ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

عطر شهادت


خاک هم عطر شهادت می دماند آن روزها



ترکش، از بند ملامت می رهاند آن روزهــا



 



دسته ای مرغان عاشق سوی قافِ غربت و...



دسته ای را جاه دورش می نشاند آن روزها



 



یار رفت و دوست رفت و مَردِ همسنگر ولی



اشک حسرت از نگاهش می چکاند آن روزها



 



رزق و روزی شان شهادت بود در بازار عشق



رزق و روزی را خدا خود می رساند آن روزها



 



خاک غربت می تکاند و می تکاند و مرد جنگ...



خنده از روی رضایت می نشاند آن روزها



...



خاک هم عطر شهادت می دماند آن روزها



عاشقان را تا نهایت می کشاند آن روزهـــا


مثل کبوتران

بگذار زیر پای تو نقاشی ام کنند

در دومین هجای تو نقاشی ام کنند


مثل کبوترانِ شب جمعه حرم

بگذار در هوای تو نقاشی ام کنند


مثل کتیبه های قدیم حسینیه

در مجلس عزای تو نقاشی ام کنند


جبریل می شوم سر سجاده ای اگر

همسایه ی دعای تو نقاشی ام کنند


بگذار مثل مشک پر از آب یک غروب

در دست بچه های تو نقاشی ام کنند


من نذر کرده ام که به هنگام مُردنم

نزدیک کربلای تو نقاشی ام کنند


حتما مرا بدون سر و تشنه می کشند

روزی اگر برای تو نقاشی ام کنند


آیا نمی شود که در این خیلِ نیزه ها

آقای من..،به جای تو نقاشی ام کنند..


حرففففففف

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

شاگردی از استادش پرسید” عشق چست؟ “

استاد در جواب گفت: ” به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی! “

شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید: “چه آوردی؟ “

و شاگرد با حسرت جواب داد: ” هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم .”

استاد گفت: ” عشق یعنی همین! “

شاگرد پرسید: ” پس ازدواج چیست؟ “

استاد به سخن آمد که : ” به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور. اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی! “

شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت . استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: ” به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم.”

استاد باز گفت: ” ازدواج هم یعنی همین!! 

روزی از دانشمندی ریاضیدان نظرش را درباره زن و مرد پرسیدند.
جواب داد:.... اگر زن یا مرد دارای (اخلاق) باشند پس مساوی هستند با عدد یک =1
اگر دارای (زیبایی) هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم = 10
اگر (پول) هم داشته باشند دوتا صفر جلوی عدد یک میگذاریم = 100
اگر دارای (اصل و نصب) هم باشند پس سه تا صفر جلوی عدد یک میگذاریم = 1000
ولی اگر زمانی عدد یک رفت (اخلاق) چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و صفر هم به تنهایی هیچ نیست
پس آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت.

...!!!

 

  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بیا بازی کنیم !
تو چشم بذار من قایم میشم ...
قول میدم جوری قایم شم که هیچ وقت پیدام نکنی


من خیلی وقته رفتم تا تو پیدام نکنی ... از وقتی رفتم خودمم خودمو بین کوچه های تنهایی گم کردم...

سیلی حقیقت!

 

 

 

بگذار سیلی حقیقت الهام بخش احساسم باشد!!!

یک آهنگ

You can’t touch me now there’s no feeling left
If you think I’m coming back don’t hold your breath
What you did to me boy I can’t forget
If you think I’m coming back don’t hold your breath

I was under your spell for such a long time couldn't break the chains
You played with my heart told me [...] all your lies and games
It took all the strength I had but I crawled up on my feet again
Now you’re trying to lure me back but no those days are gone my friend
I loved you so much that I thought that someday you could change
But all you brought me was a heart full of pain

You can’t touch me now there’s no feeling left
If you think I’m coming back don’t hold your breath
What you did to me boy I can’t forget
If you think I’m coming back don’t hold your breath

Don’t hold your breath eh eh

I was worried about you but you never cared about me none
You took my money and I knew [...]
I gave you everything but nothing was ever enough
You were always jealous over such crazy stuff

You can’t touch me now there’s no feeling left
If you think I’m coming back don’t hold your breath
What you did to me boy I can’t forget
If you think I’m coming back don’t hold your breath

Don’t hold your breath

Move on don’t look back
I jumped off a train running off the tracks
Your day is gone face the facts
A bad movie ends and the screen fades to black
What you did to me boy I can’t forget
If you think I’m coming back

You can’t touch me now there’s no feeling left
If you think I’m coming back don’t hold your breath
What you did to me boy I can’t forget
If you think I’m coming back don’t hold your breath

Don’t hold your breath

You can’t touch me now there’s no feeling left
If you think I’m coming back don’t hold your breath
What you did to me boy I can’t forget
If you think I’m coming back don’t hold your breath

تصویرت

 

  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

تصویرت را بر تک تک آینه های شهر حک کرده ای

آینه ها از حضورت می گریزند!
انعکاس تصویرت هم کفاره دارد!
تو !
این روزها
تصویرت را باخته ای!

 

 

من و این خانه...

من این خانه وُ
همین صحبتِ این و آن را دوست می‌دارم،
لِک‌لِکِ روشنِ پرده‌ها
نیمدری‌های منحنی
کبوتر و کوچه
حرف و سلام و سادگی را دوست می‌دارم.
سایه بهتر است، سکوت هم بَد نیست،
یا آواز و آینه،
عطرِ قشنگِ عصری از هوای علف،
علاقه به آسمان، به کتاب، کلمه، کهربا،
بوی نمورِ باغِ انار،
پشت بامی بلند،
چند پاره ابرِ پراکنده بالای کوه،
و حتی وقتی که خسته می‌شوی ...
وقتی چُرتِ ولرمِ ... (کلمه‌ی درستش، به یادم نمی‌آید.)
اصلا زندگی چیزی نیست
اِلا همین هوای خوش و گزنده و دلپذیر و تلخ!


وقتی که راهی نیست
می‌آییم ببینیم واقعا چه می‌شود، چه باید کرد!؟
دورِ هم می‌نشینیم
نگاه می‌کنیم
و تازه می‌فهمیم که قدرِ سکوت و بوسه را می‌دانیم،
و بعد ذره‌ذره به یاد می‌آوریم
انگار که یکدیگر را دوست می‌داریم،
نوعی هوای احتیاط و آشنا با ما
تمامِ اطرافِ آینه را گرفته است،
اول به سنگ اشاره می‌کنیم
بعد شَک به ستاره می‌بریم
و آخرِ همه‌ی خواب‌های تشنگی
تازه با آوازِ آب آشنا می‌شویم،
و دُرُست وقتی که نوبت به گفت‌وگوی گریه می‌رسد،
سکوت می‌کنیم.


شما چه می‌گویید!
من تمام شبِ پیش
فقط به خاطرِ چند سوالِ ساده بیدار بوده‌ام
من اصلا بلندی‌های مه‌گرفته را ندیده‌ام
کتابِ سربسته‌ی باران را نخوانده‌ام
منزلِ ماه و سراغِ ستاره نرفته‌ام،
پس چرا این همه رو به رویایِ ارغوان
از خوابِ پروانه می‌پرسید:
- خانه‌ی آخرین فصل آفتاب و آینه کجاست؟


به خدا من و این خانه وُ
صحبت این و آن را دوست می‌دارم
من اصلا نمی‌دانم از کدام راه
به رویای ارغوان می‌رسند،
فقط معنی ماه را می‌فهمم که روشن است،
روشن است که طاقتِ دوری وُ
تحملِ تشنگی در من نیست.
می‌خواهم به خوابِ خانه برگردم
من این خانه و
صحبتِ این و آن را دوست می‌دارم
می‌خواهم به اولِ تمامِ ترانه‌های باران برگردم.

آخرین عاشقانه

...........  

 

دشوار است ...  ری‌را  

هر چه بیشتر به رهایی بیندیشی گهواره‌ی جهان کوچک‌تر از آن می‌شود 

 که نمی‌دانم چه ...!  

راهِ گریزی نیست تنها دلواپسِ غَریزه‌ لبخندم، 

 سادگی را من از همین غَرایزِ عادی آموخته‌ام.  

 

 

....          !

باید به دریا زد

دنیا محل آرمیدن نیست

بازار (جان و دل) خریدن نیست

سرما زد و باغ از نفس افتاد

انگار وقت میوه چیدن نیست

دیگر کسی در بوم احساسم

در حال نقاشی کشیدن نیست

می بندم این چشمان خیسم را

این صحنه ها در حد دیدن نیست

باید به دریا زد در این طوفان !

راهی به غیر از دل بریدن نیست

تصنیف (عشقم رفت) می خوانند

در من ، ولی حس شنیدن نیست

معلوم شد از قصه ی لیلی

پایان هر عشقی ، رسیدن نیست

...