پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس
تو را از بین گلهایی که در تنهایی ام روئید * با حسرت جدا کردم
و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی
دلم حیران و سرگردان چشمانی است رویایی
و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم
تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم
همین بود آخرین حرفت !!
و من بعد از عبور تلخ و غمگینت
حریم چشم هایم را….
بروی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم
نمی دانم چرا رفتی ؟؟؟نمی دانم چرا * شاید خطا کردم !!
و تو بی آنکه فکرغربت چشمان من باشی
نمی دانم کجا * تا کی * برای چه ؟؟
ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید
و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت
و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد
و گنجشکی که هرروز از کنارپنجره با مهربانی دانه بر می داشت
تمام بال هایش غرق در اندوه غربت شد
و بعد از رفتن تو آسمان چشم هایش باران بود
و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد…..
من بی تو تمام هستی ام از دست خواهد رفت
کسی حس کرد من بی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد
و بعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد
کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد
و من با آنکه می دانم تو هرگز یاد من را با عبور خود نخواهی برد
هنوز آشفته ی چشمان زیبای توام…….. برگرد !!
ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد
و بعد از این همه طوفان و وهم و پرسش و تردید
کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت :
تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم
و من در حالتی ما بین اشک و حسرت و تردید
کنار انتظاری که بدون پاسخ و سردست
ومن در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل
میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر
نمی دانم چرا ؟ شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز
برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم
سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم
رنگ رخساره خبر میدهد از حال نهانم
گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالـم
بازگویم که عیانست چه حاجت به بیانم..
خسته ام می فهمید؟!
خسته از آمدن و رفتن و آواره شدن
خسته از منحنی بودن و عشق
خسته از حس غریبانه این تنهاییبه خدا خسته ام از اینهمه تکرار سکوت
به خدا خسته ام از اینهمه لبخند دروغ
به خدا خسته ام از حادثه ی صاعقه بودن در باد
همه ی عمر دروغ گفته ام من به همه
گفته ام: عاشق پروانه شدم !
واله و مست شدم از ضربان دل گل !
شمع را می فهمم !
کذب محض است
دروغ است
دروغ !
من چه می دانم از احساس پروانه شدن ؟!
من چه می دانم گل ، عشق را می فهمد ؟
یا فقط دلبری اش را بلد است ؟!
من چه می دانم شمع
واپسین لحظه ی مرگ حسرت زندگی اش پروانه است ؟
یا هراسان شده از فاجعه نیست شدن ؟!
به خدا من همه را لاف زدم !
من نمی دانم عشق ، رنگ سرخ است ؟! آبی ست ؟!
یا که مهتاب هر شب ، واقعاً مهتابی ست ؟!
خواستم صادق و عاشق باشم !
خواستم مست شقایق باشم !
خواستم غرق شوم در شط مهر و وفا
اما حیف
حس من کوچک بود
یا که شاید مغلوب
پیش زیبایی ها !
به خدا خسته شدم می شود قلب مرا عفو کنید؟!
و رهایم بکنید
تا دلم باز شود ؟!
خسته ام درک کنید
می روم زندگی ام را بکنم
می روم مثل شما،
پی احساس غریبم تا بازشاید عاشق بشوم...
گفتی که به احترام دل باران باش
باران شدم و به روی گل باریدم
گفتی که ببوس روی نیلوفر را
از عشق تو گونه های او بوسیدم
گفتی که ستاره شو ، دلی روشن کن
من هم چو گل ستاره ها تابیدم
گفتی که برای باغ دل پیچک باش
بر یاسمن نگاه تو پیچیدم
گفتی که برای لحظه ای دریا شو
دریا شدم و تو را به ساحل دیدم
گفتی که بیا و لحظه ای مجنون باش
مجنون شدم و ز دوریت نالیدم
گفتی که شکوفه کن به فصل پاییز
گل دادم و با ترنّمت روییدم
گفتی که بیا و از وفایت بگذر
از لهجه ی بی وفاییت رنجیدم
گفتم که بهانه ات برایم کافیست
معنای لطیف عشق را فهمیدم
تو را می سرایم ،تو ماه منی
تو در امتداد نگاه منی
نگاهم نوازشگر روی تو
دو دستم پر از بوی گیسوی تو
دلم قاصدک چین کویت هنوز
دلم عاشق ماه رویت هنوز
تو ای عشق من! خوب ِ خوب منی
صفای طلوع و غروب منی
تو پرچین سبز بهاری مگر
و با لاله از یک تباری مگر
که چشمم به تو اقتدا می کند
و در بهت با لاله «ها» می کند
تو ای چشمه سار زلال عطش
تو ای عشق من!آبسال عطش
برایم کمی روشنی پست کن
و یا بوی آویشنی پست کن
برایم بمان ای همه بود من
برایم بمان مایه ی سود من
کویری شده ست آه قلبم! ببار
برایم کمی آب و ایمان بیار
برایم کمی میخک و اطلسی
و مقداری از بوی ریحان بیار
اگر وقت کردی دو یاس سپید
درون خزان زا ر قلبم بکار
تو شبنم فروشی بیا آب شو
بیا در ضمیرم بیا ناب شو
بیا تا تورا خوب معنا کنم
و در تو خودم را هویدا کنم
بیا در نگاهم پر از ناز شو
و در دست من رمز پرواز شو
بیا آب ها را زلالی ببخش
کویر مرا آبسالی ببخش
بیا لحظه های مرا ناب کن
و روح مرا چشمه ی آب کن
بیا«قحط سالی شد اندر دمشق »
و «یاران فراموش کردند عشق»
بیا با من ای فصل رنگین کمان
بیا تا همیشه برایم بمان
بیا عشق و شوری به جانم بریز
شعور و سروری به جانم بریز
بهشتی نشینم مرا خواب کن
و در لحظه هایت مرا ناب کن
و در لحظه هایی که من نیستم
بدون من چیستم؟کیستم؟
بدون تو من ابر بی بارشم
سپندانه بر اخگر و آتشم
تو عطر نماز غروب منی
تو ای مادرم ! خوبِ خوبِ منی
تو ای مادرم!عشق من! خوب من!
خدای من و صبر ایوب من!
خدای منی ،با خدا دیدمت
و در لابلای دعا دیدمت
و دیدم که با یاس هم خانه ای
تو با یاس از یک گل ودانه ای
نمی دانم امشب کجا جویمت
ولی در گل یاس می بویمت
خیلی وقتا که دلم تنگ نگاه تو میشه
یا دلم تنگ سر زلف سیاه تو میشه
میرم و یه گوشه ای هق هقم و داد می زنم
توی هق هق صدام اسمتو فریاد می زنم
اسم تو نجابت چشمه ی کوه یخیه
اگه باز نبینمت دست و دلم برزخیه
این دل برزخیم و بردار و با خودت ببر
بذارش یه جای امنی شبی که می ری سفر
بذارش تو بقچه ی خاطره های کودکیت
یا هواش کن مثه روزای خوش بادکنکیت
***
من اگه جای تو باشم ،دلم و بر می دارم
می برم یه جای دوری تک و تنهاش می ذارم
می برم یه جایی تا یک شبی ققنوسی بشه
بسوزه،شعله بشه،رو دستا فانوسی بشه...
این دوستانی که دم از جنگ می زنند از تیرهای نخورده چرا لنگ می زنند ! همسفره های خلوت آنروزها ببین اینروزها چه ساده به هم انگ می زنند هر فصل از وحشت رسوا شدن هنوز ما را به رنگ جماعتشان،رنگ می زنند یوسف به بد نامی خود اعتراف کن کز هر طرف به پیرهنت،چنگ می ززند بازی عوض شده و همان هم قطارها از داخل قطار به ما سنگ می زنند بیهوده دل نبند به این تخت روی آب روزی تمام اسکله ها زنگ می زنند
صورت نبندد ای صنم بی زلف تو آرام دل دل فتنه است بر زلف تو ای فتنه ایام دل ای جان من رویای تو دل غرقه دریا تو دیری است تا سودای تو بگرفت هفت اندام من تا جان به عشقت بنده شد زین بندگی تابنده شد تا دل ز نامت زنده شد پر شد دو عالم نام دل جانا دلم از چشم بد نه هوش دارد نه خرد تا از شراب عشق خود پرباده کردی جام دل پیغامت آمد از دلم،که ای ماه حل کن مشکلم کی خواهد آمد حاصلم، ای فارغ از پیغام دل از رخ مه گردون تویی،وز لب می گلگون تویی کام دل من چون تویی، هرگز نیابم کام دل ای همگنان را همدمی، شادی من از تو غمی عطار را در هر دمی، جانا تویی آرام دل
فاصدک هان چه خبر آوردی؟ از کجا وز که خبر آوردی؟ خوش خبر باشی اما اما گرد بام و در من بی ثمر میگردی انتظار خبری نیست مرا نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس برو آنجا که تو را منتظرند قاصدک در دل من همه کورند و کردن دست بردار از این در وطن خویش غریق قاصد تجربه های همه تلخ با دلم می گوید که دروغی تو دروغ، که فریبی تو فریب قاصدک هان ولی، راستی آیا رفتی با باد با توام آی! کجا رفتی آی! راستی آیا جای خبری هست هنوز؟ مانده خاکستر گرمی جایی؟ در اجاقی؟ طمع شعله نمی بندم اندک شرری هست هنوز قاصدک، ابرهای همه عالم شب و روز در دلم می گریند
خاک هم عطر شهادت می دماند آن روزها
ترکش، از بند ملامت می رهاند آن روزهــا
دسته ای مرغان عاشق سوی قافِ غربت و...
دسته ای را جاه دورش می نشاند آن روزها
یار رفت و دوست رفت و مَردِ همسنگر ولی
اشک حسرت از نگاهش می چکاند آن روزها
رزق و روزی شان شهادت بود در بازار عشق
رزق و روزی را خدا خود می رساند آن روزها
خاک غربت می تکاند و می تکاند و مرد جنگ...
خنده از روی رضایت می نشاند آن روزها
...
خاک هم عطر شهادت می دماند آن روزها
عاشقان را تا نهایت می کشاند آن روزهـــا
بگذار زیر پای تو نقاشی ام کنند در دومین هجای تو نقاشی ام کنند مثل کبوترانِ شب جمعه حرم بگذار در هوای تو نقاشی ام کنند مثل کتیبه های قدیم حسینیه در مجلس عزای تو نقاشی ام کنند جبریل می شوم سر سجاده ای اگر همسایه ی دعای تو نقاشی ام کنند بگذار مثل مشک پر از آب یک غروب در دست بچه های تو نقاشی ام کنند من نذر کرده ام که به هنگام مُردنم نزدیک کربلای تو نقاشی ام کنند حتما مرا بدون سر و تشنه می کشند روزی اگر برای تو نقاشی ام کنند آیا نمی شود که در این خیلِ نیزه ها آقای من..،به جای تو نقاشی ام کنند..
دنیا محل آرمیدن نیست
بازار (جان و دل) خریدن نیست
سرما زد و باغ از نفس افتاد
انگار وقت میوه چیدن نیست
دیگر کسی در بوم احساسم
در حال نقاشی کشیدن نیست
می بندم این چشمان خیسم را
این صحنه ها در حد دیدن نیست
باید به دریا زد در این طوفان !
راهی به غیر از دل بریدن نیست
تصنیف (عشقم رفت) می خوانند
در من ، ولی حس شنیدن نیست
معلوم شد از قصه ی لیلی
پایان هر عشقی ، رسیدن نیست
...
خسته ا م ...!
از بغض کهنه ی عشق
سنگینه تحملش تو صدام
خوبه که به یاد تو قانعم !
میتونم بگذرم از شکوه هات !
باورش سخته برام ولی من
میرم و چیزی ازت نمیخوام!
اما بدون هرجا برم بعد تو
بغض عشق میمونه از تو برام
بغض من وا نمیشه تو صدام
خدایا یه دریا گریه میخواهم
نفهمید اون که باید میدونست
بیشتر از جون هنوز عزیزه برام
با جدایی هیچی تموم نمیشه
عاشق از عاشقی سیر نمیشه
بگو تو اگه عاشق نبودی
عاشقت از تو دلگیر نمیشه
بغض عشق مونده هنوز تو صدام
هنوزم هیچی ازت نمیخوام
عاشقت بودم و از عاشقی
جز غمت هیچی نمونده برام
اما من هنوز به پات مونده ام
یه لحظه بی درد نیاسوده ام
از جدایی خیلی اگه گذشته
اما هنوز به عشقت آلوده ام
با جدایی هیچی تموم نمیشه
عاشق از عاشقی سیر نمیشه
بگو تو اگه عاشق نبوذی
عاشقت از تو دلگیر نمیشه
با جدایی هیجی تموم نمیشه
عاشق از عاشقی سیر نمیشه
بگو تو اگه عاشق نبودی
عاشقت از تو دلگیر نمیشه
و تقدیم تو باد!
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبار آلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ای ز امروزها دیروزها
دیدگانم همچو دالانهای تار
گونه هایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد
می خزند آرام روی دفترم
دستهایم فارغ از افسون شعر
یاد می آرم که در دستان من
روزگاری شعله میزد خون شعر
خاک میخواند مرا هر دم به خویش
می رسند از ره که در خاکم نهند
آه شاید عاشقانم نیمه شب
گل به روی گور غمناکم نهند
بعد من ناگه به یکسو می روند
پرده های تیره دنیای من
چشمهای ناشناسی می خزند
روی کاغذها و دفترهای من
در اتاق کوچکم پا می نهد
بعد من با یاد من بیگانه ای
در بر اینه می ماند به جای
تار مویی نقش دستی شانه ای
می رهم از خویش و میمانم ز خویش
هر چه بر جا مانده ویران می شود
روح من چون بادبان قایقی
در افقها دور و پنهان میشود
می شتابند از پی هم بی شکیب
روزها و هفته ها و ماهها
چشم تو در انتظار نامه ای
خیره میماند به چشم راهها
لیک دیگر پیکر سرد مرا
می فشارد خاک دامن گیر خاک
بی تو دور از ضربه های قلب تو
قلب من میپوسد آنجا زیر خاک
بعد ها نام مرا باران و باد
نرم می شویند از رخسار سنگ
گور من گمنام می ماند به راه
فارغ از افسانه های نام و ننگ
خواب گم شد، خیال یادم رفت
معنی شور و حال یادم رفت
بغض امسال در گلو ترکید
خندهی پارسال یادم رفت
بس که نالیدم از جداییها
خاطرات وصال یادم رفت
واژه هایم کدر شدند و کبود
حرفهای زلال یادم رفت
عشق، این ناگزیر ناممکن
مثل خواب و خیال یادم رفت
در هجوم مخنثان، دونان
صولت پور زال یادم رفت
شیهه اسبها، خروش یلان
بوی وحشیّ یال یادم رفت
پر کشید از خیال من پرواز
یا نیازم به بال یادم رفت؟
هر چه غیر از سکوت، واهی بود
خوب شد قیل و قال یادم رفت
حرفها با تو داشتم... اما
همه اش ...بی خیال! یادم رفت
خواب گم شد، خیال یادم رفت
معنی شور و حال یادم رفت
بغض امسال در گلو ترکید
خندهی پارسال یادم رفت
بس که نالیدم از جداییها
خاطرات وصال یادم رفت
واژه هایم کدر شدند و کبود
حرفهای زلال یادم رفت
عشق، این ناگزیر ناممکن
مثل خواب و خیال یادم رفت
در هجوم مخنثان، دونان
صولت پور زال یادم رفت
شیهه اسبها، خروش یلان
بوی وحشیّ یال یادم رفت
پر کشید از خیال من پرواز
یا نیازم به بال یادم رفت؟
هر چه غیر از سکوت، واهی بود
خوب شد قیل و قال یادم رفت
حرفها با تو داشتم... اما
همه اش ...بی خیال! یادم رفت
یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود ...
روزگاری توی دشتستون دور
پای کوه سربلند پر غرور
که سرش ابرا رو قلقلک میداد
تا که از چشمای ابرای سفید
اشک خوشحالی بیاد ...
ده پر برکت آبادی بود
ده آزادی بود
ناگهان ابرای پربرف و سیاه
از پس کوه بلند
سر درآورده و بالا اومدن
_ ای خدا !
حالا که رفته زمستون و شده فصل بهار
پس چرا ابرای پر برف تو حالا اومدن؟
باد اومد، ابر اومد،
بارون اومد
برف بی پایون اومد
باد اومد گل ها رو برد
گرگ اومد گاوا و گوسفندا رو خورد
تن صحرای بزرگ
زیر بالاپوش برف
سرد شد، یخ زد و مرد
خونهها تاریک و دلگیر شدن
گرگا از کوه سرازیر شدن
کی دیگه میتونه از خونه پا بیرون بذاره؟
کی میره گله رو از بالای کوه
سوی پایین بیاره؟
کیه گندم بکاره؟
توی یخبندون برف
کی دیگه کار می کنه؟
چه کسی محصولو انبار می کنه؟
نه غذا مونده نه هیزم،
نه زغال مونده نه نفت!
تازه خورشید خانم هم،
پشت ابرای سیاه گم شد و رفت
حسنک خسته و درمونده و زار
درها و پنجرهها رو بسته بود
زیرکرسی تو اتاق نشسته بود
زار می زد که: چرا همه جا برف اومده!
صحرا بی سبزه و بی علف شده!
گاو و گوسفندای آبادی ما
همگی تلف شدن!
همه بیچاره و درمونده شدن!
همه ناراحت از این مهمون ناخونده شدن!
کی دیگه می تونه از خونه پا بیرون بذاره؟
کیه گندم بکاره؟
توی این سرما و سوز
چه کسی ابرا رو جارو می کنه؟
چه کسی برفا رو پارو می کنه؟
چه کسی راه در ابرای پربرف سیاه وا می کنه؟
کی میره خورشید و پیدا می کنه؟
همه مردم ده کوره دور
ده افسرده بی گرمی نور
در همون وقت شنیدند کسی تو کوچه
راه میره و داد میزنه ...
ـ چی شده؟
کی تو این سرما و یخبندون برف
اومده از خونه بیرون، داره فریاد می زنه!؟
سرا از پنجرهها اومد بیرون
ـ بچه جون!
توی این تنگ غروب آخر روز
توی این سرما و سوز
چی می گی؟ کجا می ری؟
زود برگرد که سرما می خوری!
سینه پهلو میگیری!
_ من میرم ابرا رو جارو می کنم؛
_ من میرم برفا رو پارو می کنم؛
_ راه در ابرای پربرف و سیاه وا می کنم؛
_ عاقبت خورشید و پیدا می کنم
_ هر کی خورشیدو می خواد
_ پاشه دنبالم بیاد!
_ اگه بیکار بشینیم، باید همه
_ فکر قبرستون و تابوت بکنیم
_ میدونین!؟
_ اگه با هم فوت بکنیم
_ ابرا رو باد می بره بهار می شه
_ وقت کشت و کار می شه
_ همه آستینا رو بالا می زنیم کار می کنیم
_ می ریم و خورشید و بیدار می کنیم ...
مردم بزدل ده کوره دور
مردم زنده به گور
همه گفتند: پسر بچه خوب!
توی این تنگ غروب
چرا تنها بیرون از خونه شدی؟
مگه دیوونه شدی؟
مگه ابر و آسمون به حرف پوچ من و توست!؟
به جز از خوردن و خوابیدن و صبر
نمی شه کارا درست ...
چرا کاری بکنیم که اون سرش پیدا نیست؟
توی سفرهها هنوز نون خشکی باقیست
لب رود خونه لجن زاری هست
توی اون ماهی بسیاری هست
می خوریم با هم قناعت می کنیم
کنج خونه استراحت می کنیم
می گذره تموم میشه ناراحتی
برو کن شکر خدا سلامتی!
می تونی گنده بشی کار بکنی
پولاتو روی هم انبار بکنی!
می تونی دو روز دیگه زن بگیری ...
صبر کن کجا می ری؟
فکر این کن که به جائی برسی
پول در آری، به نوائی برسی
نکنی کاری که تنها بمونی
توی راه زندگی جا بمونی
مبادا تو این راها پا بذاری
تو پسر چی کار به این کارا داری؟ !
این کارا حاصل بد داره حسن
حالا اومد نیومد داره حسن
مبادا حرف ما رو رد بکنی
باز از این فکرای بد بد بکنی!
_ چی می گین فکرای بد بد کدومه؟
_ قصه اومد نیومد کدومه؟
_ شماها فکرای واهی می کنین
_ تو لجن دنبال ماهی می کنین
_ توی تاریکی این قبرستون
_ زندگی کردن مال خودتون!
_ هر کی خورشیدو می خواد
_ پاشه دنبالم بیاد!
ناگهان درهای بسته وا شد
های و هوی بچهها بر پا شد
ما می ریم ابرا رو جارو می کنیم
ما میریم برفا رو پارو می کنیم
راه در ابرای پربرف و سیاه وا میکنیم
ما می ریم خورشید و پیدا می کنیم
هرکی خورشید و می خواد
پاشه همرامون بیاد!
ساعتی بعد که در کوهستون
ابرا کم کم پایین می اومد
برف سنگین می اومد
بچهها در مه و برف انبوه
رفته بودند به سینه کش کوه ...
هوا تاریک شده بود
می اومد از همه جا زوزه گرگ
برف بود و مه و تاریکی شب
بچهها خسته و درمونده و زار
سخت درپنجه بیماری و تب
ابرها از یک سو:
_ بوم بوم بوم
گرگ ها از یک سو:
_ عو عو عو،
هر کی جرات می کنه بیاد جلو!
پسرک ها ناگاه
چوب دستی هاشون بر سر دست
حمله کردند به گرگ های سیـاه
_ حسنک ما می مونیم تو برو!
_ گرگا رو ما می رونیم تو برو!
_ حسنک تو گوش ماس حرفای تو!
_ حسنک تو خاطر ماس جای تو!
_ حسنک دست خدا همرای تو!
برف بود و مه و تاریکی شب
حسنک زخمی بود
سخت در پنجه بیماری و تب
باز بالاتر رفت
باز هم بالاتر
فکر می کرد به خورشید، نه تاریکی شب
فکر می کرد به خورشید، نه دشواری راه
فکر می کرد به خورشید، نه بیماری و تب
باز بالاتر رفت
باز هم بالاتر
رفت بالاتر از ابر سیاه
رفت بالاتر از برف سفید
رفت و بر قله رسید ...
داد زد:
_ ای خورشید!
_ اومدم ابرا رو جارو بکنم
_ اومدم برفا رو پارو بکنم
_ راه در ابرای پر برف و سیا وا بکنم
_ اومدم تا تو رو پیدا بکنم ...
گرگ ها زوزه کشون
ابرها نعره زنون
گرگ ها:
_ عو عو عو
ابرها:
_ بوم بوم بوم
حسنک غرقه به خون ...
لحظه ای بعد که خورشید از دور
به صدای حسنک شد بیدار
سر درآورد و جهان شد پرنور
دید بر قله اون کوه بلند
حسنک از غم و سرما بی تاب
سرد و بی روح فرو رفته به خواب
رفته اما توی ده کوره دور
توی گوش بچهها
توی گوش مردم زنده به گور
توی اون کوه بزرگ
همرای هوهوی باد
همرای زوزه گرگ
توی گوش سنگ ها و صخرهها
توی گوش درهها
نعرههای حسنک مونده به جا ...
من میرم: ابرا رو جارو می کنم!
من میرم: برفا رو پارو می کنم!
راه در ابرای پربرف و سیاه وا می کنم
عاقبت خورشید و پیدا می کنم
هرکی خورشید و می خواد
پاشه دنبالم بیاد!
حالا توهستی و من ودل بی قرارتو برگرد ای همیشه سرم روی دارتو زیباشده است با تو جهان ستاره ها ای سرنوشت من زحلی درمدارتو بانو دلم به شوق تونالید وضجه زد دل نیست توی سینه ی من -یادگار تو یک روز می روم به کجاهای دوردست هرچند ماندنیست دلم درکنارتو با ابرها به خاطر تو شرط بسته ام تا بشکنند بغض مرا در جوارتو من تا همیشه بارغمت میکشم به دوش زخمی شده است شانه ی من زیر بارتو من ، قافیه ، زبان غزل می میرم از غروب وغم انتظارتو
دنیابه غیردیدن یک لحظه خواب نیست
تاریکی است روشنی آفتاب نیست
تنها نگاه توست که دنیا خراب اوست
هرچشم عاشقانه ی زیباشراب نیست
پیچیده است صاعقه ای درفضای دل
دراسمان چشم تو غیرازشهاب نیست
درمن بهانه ی غزلی عاشقانه ای
شعری که بی حضورتوگویندناب نیست
حالاتوهستی و من ویک حلقه دار زرد
فرقی میان حلقه ی دست وطناب نیست