ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

کلبه ام

کلبه ام پنجره ای باز به دریا دارد
خوب من , منظره خوب تماشا دارد
ساختم آینه ای را به بلندای خیال
تا خودت را به تماشای خودت وادارد
راز گیسوی تو دنیای شگفت انگیزی است
که به اندازه صد فلسفه معنا دارد
گوش کن , خواسته ام خواهش بی جایی نیست
اگر آیینه دستت بشوم جا دارد
چشم یک دهکده افتاده به زیبایی تو
یعنی این دهکده , یک دهکده رسوا دارد
کوزه بر دوش , سر چشمه بیا تا گویند
عجب این دهکده سرچشمه زیبا دارد
در تو یک وسوسه مبهم و سرگردان است
از همان وسوسه هایی که یهودا دارد
عشق را با همه شیرینی و شورانگیزی
لحظه هایی است که افسوس و دریغا دارد
بی قرار آمدن , آشفتن و آرام شدن
حس گنگی است که من دارم و دریا دارد
یخ نزن , رود معمایی من , جاری باش
دل دریاییم آغوش پذیرا دارد...  

 

 

 

...وتقدیم تو باد

دلتنگ تو

هر نیمه شب ,در بستر رویا
خاطردلبستن را

برگ به برگ
دردفتر دل ,ورق میزنم
دلخسته وغمگین

چقدر دلتنگ توام
وقتی که نیستی
وحتی آنگاه که ,هستی

میدانم عبور لحظه ها
ریزش برگها
بارش برفها
رویش دوباره ی شکوفه
چیدن میوه ای ,از درخت تابستان
همه وهمه
عبور فصلهای دلتنگی بود

چقدر دلتنگ توام وقتی که نیستی
حتی آندم که هستی
ومیدانم
پای ثانیه ها اگرچه باز نمی ایستد
نبض وجود اگرچه
در لحظه وثانیه
ترا میخواند
باز ....و باز
دلتنگ تو , برجای میمانم

دورنیستی , که در دلی
نزدیک نیستی ,که فاصله ها
از کوه ودریاو آسمان

قادر به گذر نیست فریاد ِصدایم را
وبیصدا , برجای ایستاده و مبهوت
دلتنگم

گوئی درقلب دریا
دراسارت راه
در بی پری پرواز
دور ازتو.... گم گشته ام

ای همنفس ,ای هم طپش
ای همنوا
ای همچو من شیدا
با صدای دل ...صدایم بشنو
که فریاد میزنم ترا:دلتنگم
وقتی که نیستی ...حتی در آنزمان ,که هستی

ای وای...ای وای که
دراوج عشق وهستی
دلتنگ توام

همچون عاشق ترین دلتنگ
غمگین ترین شیدا
دلداده ای تنها
درجوشش غمها
وباز هم دلتنگ تو؛
وقتی که هستی ... وقتی که ,نیستی

زلزله

من با صدای ناله ی تو مرده ام ...

طغیان دل

بر پنجره چشم میدوزم 


سرمه ای شب را ،در ابر ،نظاره میکنم 


گاهی باید طغیانم را ...


هیجانِ زاده ی غم وشادی وگاه خشمم را 


بمانند گروه اسبهای چاوش و وحشی


در حلقه ی گروهی این زیبای وحش


با دل، همراه باشم


شاید آرام بگیرم ازپای کوبیدن های دل...


بر زمین سینه ای که ،آنقدر پا بران کوبیدند 


که دیگر نیازی به آسفالت دوباره ندارد...


وگوشه های نیز... چنان ترک برداشته ی زندگیست


که دیگر قیرگونی دوباره نیز.. بر زلزله این دل وحشی


بی ثمر مینماید


گاهی باید طغیان دل را گریست !


امانه ....گاه باید فریاددددددددددددد کشید


و فریاد کشید


آری تنها راه همین است ...!!! 

 

...و تقدیم تو باد

آخرین هشتی

بدنبال کوچه ای بن بستم

که از روی همزاد پنداری

هق هق ام را

درونش 

روی شانه های آخرین هشتی

فریاد کنم...

ویرانی

اینکه حالم خوب نیست 
جای نگرانی ندارد
انگشت اتهام 
رو به کسی نیست 
جز خودم!
با خرابی هایم کنار آمده ام
منتظر ساختن خانه ای نو
بعد از ویرانی که به بار آورده ای 
نیستم 
مطمئن باش!

سراب

کجا دستاتو گم کردم که پایان من اینجا شد؟

کجای قصه خوابیدی که من تو گریه بیدارم

که هر شب هرم دستاتو به آغوشم بدهکارم

تو با دلتنگیای من تو با این جاده هم دستی

تظاهر کن ازم دوری تظاهر میکنم هستی

تو آهنگ سکوت تو به دنبال یه تسکینم

صدایی تو جهانم نیست فقط تصویر میبینم

یه حسی از تو در من هست که میدونم تو رو دارم

واسه برگشتنت هر شب درا رو باز میذارم