ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

راندوو(کمدی سیاه)

بیا بخند هق هق به ریش خر، بیا و سکوت کن و جلف باش جلوی منطق فرا ملیتی، بیا و سیگار باش با طعم بادام تلخ، با هجی رویای واق سگ. بیا بخند ... هق هق به اثر آخر پیکاسو، قبل مرگ. به موهای تخمی سر به راست. به کت و شلوار شاشی رنگ از پوست کلفت مقام های ویرانه، یاران خر به ماتحت جفت در هوا. هی ... بیا و شاعر اکتشاف باش. بیا و شاهد انقلاب ادبی باش در شمار بالا، واحد به واحد، بیا و سر میرزای شیرازی باش. آی، پنجره ... آی، چشمه، ...فرهنگ تخماتیک بمیر و خاموش. بیمر و هق هق به کام نوشین انزوا سکوت کن و جلف باش و هی شلوار جینت را به رخ آن ماورای بشر ایدئولوژیک بکش. و فکر کن، هی بیا و بنویس و همشهر باش و همشهری. وای دیوار سقوط، وای ماهی سر سال، ادبیات مادرت را، ادبیات جد و آبادت را، هلاک کرد و رفت. آی شمارش تک تک خاطرات خط کشی ها، زیر چراغ ها، تک تک سیاه ها، سفید ها، ... سر به سکوت گذاشته باران، به دیوار ها، به آتش ها رسیده است، وقتی که بی هوا، وقتی که بیخودی تکثیر می شود و فیلم ها، همه سکانس های عاشقانه دنیا، زیر نور شلنگ اجرا می شوند. بیا و قرنطینه باش و حکم سنگ، بیا و آنشرلی شو و رویا، سگ به گور پدرت ادبیات، وقتی که سال هاست، وقتی که قرن هاست، کتاب، افیون ملت هاست. وقتی که هنر به پیچ و تاب رژ لبت رقصید. وقتی که ادبیات به پیچ پیچ ریش خرت وا داد. وقتی که پیکاسو تو را زایید و خودکشی کرد از تو. ای وقت من تنگ، ای جاهای دیگر، ای اکتشاف های نوظهور و قلم به دست سرسام آور. بیا بخور، بیا و شعور را، بیا و اصالت را، توی شرت مافوقت و پول تو جیبی عر بزن. کسی به حال شلنگ بغضی شد و سکته کرد. بیا و جار بزن آدمی.

آلت به جمال رویت(کمدی سیاه)


به گاه خلسه های پیش از افسانه، به گاه خواب های پیش از مستی. به گاه فلسفه شاعره هایی که با بهار می آیند و با تشویش و کینه پاییز می روند. به یاد شب و شعر و هبوط توی خانه های شراکتی، ویلای مرگ ... و به یاد آرامشی که از نجوای پلیدی های مداوم گرفته ام. به گاه خردسالانی که شاعر شده اند. حرف های مفلوکی که آدم شده اند. فواره های شمال، ... ایمان های غرب. من به سکوت گرفته این هوا مغمومم ... به تنهایی خوابی که از پرده می گذرد. و اشباح تاریک روی پستوی قدیمی. من از قدیم ها بیزارم. از جدیدها می گریم. به عرفان مقدست مشکوکم. به صدای گنجشک ها حتی. به آواری فروریخته که از خودم باقی است. به دستهای مردانه یک زن فداکار عق می زنم. و خیال های سرشته ات توی کاموای آبی فیروزه ای. من از در و دیوار و هیچ و پوچ و عدم. از پاییز برگ ریزان خلط آور ... از مستانه گز کردن های نبش این خیابان حالم بهم می خورد. از عشق های خیالی و داستان های فوق جنسی. از تبسم ها و آغوش ها. من از هر چه پاییز و سکوت و تنهایی و سیگار است بدم می آید. از هر چه شاعر فوق خلاق و هر چه فرم و نیست. هر چه جغرافیا و کلمات چندش آور، بدبختی های انتهای تهران پارس ... کژ و معوج هفت تیر، من از تمام این شرق مفلوک بیزارم. از تمام این لاله زار و نوستالژی. از تمام این صدای موتور و دود و جاوید هنر. به گاه جلوه های پیش از میلاد، بیزانسن و میزان و کلید. نت و هاج و واجی گیتار. من به تمام آن یل و کوپال و نگاه توی ابرها و گربه ها ... تف به کامنت باکس کلیشه ... به کلیک و نت و درد و تنهایی و اسکیزوفرنیک ...

رفیق...


رفیق 

سالها گذشت و هنوز 

زیر چشم آرزوهایم کبود مانده 

سیلی محکمی بود 

باور بی وفاییت ...

دلسرد


قصه ام دیگر زنگار گرفت:
با نفس های شبم پیوندی است.
پرتویی لغزد اگر بر لب او،
گویدم دل : هوس لبخندی است.

خیره چشمانش با من گوید:
کو چراغی که فروزد دل ما؟
هر که افسرد به جان ، با من گفت:
آتشی کو که بسوزد دل ما؟

خشت می افتد از این دیوار.
رنج بیهوده نگهبانش برد.
دست باید نرود سوی کلنگ،
سیل اگر آمد آسانش برد.

باد نمناک زمان می گذرد،
رنگ می ریزد از پیکر ما.
خانه را نقش فساد است به سقف،
سرنگون خواهد شد بر سر ما.

گاه می لرزد باروی سکوت:
غول ها سر به زمین می سایند.
پای در پیش مبادا بنهید،
چشم ها در ره شب می پایند!

تکیه گاهم اگر امشب لرزید،
بایدم دست به دیوار گرفت.
با نفس های شبم پیوندی است:
قصه ام دیگر زنگار گرفت

عطش



تعجبی ندارد

،

باران که تو باشی

عطش را من خواهم داشت ...

پادشاه فصل ها

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر با آن پوستین سرد نمناکش
باغ بی برگی
روز و شب تنهاست
با سکوت پاک غمناکش
ساز او باران، سرودش باد
جامه اش شولای عریانی است
ور جز اینش جامه ای باید
بافته بس شعله ی زر تار پودش باد
گو بروید یا نروید هر چه در هر جا که خواهد یا نمی خواهد
باغبان و رهگذاری نیست
باغ نو میدان
چشم در راه بهاری نیست
گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد
ور به رویش برگ لبخندی نمی روید
باغ بی برگی
که می گوید که زیبا نیست؟
داستان از میوه های سر به گردون سای
اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید
باغ بی برگی
خنده اش خونی است اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن
پادشاه فصل ها، پاییز

تنگنا


چهار دیواری دلم که می‌گیرد

جایی جز گوشه برای گرفتن باقی نمی‌ماند.

دیوارهای به هم نزدیکی دارند،

این چهاردیواری،

این شب‌ها.


چیز زیادی نمی‌خواهد

تنها یک نفس از پنجره‌ای که رو به حضور تو باشد،

                                                 برایم کافی‌ست.


هم سطر،‌هم سپید


صبح است
گنجشک محض می خواند
پاییز روی وحدت دیوار
 اوراق می شود
 رفتار آفتاب مفرح حجم فساد را
از خواب می پراند
یک سیب درفرصت
مشبک زنبیل می پوسد
حسی شبیه غربت اشیا
از روی پلک می گذرد
 بین درخت و ثانیه سبز
تکرار لاجورد با حسرت کلام می آمیزد
اما ای حرمت سپیدی کاغذ
نبض حروف ما
 در غیبت مرکب مشاق می زند
در ذهن حال جاذبه شکل از دست می رود
 باید کتاب رابست
باید بلند
شد
درامتداد وقت قدم زد
گل را نگاه کرد
ابهام را شنید
باید دوید تا ته بودن
باید به بوی خاک فنا رفت
 باید به ملتقای درخت و خدا رسید
باید نشست
نزدیک انبساط جایی میان بیخودی و کشف

ای هراس قدیم...

ای هراس قدیم
در خطاب تو انگشت های من از هوش رفتند

امشب
دستهایم نهایت ندارند
امشب
از شاخه های اساطیری میوه می چینند
امشب
هر درختی به اندازه ی ترس من برگ دارد
جرات حرف در هرم دیدار حل شد

ای سرآغازهای ملون
چشم های مرا در وزش های جادو حمایت کنید

چند تکه آرزو


کاش وقتی زندگی فرصت دهد
 گاهی از پروانه ها یادی کنیم
کاش بخشی از زمان خویش را
وقف قسمت کردن شادی کنیم
کاش وقتی آسمان بارانی ست
از زلال چشم هایش تر شویم
وقت پاییز از هجوم دست باد
کاش مثل پونه ها پر پر شویم
کاش وقتی چشم هایی ابریند
 به خود اییم و سپس کاری کنیم
از نگاه زرد گلدانهایمان
کاش با رغبت پرستاری کنیم
کاش دلتنگ شقایق ها شویم
به نگاه سرخ شان عادت کنیم
کاش شب وقتی که تنها می شویم
با خدای یاس ها خلوت کنیم
 کاش گاهی در مسیر زندگی
باری از دوش نگاهی کم کنیم
فاصله های میان خویش را
با خطوط دوستی مبهم کنیم
کاش با چشمانمان عهدی کنیم
وقتی از اینجا به دریا می رویم
 جای بازی با صدای موج ها
درد های آبیش را بشنویم
کاش مثل آب مثل چشمه سار
گونه نیلوفری را تر کنیم
ما همه روزی از اینجا می رویم
کاش این پرواز را باور کنیم
کاش با حرفی که چندان سبز نیست
قلب های نقره ای را نشکنیم
کاش هر شب با دو جرعه نور ماه
چشم های خفته را رنگی زنیم
کاش بین سکنان شهر عشق
رد پای خویش را پیدا کنیم
 کاش با الهام از وجدان خویش
یک گره از کار دل ها وکنیم
کاش رسم دوستی را ساده تر
مهربان تر آسمانی تر کنیم
کاش در نقاشی دیدارمان
شوق ها را ارغوانی تر کنیم
کاش اشکی قلب مان را بشکند
با نگاه خسته ای ویران شویم
کاش وقتی شاپرک ها تشنه اند
ما به جای ابر ها گریان شویم
کاش وقتی شاپرک ها تشنه اند
ما به جای ابر ها گریان شویم
کاش وقتی آرزویی می کنیم
 از دل شفاف مان هم رد شود
مرغ امین هم از آنجا بگذرد
 حرفهای قلبمان را بشنود

تا همیشه با تو


امشب هوای ساحل روحم چه بی ریاست
رویای او غم از دل من پاک کرده است
اندوه دوری از تپش یک نگاه ناز
دل را به رسم عاطفه نمناک کرده است
یادش به خیر دسته گلی از صداقتش
در لابلای شهر وجودم نشسته بود
دست مرا به رسم وفا سبز می فشرد
دستش اگر چه از غم یک عمر خسته بود
او رفت و کوچه های غریبانه زمان
در یک سکوت خسته و معصوم مانده اند
گل های سرخ عاطفه هم بی حضور او
در گردباد حادثه مظلوم مانده اند
از پشت آرزوی تمام بنفشه ها
ناگاه یک فرشته به فریاد دل رسید
دستان آسمانی خود را به رسم عشق
 بر گونه غریب گل اطلسی کشید
احساس جز شکفته شدن آرزو نداشت
یک بار دیگر از تپش عشق خیره ماند
باران گرفت و نغمه موزون لطف او
یک صفحه از کتاب صفا را دوباره خواند
از آن زمان بهار دلم جور دیگریست
یک جای آن حضور شکوفای انتظار
جای دگر بلور شکیبای شبنم ست
اما اگر بنفشه زیبای من نبود
ایا کسی به کوچه احساس می رسید
ایا صدای غربت این روح خسته را
نیلوفری نجیب و صمیمانه می شنید
باران لطیف و پر تپش و مهربان ببار
زیبایی ات تداعی تصویر ماه اوست
تنها عبور آبی تو در دل زمان
گویای عشق پاک و دل بی گناه اوست
ای آسمان آبی قلب بهاریت
تا بیکران شهر صداقت پناه دل
ای چتر غنچه های شکسته ز درد عشق
ای چشم تو امید گل بی گناه دل
رویای عاشقانه پیوند با دلت
زیباترین تجسم پایان خستگی ست
نبض لطیف عاطفه ات تا ابد رساست
این اوج روشنایی دنیای زندگی ست
باران مهربانی از دوردست عشق
بر روح پاک یاس امیدم چکیده است
فریاد انتظار مرا از گلوی عشق
حتی افق به رسم تواضع شنیده است
عطر عبور آبی ات از ک.چه باغ عشق
گلبوته های یاد مرا ناز می کند
نیلوفر غریب نگاهت از آسمان
چشمان انتظار مرا باز میکند
نقاشی نگاه صمیمانه ات هنوز
مانده میان یاسمن آرزوی من
چشمان تو خلاصه اوج پرنده هاست
 و قصه ایست از عطش جستجوی من
تو رفتی و نگاه تو از شهر دل گذشت
من در حریم عاطقه پروانه ام هنوز
در باور حقیقت بی انتهای عشق
مجنون ثفت به یاد تو دیوانهام هنوز

جادوی نگاهت

چه می شد گر دل آشفته من
هر چشم تو عادت نمی کرد
و ای کاش از نخست آن چشمهایت
مرا آواره غربت نمی کرد
چه زیبا بود اگر مرغ نگاهت
میان راز چشمان تو می ماند
تو می ماندی و او هم مثل یک کوچ
ز باغ دیده ات هجرت نمی کرد
تمام سایه روشن های احساس
پر از آرامش مهتابیت بود
و لیکن شاعر اینه ها هم
به خوبی رک این وسعت نمی کرد
زمانی که تو رفتی پکی یاس
خلوص سبز گلدان را رها کرد
چه زیبا بود اگر از اولین گام نگاهم با دلت صحبت نمی کرد
تو پیش از آنکه در دل پاگذاری
تمام فال هایم رنگ غم داشت
ولی تو آمدی و بعد از آن دل
بدون چشم تو نیت نمی کرد
هجوم لحظه های بی قراری
مرا تا عمق یک پرواز می برد
و جز با آسمان دیدگانت
دلم با هیچ کس خلوت نمی کرد
نگاهم مثل یک مرغ مهاجر
به دنبال حضورت کوچ می کرد
به غیر از انتظارت قلب من را
 این گونه بی طاقت نمی کرد
تو می ماندی کنار لحظه هایم
ولی این شادمانی زود می رفت
و تا می خواست دل چیزی بگوید
تو می رفتی و او فرصت نمی کرد
دلم از پشت یک تنهایی زرد
نگاهش را به چشمان تو می دوخت
ولی قلب تو قدر یک گل سرخ
مرا به کلبه اش دعوت نمی کرد
و حالا انتهای کوچه شعر
منم با انتظاری مبهم و زرد
ولی ایکاش جادوی نگاهت
غزل های مرا غارت نمی کرد

برای چشمانت


هوا ترست به رنگ هوای چشمانت
دوباره فال گرفتم برای چشمانت
اگر چه کوچک و تنگ است حجم این دنیا
قبول کن که بریزم به پای چشمانت
بگو چه وقت دلم را ز یاد خواهی بر د
اگر چه خوانده ام از جای جای چشمانت
 دلم مسافر تنهای شهر شب بو هاست
که مانده در عطش کوچه های چشمانت
تمام اینه ها نذر یاس لبخندت
جنون آبی در یا فدای چشمانت
چه می شود تو صدایم کنی به لهجه موج
به لحن نقره ای و بی صدای چشمانت
تو هیچ وقت پس از صبر من نمی ایی
در انتظار چه خالیست جای چشمانت
به انتهای جنونم رسیده ام کنون
به انتهای خود و ابتدای چشمانت
من و غروب و سکوت و شکستن و پاییز
تو و نیامدن و عشوه های چشمانت
خدا کند که بدانی چه قدر محتاج ست
نگاه خسته من به دعای چشمانت

عشق چون وافیست وافی می‌خرد ... " !!


مردگان کهنه را جان می‌دهد

تاج عقل و نور ایمان می‌دهد

دل مدزد از دلربای روح‌بخش

که سوارت می‌کند بر پشت رخش

سر مدزد از سر فراز تاج‌ده

کو ز پای دل گشاید صد گره

با کی گویم در همه ده زنده کو سوی آب زندگی پوینده کو  

تو به یک خواری گریزانی ز عشق  

تو به جز نامی چه می‌دانی ز عشق

عشق را صد ناز و استکبار هست

عشق با صد ناز می‌آید به دست 

عشق چون وافیست وافی می‌خرد  

در حریف بی‌وفا می‌ننگرد

چون درختست آدمی و بیخ عهد  بیخ را تیمار می‌باید به جهد

عهد فاسد بیخ پوسیده بود

وز ثمار و لطف ببریده بود

شاخ و برگ نخل گر چه سبز بود

با فساد بیخ سبزی نیست سود

ور ندارد برگ سبز و بیخ هست

عاقبت بیرون کند صد برگ دست

تو مشو غره به علمش عهد جو  علم چون قشرست و عهدش مغز او

 

غرق در عشقت

قلبت را لمس میکنم ، تو را حس میکنم ، همه وجودمی ...

آرامم میکنی ، مرا درگیر نگاهت میکنی ، تو آخر مرا دیوانه خودت میکنی

دوست داشتنم تمامی ندارد ، هیچ کس جز تو در قلبم جایی ندارد

قلبم جز تو سرپناهی ندارد ، تو مال منی ، این با تو بودنها حدی ندارد

و تکرار میشود ، در هر تکرار حسی تازه پیدا میشود

هر حسی به وسعت عشقمان ، هر عشقی برای قلبمان

تمام لحظاتم شده ای ، منی که تمام زندگی ام را به پای تو ریخته ام

کاش زودتر تو را میدیدم که اینگونه زندگی ام تا به اینجا بیهوده هدر نرود

و حالا میفهمم زندگی چیست ، حالا که با توام میفهمم عشق چیست

قبل از آمدنت نه حسی بود ، نه حوصله ای ، من بودم و تنهایی و روزهای بی عاطفه

حالا پر از احساسم ، لبریز از تو و غرق در عشق

هیچکس نمیرسد به ما ، آنقدر ها دور شده ایم که هیچکس نمیبیند ما را 

رفته ایم به جایی که تنهاییم 

در آغوش هم آرامیم ، و اینجاست که فقط تنها صدا ، صدای نفسهای ماست 

اگر تپشهای قلبمان بگذارند ، تنها صدا ، صدای زمزمه دوستت دارمهای ماست

کاش میشد همیشه همینجا من و تو تنها بمانیم 

همینجا برای هم قصه عشق را بخوانیم 

با صدای لالایی هم درگیر در آغوش هم آرام تا ابد بخوابیم....

تا عشقمان ابدی شود ، و این عشق برای کسی هیچگاه تکرار نشود

به چشمک اینهمه مژگان به هم مزن یارا


به چشمک اینهمه مژگان به هم مزن یارا

که این دو فتنه بهم می زنند دنیا را

چه شعبده است که در چشمکان آبی تو

نهفته اند شب ماهتاب دریا را

تو خود به جامه خوابی و ساقیان صبوح

به یاد چشم تو گیرند جام صهبا را

کمند زلف به دوش افکن و به صحرا زن

که چشم مانده به ره آهوان صحرا را

به شهر ما چه غزالان که باده پیمایند

چه جای عشوه غزالان بادپیما را

فریب عشق به دعوی اشگ و آه مخور

که درد و داغ بود عاشقان شیدا را

هنوز زین همه نقاش ماه و اختر نیست


شبیه سازتر از اشگ من ثریا را

اشاره غزل خواجه با غزاله تست

صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را

به یار ما نتوان یافت شهریارا عیب

جز این قدر که فراموش می کند ما را

اعتراف



چه گونه میتونم بگذرم از تو
وقتی تو همه لحظه هام اسم توباشه

چه گونه میشه پیداشه کسی که
حرارت نگاهش مثل تو باشه

نمیتونم تورو حتی یه لحظه
در این روزای سخت تنها بذارم

بدون من بدون دستای پر مهرت
نمیشه نمیتونم دووم بیارم

با این که طرد کردی منو اما
هنوزم مرحمی واسه دردامی

حظورت باعث میشه نجات بدی منو
از این دل خستیگی ها و تنهایی

تا وقتی خون تو رگهام میشه جاری
تو عشق اول

و اخر من باش

دل من بدجوری وابسته ی توست
نمیذارم که هچیوقت بذاری تنهاش

چگونه میتونم کنم فراموش
اون دستای گرم و مهربونیتو

میخوام اعتراف کنم دنیای منی
میخوام اعترافکنم میمیرم بی تو

گذار آرد مه من گاهگاه از اشتباه اینجا


گذار آرد مه من گاهگاه از اشتباه اینجا

فدای اشتباهی کآرد او را گاهگاه اینجا

مگر ره گم کند کو را گذار افتد به ما یارب

فراوان کن گذار آن مه گم کرده راه اینجا


کله جا ماندش این جا و نیامد دیگرش از پی

نیاید فی المثل آری گرش افتد کلاه اینجا

نگویم جمله با من باش و ترک کامکاران کن

چو هم شاهی و هم درویش گاه آنجاو گاه اینجا

هوای ماه خرگاهی مکن ای کلبه درویش

نگنجد موکب کیوان شکوه پادشاه اینجا

توئی آن نوسفر سالک که هر شب شاهد توفیق

چراغت پیش پا دارد که راه اینجا و چاه اینجا

بیا کز دادخواهی آن دل نازک نرنجانم

کدورت را فرامش کرده با آئینه آه اینجا

سفر مپسند هرگز شهریار از مکتب حافظ

که سیر معنوی اینجا و کنج خانقاه اینجا

فرشته ی نجات من



خداکنه دستای تو از دست من جدا نشه
خدا کنه فکرتو یک لحظه از سرم جدانشه

ما میتونیم تا ابد کنار هم بمونیم
همیشه و هرکجا قدر همو بدونیم

واسه ی وصف نگاهت عمریه سوختم و ساختم
برای بودن با تو همه ی دنیامو باختم


ولی دنیا مهم نیست چون من تورو دارم
خودم تنهام ولی هرگز تورو تنهات نمیذارم

اسیر عشق تو شدم خوبه که درکم میکنی
همه حسودامون میگند روزی تو ترکم میکنی

ولی من باور ندارم چون یه دروغ محضه
تو رهام نمیکنی حتی واسه یه لحظه

خدا واسه نجات من تورو واسم فرستاد
عشق تو بهترین امیدو به زنگیه من داد

تو فرشته ی نجاتی تو روزای سختم
درس دلباختگی رو من باتو یاد گرفتم

همه ی دقایقا فقط تو بودی یار من
تو بودی در همه شب دنبال ردپای من

اومدی پا به پایه من تموم شدن غم های من
این قشنگ و بهترین خاطره هست برای من

پیرهن تو


یه پیرهن از تو جا مونده پراز عطر گل مریم
که با لمس کردن پیرهن تورو حس میکنم هر دم

در اغوشم .در این خونه .در این دوران تنهایی
فقط پیرهن رو میبوسم .تو هر لحظه و هرباری


چشام میباره از دوریت.بازم دلتنگ تو میشم
کنار پیرهن و یادت .به دور از حس تشویشم

با این که از پیشم رفتی .هنوز قلبم تو دستاته
دلم درگیر عشق تو.دلم تسلییم رویاته