ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

دوست

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سخت ترینم درد...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

شکوه حضور

شکوه حضور تو را

- واله وار -

به سجده مداوم ، شکر می کنم.

نام تو ، نذر روزان و شبان من است.

تو اما مراقب دلم باش،

تنها و دیوانه است.

زنده هستم چون تو میخواهی.

چون تو فرموده ای.

دوستت دارم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

هوگو گروتیوس

(ندانستن برخی چیزها بخش بزرگی از خرد است)

هوگو گروتیوس

عشق آغاز شود

باز کن پنجره را و به مهتاب بگو

صفحه ذهن کبوتر آبیست ،

خواب گل مهتابیست .

باز کن چشمت را تا که گل باز شود

قصه زندگی آغاز شود .

تا که از پنجره چشمانت

عشق آغاز شود تا دلم باز شود ..... 

 

 

... وتقدیم تو باد

سخن بزرگان

ـ پیروزی با کسی است که بیشتر از همه پشتکار دارد. ناپلئون

ـ امید نان روزانه ادمیست. تاگور

ـ به جای اینکه بر تاریکی لعنت بفرستید، یک شمع روشن کنید! کنفسیوس

ـ انسان موفق و قدرتمند قربانی محیط خود نمی شود، او شرایط مطلوب را خلق میکند تا شرایط بر وفق مراد او باشد. اوریسون سوئت ماردن

ـ هر شکستی اغاز یک پیروزی بزرگ است. شکسپیر

ـ همه میخواهند بشریت را عوض کنند،ولی در دنیا هیچ کس در فکر ان نیست که خود را عوض کند. تولستوی

ـ روی قلب خود بنویسید امروز برای من بهترین روز دنیاست. امرسون

ـ برای اینکه به خودت ثابت کنی طریقت درست است،لازم نیست ثابت کنی که طریق دیگران نادرست است. انگاه است که مشخص میشود که توبه گام های خودت نیز ایمان نداری. پائولو کوئیلو

ـ  شما همان چیزی هستید که در تمام مدت روز به ان فکر میکنید. دکتر روبرت شولر

ـ اینده شما نه با کاری که فردا میکنید، بلکه با کار امروزتان خلق میشود. روبرت کیوساکی

ـ تایید میکنم که اندیشه بر جسم ما تاثیر میگذارد. البرت انیشتین

ـ برای پیشرفت و پیروزی سه چیز لازم است اول پشتکار دوم پشتکار، سوم پشتکار. لردآدیبوری

ـ  از دشمن خودت یکبار بترس و از دوست خودت هزار بار. چارلی چاپلین

ـ علت هر شکستی عمل کردن بدون فکر است. الکس مکنزی

ـ بدبختی انسان از جهل نیست از تنبلی است. دیل کارنگی

نگاهت

نگاهت در درون قلب من ثابت ماند 

 

توچله نشستی در سکوت 

 

اما دل یخ کرده تو فکر جدایی داشت 

 

نتوانستی نه نتوانستی 

 

داغی عشق خودت راببری 

 

من صبورانه می اندیشم. 

 

می اندیشم با داغی نگاهت چه کنم 

 

 

... و تقدیم تو باد

قلب

قلبم را گم کرده ام

امروز

شاید در این دشت شقایق

شاید در لیوانی از شیر وعسل

شاید در مترو

که دلم می خواست تا ایستگاه اخر زندگی برود

شاید انرا به کسی دادم که قدرش را ندانست

شاید برمزار عشق جا گذاشتم

یا در نگاه دخترکی که پشت ویترین کفشهای قرمز را نگاه میکرد

ارزو داشت انرا برای عید به پا کند

یا درمیان اخم مرد خانواده که دستش تنگ است

یا در دل مادری که ارزو داشت می توانست خواسته های بچه هایش را

جامه عمل بپوشاند شرم تنگدستی شوهرش را نبیند

شاید هم در میان صفحات کتاب قانون

که حق ها را ناحق میکرد

یا در ترازو فرشته عدالت که باچشمان بسته عدل را وزن میکند

یا در میان این ادمیان خانه مجازی

جای تاسف نیست

دنبالش نگردید دیگر بان احتیاجی ندارم

هر کس پیدا کرد می تواند برای خودش بردارد

قلبی که سنگ شد ارزش ندارد 

 

 

....... و تقدیم تو باد

مرا شوقیست

مرا شوقی ایست به نهایت 

در آغوش تو شب را آرمیدن 

کنار تو خزیدن ، 

بریزم به پایت شعر ونوازش 

بگویند مردمان نادیده عشق 

چه بد دردیست درد  دوری عشق 

چه سخت است تو راندیدن 

بانتظار نشستن وگریستن

محبوب من

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

درد و دل با دوست

بعضی وقتا این قده دلم پُرمی شه که خالی شدنم با حضرت فیله.. 

وقتایی که دلم پر می شه از همه چی دلم می خواد کسی باشه که باهاش حرف بزنم.. 

یه شونه ی امن که بهش تکیه کنم.. 

یه آغوش مطمئن... 

ولی نیست...شاید هیچ وقت نبوده... 

گاهی حس می کنم تمام گذشته م یه کابوس بوده...یه رویا...یه خیال.. 

تقریبا اولین کسی بود که نظرم رو جلب کرد... 

تا همین امروز هم نمی دونستم چشاش سبزه... 

اولا فکر می کردم اسمش سعیده.. 

بچه های کلاس سر به سرم می ذاشتنو می گفتن رویا با سعید عروسی می کنه.. 

چون منو اون جفتمون رتبه مون ۳۰۰ شده بود... 

اولین بار که فهمیدم همرتبه ایم بهش گفتم بریم با رئیس دانشگاه صحبت کنیم شاید بتونیم تخفیف شهریه بگیریم... 

بعدها فکر کردم اسمش حبیبه... 

هفته ی پیش فهمیدم اسمش حمیده.. 

و امروز خودش گفت اسمش حمیدرضاست.. و منم تو گوشیم شماره ش رو به اسم حمیدرضا سیو کردم.. 

همیشه بی حوصله بود..اغلب سره کلاس می خوابید...و من همیشه اونو با همون یه دست لباسی که از روز اول تنش بود دیدمش.. 

کفش قهوه ای..شلوار جین آبی..کیف کمری قهوه ای..ژاکت کرم قهوه ای..کاپشن سفید... 

امروز برای اولین بار کاپشنش رو عوض کرده بود..کاپشن سبز که باعث شد رنگ چشماشو ببینم.. 

احتمالا از تهران خریده بودش چون خودش وقتی روز انتخاب واحد بهش زنگ زدم گفت تهرانه . 

رفته بود خرید..  

اون تنها کسی بود که انگیزه ی خوب درس خوندن رو در من ایجاد کرد... 

بعده میان ترم اقتصاد کلان به تینا گفت : به خدا من فرصت برا درس خوندن ندارم..سره بساط درس می خونم.. 

نفهمیدم منظورش از بساط چیه..از تینا که پرسیدم گفت : مگه نمی دونی تو بازاره شهرداری کیف پول می فروشه؟ 

مات و مبهوت شدم..فکر نمی کردم همچین آدمی باشه... 

یه بار هم بهم گفت من می خوام یه جوری درس بخونم که معدلم خوب شه بتونم تخفیف بگیرم... 

از اون روز به بعد شد برام یه رقیب..یه رقیب که دوست داشتم یه جاهایی اون بالاتر از من باشه یه جاهایی من بالاتر از اون... 

یکی از دوستاش به تینا ، گیر داده بود..موقع حضور غیاب پسرها به طرف می گفتن عاشق دل سوخته.. 

بعدها تینا بهم گفت : رویا طرف عاشقه تو بوده ها نه من !

از بین بچه های کلاس که باهاشون صمیمی ترم ، نیکو متاهلهو یه پسره دبیرستانی داره... 

سمیه متاهله... 

دینا دوست پسر داره... مریم هم همینطور... تینا هم که از همه کوچیکتر و خوشگل تره هم با پسر عمه ش دوسته ،هم یه چند نفری عاشقو شیداییش هستن... 

هیچ وقت نفهمیدم چرا تینا این حرفو بهم زد در حالی که می تونست بفهمه حمیدرضا از نظر من دوست داشتنی تره چون یه جوونه با جربزه ست.. 

شب تاسوعا که کلاس اقتصاد داشتیم برای بچه های کلاس حلوای موزی درست کردمو با خودم برم... 

بچه ها خیلی خوششون اومده بود مخصوصا پسرها... 

یکس از پسرا اومد بهم گفت : خوش به حاله شوهرت ! 

دفعه بعد که برگه ی کیوی درست کرده بودم که خودمون بخوریم حمید و دوستش هم بودن..تعارف که کردم بهشون رو به دخترای کلاس گفت شماها که بلد نیستین از این چیزا درست کنین فقط خانومه رویا از این چیزای خوشمزه درست می کنن.. 

دخترها هم کلی بهشون برخورد... 

2 روز قبله امتحان ریاضی در به در دنباله من می گشت که ازم جزوه بگیره..با هم رفتیم که جزوه رو کپی کنه..همون روزا دوره ی آموزشی شغل جدیدم شروع شده بود و بهم گفته بودن باید برم قزوین..بهش گفتم که ممکنه دیگه نباشم..فکر می کردم عکس العمل خاصی از خودش بروز می ده اما مثل همیشه سرد بود.. 

حتی به تینا هم گفتم که خیلی بی احساسه.. 

هفته ی پیش شماره شو از یکی از بچه ها گرفتم..یه مشکل تو آموزش داشتم فکر کردم می تونه کمکم کنه..علاوه بر اون شماره ی دو تا دیگه از بچه ها رو هم گرفتم... 

بیش از 10 دقیقه حرف زد با اینکه تو بازار تهران بود داشت برا بساطش خرید می کرد ولی کلی از استادا و نمره هاش گله کرد و منم با حوصله به حرفاش گوش دادم..اصلا یادم رفت چی کارش داشتم.. 

عصر همون روز بهش اس ام اس دادم و گفتم : نباید بازرگانی رو بر می داشت چون پیشنیازش رو پاس نکرده...طلبکارانه جواب داد که دسترسی به اینترنت نداره ولی اگه مطمئن بشه بهم خبر می ده.. 

بهش گفتم چرا به من خبر بدی؟ من به خاطره خودت گفتم که 3 واحدت رو نپرونی... 

امروز وقتی تینا بهم گفت که بهش اس ام اس داده یخ کردم... 

وقتی گفت چند روز پیش تولدش بوده و به تینا گفته بهم تبریک بگو یه حالی شدم.. 

وقتی اس ام اس معنی دارش رو برام خوند خیلی بهم برخورد ولی به روی خودم نیاوردم.. 

امروز اولین جلسه ی کلاس تاریخ اسلام بود.. 

مریمو تینا هم بودن..حمید و دوستش هم تو ردیف پشتی ما نشسته بودن..استادمون خیلی باحال بود..یه موضوع واسه تحقیق داد و گفت حداکثر باید 5 نفر تو یه گروه باشن...ما اسم خودمون رو دادیم به استاد بعدش اون دو تا گفتن ما می خوایم تو گروه شما باشیم..من گفتم تحقیق با من ارائه با شما... دیدم مِن مِن می کنن گفتم باشه نصف ارائه هم با من..قبول کردن... 

از هم جدا شدیم.. 

من و مریمو تینا رفتیم مطهری که واسه تولده برادرزاده م کادو بخرم... 

همون جا تینا اس ام اس های حمیدو برام خوند...تو مسیر از جایی که بساط می کنه هم رد شدیم..ما رو دید..برق از سه فازش پرید.. 

دست و پاشو گم کرده بود..احتمالا به خاطره تینا ..!  

می دونم چرتو پرت نوشم...فقط خواستم بنویسم..همین...

قطره های بارون

قطره های بارون می خوره رو شیشه ی عینکم خیلی وقت بود که با عینک زیر بارون نیومده بودم این لنزم چیزی مزخرفیه ها... ازینکه تموم شیشه شو آب می گیره و من هیچ زوری واسه پاک کردنش نمی زنم خوشم میاد ... میرم پیش اپتومتریست همیشگی جلوش میزنم زیر خنده می گم ببخشید این لنزی که تا الآن می زدم اشتباه بوده میگه یعنی چی؟ میگم اونبار که اومدم نسخه نداشتم اشتباه شمارمو گفتم ۳ ماهه دارم این لنزو می زنم همش میگم چشمام تاره ها نگو ... میزنه زیر خنده نسخه مو نگاه می کنه دوباره لنز سفارش می دم این بار تموم دقتم رو به خرج می دم تازه می فهمم علت افت تحصیلیم چی بود هه هه هه استادا که مدار می کشیدن ۲ تا سلف با جا نمی دیدم یا سیم ها رو جا به جا می کشیدم یا منحنی مشخصه های دیودیم زمین تا آسمون با بغل دستیم فرق داشت وااااااااااااای خدای من حالا رتبه میارم تو دانشگاه تو دلم دارم به چرت و پرتای خودم می خندم دختره بهم میگه ۳۰ تومن میشه توی خونه آخرین داراییمو که ۱ ایران چک ۵۰ تومنی بود پرت می کنم لا بلا ی باطله های توی کیفم مطمئنم که پول همراهمه شکر خدا کیف پول هم که تعریف نشده است برای ما همیشه پولامون از تو جیبمون میزنه بیرون می خوام که مثل مشتری های خوش حساب پولشو بدم حالا نگرد کی بگرد هی بگرد هی بگرد دخل کیفمو روی میز اپتومتریست در آوردم کلید آشغال لواشک کتاب دفتر نهایتا کیفمو بر عکس می کنم نیست... حالم داره از گیجی خودم بهم می خوره بدو بدو بر می گردم خونه تو دلم می گم خدایا ۲۰۰۰تومن نذر پولم پیدا بشه میام خونه می بینم ایران چک ۵۰ تومنی روی میز تحریرم آفتاب گرفته و داره خوش می گذرونه می خندم و میرم پول لنزمو میدم میام بیرون یه خانووم نشسته رو پله های ۱ خونه از پشت نشستنش شبیه آدمای غمگینه یعنی قوز کرده سرشو تکیه داده به دیوار خودشو تو چادر مشکیش گم کرده شک دارم که فقیره یا نه با دقت نگاش می کنم و می بینم ۱ دست از چادر بیرونه تو نذر خدا نباید لنگید ۲ تومنی رو بیرون می کشم و میذارمش کنار صد تومنی توی دستش همچین آروم میشم که انگار مدرسه احداث کردم خب وسع مام همینه دیگه اینقدر ذوق زده ام کلا از مشنگ بازی های خودم که از تاکسی ها جا می مونم و مثه احمق ها دنبالشون می دوام انگار نذر کرده ام با همون تاکسی برم خب گاگول اکوری پکور وایسا تا بعدی بیاد خلاصه برای شفای بنده دعا کنید

توکه رفتی همه ثانیه ها سایه شدند

بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد  

 

   مثل یک بیت ته قافیه ها خواهم مرد  

   تو که رفتی همه ثانیه ها سایه شدند

سایه در سایه آن ثانیه ها خواهم مرد

شعله ها بی تو ز بی رنگی دریا گفتند

موج در موج ، در این خاطره ها خواهم مرد

گم شدم در قدم دوری چشمان بهار

بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد 

  

...و تقدیم تو باد.

شعری از فروغ فرخزاد

کاش چون پائیز بودم ... کاش چون پائیز بودم

کاش چون پائیز خاموش و ملال انگیز بودم

برگ های آرزوهایم یکایک زرد می شد

آفتاب دیدگانم سرد می شد

 

آسمان سینه ام پر درد می شد

ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد

اشگ هایم همچو باران

دامنم را رنگ می زد

 

وه ... چه زیبا بود اگر پائیز بودم

وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم

شاعری در چشم من می خواند ... شعری آسمانی

در کنارم قلب عاشق شعله می زد

 

در شرار آتش دردی نهانی

نغمه من ...

همچو آوای نسیم پر شکسته

عطر غم می ریخت بر دل های خسته

پیش رویم:

چهره تلخ زمستان جوانی

پشت سر:

منزلگه اندوه و درد و بدگمانی

کاش چون پائیز بودم ... کاش چون پائیز بودم 

 

 ( فروغ فرخزاد) 

 

راز...

زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست رود دنیا جاریست زندگی ،  

آبتنی کردن در این رود است وقت رفتن به همان عریانی که به هنگام ورود آمده ایم دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟ 

 هیچ!!! زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری شعله گرمی امید تو را ، خواهد کشت زندگی درک همین اکنون است زندگی شوق رسیدن به همان فردایی است ، که نخواهد آمد تو نه در دیروزی ، و نه در فردایی ظرف امروز ، پر از بودن توست شاید این خنده که امروز ، دریغش کردی آخرین فرصت همراهی با ، 

 امید است زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک ، به جا می ماند زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه برگ زندگی ، خاطر دریایی یک قطره ، در آرامش رود زندگی ، حس شکوفایی یک مزرعه ، در باور بذر زندگی ، باور دریاست در اندیشه ماهی ، در تنگ زندگی ، ترجمه روشن خاک است ، در آیینه عشق زندگی ، فهم نفهمیدن هاست زندگی ،  

پنجره ای باز، به دنیای وجود تا که این پنجره باز است ، جهانی با ماست آسمان ، نور ، خدا ، عشق ، سعادت با ماست فرصت بازی این پنجره را دریابیم در نبندیم به نور ، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم پرده از ساحت دل برگیریم رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم زندگی ، 

 رسم پذیرایی از تقدیر است وزن خوشبختی من ، وزن رضایتمندی ست زندگی ، شاید شعر پدرم بود که خواند چای مادر ، که مرا گرم نمود نان خواهر ،  

که به ماهی ها داد زندگی شاید آن لبخندی ست ، که دریغش کردیم زندگی زمزمه پاک حیات ست ، میان دو سکوت زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست لحظه آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست من دلم می خواهد قدر این خاطره را دریابیم.

برای تو که دوستت دارم

در اتاقم خلوتی ساکت و سرد سجاده ام پر از تسبیح و دعا در شگفتم با خود... که چرا خاک شدم؟ 

 من چرا این همه مشتاق شدم؟ من چه کردم با تو؟ که رهایم کردی... تو چرا سنگ شدی؟ 

 من چرا این همه دلتنگ شدم؟ تو بمان با قلبت، تو بمان با یاست تو بمان اما من.. میروم شهر به شهر میکنم از سر هر کوی گذر روز و شب میگردم، تا بیابم او را او همان گمشده پاک من است او همان مرهم دستان من است تو اگر سرد شدی، مهر او گرمتر از خورشید است. 

 تو اگر با دل من قهر شدی، مهر او تا به ابد جاوید است تو بمان با قلبت، تو بمان با یاست تو بمان اما من... باز خواهم آمد از همان شهر غریب، با همان قلب ترک خورده و آن عشق نجیب و تو را خواهم دید که در اندوه همین حادثه پر پر شده ایی روز ویرانی تو روز میلاد من است و تو آنروز پشیمانتر از امروز منی تا بهاری دیگر لحظه ها میگذرند و تو هم میگذری مثل یک بیگانه، یک حادثه، یک سایه شوم و فقط آنچه بجا میماند، نقش یک خاطره است که برای منه ساده، منه بی اندیشه،قصه تلخ ترین حادثه است

زمانه

با زمستان میانه خوبی دارم  سردیش عجیب مرا به یاد تو می اندازد 

یاد تو

با زمستان میانه خوبی دارم  سردیش عجیب مرا به یاد تو می اندازد 

نازنین

نازنینم

می دانی ...

کافرم می کنی؟!

انکار کردن هایت

اعتقادم را خسته کرده اند

اما-

هنوز مومنم - حتی به بودنت - به دور بودنت - به ...

می دانی؟!

نمی دانم کدام حرفت -

آخرین امید را در هم خواهد شکست ... مرا خواهد شکست 

 

 

یادم می آید

اول بار

این تو بودی که رسم الخط آسمان را

به چشم های بی سواد من آموختی

و حالا خوشحالی

که چشمهای من حتی وقتی که بسته اند

از حفظ می بارند ... 

 

 

 

خیابان گفت:

مرا فهمیدی آیا؟!

عابر گفت:

وقتی-

سردی تنت را به عریانی پاهایم تحمیل کردی-

و من به رفتن وادار شدم...

و من تو را پیمودم ...

و من تو را فهمیدم ...

آنگاه بود-

که تو مرا نقطه ای در افق می دیدی ... 

 

 

 


کاش می دانستی

تو به یک مسئله شبیه شده ای

در ریاضی مبهم زندگیم

اما

شاید به خاطر توست

که این روزها

ریاضی زندگیم شیرین شده است ... 

 

 

 

وقتی تو آنقدر دوری 

که در خیال من هم نمی گنجی 

شاید چشمان خسته ام 

 فراموشت کنند 

و تو را به حادثه های تکراری زندگیت بسپارند

 

 

 

وقتی نگاهت به امتداد ریسمان بادبادکی گیر می کند

آنجاست که دلت می خواهد؛

کودکی هایت را دوباره تکرار کنی

ولی اینبار به خودت قول می دهی-

دیگر اشتباهی درکار نخواهد بود 

 

 

 

 

کاش می فهمیدم،

روزی که در طرح ترافیک دلت قرار گرفته ام

جائی برای نفس کشیدن نخواهد بود،

این شهر ماشینی شلوغ ... 

 

 

 

 

دیشب که ترا خواب می دیدم 

سوار بر قایقی بودی که خداحافظی را 

در حافظه سبز دشت می پاشاند 

انگار، 

رودخانه با خبر بود ،

که انتهای این مسیر 

دیداری به عظمت دریا به انتظارش نشسته است ،

و تو تنها لبخندی بر لب داشتی ... 

 

 

 

 

وقتی که باران ،

قطره قطره آز گوشه چترت

روی زمینی می ریزد ...

که آن روز،

من و تو ،

خاطره زندگی را کشتیم و دفن کردیم...

تنم می لرزد،

نکند،

جوانه ی یک اشتباه دیگر سبز شود 

 

 

 

 

نازنینم،

وقتی تلسکوپ ها بهانه ای شده اند

تا تصور آدمی از ماه را،

تباه کنند..

راستش می ترسم،

از آنروزی که دکتر ها برای درمان تنهائی،

مسکن عشق را در پیشخوان داروخانه ها حراج کنند ... 

 

 

 

 

بوسیدن دستانت

در آخرین دیدار کوتاه مان

تنها حسرتی بود که شکست در من ... 

 

 

 

این روزها

حتی آینه ها هم

یارای رهانیدم از تنهایی را ندارند 

 

 

 

شروع می کنم آنچه را که زندگی نامیده ایم


و زندگی می کنم آنچه را که روزگار به من آموخت ... 

 

 

 

و این را فقط تو بخوان و بدان........