ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

بانوی آفتابی

بانوی آفتابی شعرم ظهور کن

با یک طلوع قافیه را غرق نور کن

شعری به نام عاطفه آغاز کرده ام

ازتار و پود این غزل امشب عبور کن

اشک زلال عاطفه را در دلم بریز

چشم مرا لبالب آیات نور کن

آیینه است حادثه ی عشق خوب من

یعنی دلت برای شکستن صبور کن

ای با دلم موافق و صادق غزل بخوان

با من دوباره خاطره ها را مرور کن

چشم بد از تو دور - به ماسر نمی زنی

بانو نگفته ام که مرا نیز دور کن

مهمان بکن مرا به تماشای چشمهات

بانوی آفتابی شعرم ظهور کن

حالا که می رود غزلم مثنوی شود

حالم شبیه حال خود مولوی شود

من سالها غرور دلم را شکسته ام

حالا میان تو ودل خود نشسته ام

بانو مرا به خلوت رویا نمی بری؟

با من چرا ز غربت دنیا نمی پری؟

ای غم بهانه می شوی امشب برای من

یا می شوی به پرده ی سازم نوای من

یعنی نمی شودکه من ودوست ما شویم؟

ازخاک این همیشه ی تیره رها شویم؟

آهت برای من نفسی عاشقانه است

این واژه ها به خاطر بودن بهانه است

چون زلف زیر روسری ات بی قرارم...آه

یعقوب عاشقانه ترین انتظارم...آه

تن تن تتن تتن تتتن تن چگونه ای؟

با عاشقانه های دل من چگونه ای؟

تقطیع کن دوباره دلم را مرور کن

مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن

من باطناب زلف تو درچاه رفته ام

تاصبحگاه روی تو شبگاه رفته ام

دست مرا بگیر و کنارم سماع کن

این شعر مال توست بخوان ودفاع کن

حالا که دور می شوم از اصل خود بیا

با مژده ی همیشگی وصل خود بیا

هر آینه

ی آینه هر آینه مبهوت لب تو

در من زده شد آتش باروت لب تو

از شاخه ی بالای تو شاید که بچینم

یک بوسه ی آمیخته با توت لب تو

 در صورت شیرین تو مبهوت نشستم

تا سیر کندچشم مرا قوت لب تو

باز آی که از تشنگی ام باز رهانی

ای خضر دلم تشنه ی یاقوت لب تو*

یک عمر نشستیم سر درس نگاهت

امروز چنانیم  که مشروط لب تو

* * * 

 

*:"عقیق در دهن تشنه کار آب کند"

مینویسم

می نویسم به «ش ِ» به «میم» به «ر ِ» 

 کــه نفس را مــدام مـی آزرد  

می نویسم که جنگ دندان شد 

 آخرش سـایه ی سرم را خـورد  

یک نفر کفتر دلش را داشت 

 از ته سینه اش رها می کرد  

خانه لبریز ِ عطر ِ باران شد 

 یک نفر بغض کهنه وا می کرد  

یک نفر کنج بستری تاریک  

در میان تب و عرق می سوخت  

پدرم پیش روی چشمـانم  

داشت آهسته بی رمق می سوخت  

پدرم لابه لای جان دادن هی 

 صدا می زند مرا بادرد صبح دیروز ، 

 آخرین دکتر سر تکان داده و جوابش کرد  

دردهـا تکـه تکـه می آمـد 

 توموری گوشه ی کبد می شد 

 اینطرف دختری که کافر بود 

 نم نمک داشت معتقد می شد  

اینطرف دختری که کافر بود 

 هی ورق می زند کتابش را  

ذکر «امن یجیب» می خواند 

 تـا بگیــرد مگـر جـوابــش را  

اینطرف دختری که من بودم  

توی پس کوچه ها قدم می زد  

دست شاعرترین ِ این عالم  

شـاه بیت مـرا رقـم می زد: 

 در شبی بی سپیده و بیرحم  

کمرم خم شد و زمین خوردم  

سهم دنیای مـن یتیمی شـد 

 از درون ذره ذره پژمردم  

روی جغــرافیــای افکــارم  

خط کشیدم، عراق را کشتم  

همه دنیا شبیه دشمن شد  

اسلحه: یک مداد در مشتم 

 می نویسم یتیمی ام باران...  

می نویسم که جنگ یک دریاست 

 می نویسم که موج ِ این دریا،  

گریه ام در نبودن باباست!! 

 می نویسم به"ش ِ" به "میم" به "ر ِ" 

 که تنش را مدام می آزرد . . .  

می نویسم که جنگ دندان شد  

آخرش سایه ی سرم را خورد

بریز از این می...

در آستانه صبحیم و آفتاب شدن

دوباره شرم حضورت دوباره آب شدن

 

ستاره های بلند طلیعه دار سحر

چقدر مانده به فردا به آفتاب شدن؟

 

بریز از این می دوزخ تبار تلخ بریز

هنوز چند قدح مانده تا خراب شدن!

 

به هیچ جا نرسیدیم از انتساب به عقل

خوشا به دست تو ای عشق انتخاب شدن

چیستس ای عشق؟

در من دوباره زنده شده یاد مبهمی

دنیا قشنگ تر شده این روزها کمی

گفتم کمی؟ نه! خیلی- یک کم برای من

یعنی زیاد یعنی همسنگ عالمی

دریا کجا و باغ کجا؟ سهم من کجا؟

من قانعم به برگ گلی قطره شبنمی

-

ای عشق چیستی تو که هرگاه می رسی

احساس می کنی که دلیری که رستمی

مثل اساس فلسفه و فقه مبهمی

مثل اصول منطق و برهان مسلمی

هم چون جمال پرده نشینان محجبی

هم چون بساط باده فروشان فراهمی

-

حق داشت آدم آخر بی عشق آن بهشت

کمتر نبود از برهوت از جهنمی -

با سیب سرخ وسوسه، پرهیز و لبگزه 

قصری پر از فرشته و دیوار محکمی؟

-

باید مجال داد به خواهش به وسوسه

باید درود گفت به شیطان به آدمی!

تن به آفتاب...

کدام روز این شب تن به آفتاب دهد

سوال روشن ما را کسی جواب دهد

 

یکی جواب دهد این سوال را که چقدر

خزان بیاید و هی دسته گل به آب دهد

 

 

گرفته ایم به گردن گناه عالم را

نشسته ایم که ما را خدا عذاب دهد

 

صدای خسته ما را که کس نمی شنود

مگر به کوه بگویی که بازتاب دهد

 

میان این همه آدم کجاست اهل دلی

که شرح قصه ما را به آن جناب دهد

 

چو روح باده و تاثیر عشق در سر و دل

از اضطراب بگیرد به التهاب دهد

 

کلاغ های کذا را از این چمن ببرد

به دشت و کوه کبوتر دهد عقاب دهد

 

به ابر امر کند تا بیاید و برود

به تشنگان زمین آب و آفتاب دهد

 

بهار را بکشاند به متن این شب سرد

به باغ برگ ببخشد به گل گلاب دهد

 

به هم بریزد و از نو بسازد القصه

روایتی دگر از این ده خراب دهد

 

***

 

زیاد سخت نگیرید ای مسلمان ها

به کافری که به ما کاسه ای شراب دهد

 

"مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ" *

تو وعظ  می کنی و او شراب ناب دهد

 

......

 

* مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ

چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد  "حافظ"

عاشقانه

به خوابم آمدی پر کردی از اندوه خوابم را

به دست ابرهای تیره دادی آفتابم را

و حالا مثل نیلوفر به دنبال رد پایت

به هر سو می کشانم شاخه های پیچ و تابم را

یقین دارم که چشمانت ز هرم واژه ها می سوخت

اگر روزی برایت می نوشتم التهابم را

و گر نه با همین نامه برایت می فرستادم

دو برگ از دفتر اندوه بیرون از حسابم را

و یا بی پرده و روشن برایت شرح می دادم

فقط یک خط ز سر فصل کتاب اضطرابم را

که تا دیگر دل بی اعتقادت باورش می شد

که من هم چون تو پنهان می کنم از خود عذابم را

 

خدا را کدخدا ای حاکم آبادی بالا

بگو تا دخترت دریابد این حال خرابم را

بگو زلف سیاهش را نریزد بر سر و رویش

نیامیزد به ظلمت قرص ماه و آفتابم را

بگو بر من بشوراند جوانان دهاتی را

ببیند غیرت طوفان تبار عشق نابم را

بگو تا دخترت پایین بیاید از خر شیطان

بگو نگذار تا ناگه بگیرد خون رکابم را

بگو این عاشق از آن عاشقان داستانی نیست

بگو این کله خر می بندد از نو راه آبم را

خلاصه گفته باشم کدخدا دیگر خودت دانی

همین حالا همین امروز می خواهم جوابم را

 

سلام عاشقونه

یه سلام عاشقونه

با یه بغض بی بهونه

می نویسم تا بدونی

یاد تو، تو دل می مونه

یادته وقتی می رفتی

دم به دم نگات می کردم

بغض سنگین توی چشمام

گفتی: صبر کن برمی گردم

یادته قسم می خوردیم

عزیزم بی تو میمیرم

اما حالا که تو نیستی

من با دلتنگی اسیرم

یادمه وقتی می گفتم

به خدا نمیری از یاد

آه سردی می کشیدی!

توی قلبم مثل فریاد

اما حالا که تو نیستی

حال و روز من خرابه

آخر قصه ی عاشق 

اشک و ماتم و سرابه

اما حالا که می بینم

بی تو دل رنگی نداره

توی آسمون چشمام

غروبا بارون می باره

می دونی طاقت ندارم

با غم و غصه اسیرم

زود بیا که خیلی تنهام

به خدا بی تو می میرم

عشق یعنی...

عشق یعنی یک سلام و یک درود
 عشق یعنی درد و محنت در درون
 عشق یعنی یک تبلور یک سرود
 عشق یعنی قطره و دریا شدن
 عشق یعنی یک شقایق غرق خون
 عشق یعنی زاهد اما بت پرست
 عشق یعنی همچو من شیدا شدن
 عشق یعنی همچو یوسف قعر چاه
 عشق یعنی بیستون کندن بدست
 عشق یعنی آب بر آذر زدن
 عشق یعنی چون محمد پا به راه
 عشق یعنی عالمی راز و نیاز
 عشق یعنی با پرستو پرزدن
 عشق یعنی رسم دل بر هم زدن
 عشق یعنی یک تیمم یک نماز
 عشق یعنی سر به دار آویختن
 عشق یعنی اشک حسرت ریختن
 عشق یعنی شب نخفتن تا سحر
 عشق یعنی سجده ها با چشم تر
 عشق یعنی مستی و دیوانگى
 عشق یعنی خون لاله بر چمن
 عشق یعنی شعله بر خرمن زدن
عشق یعنی آتشی افروخته
 عشق یعنی با گلی گفتن سخن
 عشق یعنی معنی رنگین کمان
 عشق یعنی شاعری دلسوخته
 عشق یعنی قطره و دریا شدن
 عشق یعنی سوز نی آه شبان
 عشق یعنی لحظه های التهاب
 عشق یعنی لحطه های ناب ناب
 عشق یعنی دیده بر در دوختن
 عشق یعنی در فراقش سوختن
 عشق یعنی انتظار و انتظار
 عشق یعنی هر چه بینی عکس یار
 عشق یعنی سوختن یا ساختن
 عشق یعنی زندگی را باختن
 عشق یعنی در جهان رسوا شدن
 عشق یعنی مست و بی پروا شدن
 عشق یعنی با جهان بیگانگى 

 

 

... و تقدیم تو باد

زن که باشی

زن که باشی
درباره‌ات قضاوت می‌کنند؛
در باره‌ی لبخندت
که بی‌ریا نثار هر احمقی کردی
درباره‌ی زیبایی‌ات
......که دست خودت نبوده و نیست
درباره‌ی تارهای مویت
که بی‌خیال از نگاه شک‌آلوده‌ی احمق‌ها
از روسری بیرون ریخته‌اند
درباره‌ی روحت، جسمت
درباره‌ی تو و زن بودنت، عشقت، همسرت
قضاوت می‌کنند
تو نترس و زن بمان
احمق‌ها همیشه زیادند
نترس از تهمت دیوانه‌های شهر
که اگر بترسی
رفته رفته
زنِ مردنما می‌شوی

شیشه تبدار

روی آن شیشه تبدار تو را "ها" کردم


اسم زیبای تو را با نفسم جا کردم
حرف با برف زدم سوز زمستانی را


با بخار نفسم وصل به گرما کردم
شیشه بد جور دلش ابری و بارانی شد


شیشه را یک شبه تبدیل به دریا کردم
عرقی سرد به پیشانی آن شیشه نشست 


تا به امید ورود تو دهان وا کردم
در هوای نفسم گم شده بودی ای عشق


با سرانگشت ، تو را گشتم و پیدا کردم 

 

با سرانگشت کشیدم به دلش عکس تو را


عکس زیبای تو را سیر تماشا کردم
و به عشق تو فرآیند تنفس را هم


جذب اکسیژن چشمان تو معنا کردم
باز با بازدمی اسم تو بر شیشه نشست


من دمم را به امید تو مسیحا کردم
پنجره دفترم امروز شد و شیشه غزل


و من امروز بر این شیشه تو را "ها" کردم
آن قدر آه کشیدم که تو این شعر شدی


جای هر واژه، نفس پشت نفس جا کردم


اینک ای شعر مه آلوده خداحافظ تو


ختم این شعر نفسگیر در اینجا کردم

باور نمیکردم

باور نمی کردم که تو روزی فراموشم کنی 

روزی بجای خویشتن با غم هم آغوشم کنی 

باور نمی کردم که ای شیرین شهر آشوب من 

با خسرو تنهاییت بنشینی و نوشم کنی 

رفتی و سهراب دلم را رستم غم می کشد 

می دانم آخر در غمش روزی سیه پوشم کنی 

حسرت به ماهی می خورم هر شب که ماهی دارد او 

یک شب تو هم ای ماه من بازا که مدهوشم کنی 

تک بلبل طبعم بتا ! بردار غم جان می دهد 

زیبا ترین واژه ها رفتی که خاموشم کنی؟ 

یاد وصالش توشه ای در کوره راه زندگی است 

یارب مبادا یک نفس بیزادو بی توشم کنی

آتش می

دعا کن آتش می در بگیرد 

جنون جان مرا در بر بگیرد 

مرا زندان تن کرده است دل ریش 

جنون کو تا مرا برهاند از خویش 

کجایی ای جنونم ای جنونم؟ 

شکست افتاده در سقف و ستونم 

کجایی ای من از من رمیده 

بچرخانم چو تیغ آب دیده 

رهی دارم که پایانش عدم نیست 

اگر عالم شود شمشیر غم نیست 

مبین آیینه رازم شکسته است 

صدایم مرده و سازم شکسته است  

دلم را تکه ای عرش برین کن 

مرا سرشاراز نور یقین کن.

دلم آسمانیست

  • هزار آسمان ابر بارانیم 
  • خوشا برمن و این پریشانیم 
  • ندارم بجز قرص نانی صفا 
  • بیا ای محبت به مهمانیم 
  • دلم آسمانیست اما دربغ 
  • غریبانه در خاک زندانیم 
  • هبوط مرا آسمان گریه کرد 
  • و گم شد غزل های عرفانیم 
  • دلم را عبور پرستو شکست 
  • چرا ایو... نمی خوانیم؟ 
  •  
  •  
  •  
  • و تقدیم تو باد

بهانه

برای خسته نشستن بهانه می خواهم 

درخت تشنه ام اما جوانه می خواهم 

تو ... خلوت شب های درد هستی باش 

من از سکوت نگاهت ترانه می خواهم 

شبیه پنجره ها باغ را خلاصه مکن 

حضور باغچه را بی کرانه می خواهم  

برای هر که صمیمی برای هر که صبور 

تورا بزرگترین آشیانه می خواهم 

تو دشت آبی پرواز را نمی بینی 

تورا رها شده بی آب و دانه می خواهم 

اگر سفر کنی از غربت همیشگیت 

قسم به درد که هرگز تورا نمی خواهم 

دعا کنید که عادت کنم به تنهایی 

دعا کنید غمی جاودانه می خواهم 

 

 

... و تقدیم تو باد

لکنت غزل

بکر و اصیل و پاک چو آیینه صاف صاف 

سخت است فتح قلب تو مانند کوه قاف 

بانوی ایلیاتی من ! ذوب شد دلم 

در شرم چشم های تو اسطوره عفاف 

با شعر و با عشایر ییلاق یاد تو 

عمری است گرد خاطرات کرده ام طواف 

در نای نی تمام دلم را نواختم  

خندیدی و شکوفه زد آن عشق در لفاف 

از ایل و کوه و اسب و تفنگم بجاست 

طرح پریده رنگ همان فرش دست باف 

بازآ که بی حضور تو در لکنت غزل 

همواره بال بال می زند(عین و شین و قاف) 

 

 

 

 

......و تقدیم تو باد

شاهین مغرورم

دریغا هیچ دمسازی نمیبینم 

رفیقی محرم رازی نمیبینم 

ازآن غمگین و تنهایم به راه دوست 

که راهی غیر جانبازی نمیبینم 

به هر در درزدم نومید برگشتم 

دگر جز غم در بازی نمیبینم 

به گوشم ناخوشایند است هر آواز 

که غیر از مویه آوازی نمیبینم 

من آن شاهین مغرورم که در بند است 

به خود یارای پروازی نمیبینم 

همه کار جهان رنگ است و نیرنگ است 

بجز بازیچه و بازی نمیبینم 

(فلک را سقف)کس نشکافت نشکافد 

که (طرح نو)در اندازی نمیبینم

بی نگاهت

کاش می شد طلوع می کردی 

با من از نو شروع می کردی 

خنده ات دلنشین صدایت گرم 

مثل خورشید دست هایت گرم 

بی تو آینه صد غزل غم داشت 

به نگاهت نیاز مبرم داشت 

گرچه از غربت و سفر خواندی 

خوب می شد اگر که می ماندی 

دلم آیینه بود چشم تو را 

و فقط می سرود چشم تو را 

بی نگاهت غروب خواهم کرد 

در دل شب رسوب خواهم کرد 

چشم خوبت هوای ما را داشت 

مرهم زخم های ما را داشت 

دیدم او را که خسته تن می رفت 

پیش چشمم تمام من می رفت 

 

 

 

 ... و تقدیم تو باد

شرقی ترین لبخند

سوسو بزن آیینه مجنون تو خواهد شد 

خورشید پنهان کشته خون تو خواهد شد 

دریا که از ساحل به ساحل می رود آبی 

شرمنده یک جرعه جیحون تو خواهد شد 

در باغ اگر باران چشمانت فرو ریزد 

گل پیرهن واکرده گلگون تو خواهد شد 

میبینم ای شرقی ترین لبخند بغض آلود 

شب را که حیران از شبیخون تو خواهد بود 

چین نگاهت روم افکار مرا داغ است 

ایران قلبم بسکه هامون تو خواهد بود 

می سازد از دستان آتش جای پایت را 

خاکستر خاکی که در خون تو خواهد شد 

 

 

 

... و تقدیم تو باد

دلم گرفته

مرا بگیر و بباران دلم گرفته غزل 

قسم به عشق به باران دلم گرفته غزل 

شبیه پنجره های گرفته پاییز 

ببین چه ساده چه آسان دلم گرفته غزل! 

بیا که گریه کنیم و سبک شویم امشب 

کجتست راه نیستان؟دلم گرفته غزل 

بیا دوتایی ازین شهر سرد بگریزیم 

ازین همیشه زمستان دلم گرفته غزل 

دوباره بغض دوبارههجوم خاطره ها 

دوباره پرسه  خیابان  دلم گرفته غزل 

تو هم به پای من تباه خواهی شد 

بخوان چکامه باران دلم گرفته غزل 

 

 

 

 

     ... و تقدیم تو باد