ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

گاهی مردها می خواهند...


مردها گاهی از آنچه که گمان می‌کنیم، دل نازک‌ترند و همچنین مهربان‌تر! 

"مردها گاهی ناخودآگاه عمیقا درک می‌کنند که زنها بیشتر با یک دروغگو احساس راحتی می کنند تا یک مرد واقعی." 

مردها گاهی از این که سکوتشان شنیده نمی‌شود، آزرده می‌شوند. 

"مردها گاهی اون قدر غرق کاراشون می شن که یادشون می ره کسی هست همون نزدیکیها، که منتظرِ یه نگاه ِ ، منتظر ِ یه لبخنده..." 

"مردها گاهی دوست دارند همسرانشان بیشتر همسرشان باشند تا مادرشان یا دختر کوچولویشان..."

نهایت عشق

در یکی از شهر‌های ژاپن، مردی دیوار خانه‌اش را برای نو سازی خراب می‌کرد که مارمولکی دید.
 


میخ از قسمت بیرونی دیوار به پایین کوبیده شده و به اصطلاح مارمولک را میخکوب کرده بود. مرد چشم بادامی، دلش سوخت و کنجکاو شد.
وقتی موقعیت میخ را با دقت بررسی کرد حیرتزده شد و فهمید این میخ 10 سال پیش هنگام ساخت خانه به دیوار کوبیده شده اما در این مدت طولانی چه اتفاقی افتاده است؟ چگونه مارمولک در این 10 سال و در چنین موقعیتی زنده مانده؛ آن هم در یک فضای تاریک و بدون حرکت؟ چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است!

شهروند ژاپنی متحیر این صحنه، دست از کار کشید و به تماشای مارمولک نشست. این جانور در 10 سال گذشته چه کار می‌کرده؟ چگونه و چی می‌خورده؟
محو نگاه به جانور اسرارآمیز شده بود که سر و کله مارمولک دیگری پیدا شد. این مارمولک، تکه غذایی به دهان گرفته و برای جفتش برده بود.


مرد ژاپنی، ناخواسته انگشت به لب گذاشت و به خود گفت: 10 سال مراقبت بی‌منت؛ چه عشق قشنگ و بی‌کلکی. چطور موجودی به این کوچکی می‌تواند عشقی به این بزرگی داشته باشد اما خیلی وقت‌ها ما انسان‌ها از هم گریزانیم؟

من احساس می کنم ...

من اکنون احساس میکنم از همه آتش ها و امیدها و خواستن هایم 

 

تنها مانده ام... 

 

وگرداگرد زمین خلوت را مینگرم 

 

و اعماق آسمان ساکت را مینگرم 

 

و خود را مینگرم 

 

و در این نگریستن های همه دردناک و همه تلخ 

 

این سوال همواره در پیش نظرم پدیدار است 

 

و هر لحظه صریحتر و کوبنده تر 

 

که تو اینجا چه میکنی؟؟؟ 

 

امروز به خود گفتم: 

 

من احساس میکنم 

 

که نشسته ام زمان را مینگرم که میگذرد... 

 

همین و همین 

 

 

 

و تقدیم تو باد.

چشم های تو...

وقتی که چشم های تو معصوم می شود

شعرم به حبس عشق تو محکوم می شود

 

شلاق عاشقانه ی لحنت به هرغزل

از زخم های قافیه معلوم می شود

 

دل را بهشت و دوزخ دنیا مسلم است  

وقتی که از نگاه تو محروم می شود

 

زلفت اگر رها بشود دست بادها     

نقاشی قشنگ ترین بوم می شود

 

زیبا تر از همیشه شدی تا ببینمت           

 ای قرص آفتاب مگر روم می شود؟؟؟

 

صدها فرشته از نگهت آب می خورند

وقتی که چشم های تو معصوم می شود

سکوت کن

سکوت کن

بگذار دنیا برای شنیدنت به دست و پایت بیفتد ... !

نمیبینی مگر فاصله ها رو؟

دوباره روبه رومی مثل هر شب

دارم می بینمت با اینکه دوری

چقدر از من مگه فاصله داری؟

چقدر ای ماه من؟چند سال نوری؟


بگو با چه امیدی موندی وقتی

منو تو تا قیامت ما نمیشیم

فقط یه صندلیه خالی مونده

با همدیگه تو دنیا جا نمیشیم


با من یه عمره قهره بی مروت

همین بختی که با تو مهربونه

عزیزم بین دنیای تو با من

تفاوت از زمین تا آسمونه


نمی بینی مگه فاصله ها رو

هزار تا دشت و دریا و بیابون

یه کوه قافه که از روی شونش

هزار تا رود جاری میشه از خون


پس از اون یه هیولای سیاهه

که اسمش سرنوشته، مسته مسته

از اونم رد بشی تازه میبینی

دوتا دنیا میونه ما نشسته


منو باور نکن من یه دروغم

یکی که چیزی از دنیا نداره

یکی که آخرش هیچکی نفهمید

چرا پشت سر هم بد میاره


تو ای تندیس عشقو مهربونی

تو که زیباتری از هر چی ماهه

ندیدش گریه هامونو ، ندیدش

خدا پیش منو تو روسیاهه

ساده بودم

همه دنیا منو با چشم تعجب دیدند

وقتی از دست تو به خودت شکایت کردم

تو به سادگیم خندیدی و من

بایه لبخند تو احساس رضایت کردم

من یه عمره وسط حادثه تنها موندم

تازه احساستو نسبت به خودم فهمیدم

ساده بودم که دلم منتظر معجزه بود

وقتی با چشم خودم فاصله رو می دیدم

تو برای من یه عکس زنده از دیروزی

من برای تو یه مشت خاطره متروکم

باید از نو به گذشته خودم فکر کنم

من به شیرینی این خاطره ها مشکوکم

رفتن تو واسه فردای من عبرت میشه

توی فردای بدون تو منم بد میشم

توی کابوس همیشگی این ترانه ها

دیگه راحت از کنار اسم تو رد میشم

همه دنیا منو با چشم تعجب دیدند

وقتی از دست تو به خودت شکایت کردم

دیگه این خنده برای شعر من شیرین نیست

ساده بودم که به تلخی تو عادت کردم

 

بی تو...


پشت در مرگ پا به پا می کرد

جاده از فاجعه خبر می داد

عصر یک چند شنبه غمگین

اتفاق از تو ناگهان افتاد

 

عصر یک چند شنبه غمگین

پای مردی به ماجرا وا شد

پا به پایش قدم زدی رفتی

بی تو من تا همیشه تنها شد

 

بی تو شب تا همیشه اش شب ماند

چادری شد که بر سرم افتاد

عشق مثل پرنده ای زخمی

روی دستم تلف شد و جان داد

 

هر چه از من پس از تو باقی ماند

غرق در خلسه و توهم شد

دست و پا زد میان مرگ و مرگ

ناگهان پشت ناگهان گم شد

 

خسته از این همه شب و کابوس

مرده ای نیمه شب به راه افتاد

زل زدم رو به آسمان آنقدر

تا که چشمم به چشم ماه افتاد

 

در دل شب صدای من پیچید

این منم ماه من، پلنگی که...

پیش چشمت به خاک و خون غلطید

تو ولی مثل تکه سنگی که...

 

ناگهان دست تیره ابری

بی صدا از شبم تو را دزدید

خنده را روی صورتم تف کرد

شعرها را به دفترم پاشید

 

خنده در خنده از دلت رفتم

گریه در گریه در دلم ماندی

خانه ات پر شد از گل و بوسه

شعر های مرا که سوزاندی

 

بوسه روی لبت نشست و گل

پخش شد روی نقشه ی قالی

ناگهان توی آیینه دیدم

یک مترسک شدم پر از خالی

 

در تنم یک صلیب چوبی بود

روی هر شانه ام کلاغی که.....

چشمهایم به ناکجا خیره

خالی از شور و اشتیاقی که...

 

پا به پای پیاده رو می رفت

مثل هر دفعه با سری پایین

از کنارم قدم زنان رد شد

سایه ی یک مترسک غمگین

****

-مرد رویایی ات قوی باشم

خواستم شاعرت شوم رفتی

تا بدون تو منزوی باشم


ساده از ماجرای من رفتی

خم به ابروی خود نیاوردی

گریه کردم که منتظر هستم

خنده ات گفت بر نمیگردی*

 

بی خیال تمام آدمها

بغض خود را گرفته ام در مشت

منتظر باش بشنوی یک روز

شاعری بی (نفس) خودش را کشت

****

خواستم توی باورت مثل-

دوست دارم

دوست دارم چشمهایم را وقتی تو به ان می نگری ، دوست دارم نامم را وقتی تو بر زبان می اوری دوست دارم، قلبم را وقتی تو ان را دوست می داری دوست دارم....زندگیم را وقتی تو در ان هستی

فقط

دهانمان را ســِــر کرده اند،  

حالا جواب می خواهند...!  

درست مثل عادت دندان پزشک ها ... که بعد از تزریق آمپول بی حسی ...  

و موقع کار روی دندان! شروع می کنند به صحبت کردن با بیمار و سوال پرسیدن از او ... 

 و بیمار... در جواب سوال دکتر... چیزی جز ادا در آوردن و دهن کجی تحویل او نمی دهد...! حکایت دهانﹺ ســِــر شده ی سبز دلان است !! گمان کردند که توت فرنگی به خورد ملت داده اند..!

.......................

 دخترک با همه درد غرورش نشکست  

با وجود من دلسرد غرورش نشکست  

همه پشت و پناهش شده بودم اما  

با زمین خورد این مرد غرورش نشکست  

مثل من داد نزد عشق کجایی آری 

 گر چه هر بار بدآورد غرورش نشکست  

با تو از غصه و عشقی که نمی دانی گفت  

با سکوت تو نامرد غرورش نشکست  

با خیانت همه حرف خودت را گفتی  

از نیاز سگ ولگرد غرورش نشکست 

 نرگسی بود که میخواست بهارت باشد  

که به برخورد تو سرد غرورش شکست !!!

نمی ترسم

من از رفتن نمی ترسم 

 من از ماندن در این صحرای خوف انگیز می ترسم مرا با خود ببر ای دوست 

 مرا با خود ببر ای دوست  

در این صحرا صدای گرگ می آید در این صحرا صدای نعر ه ی تمساح می آید 

 صدای ناله و گریه صدای دشنه و زنجیر صدای غرش شمشیر می آید  

در این صحرا صدای ظلم و استبداد صدای پای اهریمن صدای گریه ایمان صدای خنده ی ابلیس می آید تمام خانه ها ویران 

 تمام کلبه ها احزان  

تمام غنچه ها مردند تمام لاله ها رفتند  

منم جز این ندارم چاره ای ای دوست یکی در کنج غم مردن 

 یکی دل بر تو بسپردن در این صحرا نمی بینی تو از گلها اثر؟ 

 ای دوست مرا با خود ببر ای دوست دلم دلگیر دلگیر است  

مرا با خود ببر ای دوست

نمیدانممممممممممم

گاهی حس این آدم رو دارم .. در حالی که هست .. نیست .  

سالم هست و از درون شکسته و زخمیه . و همه مردم تنها ظاهر قشنگ اون رو میبینن و براحتی در موردش قضاوت میکنن .  

اما غافل از یه لحظه درک .. یه لحظه که بخوان بشناسن و بفهمن چه اتفاقی درون این آدم داره میگذره و ..  

بخوان که بفهمنش . من برای فهمیده شدن بدنیا نیومدم .. 

 اینو تو دهه چهل زندگیم فهمیدم .  

بلکه برای فهمیدن اطرافیانم که هستم و چه بار سنگینی که روزها بدوش میکشم ..  

و .. .

دردی که نمیدانم چیست!

جنس حرفام یه جوری شده . نمیدونم چمه ..  

دارم به چی فکر میکنم و چرا اینقدر دوست دارم از همه چیز و همه آدم ها دور بشم . 

 واقعا حال بدی دارم . سفر هم رفتم و میرم .. به امید این که بهتر بشم .. 

 اما انگار فایده نداره . و دوستام بهم محبت میکنن . اما یه درد مسخره تو روحم هست که داره حالم رو دگرگون میکنه . یه حس تهوع مسخره ..  

میذارم باز هم زمان بگذره .. اما چه سود ..  

تو لحظه های بدی که هیچ تعریفی نداره گیر افتادم . 

 شاید یه جور بلا تکلیفی ..  

از ندونستن حرکت بعدیم باشه .  

نمیدونم .  

 

 

 

و تقدیم تو باد

دیروزی که گذشت

دیروز رو خیلی دوست دارم

یه آدم خوب

به من

یه حس خوب هدیه کرد .

حسی که هیچ وقت نمیتونم فراموشش کنم .

قشنگ بود و اون ادم

با تموم مهربونی و صداقتش

به من لطفی کرد که هرگز فراموشش نمیکنم .

ممنونم

از این ادم خوب . 

 

 

و تو بخوان که تقدیم تو باد!

از کتاب نادر ابراهیمی

متنی از کتاب "یک عاشقانه آرام" اثر نادر ابراهیمی

مگذار که عشق ، به عادتِ دوست داشتن تبدیل شود !

مگذار که حتی آب دادنِ گلهای باغچه ، به عادتِ آب دادنِ گلهای باغچه بدل شود !

عشق ، عادت به دوست داشتن و سخت دوست داشتنِ دیگری نیست ، پیوسته نو کردنِ خواستنی ست که خود پیوسته ، خواهانِ نو شدن است و دیگرگون شدن.

تازگی ، ذاتِ عشق است و طراوت ، بافتِ عشق . چگونه می شود تازگی و طراوت را از عشق گرفت و عشق همچنان عشق بماند ؟

عشق، تن به فراموشی نمی سپارد ، مگر یک بار برای همیشه .

جامِ بلور ، تنها یک بار می شکند . میتوان شکسته اش را ، تکه هایش را ، نگه داشت . اما شکسته های جام ،آن تکه های تیزِ برَنده ، دیگر جام نیست .

احتیاط باید کرد . همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز .

بهانه ها جای حسِ عاشقانه را خوب می گیرند......................

فراموشششششششششش.

*دو چیز را فراموش نکن :خدا و مرگ را *دو چیز را زود فراموش کن: بدی دیگران در حق خود و خوبی خود در حق دیگران *چهار چیز را بیش از پیش نگه دار ۱-شکمت در سفره دیگران ۲-زبانت را در جمع ۳-چشمت را در خانه دوستان ۴-دلت را در سر نماز *روزگار دو روز است: یک روز برای تو و یک روز علیه تو اگر برای تو بود مغرور مشو اگر علیه تو بود صبور باش.

و اگر می دانستی...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

من به تو...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

هستی من

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.