ما شویم؟

ازخاک این همیشه ی تیره رها شویم؟

آهت برای من نفسی عاشقانه است

این واژه ها به خاطر بودن بهانه است

چون زلف زیر روسری ات بی قرارم...آه

یعقوب عاشقانه ترین انتظارم...آه

تن تن تتن تتن تتتن تن چگونه ای؟

با عاشقانه های دل من چگونه ای؟

تقطیع کن دوباره دلم را مرور کن

مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن

من باطناب زلف تو درچاه رفته ام

تاصبحگاه روی تو شبگاه رفته ام

دست مرا بگیر و کنارم سماع کن

این شعر مال توست بخوان ودفاع کن

حالا که دور می شوم از اصل خود بیا

با مژده ی همیشگی وصل خود بیا

چشم های تو...

وقتی که چشم های تو معصوم می شود

شعرم به حبس عشق تو محکوم می شود

 

شلاق عاشقانه ی لحنت به هرغزل

از زخم های قافیه معلوم می شود

 

دل را بهشت و دوزخ دنیا مسلم است  

وقتی که از نگاه تو محروم می شود

 

زلفت اگر رها بشود دست بادها     

نقاشی قشنگ ترین بوم می شود

 

زیبا تر از همیشه شدی تا ببینمت           

 ای قرص آفتاب مگر روم می شود؟؟؟

 

صدها فرشته از نگهت آب می خورند

وقتی که چشم های تو معصوم می شود

هر آینه

ی آینه هر آینه مبهوت لب تو

در من زده شد آتش باروت لب تو

از شاخه ی بالای تو شاید که بچینم

یک بوسه ی آمیخته با توت لب تو

 در صورت شیرین تو مبهوت نشستم

تا سیر کندچشم مرا قوت لب تو

باز آی که از تشنگی ام باز رهانی

ای خضر دلم تشنه ی یاقوت لب تو*

یک عمر نشستیم سر درس نگاهت

امروز چنانیم  که مشروط لب تو

* * * 

 

*:"عقیق در دهن تشنه کار آب کند"

دیده سیاه

این شعر از نگاه شما آب میخورد

از دیده ی سیاه شما آب میخورد

مانندماجرای گل وباغ وباغبان

این شعر در  پناه شما آب میخورد

در آسمان این شب چادر سیاهتان

از نور قرص ماه شما آب میخورد

رنگین کمان که اینهمه زیباست خوب من

از شال راه راه شما آب می خورد

هرشعر عاشقانه ی زیبا که گفته ام

از فکر گاه گاه شما آب میخورد

  آغاز نیک بختی من در قطار عمر

حتما از ایستگاه شما آب می خورد

خورشید با تمام بلندیش نازنین

از گوشه ی کلاه شما آب میخورد

این دل که قد کشید و مجاور به ماه شد

از برکه ی نگاه شما آب می خورد

تازه می خواستم

تازه می خواستم از زندگیم خط بزنم لعنت را

تازه می خواستم از این همه نفرین شدگی بگریزم

چشم وا کردم و دیدم که پرم از اندوه...

از غم" بی کس بی کس شدنم" لبریزم

خسته

جسدی برزخی ام

وسط یک تابوت

نیمی از خاکستر

نیمی ام از باروت

 

از کتابش دینش

از خدا مایوسم

چار پاره ... هرزه

شعر بی ناموسم!

 

تکه ای از مرداب

از تعفن خیسم

من جهنم زاده

من خود ابلیسم!!

 

خسته ام از نفرین

خسته ام از لعنت

من شبی ولگردم

خسته و بی طاقت

 

باز هم بدبختم

توی فال تاروت

جسدی برزخی ام

وسط یک تابوت ...

فاجعه

پیش چشمان من این فاجعه جان می گیرد

که کسی مثل خودم توی خودم می میرد....

                                             من به این فاجعه عادت کردم!!!!!!!!!!