ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

ستاره(حسین پناهی)

همه ی دریاها از آنِ تو؛

 یک کوزه آب از آنِ من!

 

همه ی کوه ها از آنِ تو؛

 یک صخره از آنِ من!

 

همه ی جنگل ها از آنِ تو؛

 یک گلدان از آنِ من!

 

راضی نمی شوی اگر....

 جهان و هرچه در اوست از آنِ تو؛

 تنها یک ستاره از آنِ من!

 

روا مدار که بمیرمُ ندانم به کدام آیینم!!

 

حسین پناهی

مثل شاخه ای...

سال‌هاست رفته‌ای و من
هنوز به خودم می‌لرزم
درست مثلِ شاخه‌ای که چند لحظه قبل
پرنده‌اش پریده باشد!




رضا کاظمی

شتاب مکن

شتاب مکن
 که ابر بر خانه ات ببارد
 و عشق
 در تکه ای نان گم شود
 هرگز نتوان
 آدمی را به خانه آورد
آدمی در سقوط کلمات
 سقوط می کند
 و هنگام که از زمین برخیزد
 کلمات نارس را
به عابران تعارف می کند
 آدمی را توانایی
 عشق نیست
در عشق می شکند و می میرد

در کوچه دل

درکوچه پس کوچه های دیار دل ایستاده ام

به تماشا ، به نظاره


درجستجوی مسافری غریب


که در خاطره ها جا مانده


سراغش را از یادها وخاطره ها گرفتم


نسیمی گفت:


که در دیروز آرمیده است


اگر نشانی از او می خواهی


فردا در غروب خورشید


بر خلوت تنهایی خویش نهیب زن


شاید که بیدار شود ، شاید . . .

کلبه ام

کلبه ام پنجره ای باز به دریا دارد
خوب من , منظره خوب تماشا دارد
ساختم آینه ای را به بلندای خیال
تا خودت را به تماشای خودت وادارد
راز گیسوی تو دنیای شگفت انگیزی است
که به اندازه صد فلسفه معنا دارد
گوش کن , خواسته ام خواهش بی جایی نیست
اگر آیینه دستت بشوم جا دارد
چشم یک دهکده افتاده به زیبایی تو
یعنی این دهکده , یک دهکده رسوا دارد
کوزه بر دوش , سر چشمه بیا تا گویند
عجب این دهکده سرچشمه زیبا دارد
در تو یک وسوسه مبهم و سرگردان است
از همان وسوسه هایی که یهودا دارد
عشق را با همه شیرینی و شورانگیزی
لحظه هایی است که افسوس و دریغا دارد
بی قرار آمدن , آشفتن و آرام شدن
حس گنگی است که من دارم و دریا دارد
یخ نزن , رود معمایی من , جاری باش
دل دریاییم آغوش پذیرا دارد...  

 

 

 

...وتقدیم تو باد

دلتنگ تو

هر نیمه شب ,در بستر رویا
خاطردلبستن را

برگ به برگ
دردفتر دل ,ورق میزنم
دلخسته وغمگین

چقدر دلتنگ توام
وقتی که نیستی
وحتی آنگاه که ,هستی

میدانم عبور لحظه ها
ریزش برگها
بارش برفها
رویش دوباره ی شکوفه
چیدن میوه ای ,از درخت تابستان
همه وهمه
عبور فصلهای دلتنگی بود

چقدر دلتنگ توام وقتی که نیستی
حتی آندم که هستی
ومیدانم
پای ثانیه ها اگرچه باز نمی ایستد
نبض وجود اگرچه
در لحظه وثانیه
ترا میخواند
باز ....و باز
دلتنگ تو , برجای میمانم

دورنیستی , که در دلی
نزدیک نیستی ,که فاصله ها
از کوه ودریاو آسمان

قادر به گذر نیست فریاد ِصدایم را
وبیصدا , برجای ایستاده و مبهوت
دلتنگم

گوئی درقلب دریا
دراسارت راه
در بی پری پرواز
دور ازتو.... گم گشته ام

ای همنفس ,ای هم طپش
ای همنوا
ای همچو من شیدا
با صدای دل ...صدایم بشنو
که فریاد میزنم ترا:دلتنگم
وقتی که نیستی ...حتی در آنزمان ,که هستی

ای وای...ای وای که
دراوج عشق وهستی
دلتنگ توام

همچون عاشق ترین دلتنگ
غمگین ترین شیدا
دلداده ای تنها
درجوشش غمها
وباز هم دلتنگ تو؛
وقتی که هستی ... وقتی که ,نیستی

زلزله

من با صدای ناله ی تو مرده ام ...

طغیان دل

بر پنجره چشم میدوزم 


سرمه ای شب را ،در ابر ،نظاره میکنم 


گاهی باید طغیانم را ...


هیجانِ زاده ی غم وشادی وگاه خشمم را 


بمانند گروه اسبهای چاوش و وحشی


در حلقه ی گروهی این زیبای وحش


با دل، همراه باشم


شاید آرام بگیرم ازپای کوبیدن های دل...


بر زمین سینه ای که ،آنقدر پا بران کوبیدند 


که دیگر نیازی به آسفالت دوباره ندارد...


وگوشه های نیز... چنان ترک برداشته ی زندگیست


که دیگر قیرگونی دوباره نیز.. بر زلزله این دل وحشی


بی ثمر مینماید


گاهی باید طغیان دل را گریست !


امانه ....گاه باید فریاددددددددددددد کشید


و فریاد کشید


آری تنها راه همین است ...!!! 

 

...و تقدیم تو باد

آخرین هشتی

بدنبال کوچه ای بن بستم

که از روی همزاد پنداری

هق هق ام را

درونش 

روی شانه های آخرین هشتی

فریاد کنم...

ویرانی

اینکه حالم خوب نیست 
جای نگرانی ندارد
انگشت اتهام 
رو به کسی نیست 
جز خودم!
با خرابی هایم کنار آمده ام
منتظر ساختن خانه ای نو
بعد از ویرانی که به بار آورده ای 
نیستم 
مطمئن باش!

سراب

کجا دستاتو گم کردم که پایان من اینجا شد؟

کجای قصه خوابیدی که من تو گریه بیدارم

که هر شب هرم دستاتو به آغوشم بدهکارم

تو با دلتنگیای من تو با این جاده هم دستی

تظاهر کن ازم دوری تظاهر میکنم هستی

تو آهنگ سکوت تو به دنبال یه تسکینم

صدایی تو جهانم نیست فقط تصویر میبینم

یه حسی از تو در من هست که میدونم تو رو دارم

واسه برگشتنت هر شب درا رو باز میذارم

آخرین بار

نمیخوام تو بفهمی که
اشکام بهونتُ دارن
تو این روزای بارونی
اشکام رو عکست می بارن

تو یه عاشق منتظر

من یه شبگرد مسافر
تو حرمت پاک عشقی
من یه بیقرار شاعر

من چقد زود تموم شدم

تو اما فصل بودنی
بی هوا ترانه شدم
تو آهنگ سرودنی

تو جشن اشک ریزون من

این ترانه باز جون گرفت
اگه ترانه ساز بودی
رگ عاشق خون می گرفت

روزای ترانه سر شد

با تو چه احوالی داشتم
دل به دست گیتار میدم
با تو چه خیالی داشتم

بوی پیرهنت هنوزم
تو شبای من جاریه
اسمت با ترانه هام باز
رو لبای من جاریه


هیشکی نمیدونه چرا

نمیگم خدا نگه دار
آخه این رسم و حالمه
رفتنم به وقت بهار

تو لحظه جدائی مون

به جون من و تو نشکن
اما واسه آخرین بار
خدا نگه دار گل من

سهم من

تا حالا نشده به کسی بگم

تو چه بلایی سر من آوردی
تا حالا هیشکی خبر نداره که
رفتی، به یکی دیگه دل سپردی

کاش از اول می دونستم کی بودی؟
فریب اون چشمات رو نمی خوردم
با یه دنیا دلخوشی و سادگی
واسه تو تب نکرده نمی مردم

حالا که با یکی دیگه دلخوشی
بگو جرمم چی بود جز عاشقی
یادت نره، نفرینت نمی کنم
اگر چه واسه نفرینم لایقی

تو که رفتی اما چی بگم از یارت
اونی که دیگه دستاش تو دستاته
از اون که یه زمونی رفیقم بود
حالا اسمش آهنگ صداته

هر چی کشیدم از رفیق کشیدم
اون که با خنده و دشنه به دستش
خنجر به پشتم زده و رو تنم
یه زخمی گذاشته به ناز شصتش

به چیه این زمونه دل ببندم
تو بی معرفتی لنگه نداره
سهم من از این همه برو بیا
موندن پای همین طناب داره

کجایی همنشین؟

کجایی همنشین لحظه های داغ و تبدارم؟! 

ببین رفتی و من با ابرها تا گریه می بارم... 

تصور کردنت تنها امیدم هست میدانی 

اگر شاعر شوی می بینی ام با ماه بیدارم 

بیا یک لحظه فروردین چشمانم،خدایم شو 

که تا پاییز سالی نانوشته فکر دیدارم.. 

هزاران چشمک مبهم،هزاران قصه بی تو 

هزاران خنده مرده،نمی دانم چه بشمارم! 

مرا در شهر آدم ها رها کردی و من بی تو 

فقط یک دفتر شعر و کمی هم قاصدک دارم 

شبیه نقطه چینم که فقط پر می شوم با تو! 

برو انگار باید بی نهایت نقطه بگذارم..........................

لمس

تنگ تر میشود  

راه گلویی که بغض دارد  

برای صدا زدنت دیگر نفسی باقی نمانده  

نفست را به من قرض بده  

اگر با لمس لبانت  

گناهی به پایت نوشته نمی شود

دو خط موازی

دو خط موازی که در دوردست 
به هم میرسند...
نه نمی رسند
اینطور به نظر می آید 
فریبی ست برای همراه شدن


دو خط موازی که در دوردست 
به هم میرسند
دو ردیف درخت سپید پوش
با کوله باری از قطره های یخ زده
دو نفر که قدم میزنند به سوی انتهای دو خط
با تصور اینکه 
به هم میرسند...


دو خط موازی که در دوردست 
به هم میرسند
و خاطره هایی که پلاک به پلاک
نظاره میکنند
کسی که تنهایی
از خاطرات دونفره اش
عبور میکند...


دو خط موازی که در دوردست 
به هم میرسند
صدای خش خش برگهایی 
که زیر پایم
یادآورِ له شدنِ سرسبزیهایم شده 
سکوت کوچه را 
به شیون آرزوها 
بدل کرده است


دو خط موازی که در دوردست 
به هم میرسند
دو خط پر رنگ هم جهت با دیوارها
قدمهایی کشیده
سرهایی کوچک و دور
میانه های راه به هم چسبیده
سایه های خیالی من و تو 
در کوچه رویا...


دو خط موازی که در دوردست 
به هم میرسند
نگاه که میکنم
انتهای من و تو
پرسپکتیو نبود
و ما خیلی زود 
به انتهای باهم بودنمان رسیدیم
از هم عبور کردیم و 
از هم دور شدیم...

آخرین آرزوی من باش

شبانه هایی

که برای پر کردن حجم بی تو ام

به دیوار چسبانده ام

شبیه آلزایمری که

یاد من تورا گرفته است

فقط درد ست

درمان هر دو

برگشتنی ست که تو را

به یاد من اندازدو

مرا از یاد شبانه

به لمس طلوع تو

به اندازه به آغوش کشیدن صبح

امیدی ندارم

تو بیا و 

آخرین آرزوی من باش

... 

 

 

 

و تقدیم تو باد...

بدرقه

باید از تو بنویسم

اگر چه نیستی که انحنای گرم لمست

خوب از کار درآید اما

با خیالم

می بافمت و توهم خیال تو را به آغوش میکشم

خوشیم اگر نیستی

من و بافته های من...

راستی !

غروب امروزم را

سرِ کوچه خاطراتمان

پشتِ میزِ کنارِ پنجره کافه ای که 

هیچ وقت بی تو نرفته ام

با مرگ 

قرار گذاشته ام

اگر خواستی

برای بدرقه ام بیا

 

 

 

 

و تقدیم تو باد...

تاوان

پیشانی نوشت من

خطوطی لرزان است که 

عجیب شبیه دستخط توست


امیدوارم

آنچه کشیده ام و میکشم

تاوان گناهی باشد که خود انجام داده ام

شاید سبک شود

کوله بار سفری که در پیش است

شاید توانستم

پر بکشم..

 

 

 

و تقدیم تو باد...

بی تو...

بی تو طوفان زده ی دشت جنونم

صید افتاده به خونم

تو چسان می گذری غافل از اندوه درونم

بی من از شهر سفر کردی و رفتی

بی من از کوچه گذر کردی و رفتی

قطره ای اشک فرو ریخت به چشمان سیاهم

تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم

نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتم

چون در خانه ببستم،دگر از پای نشستم

گوییا زلزله آمد،

گوییا خانه فرو ریخت سر من

بی تو من در همه شهر غریبم

بی تو کس نشنود از این دل بشکسته صدایی

برنخیزد دگر از مرغک پر بسته نوایی

تو همه بود و نبودی

تو همه شعر و سرودی

چه گریزی ز بر من

که ز کویت نگریزم

گر بمیرم ز غم دل

به تو هرگز نستیزم

من و یک لحظه جدایی،

نتوانم نتوانم

بی تو من زنده نمانم.....