برگردیم سر بحث اصلی:
پس پهلوانان پیش از پهلوان شدن و برای پهلوان شدن ناگزیر از طی مراحل خاصی، مرحلی که با آموزشهایی همراه و تمرین تکرار و تداوم این آموزش ها خود مرحله دیگری بود، این آموزشها و تمرین این آموزشها در واقع همان چیزی است که امروز به آن " ورزش" گفته می شود و امروزه نیز در جهان از علاقمندان و مشتاقان فراوانی برخوردار است. آموزشهایی که نوباوگان، نوجوانان و نوخاستگان برای قوی ساختن جسم، پرورش تن، تزکیه روح و کسب مهارتهای جنگی در شرایط صلح و غیرجنگی می دیدند و با طی موفق این آموزشها در سلک پهلوانان و مردان جنگی در می آمدند و در زمان لازم برای انجام وظیفه و بعضی کارکردهایی که بر عهده داشتند، از آنها عملا و در میدان رزم علیه دشمن استفاده می کردند.
1-
آه است خیابان به خیابان به لبم
از این همه بی تفاوتی در عجبم
تو مثل مسافری که دیرش شده است
من مثل چراغ قرمز نیمه شبم
2-
ای بی تو زمانه سرد و سنگین در من
ای حسرت روزهای شیرین در من
بی مهری انسان معاصر در توست
تنهایی انسان نخستین در من
حماسه در عربی از ماده حمس یحمس حمساً، به معنای دلاوری و استواری در کار یا به معنای به خشم و به هیجان آوردن کسی است.
حمس (با ضمه عین الفعل) معنی مطاوعه دارد. یعنی دلیر و بی باک شد.
حمس و حمیس به عنوان صفت و به معنای شجاع و دلاور است.
اما در فارسی «حماسه» یک اصطلاح است و به معنای کاری پهلوانی و خارق العاده که موجب تحولی بزرگ در جامعه باشد، به کار می رود.
بنابراین حماسه با قهرمانی و پهلوانی کاملاً متفاوت است، اگر چه پهلوانی و قهرمانی نیز جزوی از حماسه است و از آن بیگانه نیست. همان طوری که چنگال عقاب، جزوی از عقاب است، اما چنگال عقاب به تنهایی عقاب نیست. مثلاً در شاهنامة فردوسی، پیکار ها و رزم و جنگ های رستم حماسه است، زیرا در عین پهلوانی های بسیار، در نبردهای گونه گون، موجب تحولات سیاسی و جمعی فراوان در ایران می شود. سلطة انیران و اهریمن رفتاران بیگانه را از میان می برد و آیین های خوب ایرانی، که همانا بر بنیاد عقل گرایی و خردورزی است و نمونة برجسته و نمایان آن در داستان رستم و اسفندیار، آشکار است، برجای می ماند.
و گرنه این که دو پهلوان به میدان بیایند و به جنگ و ستیزه بر خیزند و پس از تقلای بسیار، یکی دیگری را به خاک هلاک بنشاند، اگر تحولی به بار نیاورد حماسه نیست.
مثلاً نبرد رستم با اشکبوس کشانی، به تنهایی حماسه نیست، بلکه کاری قهرمانانه و پهلوانی است، اگر چه و البته که جزوی از کل حماسه رستم است.
داستان فریدون و ضحاک، از آن جهت حماسة بزرگی است که با از میان رفتن ضحاک ظلم و بیداد بی حساب و مغزخواری و استبداد پتیاره ای که موجب خفقان افکار و اندیشه ها و جمود مغز مردمان بود، از میان می رود و زمان شکوفایی اندیشه ها و آزادی و آزادگی انسان ها فرا می رسد.
ما در فرهنگ خود دو گونه حماسه داریم: یکی حماسه های میهنی ماست که به نمونه ای از آن اشاره شد و دیگر حماسه های دینی ماست که شمارش کمتر از حماسه های ملی ما نیست.
غزوات پیامبر(ص) با کفار هر یک به تنهایی حماسه ای است، چون هر یک اصل و اسطورة تحولی در بشر می شود. پیکار حضرت حمزه، سید الشهدای اول با وحشی کافر و قیام حضرت حسین علیه السلام، در مقابل اهریمنی کارهای یزید بن معاویه، اگر چه هر دو پیکار به شهادت این هر دو اسوة انسانی یعنی حضرت حمزه و حسین علیه السلام می انجامد، هر یک حماسه و اسطوره ای بزرگ است که دگرگونی های پایداری در راه و رسم و افکار و کردار مسلمین به ویژه در کشور خودمان، ایران برجا می گذارد.
قیام هر پیامبری در روزگار خود و جنگ و ستیز او با زشتی ها و ناهنجاری های روزگار، هر یک حماسة عظیمی است که از توصیف به در است.
یکی از این حماسه های بزرگ دینی که در قرآن کریم به آن اشاره رفته و تا حدودی بیان شده، حماسة عظیم حضرت ابراهیم، خلیل الله، با گم کرده راهان زمان خویش است.
آنان اربابان متفرقون را می ستودند و نیاز خود را از آنان می خواستند. دختران یا پسران خود را و بیشتر دختران را برای رضای آن خدایان در روز یا شب عیدی خاص به قربان گاه معابد می بردند و با جشن و پای کوبی قربانی می کردند تا بلا از سرشان برود و کشت زارشان بارور و گاو و شترشان فربه شود.
پیام آور خدا با نور الهی که بر جان و دلش می تافت به پیکار با کج روی های قوم می پردازد یک تنه به جنگ با دریایی از مردمان گولِ غبی بر می خیزد و سرانجام با نیروی خدایی به پیروزی می رسد، بت ها را می شکند، پرستش خدای یکتای بی همتا یعنی واحد قهار را جانشین بت پرستی می سازد و قربانی گوسفند را به جای قربان کردن انسان می نشاند.
بنابراین، ابراهیم(ع) با فرمان الهی، در حماسة خود، به دو تحوّل عظیم توفیق می یابد: یکی جلوگیری از قربان کردن انسان، به منظور خشنودی خدایان و دیگر جایگزین ساختن پرستش خدای قادر متعال به جای عبادت بت و بت پرستی.
به گوشه هایی از این حماسة بزرگ با یاری گرفتن از قرآن کریم و زبان و بیان شاعری توانا از سلالة زبان آوران روزگاران می پردازیم.
گمراهی و بیداد همه جا را فراگرفته بود. نمک رسالت پیامبران فساد فراگیر را چاره گر نبود. حضرت نوح در پیش خدا از نافرمانی مردمان شکوه می کرد. می گفت: رَب اِنی دِعوتُ قوُمی لَیلاً و نَهاراً فَلَم یَزِد هُم دُعایی اِلّا فِراراً.... رَب اِنَّهُم عَصوُنی وَ اتَّبَعُوا مِن لَم یَزدهُ ماله وَلدهُ اِلّا خَساراً و مَکروا مَکراً کِباراً وَ قالوا لا تَذِرون الهَتکُم. پروردگارا همانا من شب و روز قوم خود را فراخواندم، اما فراخوانی من جز گریز در آن با چیزی نیفزود... پروردگارا همانا آنان مرا نافرمانی کردند و از کسی پیروی نمودند که مال و فرزندش به جز زیان نمی افزاید و مکر بزرگی به کار گرفتند (به فردان خود) می گفتند مبادا خدایانتان را رها سازید. و مکر بزرگ آن بود که مرد پیر بیامدی، دست پسرک طفل گرفته، و نوح را به او نمودی. گفتی ای پسر من پیر شده ام باشد که مرا وفات آید و تو از پس من بمانی نگر تا این مرد تو را نفریبد و فرمان او نکنی که او جادویی است دیوانه و هیچ نگوید که در آن صلاح باشد.»
دریایی از مردمان گولِ گمراه، در روز هایی معین و موعود به معابد و بتخانه های خود هجوم می آوردند تا با جشن و پایکوبی انسانی را در پای بت های خود، ود، سواع، یغوث، یعوق، نسر و دیگر خدایان قربان کنند باشد که بتان به رحمت آیند، گاوشان را فربه و کشت زارشان را بارور سازند و مال و اموالشان را بیفزایند و بلا و مصیبت از سرشان بردارند.
قربانی چه بود، «دختری در دفتر صاحب دلی طرفة بغداد سحر بابلی»
پسران را نگه می داشتند، دختران را قربان می کردند. مرغان خانگی را فدیه می دادند. همیشه چنین است. مرغ را در جشن و در عزا سر می برند. مرغ ضعیف است دفاع نمی کند، چنگ و دندان ندارد. ضعیف همیشه پایمال است:
افعی شعر از تب دیوانگی
حلقه می زد گرد مرغ خانگی
خلق را خون خوارگی اصل خوشی است
شادی مخلوق از مردم کشی است
خاک را گویی به گاه بیختن
الفتی دادند با خون ریختن
بر زمین بی گفتة نوح نبی
جنبش دریایی از گولِ غبی
یعنی از هر گوشه خلقی دیو خوی
پای کوبان سوی دیر آورده روی
گر نباشد مردمان را نذرها
سوزد از خشم خدایان بذر ها
رعد ها دنبال برق دشنه اند
نیست ابری تا خدایان تشنه اند
خون قربان حال ها را به کند
دانه را پُر، گاو را فربه کند
باید آن جا حلقه بستن دف زنان
دختری را ذبح کردن، کف زنان
لاجرم در دیر نزدیکان دور
تنگ کرده جای جنبیدن به مور
پای کوبان، کف زنان، افروخته
چشم ها بر صید قربان دوخته
قتاده و سدی، از مفسران تابعین و یاران پیامبر (ص) گفتند: «ایشان را (بت پرستان را) عیدی بودی در سالی که به جمع آن جا شدندی؛ چون از آن جا باز گشتندی به نزدیک اصنام شدندی و سجده کردندی ایشان را و طعام با خود بیاوردندی و پیش ایشان و پیرامن ایشان بنهادندی تا در آن جا برکت پدید آید، به مجاورت ایشان. چون از عید بازآمدندی، آن طعام بخوردندی، این کارها هنوز بسیار دور بود از آن زمانی که این فرمان رحمانی نزول یابد که: وَلاَ تَقْتُلُواْ أَوْلادَکُمْ خَشْیَةَ إِمْلاقٍ نَّحْنُ نَرْزُقُهُمْ وَإِیَّاکُم إنَّ قَتْلَهُمْ کَانَ خِطْاً کَبِیراً
(مکشید فرزندان را از بیم درویشی، ما روزی می دهیم ایشان را و شما را که کشتن ایشان خطایی بزرگ است.)
مفسران گویند:
«عرب، چون ایشان را دختری آمدی، او را زنده در گور کردندی، ترس درویشی را و استنکاف آن را که کسی او را نخواهد و اگر خواستی که او را بنکشد پیراهنی بکردی او را از پشم شتر یا پشم گوسفند و او را در قفای شتر و گوسفند فکندی تا شبانی می کردی و چون بخواستی کشتن نیکو می داشتی او را تا شش ساله شدی مادرش را گفتی این دخترک را بیارای و طیب (عطر، بوی خوش) بر او کن تا او را به خانة شوهر برم. مادر هم چنان کردی آن گاه او را بیاوردی و گوری کنده بودی او را گفتی در آن جا نگر. او در آن جا نگریدی. دستی فرا آوردی و او را در آن جا انداختی و خاک بر او راست کردی.
از تابعین، عبدالله عباس گفت: عرب را در جاهلیت عادت چنین بودی که چون زنان ایشان آبستن شدندی و وقت وضع نزدیک شدی، چاله بکندی تا چون زن را درد آمدی بر آن چاله نشستی و بزادی اگر پسر بودی بر گرفتندی و اگر دختر بودی در آن جا فکندندی و خاک بر او راست کردندی. و گفتند: (مفسران عبدالله عباس) قبایلی مخصوص بودند از عرب که این معنی کردند (یعنی نه همة اعراب).
در خبر آمده است، قیس بن عاصم گفت که پیش رسول(ص) رفتم و گفتم یا رسول الله هفت دختر زنده در خاک کردم، در جاهلیّت. رسول (ص) گفت بر هر یکی برده ای آزاد کن. گفتم یا رسول الله من خداوند شترم؛ گفت به عدد هر یکی شتری قربان کن، به خانة خدا»
در جاهلیت، مردمان، خالق آسمان ها و زمین و هر چه بین آن هاست را نمی شناختند، از معاد و روز قیامت و سؤال و جواب از کار و رفتار ایام حیات بی خبر بودند. هنوز این آیات کوبنده که: وَإِذَا النفوس زُوِّجَتْ وَإِذَا الموءود۶۵۳۴۰; سُئِلَتْ بِأَیِّ ذنب قُتِلَتْ ، هنگامی که جسم و جان های پراکنده جفت شوند و از آن دختر کشته شده (موئوده) پرسیده شود به چه گناهی کشته شده است فرو فرستاده نشده بود. و دختران تنها به جرم دختر بودن، زنده به گور و کشته نمی شدند، بلکه چنان که قبلاً اشاره شد در قربانگاه معابد برای خشنودی خدایان نیز گردن به تبر می سپردند.
پاسخ این پرسش عظیم قرآن، این دریای توبیخ و تنبیه و معنا را، آفرینندة حماسة «بت شکن بابل» با طنزی پرمعنا چنین بیان می کند:
چیست جرم او که باید کشتنش؟
با تبر انداختن سر از تنش؟
کشتنش از جرم ساق مرمرین
پیش سنگین دل بتان آزرین
پیش تر از کشتنش گیسو زدن
گفتنش زیر تبر زانو زدن
دادنش در بوی عود و بانگِ رود
انتظار آن که تیغ آید فرود
عاقبت آن وقت جان فرسا رسید
روز آن گیسوی مشک آسا رسید
خلق یک دم چشم گشت و گوش گشت
جان هر جنبنده ای خاموش گشت
ذوق خون مخلوق را بفشرد نای
وآن تبرزن پیش و پس بنهاد پای
گردنی چون عاج از تن دور گشت
باز معبد غرق عیش و سور گشت
«روزی پدر یا به روایتی عم ابراهیم به او گفت: یا ابراهیم با ما به عیدگاه نیایی تا ساز و آیین ما ببینی و بدانی که دین ما چون است؟ باشد که راغب شوی در او. گفت رغبت نیست مرا در دین شما و عید شما. الحاح کردند برخاست و برفت. چون به بعضی راه رسید، خسته شد و پایش رنجور گشت، بنشست و گفت: «انی سقیم» من بیمارم و نتوانم آمدن»
اما سرانجام روزی به اصرار پدر یا عم همراه سیل خروشان گم راهان به معبد شد و آن مراسم هولناک گردن زدن و پیش و پس نهادن پای تبرزن و جدا شدن گردن قربانی از تن را از نزدیک دید. مراسم به پایان رسید، مردمان شاد و پای کوبان و آسوده خاطر از رضایت خدایان و رفع بلایا از معبد بیرون آمدند در میان، تنها یک تن بود که در اندیشه و اندوهی جان کاه فرورفته بود. افکنده سر و اندیش ناک، از همه بیگانه، سنگین و آرام از معبد به درآمد و دور شد:
مردمان از خرمی ها کف زدند
پای کوبیدند و نای و دف زدند
هر کس آن جا بر سر غم خاک زد
جز یکی، کز غم گریبان چاک زد
کبک و بوتیمار تن بیند در آب
هر که نقش خویشتن بیند در آب
گرچه هر بیننده ای آن بیم دید
کس ندید آن ها که ابراهیم دید
بعد از آن ابراهیم هرجا که می رفت و به هرجا می نگریست آن منظرة هولناک از پیش چشمش دور نمی شد: ایستادن مرد تبرزن، خم شدن گردن آن دختر به روی مذبح، برق تبر در نور مشعل، حرکات اهریمنی اهریمنان نمرودی و بسیار دیده های دیگر، آتشی در جانش افکنده بود. جانش را می سوزاند، دود از دلش برمی خاست، آتش در پیراهنش بود. آتش جانش را می سوخت و جسمش را می گداخت. این آتش الهی بود، نمرودی نبود.
شعله ای باید که تن را جان کند
سنگ را میراند و مرجان کند
زانچه ابراهیم در آن روز دید
معنی این شعلة جان سوز دید
برق زد چون پیش چشم، آن آهنش
شعله ای افتاد در پیراهنش
ور به صورت رفت از معبد تنی
رفت در معنی ز آتش خرمنی
پای تا سر شعلة سوزنده شد
هر دمی صد بار مرد و زنده شد
آتش نمرود:
قوم نمرود آتشی افروختند
جان ابراهیم در وی سوختند
هرچه زان پس دیده بست و باز کرد
پیش او آن پیرهن آواز کرد
هرچه در هر کوی و برزن ایستاد
پیش چشمش آن تبرزن ایستاد
شکّر دیوان به کامش تلخ گشت
معبدش دیوان سرای بلخ گشت
خشمگین بگریخت از همسایه اش
لیک هم چون کودکی کز سایه اش
رو به کوه آورد و ترک شهر کرد
لیک زهری را دوای زهر کرد
درد مردان درد از نامردم است
درد این نامردمان درد دم است
بعد از این با پدرش، با عمویش و با هر کس که می دید و می شناخت جدال می کرد، سؤال پیچشان می کرد، به سخره شان می گرفت، اما سودی نداشت. می پرسید: «آیا سوای الله چیزهایی را بندگی می کنید که نه سودی برایتان دارد و نه زیانی؟ اف بر شما باد و بر آنچه را به جز الله می پرستید آیا خرد را به کار نمی برید؟ (قوم نمرود) گفتند: آتشش بزنید، بسوزانیدش و اگر مرد کارید خدایان تان را یاری کنید. (خداوند می فرماید، ما هم به آتش) گفتیم ای آتش بر ابراهیم سرد و سلامت باش.
ابراهیم دریافت که راه نجات این ابلهان از گمراهی، مجادله نیست. با جدال سر سختی می کنند به طریق خود اصرار می ورزند. با خود گفت اگر بخواهم این کج روان را از راهی که می روند برگردانم و به راه راست هدایت کنم، چاره ای ندارم به جز آن که چند گامی همراه شان روم تا با من انس و الفتی گیرند. پس ایشان را به دو راهی می کشانم. یکی طریق خودشان و دیگر راه خودم، آن گاه به طریقی که پروردگارم فرموده، هدایتشان می کنم.
اندیشة صایب و راه روشنی بود. بعدها دیگران هم از این راه بهره جستند و به نتیجه رسیدند. «در خبر آورده اند که یکی از حواریان عیسی(ع) برسید به جایی که بت پرستان بودند خواست تا ایشان را دعوت کند. دانست که تقلید از پدران، ایشان را رها نکند.
گفت: این اصنام را نیکو پرستید و اجتهاد کنید در عبادت ایشان تا در وقت درماندگی شما را فریاد رسند. ایشان گفتند این نیکومردی است که ما را تشویق به عبادت کند، بر او اقبال کردند. بسی بر نیامد که ایشان را نکبتی پیش آمد. نزد او آمدند و گفتند چه کنیم؟ گفت وقت آن است که این خدایان شما را فریاد رسند. ایشان بیامدند و عبادت بیفزودند و در پای اصنام زاری بسیار کردند، هیچ سود نداشت و اجابت نیامد. او دید وقت آن است که دعوت او مؤثر افتد. گفت آیا شما نمی دانید که اینان ندانند و نبینند و نشنوند؟ نه بر سود قادرند و نه بر زیان؟ خدایی را بپرستید که دانا و بینا و شنوا و بر هر کاری تواناست. چون بخوانی اش بشنود و چون بخواهی بدهد. بیایید تا به درگاه او شویم. ایشان به جمله ایمان آوردند و غرض به حاصل شد» .
ابراهیم همین راه را در پیش گرفت. با قوم خود مدارا کرد و به ظاهر همراه شان شد. «چون بعضی مردم را دید که ستاره می پرستیدند، ابراهیم بر سبیل فرض و برای آن گفت: هذا ربی، همچنین راجع به ماه و خورشید، همه بر این فرض بود. و این که ابراهیم می گفت: هذا ربی، بر وجه تهکم و سخریه گفت ب آنان که ستاره پرست بودند و خواست تا ایشان را تنبیه کند بر اعتقاد جهلشان و به ایشان نماید عیب معبود ایشان.»
«پس چون درآمد بر او شب، دید ستاره را؛ گفت این پروردگار من است؛ پس چون فروشد گفت دوست ندارم فروروندگان را. پس چون دید ماه را که برآمد، گفت این پروردگار من است. پس چون فرو شد، گفت اگر راه ننماید مرا پروردگارم، هر آینه بوده باشم از گروه گمراهان. پس چون دید آفتاب را که بر آمده، گفت این پروردگار من است. این بزرگ تر است. پس چون فروشد گفت ای قوم به درستی که من بیزارم از آنچه شرک آورید. به درستی که من پیش آوردم روی خود را برای آن کس که بیافرید آسمان ها و زمین را پاکیزه و نیستم من از شرکت آورندگان.»
مهر و مه تابید و هر دم بیش سوخت
عشق و مهرِ این دو را در خویش سوخت
گرچه اول هر دو را آگاه یافت
دید آخر کاین دو را گه گاه یافت
پیش خود می گفت و باور می فزود
در حقیقت هم به غیر از این نبود:
«آن که گه پیداست گه پیداش نیست
شاید از امروز شد فرداش نیست»
کیست آن کامروز را فردا کند
هستی پیدا ز ناپیدا کند
سال ها بگذشت و در این حرف ماند
جان به تن جوشید و در این ظرف ماند
پای تا سر غرق در این یاد شد
نعره شد، آواز شد، فریاد شد
زمان چون برق می گذشت. مویش سپید می شد، احساس پیری می کرد اما هم چنان در آتش اندیشه می سوخت. باید بجنبد، باید کاری کند و گرنه مرگ می آید، همه اندیشه ها را می شوید، همه چیز را با خود می برد.
موج می زد گیسوان بر شانه اش
مرگ می غلتید در کاشانه اش
لحظه ای چشمش به موی سر نشست
آتشی سوزان به خاکستر نشست
بانگ بر خود زد که هان پیری رسید
نوبت بیزاری و سیری رسید
بت شکن بر خیز بام و در شکن
بت شکن بتخانه و بتگر شکن
چیستند این ها که خود سازیمشان
سر به پای از حمق اندازیمشان
یاد از آن معبد پُر عود کن
خاک در کاس سر نمرود کن
ابراهیم با این همت و اراده ای که در خود آفرید و ایمانی که به راه درست و صراط مستقیم خود داشت، احساس کرد که تنها نیست، تمام کوه ها پشتیبان اویند از دهان دره ها آوای تأیید می شنود. تنها نیست. طبیعت همة نیروی بی کران خود را به او داده است، در درون او نهاده است:
ناگهان از کوه بانگی ژرف خاست
از دهان دره ها این حرف خاست
آری ابراهیم، آری زود باش
در پی آن ها که جان فرمود باش
چون که ابراهیم این آوا شنید
ایستاد و خیره گشت و واشنید
نعره زد کای بانگ شاهی کیستی؟
کیستی هان ای سیاهی کیستی؟
چون طنین بانگ او خاموش گشت
آن صدا بر خاست این بیهوش گشت
یک نفس یا بیش رفت و کم نبود
چون که باز آمد از این عالم نبود
در تن پُرمایه زور پیل داشت
در دل جوشنده رود نیل داشت
دید جز یک تن اگر در کوه نیست
کم ز صدها لشکر انبوه نیست
هرچه نیرو در جهان در کوه اوست
کوه او هم درد با اندوه اوست
چون دوای خاکیان درمان اوست
هرچه در خاک است در فرمان اوست
این نه آن قطره است کز دریا جداست
هستة جوشیده در هستی، خداست
او دیگر ابراهیم نبود. خلیفة خدا بود. جانشین خدا در زمین خدا بود. خدا بود. نیمه شبی بود، خوابش نمی برد. آسمان صاف و پر ستاره بود. در افقی دور، پهلو به پهلوی زمین می زد. برخاست، از کوه بالا رفت. به قله رسید، شهر و دشت را تماشا کرد. تبرزینی کلان در دست داشت. دیگر طاقتی نداشت، صبرش نمانده بود. در اندیشه های بلندی که سال ها با آن ها زیسته بود غرق بود. سر مست آن ها بود. نعره برداشت که آمدم. رفت و همة بت ها را شکست مگر بزرگشان را. تبر را بر دوش بت بزرگ آویخت:
لحظه ای استاد و لختی چاره کرد
شهر و کوه و دشت را نظاره کرد
نیمة شب بود و مه پرتوفشان
گنبد پیروزه گون گوهرنشان
آسمان بر کوه ها پهلو زده
کوه ها جمّازة زانو زده
باز هرجا دید هرجا بنگریست
آن تبرزین ایستاد آن زن گریست
از درون غرید کای زن آمدم
های ای مرد تبرزن آمدم
رو به دیر آورد و کوهی پشت او
وان تبرزین کلان در مشت او
رفت و یک تن رفت و چون یک کوه رفت
رفت و تنها رفت و یک انبوه رفت
نه بت و نه معبد و نه عود ماند
نه تبرزن ماند و نه نمرود ماند
از آن پس در قوم او پرستش خدا به جای ستایش بت ها نشست و گوسفند به جای انسان قربانی شد.
کتاب خواندن برای بچه ها باید از سنین خیلی پایین باشد چون اگر در دوره کودکی به کتاب علاقه مند شوند، در بزرگسالی هم برای افزایش آگاهی در هر زمینه و پر کردن اوقات خود به کتاب پناه خواهند برد...
حتی برای بچه های زیر یک سال هم کتاب های قابل شستشوی پلاستیکی که کاملا شبیه کتاب های معمولی است و شامل اشکال حیوانات با رنگ های زیبا، بخرید و اجازه بدهید با آنها بازی کند و علاقه مند شود. تهیه کتاب شعر و خواندن کتاب های مختلف که محتوای آهنگین و شعرگونه دارند هم بسیار مناسب است چون ارتباط عاطفی بین شما و کودک را قوی می کند. شعر در واقع بازی با کلمات و پیدا کردن کلمات آهنگین است و شعر خواندن به رشد کلامی بچه ها کمک می کند و چون ریتم دارد و با هیجان همراه است، زودتر در ذهن بچه جای می گیرد. شاید تا به حال از خود پرسیده باشید چرا بچه های خیلی کوچک ترانه ها را زود حفظ می شوند و با اینکه معنای آن را نمی دانند، همان کلمات را ادا می کنند؟ موسیقی ترانه برای بچه ها جذابیت دارد و چون ذات ما انسان ها به سمت کلمات همراه با موسیقی ها و ریتمیک و موزون گرایش دارد، حتی نوزاد از شعر و لالایی ای که مادر برایش می خواند، لذت می برد. از این خصوصیت ذاتی بچه ها می توانیم برای آموزش مفاهیم مختلف به آنها در قالب شعر و موسیقی استفاده کنیم. شاید خود شما هم از میان برنامه های کودک دوران کودکی تان آنهایی که همراه شعر و موسیقی بوده، بهتر به یاد داشته باشید.
من خودم هنوز هم برنامه هَپَلی که در آن آقای آتیلا پسیانی نقش یک یونانی را بازی می کرد، به یاد دارم. این برنامه در قالب شعری طولانی مراقبت از چشم، گوش و دندان را به بچه ها یاد می داد. آن شعر طولانی را حتی بچه های کم تمرکز هم حفظ شده بودند. «راه نفس از بینی است، پاکیزه نگهش دار...» هنوز یادم می آید که هم آن را می خواندیم هم واقعا در رفتارهایمان توصیه ها را اجرا می کردیم اما امروز برنامه های بچه ها آموزش در قالب شعر و موسیقی ندارد. اگر هیجان و جذابیت نباشد، بچه ها با دیدن برنامه خشک و شاید کمی خنده دار، لذت و سود کافی نمی برند. هنوز هم آهنگ و شعر شهر قصه و علی مردان خان با اینکه طولانی است، در خاطر بچه های دیروز مانده و زمزمه اش برایشان لذت بخش است. آنچه کودک با هیجان به خاطر می سپارد، سال ها بعد هم به راحتی به یاد می آورد. برای بچه ها شعر بخوانید و آنها را به شعرخوانی در بازی تشویق کنید.
چند روز قبل متاسفانه در تبلیغ یک پکیج آموزشی در تلویزیون دیدم کودک ۲ سال و نیمه ای را آورده اند که می تواند ۲۰۰ کلمه بخواند. کسی هم که توضیح می داد، می گفت با این پکیج آموزشی کودک ۳ تا ۴ سال از همسن های خود جلوتر خواهد بود. حالا سوال اینجاست که چه ضرورتی دارد این دوره شاد که کودک باید در آن بازی کند و والدین همراه او لذت ببرند، صرف برنامه فشرده آموزشی شود؟ چه ضرورتی دارد که ما چنین ادعای بدون پشتوانه علمی ای را تبلیغ کنیم؟ آیا روی گروه مشابه دیگری تحقیق شده تا ببینند کودک در معرض آموزش و عده ای بدون آن به چنین توانایی هایی رسیده اند و مثلا ۴ سال از همسالان خود جلو افتاده اند؟ قطعا نه چون این بررسی باید در طول زمان انجام شود.
بگذاریم بچه ها کودکی کنند و لذت ببرند. حتی بچه های زیر ۳ سال که همه کلمات شعر آهنگین را متوجه نمی شوند، یاد می گیرند بعضی کلمات را بگویند و با حرکات بدن و سر شادی کنند. گاهی لازم است ما بزرگ ترها، به خصوص والدین آگاه، به این بیندیشیم که اوقات فرزندمان را با کتاب ها و CDهای شاد و شعرهای کودکان پر کنیم نه اینکه آنها را بدون برنامه رها کنیم که همراه ما بنشینند پای تلویزیون و سریال و فیلم هایی که مناسب سن آنها نیست، تماشا کنند. مثلا می توانید وقتی سریال مورد علاقه تان شروع می شود، برای فرزندتان در اتاقش یک سی دی شعر بگذارید تا به آن گوش دهد. گاهی به او سر بزنید و تشویقش کنید و طوری رفتار کنید که حس کند دارد با شما به این شعرها گوش می دهد. با او زمزمه کنید و همراه شوید.
این کار چند اثر مفید دارد که کمترین آن، فاصله گرفتن کودک از الگوهای رفتاری و کلامی غلط است که در این فیلم و سریال ها نمایش داده می شود. باید از دوران کودکی به او غیرمستقیم آموزش دهیم. نباید کنار شما بنشیند و هر برنامه یا فیلم مخصوص بزرگ ترها را ببیند و این در صورتی میسر می شود که برای او برنامه ای مفرح در نظر داشته باشید. چندی قبل مراجعی داشتم که دخترش را با پارگی وسیع انگشتان دست آورده بود بیمارستان. این دخترک می خواسته مانند خانم هنرپیشه عصبانی فلان سریال شبکه تلویزیونی ایران که زیر لیوان ها و ظروف روی میز زده بود، عمل کند. این همه تذکر در مورد اینکه نمایش یقه گرفتن، فحاشی، زد و خورد و خشمی که درست مهار نمی شود، مناسب نیست و حتی بزرگسالان از این رفتار غلط الگو می گیرند، فایده ای ندارد و برنامه ها همان طور ساخته می شوند. پس والدین آگاه باید تمهیداتی بیندیشند که کودکشان رفتار درست را از الگوهای درست و سالم که پدر و مادر و خانواده هستند، بیاموزد.
ﻧﯿﺎﻣﺪﯼ ﻭ ﺯﻣﺎﻧﺶ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﺮﻭﻡ
قطار میرود و من به سوت بنویسم …
به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه بر نگذرد
ادبیات غنی و دیرپای ایران اسلامی سرشار از آثار درخشان ادبی، با محتوای فرهنگی، معنوی و اخلاقی است. بخصوص در زمینه تربیت بدنی، حفظ تندرستی و سلامت جسم و روح و ارزش دادن به توانایی های انسان و به خدمت گرفتن آن در جهت حفظ صیانت انسان دارای نشانه ها، الگوها، حکایت ها، روایت ها و اشعار و ابیات بسیار آموزنده و دلنشین است.
ادبیات غنی و دیرپای ایران اسلامی سرشار از آثار درخشان ادبی، با محتوای فرهنگی، معنوی و اخلاقی است. بخصوص در زمینه تربیت بدنی، حفظ تندرستی و سلامت جسم و روح و ارزش دادن به توانایی های انسان و به خدمت گرفتن آن در جهت حفظ صیانت انسان دارای نشانه ها، الگوها، حکایت ها، روایت ها و اشعار و ابیات بسیار آموزنده و دلنشین است. مثل حرکت حماسی کاوه آهنگر در شاهنامه فردوسی.
فردوسی در شرح این حرکت حماسی به عنوان نخستین جنبش و حرکت مستضعفان بر علیه مستکبران و زورمندان علاوه بر بازوی فراخ و سینه ستبر مردی و مردانگی، پاکی ذات و نهاد و مزایای اخلاقی و انسانی آنان را می ستاید. در هر ماجرا نیکی و بدی را در مقابل یکدیگر قرار می دهد و نور و ظلمت را در برابر هم و این نور و روشنایی طلیعه های شکوفایی انسان و حق عدالت است که تجلی می یابد و ظلمت را فرو می ریزد.
کاوه ورزشکار نیست اما ورزیده است ورزیدگی را از حرکت مداوم چکش و سندان به دست آورده است. او شمشیر و نیزه و سلاح های دیگر جنگ را می سازد. اما خود زخمی عمیق تر از زخم شمشیر بر جان دارد، چرا که هفده پسرش را ضحاک ماردوش در قربانگاه بیداد خویش به هلاکت و مرافکنده و می خواهد هیجدهمین فرزند او را به قربانگاه بکشاند.
اینجاست که کاوه آهنگر می خروشد که من آهنگری پیر و جوانی بر باد داده ام و فرزندانم را تو به هلاکت افکندی ... هفت کشور از آن توست و رنج از آن ما. وقتی است که حسابت را برسیم. ضحاک نیرومند از خروش او به هراس می افتد و دستور می دهد که آخرین پسر او را آزاد کنند. کاوه از بارگاه ضحاک بیرون می آید. مردم به دور او جمع می شوند، گروهی دادخواه و آزادی جو تشکیل می دهند و کاوه لباس چرمین آهنگریش را به عنوان درفشی برافراشته می سازد و...
فردوسی، سیاوش و آرش کمانگیر را نیز در صف قهرمانان حماسی خود دارد و با نقل دلاوری های آنان، زندگی توأم با توانمندی را در جان خوانندگان خود می دمد، با این حکایت از بوستان سعدی که بر خصلت جوانمردان اشاره دارد:
جوانمردی را در جنگ تاتار، جراحتی بر دل رسید، کسی گفت: فلان بازرگان نوش دارو دارد اگر بخواهی که دریغ ندارد. جوانمرد می گوید: اگر خواهم دهد یا ندهد. اگر دهد منفعت کند یا نکند، گویند که آن بازرگان به بخل معروف است. پس خواستن از او زهری کشنده است.
هر چه از دونان به منت خواستی
در تن افزودی و از جان کاستی
و یا سروده های بعدی در بوستان که شاهکار گلستان ادب ایران است که همه پند و اندرز و درس درایت و تدبیر است.
چو پرورده باشد بر در شکار
نترسد چون پیش آیدش کارزار
نه کشتی و نخجیر و آماج و گوی
دلاور شود مرد پرخاشجوی
که این سخن در روانشناسی امروزین زیر عنوان " سازگار اجتماعی" مورد بحث و نظر صاحبنظران است که می گویند:" رفتار اجتماعی شایسته، اغلب با مشخصه هایی مانند جوانمردی، رعایت حقوق دیگران، خوبی، داشتن دید نسبتاً اجتماعی، درک دیگران، توانایی فرونشاندن خشم، دشمنی و بدخواهی مشخص می شود یا:
مترس از جوانان شمشیر زن
حذر کن زپیران بسیار فن
جوانان پیل افکن شیرگیر
ندانند دستان روباه پیر
خردمند باشد جهاندیده مرد
که بسیار گرم آزمودست و سرد
جوانان شایسته بخت ور
زگفتار پیران نپیچند سر
و برای اینکه دور از حوصله کلام در این بخش حرفی نداشته باشیم به حکایت پهلوان پوریای ولی نیز اشاره ای کنیم که:
" پوریا" یا پهلوان محمود خوارزمی، که در دنیای شعر و عرفان به ختایی معروف است شجاعی است عارف، عارفی است دلاور و پاکباخته، درباره پوریا حکایت ها و افسانه های بسیار گفته اند که معروف ترین آن گذشت و ایثار این مرد مردانه، در برابر پیرزنی است که آرزوی توفیق جوان نوخاسته خود را دارد. می گویند پوریا هرچند یکبار برای مبارزه با دلاوری به شهرها و ولایات مختلف می رفت و در سفری به یکی از ولایات، درست روزی که قرار است با جوان نوخاسته ای مصاف دهد در سجده هنگام نماز ناخواسته نیایش پیرزنی را می شنود که از درگاه خداوند متعال مهربانی و بخشایش او را در مورد فرزندش می خواهد و آرزو می کند فرزندش در مصاف با پوریا به پیروزی دست پیدا کند.
پوریا نیایش را می شنود و چون شاگرد علی(ع) است و گذشت و مردانگی را از علی آموخته در جریان مبارزه با جوان نوخاسته در اوج پیروزی خود را به خاک می کشد و شکست خود را با خوشحالی یک پیرزن فرتوت معاوضه می کند.
همین پوریاست که در کنزالاحقایق می سراید:
بهشت و دوزخت با توست در پوست
چرا بیرون زخود می جویی ای دوست
همچنان که دیگران در آثار پرارزش و گنجینه های پربار ادبی، تاریخی و فرهنگی خود پیام های این چنین بسیار دارند.
ز نیرو بود مرا را راستی
زسستی کژی زاید و کاستی
فردوسی
گر به سر نفس خود امیری مردی
گر به دگری خرده نگیری مردی
مردی نبود فتاده را پای زدن
گر دست فتاده ای بگیری مردی
ختایی
افتادگی آموز اگر طالب فیضی
هرگز نخورد آب زمینی که بلند است
ورزش آشتی جسم و روح
ورزش اسم مصدر و واژه ی مشتق در دستور زبان فارسی به شمار می رود و در فرهنگ های لغت ذیل واژه معانی متعددی از جمله : کارکردن ، زراعت ، کار ، شغل و اجرای مرتب تمرین های بدنی به منظور تکمیل قوای جسمی و روحی آمده است ولی آنچه امروزه در معانی رایج این واژه به کار می رود همین معنی اخیر است که شکل های گوناگون به خود گرفته و رشته های مختلف ورزشی را به وجود آورده است که همه ی آن ها هدفشان تأمین سلامتی و تندرستی انسان و جامعه است .
در ادبیات فارسی و خصوصاً در شعر فارسی کمابیش از قدماو معاصرین در اشعارشان سعی برآن داشته اند که بابیانی شیرین و گیرا همه را به ورزش و به قول لغت نویسان تکمیل قوای جسمی و روحی ، ترغیب و دعوت نمایند .
ملک الشعری بهار دردیوان اشعارش ورزش را سبب تنومندی و سلامتی می داند که در نهایت شهرت وآوازه به ارمغان می آورد :
تن به ورزش سپار تا خود را جلد و چالاک و نامور سازی
همین شاعر بلند آوازه ی معاصر در ابعاد مختلف به بررسی آن می پردازد و دلایل لطیف خود را برای ورزش کردن بیان کرده است :
ناتوانی مایه ی شرمندگی
ناتوانی سبب شرمندگی انسان است وبرای رهایی از این خفت و درماندگی به ما پند و اندرز می گوید و مردی را مثال می زند که از ناتوانی و ضعف پیش مردم شرمزده می گردد ولی با ورزش مداوم خود را نیرومند می کند و خود را از سرزنش دیگران می رهاند :
مرد از جماعت شد خجل ، زان ناتوانی منفعل
بر ورزش تن داد ودل ، بگشاد باز و ، بست لب ...
گفتا منم آن ناتوان ، کافتادم از باد امان
دفع طعنت را میان ، بستم به ورزش روز و شب
ورزش رهایی از دردو رنج
شاعر ورزش را وسیله ای برای رهایی از درد و رنج می داند و هر چه تن انسان از ورزش بهره مند و باور گردد تن و جان انسان نیز از دردو بلا به دور و همیشه با نشاط و با شکوه خواهد بود و حتی ورزش جان را از ورزش تن مقدم می داند ورزش جان را واجب ولی ورزش تن را مستحب قلمداد نموده است .
جنبش کن ار مرد رهی و ز ورزش جان آگهی
جان را ده از جنبش بهی تا وارهی از تاب و تب
ای تن ز ورزش بارور و ز ورزش جان بی خبر
جا را ز ورزش بخش فر کاین واجب است آن مستحب
در ورزش تن بارها ، آسان شدست دشوارها
در ورزش جان خارها آرند از بهرت رطب
وتن به سایه سپاران ساعد سیمین را که از سختی های ورزش بی خبرند دعوت می کند بر اینکه کسوت زردناتوانی وتن پروری رابا ورزش ازتن بیرون برآورند و گرنه همچو شلتوک منتظر ضربه های ناگوار باشند .
مخلوق را بینی مصر ،اندر ظلال مستمر نه تن ز ورزش مقتدر ،نه جان زتمرین منقلب
خیز و با ورزش برآر این کسوت زرد از بدن
ورنه چون شلتوک مسکین ،بهر دنگ آماده شو
ادبیات فارسی که جلوه گاه باورها و اندیشه های والای انسانی است و شاهراه اتصال به مبدأ و سرآغاز نخستین انسان به شمار می آید اشعار کثیری را در این زمینه می توان یافت که ورزش ، ارزش است اگر هدف ارزشمندی داشته باشد .
اوحدی مراغه ای در جام جم سروده است :
هر چه ورزش کنی همانی تو نیکویی ورز ، اگر توانی تو
یاد ارواح پاک ورزش کن خویشتن را بلند ارزش کن
خویشتن را بلند ارزش ساز اکتساب کمال ، ورزش ساز
زنجیره ی زندگی انسان به گونه ای است که نیازهای روحانی و معنوی ، کاملاً وابسته به جسم و تن اوست هرچند همیشه سعی برآن شده است که جسم را بی ارزش جلوه کنیم و ازآن درادبیات عرفانی به زندان روح و قفس مرغ تعبیر فراوان شده است مثل این بیت از حافظ شیرازی :
مرغ باغ ملکوتم نیَم از عالم خاک چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم
آن تعبیری دیگر است وگرنه باری تعالی به خویش « فتبارک ا... احسن الخالقین » نمی گفت اکنون بحث بر سر آن است که آیا با ورزش این قفس و دیواره های این زندان را بروبازوی نیرومند و قوی ساخته ، می خواهیم روح را در آن آزرده نماییم و بنا به نوشته ی مرصاد العباد الی المعاد « چنگال نفس برچهره ی زیبای عروس روح بکشیم وآن را بخراشیم »یا هدف آن است که ورزش سجود، نماییم و به نقطه اوج پرواز « یا ربی قو علی خدمتک جوارحی » برسیم . غالب دهلوی این معنی را در بیتی متذکر می شود :
زاهد و ورزش سجود آه ز دعوی وجود تا نزد اهرمن رهش بدرقه ی ملک نخواست
و سجده عمل به ارکان است نشستن و در پر قو خسبیدن مفهوم سجده را به خاطر در نمی نماید . وهدف از سجده « خدمت جوارحی » است و می خواهیم که اعضا و پیکر ه ی وجودمان را قدرتمند سازد و سلامت و عافیت عنایت فرماید تا درخدمت دوست ، از آن بهره ببریم و مقرّب شویم . سپس همین نکته کفایت می نماید که جسم بی ارزش مطلق نیست باید در پرورش آن بکوشیم . چرا که تن مرکبی است که ما را به جوار دوست می رساند . مؤید این مطلب آن است که افراد ناتوان از انجام احکام شرعی معذورند. عبادت وریاضت از آن تن سالم است . سستی و ناتوانی عامل کاستی در پیشگاه معبود است :
زنیرو بود مرد را راستی زسستی کژی زاید و کاستی
بیتی از ملامحسن فیض کاشانی است که برای درک حقایق و معانی خلقت وآفرینش بفهمیم و از این روی ورزش فهم را سفارش می کند :
در راه طلب، تمام، دردم، دردم در ورزش فهیم راز، مردم، مردم
انسان هایی که به ارزش وجودی خویش پی می برند و روح و جسم را آشتی می دهند موفق و سرافرازند . کسب موفقیت یا عدم آن به توانایی موجود در وجود انسان وابسته است و ورزش برای هر انسانی راه رسیدن به اهداف خویش را هموار می سازد .
خواجوی کرمانی در دیوان اشعارش با زیبایی تمام و عاشقانه بیان کرده است که ورزش عشق کن
آن زمان کز من دل سوخته آثار نبود به جز از ورزش عشق تو ، مرا کار نبود
انسان های عاشق ویا بهتر است گفته شود عاشقانه اندیشان همیشه همچو دریایی در تلاطم و تحرکند و ایستایی و سکوت را نمی پسندند و می خروشند که :
حسرت نبرم به خواب آن مرداب کارام میان دشت شب خفته است
دریایم و نیست باکم از طوفان دریا همه عمر خوابش آشفته است
حسن حسینی
هدف از خلقت همین است که در حرکت باشی در آیات کلام آسمانی آمده است « خلق الانسان الا ما سعی » برکت وجود انسان در حرکت است و حرکت همان ورزش است واینکه این حرکت چگونه ودر چه مسیری انجام گیرد نکته ی اصلی است وبه قول سعدی :
در خانه اگر کس است یک حرف بس است
خاقانی شروانی برای کسانی که مشق عشق می کنند و ورزش عشق بتان می پردازند ،سفارش می کند خود را قوی و نیرومند سازید که عشق را کاریست عجیب و بازوانی دارد قدرتمند و نازپروردگان بدان راه پیدا نمی کنند :
ورزش عشق بتان چو پرده ی غیب است هر دم ازاو بازویی دگر بدر آید
و حافظ آن را به کمال می رساند و می گوید :
ناز پرورد تنعم نبرد راه به عشق عاشقی شیوه ی رندان بلاکش باشد
برای اینکه در هدف آسمانی خویش زمین گیر ضعف و ناتوانی هوس نشویم و در مقابله با سختیهای آن ورزیده وآبدیده باشیم باید ورزش جان کنیم با ورزش تن به تنهایی حاصل نمی گردد . با ورزش جان است که از خارهای آن رطب شیرین وصال به معشوق ازلی به دست آید . وبرای این کار نیز به قول محمد فضولی ؛ باید ورزش نقشه نمود و همچو لوح نقاش مدام در پیش گرفت :
چو لوحی که نقاش گیرد به پیش کند ورزش نقشه تا کار خویش
استمرار و مداومت در کار داشتن ، عاقبت رهنمون شدن به کمال انسانی است .
در آتش عشق ، جسم و جانم مه و سال آن نوع رساند ورزش خود به کمال
امیر علیشیر نوایی
عاشق زرد روی پریشان احوال را در آن راهی نیست عاشق آن است که صفات همت او چهره اش چون حلاج سرخ نماید و دست اغیار از رسیدن به آن ناتوان باشد و آن نیز هدیه ای از حق که به هر کس ندهند .
پیشه ی ورزش شادی ، زحق آموخته ایم
اندر آن نادره افسون چو مسیح استادیم
« مولوی – دیوان شمس »
سرافرازی نیاکان ما با ورزش
ملک الشعرای بهار ورزش را سبب افتخار نیاکان ما و مایه ی سرافرازی گذشتگان ما می داند و حتی شاهنامه و شکوه ایرانیان شاهنامه را در تلاش و قدرت و پهلوانی می داند مرد ورزش یعنی کسی که تحمل سختی های ورزش را دارد اعم از زن و مرد و تفاوتی بین آن ها قائل نیست . آن ها را همیشه ودر هر دوره والا مقام و با وقار می شمارد و دیگر اینکه اساس دنیا و زندگی به ورزش و کوشندگی است و این آیه ی قرآن را در زهن زنده می کند که: « خلق الانسان الا ما سعی »
به ورزش گرای و سرافراز باش که فرجام سستی ، سرافکندگی است
ز ورزش میاسای و کوشنده باش که بنیاد گیتی به کوشندگی است
نیاکانت را ورزش آن مایه داد که شهنامه ز ایشان به یابندگی است
یک روز بود ورزش و ورزشگری سبک امروزه مرد ورزش اولی و اوقر است
اخلاق ورزشی
اخلاق ورزشی بحثی مستقل است که باز از نظر شاعران ما دور نمانده است کسانی که توانمند واندامی پرورش یافته دارند افتادگان گرفتار را دستگیری می کنند از قدرت خویش درخدمت خلق خدا کار می کشند جوانمردی شعار آن هاست و الگوی اخلاقی زمان خویش حتی روزگاران نیامده ، می شوند البته در بین رشته ها ی مختلف ورزشی بعضی رشته ها،درکنار تمرین و ممارست و ساختن جسم و تن ،اخلاق و منش پهلوانی را در خود به انگشت تأدیب پرورش می دهند و پیشوایانی و الگوهای مناسبی برای ملت و دوستداران خویش محسوب می شوند و در بین فرهنگ ملی و مذهبی ایرانیان ، ورزش باستانی و کشتی پهلوانی این ویژگی ها را از زمان های دور با خود یدک می کشند و افرادی مثل پوریای ولی وتختی چهره شده اند و الگو به شمار می آیند .
گفت خامش باش کاینان هریکی در صفه ای پیشوایانند چون در چال ورزش پوریا
اینان کسانی هستند که از دایره ی انسانی خویش خارج نشده اند و زمزمه ی لبشان و ذکر دلهایشان این است که :
گر بر سر نفس خود ،امیری، مردی گردست فتاده ای بگیری مردی
آن چه تا بدین جا آمد ارزش دنیوی ،جسمانی ،افتخارات ، سرافرازی ، رهایی از ناتوانی و تابندگی انسان بود . و ورزش یک هدف انسانی و نتیجه ی حاصل شده از آن نیز یعنی تندرستی باز یک هدف انسانی و زمینی است ولی می توان ارزش ورزش را بیش از آن چه در ذهن متصور می شود نشان داد .
سربلند و سر افراز باشید
دکتر مهراب کمالی
هرکس اندک تاملی در شعر حافظ داشته باشد به نیکی دریافته است
که یکی از برجسته ترین ویژگی های شعر او لحن طنزآمیز کلام اوست. مثلن در
این بیت:
یا رب آن زاهد خودبین که به جز عیب ندید / دود آهیش در آیینه ی ادراک انداز
اگر
در رابطه ی معنایی کلمه های (خودبین) و (به جز عیب ندید) اندکی تامل داشته
باشیم، متوجه می شویم که حافظ می خواهد بگوید: «زاهد، خود نَفس ِ عیب
است.ذات عیب است. نه این که دارای عیب باشد، خودبین است و به جز عیب نمی
بیند. خودش را می بیند که عیب است. یا عیب را می بیند که خود اوست.» اما
تبدیل عبارت او به هر صورت دیگری، لحن طنزآمیز و هنر شگفت آور او را کم رنگ
و احتمالن نابود می کند.
شاید مقاله ها و کتاب های بسیاری در باب طنز
حافظ نوشته شده باشد و من در این لحظه به هیچ کدام از آن مقاله ها یا کتاب
های احتمالی کاری ندارم.من در این یادداشت براساس تعریفی که خودم از طنز
دارم این مساله را بررسی می کنم و معتقدم که تا این لحظه تعریفی جامع تر و
دقیق تر از این تعریف در باب طنز در هیچ زبانی نیافته ام. بر اساس این
تعریف، طنز عبارت است از: «تصویر ِ هنری ِ اجتماع ِ نقیضَین و ضدَّین».
می
دانید که در منطق اجتماع نقیضین یا اجتماع ضدین محال است، یعنی از دیدگاه
منطق نمی توان تصور کرد که یک چیز هم سیاه باشد و هم سفید یا یک چیز در یک
آن، در حال حرکت باشد و در همان آن، در حال سکون، اما هنر، منطق خویش را
دارد و در منطق هنر، یعنی از رهگذر خلاقیت و نبوغ هنرمند، می توان پذیرفت
که یک چیز هم ساکن باشد هم در همان لحظه در حال حرکت. به این بیت از واعظ
قزوینی شاعر عصر صفوی توجه کنید:
ز خود هرچند بگریزم، همان، در بند خود باشم / رم ِ آهوی ِ تصویرم شتاب ِ ساکنی دارم
با مقامات هنری و تصویری که شاعر ایجاد کرده است، هرکس اندک
استعدادی در قلمرو التذاذ از شعر داشته باشد، به راحتا می پذیرد که یک چیز
می تواند در یک آن ، هم ساکن باشد و هم متحرک. تعبیر بسیار فشرده ی شتاب
ساکن را، در بافت شعر این گوینده به راحتا می توان پذیرفت و احساس کرد
اگرچه از دیدگاه منطق، اجتماع نقیضین باشد و محال.
در مرکز تمام طنزهای
واقعی ادبیات جهان، از داستان های چخوف گرفته تا حکایت های عبید و کلمه های
قصاری که از بزرگان ادب و هنر نقل می کنند و از مقوله ی طنز شمرده می شود،
این تصویر ِ هنری ِ اجتماع ِ نقیضین قابل دیدن است.
جای دوری نمی رویم،
در تاریخ ادبیات و فرهنگ خودمان یکی از بزگ ترین طنز پردازان جهان را همه
می شناسند و آن عبید زاکانی است. معاصر و احتمالن دوست خواجه ی شیراز. عبید
در قلمرو شعرهای جدی خیلی اهمیتی ندارد، به ویژه که در پرتو آفتاب جهان
تاب حافظ جایی برای هیچ کسی از معاصران او باقی نمانده است. اما در مقام
طنز عبید همان مقامی را داراست که حافظ در حوزه ی شعر. ما اینک برای نشان
دادن «تصویر هنری اجتماع نقیضین» در مرکز طنزهای عبید به یکی دو نمونه ی
قابل نقل از گفتار او می پردازیم:
«خطیبی را گفتند:
-مسلمانی چیست؟
گفت:من ، مردی خطیبم، مرا با مسلمانی چه کار؟»
هرکسی
با مفهوم خطیب و نقش خطیبان در جامعه ی اسلامی آشنا باشد می داند که نه
تنها شرط ِ اول ِ خطیب بودن، مسلمان بودن است بلکه خطیب، سخن گوی همه ی
مسلمانان نیز هست. اما عبید با این بیان هنری خویش، خطیب بودن را ضد مسلمان
بودن یا نقیض مسلمان بودن تصویر کرده و در ذات آن خطیب به نمایش در آورده
است. یا در این حکایت: قزوینی را پسر در چاه افتاد. گفت:
«جان بابا! جایی مرو تا من بروم رَسَن بیاورم و تو را بیرون کشم!»
در
مرکز تمامی طنزهای ادبی، نوعی اجتماع نقیضین یا ضدین محسوس است. البته
باید توجه داشت که میان هزل و هجو و مضحکه با طنز تفاوت بسیار وجود دارد.
ممکن است هر یک از این انواع دارای ویژگی طنز باشد و ممکن است نباشد. نه هر
طنزی هزل و هجو و مضحکه است و نه هر هزل و هجو و مضحکه ای، طنز. بسیاری از
هجوها، به ویژه هجوهای رکیک و دشنام گونه، دارای خصوصیت طنز نیستند و
برخی از آن ها برخوردار از زمینه ی طنز آمیز، مثلن در این قطعه از قدیمی
ترین نمونه های هجو در زبان فارسی طنز بسیار عمیقی نهفته است، شعر از منجیک
ترمذی از شاعران سده ی چهارم هجری است:
ای خواجه! مر مرا به هجا قصد ِ تو نبود / جز طبع خویش را به تو بر کردم آزمون
چون تیغ نیک، کش به سگی آزمون کنند / و آن سگ بود به قیمت ِ آن تیغ رهنمون
که شاعر از یک سوی می گوید قصد هجو تو را ندارم و از سوی دیگر
بدترین هجو را در حق او می سراید (اجتماع نقیضین). و این با نوع هجوهای
رکیک امثال سوزنی و برخی از متاخرین امثال یغمای جندقی زمین تا آسمان تفاوت
دارد.
پس میان هجو و هزل، به هیچ روی ملازمه ای وجود ندارد و هم چنین
میان طنز و خنده نیز ملازمه ای نیست، گاه یک طنز می تواند شخصی را بگریاند.
داستان آن مردی که در تموز گرم نیشابور، یخ می فروخت و کسی خریدارش نبود و
می گفت: «نخریدند و تمام شد!» از دردناک ترین طنزهای جهان است، اینک از
زبان حکیم سنایی بشنویم این طنز لطیف دردناک و نجیب و انسانی را:
مَثَلت هست در سرای غرور / مَثَل یخ فروش نیشابور
در تموز آن یََخَک نهاده به پیش / کس خریدار نی و او درویش
این همی گفت و زار، می گریید / که «بسی مان نماند و کس نخرید»
تمام
طنز در «بسی مان نماند و کس نخرید!» نهفته است که دقیقن تصویری است از
اجتماع نقیضین. حتا در گفتار عادی مردم، آن جا که هنر عوام آغاز می شود، چه
در شوخی های ایشان و چه در تعبیرهای روزانه ی آنان، گونه هایی از تصویر
هنری اجتماع نقیضین را می توان دید، وقتی می گویند:«ارزان تر از مفت» یا
«فلان هیچ کس است و چیزی کم» یا «فلان از هیچ دو جو کم تر ارزد» یا «فلان
ظرف پر از خالی است» این ها همه تصویرهایی از اجتماع نقیضین است و اوج طنز.
حتا در برخورد شاعرانه ی کودکان، نسبت به مفهوم ها و اشیاء، گاه به
گونه ای ناخودآگاه ، طنزهای عمیقی وجود دارد. مادری، اسباب بازی کودک سه
ساله اش را به دلیلی پنهان کرده بود و می گفت:
«گم شده است». کودک با لحن بسیار جدی گفت: «باید گم شدنش را ببینم».
این تعبیر طنز آمیز و عمیق کودک که می خواست «گم شدنش را ببیند» تصویری است از اجتماع نقیضین.
هر
قدر تضاد و تناقض آشکارتر باشد و از سوی دیگر گوینده در تصویر اجتماع آن
ها، موفق تر، طنز به حقیقت هنری اش نزدیک تر می شود. پیداست که تصویر
اجتماع نقیضین جز به نیروی تخیل – که عنصر اصلی تمام هنرهاست- امکان پذیر
نیست. در هر بیان طنز آمیزی دو امر متناقض یا متضاد، به کمک نیروی هنری
گوینده، به یکدیگر گره خورده اند و به اجتماع و وحدت رسیده اند، اجتماع و
وحدتی که تنها در بافت هنری آن گوینده، پدید آمده و اگر از آن صرف نظر
کنیم، هیچ ذهنی وحدت و اجتماع آن دو نقیض یا ضد را نمی پذیرد.
وقتی یکی
از فقیهان بزرگ عصر ما، به دلایلی نوشیدن پپسی کولا را ناپسند (و نه حرام)
تشخیص داده بود، می گفتند یکی از می خوارگان می گفته است:« از وقتی ایشان
نوشیدن پپسی کولا را ناپسند اعلام کرده اند، آدم نمی داند عرقش را با چه
چیزی بخورد»
طنز تنها در گفتار و هنرهای زبانی جلوه نمی کند، گاه در
رفتار انسانی، طنز، آگاه یا ناآگاه، خود را نشان می دهد تا بدان جا که
مجموعه ی حرکت یک اجتماع به مرحله ی طنز می رسد و ساختار یک جامعه تبدیل به
طنز می شود و اگر با تاریخ اجتماعی ایران آشنا باشیم، در بسیاری از این
لحظه ها طنز را آشکارا می توانیم ببینیم. رفتار بسیاری از حاکمان، طنز است،
یعنی در یک آن، دو سوی تناقض را در خویش دارد و شعارهای سیاسی شان نیز، در
تحلیل نهایی طنز است: هم گریه آور و هم خنده دار. به نظرم جامعه ی عصر
حافظ یکی از بهتر نمونه های شکل گیری این تناقض در ساخت جامعه است و شاید
به عنوان نمونه ، رفتار امیرمبارزالدین را بتوان از به ترین نمونه های تجسم
این تناقض در بافت جامعه دانست، اما وقتی این تناقض ها با برخوردی هنری،
چه از سوی عوام و چه از سوی خواص، تصویر شود طنز به معنی ِ دقیق ِ کلمه
آشکار می شود:
عیبم بپوش، زنهار ای خرقه ی می آلود / کان پاک پاکدامن بهر زیارت آمد
حافظ
از «خرقه ی می آلود» خویش می خواهد تا «عیب» او را در برابر آن « پاک
پاکدامان» بپوشاند و این به ترین تصویر ِ هنری از اجتماع نقیضین یا ضدین
است. یا وقتی می گوید:
کرده ام توبه، به دست صنم باده فروش / که دگر می نخورم بی رُخ ِ بزم آرایی
در
این بیان طنز آمیز و شگفت آور او، چندین نوع تناقض یا تضاد به یکدیگر گره
خورده است (و این از نوع صنعت تضاد، که در کتاب های بدیع مورد بحث قرار
گرفته است، نیست و در حقیقت ربطی به آن صنعت ندارد) و به یاری بیان هنری
معجزه آسای او حالت پذیرفتنی و قابل قبول یافته است: نخست آن که «توبه» -با
مفهومی که ما در ذهن داریم و در شریعت آمده است- امری است که باید بر دست
شخصی که از هرگونه خلاف شرعی برکنار است انجام شود و در صورتی که «صنم باده
فروش» هم به اعتبار صَنَمیّت (در معنی لغوی کلمه یادآور بت و بت پرستی
است) و هم به اعتبار معنی استعاری آن (که زنی است زیبا) و هم به اعتبار این
که باده فروش است ( و کاری خلاف شرع انجام می دهد) هیچ گونه مناسبتی با
«توبه دادن» ندارد. «توبه» در حقیقت، نقیض، یا (اگر بخواهیم اصطلاح را درست
تر به کار ببریم) متضاد ِ هویت ِ «صنم باده فروش» است، ولی در بیان هنری
حافظ، توبه بر دست همین صنم باده فروش (اجتماع نقیضین یا ضدین) حاصل شده
است و اگر بخواهیم صورت کامل طنز را در این شعر دریابیم باید به مصراع دوم
توجه کنیم و به رابطه ای که میان این دو مصراع وجود دارد. در حقیقت، تناقض
اصلی در رابطه ی میان این دو مصراع نهفته است و توبه کردن، بر دست هرکس که
باشد، به هرحال، معنایی دارد که با موضوع آن (حاصل معنی مصراع دوم) کاملن
متناقض است: که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
می بینید که همه ی اجزای
این بیت از عنصرهای متناقض و متضاد شکل گرفته، عنصرهایی که تنها در بیان
هنری حافظ می توان اجتماع آن ها را پذیرفت و از تصور آن لذت برد. به لحاظ
ساخت شعری پیچیده ترین صورت بیان طنزآمیز در این بیت دیده می شود. هر مصراع
به طور جداگانه از دو سوی متناقض به حاصل آمده است:
کرده ام توبه، به دست صنم باده فروش
این
خود یک تناقض است که به تنهایی در کمال مهارت هنری تصویر شده و مصراع دوم
نیز به تنهایی همین تناقض را در ساخت مستقل خویش دارد: که دگر می نخورم /
بی رخ بزم آرایی
حال هرکدام از این دو ساخت مستقل متناقض را که در کنار
دیگری قرار دهیم، ترکیب پیچیده ای از اسلوب طنز و تصویر هنری اجتماع نقیصین
را در متعالی ترین شکل آن مشاهده می کنیم. یک بار دیگر از این چشم انداز
به این بیت ها توجه کنید:
خدا را محتسب ما را به فریاد ِ دف و نی بخش / که ساز شرع از این افسانه بی قانون نخواهد شد
*من که شب ها رَه ِ تقوی زده ام با دف و چنگ / این زمان سر به ره آرم چه حکایت باشد!
*خرقه ی زهد و جام می گرچه نه درخور هم اند / این همه نقش می زنم از جهت رضای تو
*در مقامی که صدارت به فقیران بخشند / چشم دارم که به جاه از همه افزون باشی
*چنان
که پیش از این یادآور شدم استفاده از این اسلوب بیان، منحصرن کار حافظ
نیست. حتا عامه ی مردم، چنان که دیدیم از اسلوب طنز به ترین برداشت ها را
در گفتار و شوخی های خویش دارند و از سوی دیگر، چنان که در جاهای دیگر نشان
داده ام، تصویر اجتماع نقیضین در همه ی موارد، کاربردی طنز آمیز ندارد و
بیان پارادوکسی، یکی از قلمروهای هنرنمایی شاعران در هر زبانی است. اما در
این جا می خواهم به نکته ای اشاره کنم که به نظرم در کار حافظ حالتی
استثنایی دارد و آن قلمرو طنز اوست.
قلمرو طنز حافظ را در سراسر دیوان
او بی هیچ استثنایی رفتار مذهبی ریاکاران عصر تشکیل می دهد. شما می توانید
دیوان حافظ را یک بار از آغاز تا انجام از این دیدگاه به دقت مورد بررسی
قرار دهید. حتا یک مورد بیان طنزآمیز نمی توانید پیدا کنید که در ساختار
معنایی آن بخشی از عنصرهای مذهب وجود نداشته باشد:
چنین که صومعه آلوده شد به خون دلم / گَرَم به باده بشویید، حق به دست شماست
آلوده
شدن (نجس شدن) و به باده شستن (تطهیر نجس به نجس) و از همه مهم تر «حق به
دست شماست» یعنی باده حق است، همان باده ای که به دست شماست. همه ی اجزای
این بیت از گره خوردگی تناقض ها ترکیب یافته است و یکی از دو سوی تناقض را
در همه ی اجزای آن، مذهب و مبانی اعتقادهای مذهبی تشکیل می دهد.
من در
این باره هیچ گونه آماری نگرفته ام ولی تا آن جا که حافظه ی من –که انس
بسیاری با شعر حافظ دارد- یاری می کند حتا یک مورد استثنا نمی توان یافت
که در شعر حافظ بیان طنزآمیزی دیده شود و در ترکیب اجزای متناقض آن، عنصری
از عنصرهای مذهب دیده نشود و این بزرگ ترین و مهم ترین ویژگی شعر اوست که
با هنر خویش و با طنز خویش ساختار متناقض جامعه را تصویر می کند. جامعه ای
که ترکیب آن بر پایه ی «ریا» استوار شده است. مگر «ریا» خود چیزی جز
«تناقض» می تواند باشد؟ واقعن هیچ اندیشیده اید که «ریا» از چه چیزی پدید
می آید؟ از تناقض. تناقض میان «دل» و «رفتار»: «رفتار» مطابق شریعت،
«گفتار» مطابق شریعت، اما «دل» متوجه فریب مردم، برای جلب قدرت و استمرار
حکومت. حاکمیت امیر مبارزالدین با آن سوابق و رفتارهایش چیزی جز ترکیب
تناقض هاست؟ چه طنزی بالاتر از این که کسی با عالی ترین اسلوب بیان هنری
خویش، این چنین تناقضی را تصویر کند:
محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد / قصه ی ماست که در هر سر بازار بماند
*دوش از این غصه نخفتم که فقیهی می گفت: / حافظ ار مست بود جای شکایت باشد
*
به آب دیده بشوییم خرقه ها از می / که موسم وَرَع و روزگار پرهیز است
در آستین مرقّع پیاله پنهان کن / که همچو چشم صُراحی زمانه خون ریز است
*فقیه مدرسه دی مست بود و فتوا داد / که می حرام ولی به ز مال ِ اوقاف است
کوشش حافظ برای تصویر هنری اجتماع نقیضین در ساخت ِ جامعه، و
نشان دادن این که یکی از دو سوی این تناقض را عنصری از عنصرهای مذهب تشکیل
می دهد، بازگشتش به جنبه ی سیاسی شعر اوست. شعر حافظ، در تاریخ ادبیات
ایران، ضمنن، سیاسی ترین شعرهاست. حتمن خوانندگان مقام شعر را در حد منظوم
های سیاسی برخی از گویندگان قدیم و جدید پایین نخواهند آورد.
اما چرا
این شعر سیاسی، طنز خویش را همواره به عنصری از عنصرهای مذهب گره می زند
زیرا حکومت عصر قدرت خویش را به مذهب و عنصرهای اعتقادی مردم گره زده است و
در عمل بیش از حکومت های دیگر از زبان مذهب و از نیروی اعتقاد مردم می
خواهد به سود خویش استفاده کند. این یک واقعیت انکار ناپذیر است که حاکمیت،
در طول تاریخ ایران، همواره حاکمیت مذهبی بوده است:«الملک و الدین توامان»
از گفته های عصر ساسانی است ولی شاید کهن تر از عصر ساسانی نیز سابقه
داشته باشد. همواره حکومت ها، متکی به روحانیت بوده اند. حتا لامذهب ترین
حاکمان ، باز، برای ادامه ی قدرت خویش به گونه ای به مذهب و روحانیت باج می
داده اند، اما در سرزمینی که همواره حکومت و مذهب «توامان» بوده اند، در
برخی از دوره ها به دلیل های گوناگون، برخی از حاکمان تکیه و تاکید بیش
تری بر مذهب داشته اند. تصور من برآن است که عصر حافظ، به ویژه روزگار امیر
مبارزالدین، یکی از نمونه های برجسته ی این ویژگی در تاریخ ایران است: اوج
بهره وری حاکمیت از نیروی تعصب مذهبی برای ایجاد فشار و سرکوب نیروهای
گوناگون. طبیعی است که در چنین شرایط تاریخی ای طنز شاعر که ناظر بر تناقض
های داخل نظام اجتماعی و سیاسی و ساختار حکومت است، متوجه ی اهرم قدرت عصر
که همانا مذهب است، می شود.
استفاده ی حافظ از سنت ِ شعرهای مُغانه و
ادبیات ملامتی گویندگان ِ پیش از خویش، و به ویژه سنایی، خود از سرچشمه های
اصلی توانایی او در خلق این فضای هنری است. شاید در این قلمرو، سنایی را
بتوانیم مؤسس و بنیادگذار به حساب آوریم. بی هوده نیست اگر او را «آدم» شعر
فارسی خوانده اند.
این که می گویند، و گویا در اصل، سخن بودلر است که
«هر هنری از گناه سرچشمه می گیرد» به نظر من معنایی جز این ندارد که توفیق
هر اثر هنری بستگی دارد به میزان تجاوزش به حریم تابوهای یک جامعه. در
مورد طنز هم، که گونه ای از هنر است، می توان گفت که عمق آن و یا استمرار و
ارزش آن وابسته به میزان تجاوزی است که به حریم تابوها دارد. تابو را در
معنی عام آن به کار می برم که شامل هر نوع مفهوم «مسلط» یا «مقدس» در محیط
اجتماعی باشد، به ویژه از این دیدگاه که می تواند مورد سوء استفاده ی
حاکمیت و قدرت ها قرار گیرد و جامعه را از سیر تکاملی باز دارد. مثلن «
صومعه» یک مفهوم مسلط و مقدس است. «خانقاه» در عصر حافظ یک مفهوم مسلط و
مقدس است. سکس یک امر مسلط است که در شرق حالت تابو دارد. هر قدر تجاوز
طنز، به حریم این تابوها بیش تر باشد، نفوذش و استمرارش بیش تر است.
مقایسه
کنید عبید و سوزنی و حافظ را. سوزنی تجاوزی که دارد تجاوز به حریم واژگان
سکس است یا به حریم چیزی که آن را «ناموس» خوانده اند. شاید به جای تابو
اصلن بشود ناموس را به کار برد. لغتن هم معنایی شبیه به همین دارد . مسلمن
در مشرق زمین، به ویژه در قدیم، مردم به مساله ی ناموس اهمیت بسیار می داده
اند، سوزنی اساس کار خود را بر حمله یا اعتراض و تجاوز به قلمرو ناموس
اشخاص قرار داده است. از مادر و خواهر و زن شخص مورد هجو، با کلمه ها و وصف
هایی سخن گفته است که در حقیقت آن تابو یا آن ناموس مورد تجاوز شعر وی
واقع شده است. اما حافظ هرگز چنین کاری نکرده است. حافظ تابوهای دیگری را
مورد هجوم قرار داده است: صومعه را، خانقاه را محتسب و شحنه را و عبید حدّ
فاصل سوزنی و حافظ است. با این تفاوت که عبید در مقایسه ی با سوزنی با
«نوع» سروکار دارد و نه با شخص و به همین دلیل هنرش استمرار دارد. اما
تفاوتی که به لحاظ اسلوب با سوزنی دارد، این است که کار او طنز است و کار
سوزنی هجو، و به لحاظ نوع تابوها، تفاوت او با حافظ در این است که حافظ در
دایره ی تابوهای خاصی شبکه ی طنز خود را گسترش می دهد، تابوهایی که مردم
زمانه نسبت به آنها همان حالت آمبی والانس را احساس می کنند و شاید هم
انسان درتاریخ این آمبی والانس را نسبت به آن ها دارد، به ویژه که مفهوم
های اساتیری و رمزی آن ها پیوسته در حال دگرگونی مداوم است.
افلاتون
گفته است: در کمدی، روح آمیزه ای از رنج و لذت را تجربه می کند. در طنز
حافظ نیز وضع چنین است. آن جا که شعر او لحن طنز به خود می گیرد، آمیزه ای
از لذت و رنج است که ما را در خود فرو می برد:
صوفیان واستدند از گرو ِ می همه رَخت / دلق ما بود که در خانه ی خمّار بماند
داشتم دلقی و صد عیب مرا می پوشید / خرقه رهن ِ می و مطرب شد و زنار بماند
*نقد صوفی نه همین صافی بی غش باشد / ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد
*
وقتی خواننده ای اهل آشنا در این بیت خاقانی که می گوید:
از اسب پیاده شو بر نطع زمین رخ نه / زیر پی پیلش بین شهمات شده نعمان
تامل کند، هرقدر درکار هنر مدعی باشد، احساس نوعی شگفتی و
تعجب به او دست می دهد که شاعر به تناسب موضوع مورد نیازش، چه شبکه ی
گسترده ای از زندگی و شطرنج و استوره را، یک مرتبه در چنین فضای محدودی، به
هم نزدیک کرده است. به راستی کیمیا کاری است. در حد اعجاز است. ما از او
در شگفت می شویم. و در آن هنگام که خیام می گوید:
«جامی است که عقل
آفرین می زندش» ، به آخر رباعی که رسیدیم نه از کار شاعر، بلکه با او، به
همراه او حالت شگفتی به ما دست می دهد که این چه تجربه ای است، این چه لحظه
ای است؟ ولی در مورد حافظ شما هر دو کار را در یک زمان انجام می دهید: هم
از او تعجب می کنید و هم با او:
من که شب ها ره تقوا زده ام با دف و چنگ / این زمان سر به ره آرم چه حکایت باشد
و
این همان چیزی است که هگل در مورد کمدی گفته است: عالی ترین نوع کمدی آن
است که تماشاگر به جای این که به بازیگر خنده کند با او خنده کند.
بر پایه ی آزموده ها می توان گفت که فراگیری زبان فارسی برای بسیاری از ایرانیان، پس از بیرون آمدن از دامان مادر، در روند آموزش های نا بسامان ِ پس از آن، به بیراهه می افتد و مگر برای برخی از آنان، که به نسبت اندک هستند، برای بسیاری دیگر ( اگر چه حتا از آموزش ها و آگاهی های ویژه ی دیگری برای کسب و کار خود برخوردار می گردند) به روی کاغذ آوردن اندیشه چندان دشوار می گردد که از نوشتن حتا درباره ی یک موضوع ساده به فارسی، که به آسانی دریافت شدنی باشد، باز می مانند.
نمی توان ادعا کرد که این وضعیت ویژه ی ایران و ایرانیان است و در زبان دیگری نمونه ندارد، لیکن با پردلی می توان گفت که این دشواری اکنون در زبان فارسی و نزد ایرانیان برجستگی ویژه ای یافته است.
دلایل پدید آمدن این وضعیتِ ناخوشایند البته گوناگون است و بستگی به زبان فارسی ندارد که زبانی بسیار پرمایه و توانا است. به گفته ی دکتر پرویز ناتل خانلری « ناتوانی زبان، ناتوانی کسانی است که به آن سخن می گویند». این وضعیت در واقع دستپخت آنانی است که در حق این زبان کوتاهی های فراوان می کنند و حساسیتی نسبت به نابسامانی های تحمیل شده به آن از خود نشان نمی دهند.
به بیان دقیق تر، مستول اصلی چون این وضعیتی، نه تنها آن قلم به دستانی هستند که نا مسئولانه و به شیوه ی سنتی، برای فضل فروشی، از به کارگیری واژه ها و عبارات بیگانه ای که برابرهای آن ها در زبان فارسی رایج و یا ساختنی است، پرهیز نمی کنند، بلکه آنانی نیز هستند که توانایی انجام اصلاحات لازم در پهنه ی آموزش زبان فارسی، تشویق برای به کارگیری و نیرومندسازی آن، و نیز ایجاد حساسیت در برابر کژروی های املایی و انشایی دراین زبان را دارند، اما به دلایلی که در نوشته های بعدی روشن می گردد از انجام آن سرباز می زنند.
فراگیری درست و بسامان زبان فارسی روندی زمان گیر و دیرانجام دارد و به دگرگون سازی بنیادی آموزش زبان، از همان آعاز کودکی و نوجوانی و پشتیبانی و تشویق جدی مسئولان در سراسر رده های آموزشی و قلمرو های نگارشی، نیازمند است.
افزون بر این ها، هیچ فراگشت و رشد فرهنگی نیز پیش از فراهم شدن زمینه های لازم عینی و ذهنی آن رخ نخواهد داد. نگاهی به روند آخرین دوره ی نوزایی در زبان و ادبیات فارسی که از دست کم ١۰۰- ۹۰ سال پیش تا کنون، بر پایه ی رشد ناگزیر مناسبات اقتصادی، اجتماعی و سیاسی جامعه ی ایران، به ویژه پس از انقلاب مشروطه، ادامه دارد، نمایانگر آن است که امروز کشور ایران در ادامه ی ناگزیر دگرگونی های عینی و فراگشت جامعه ی خود ، به همخوانی و همپایی ِ به تر زمینه های ذهنی جامعه و زبان خود نیازمند است.
جوانان ما امروز تشنگی کنجکاوی خود را، نه با ادبیات ناب گذشتگان، و نه با یاوه گویی های برخی متجددنما، می توانند آرام نمایند. وظیفه ی تاریخی ما و هم اندیشان ما به سهم خود، نمایاندن توانایی های گذشتگان، توشه ی راه ساختن ِ تجارب آنان و راهنمایی و یاری به نسل مشتاق در کوشش او برای یافتن راه حقیقی تکامل آینده ی انسان هاست و یکی از افزارهای ما در این کار، زبان مادری ماست که همچون هر زبان دیگری اگر توانا و نیرومند باشد و بتواند هر آن چه را که این تکامل بدان نیازمند است، به خوبی و به درستی بنمایاند، توشه ی راه و از پیش شرط های ضرور برای حرکت در جاده های رشد و پیشرفت است.
در تارنمای ما، مقالات بلند بالا درباره ی فتح جوشقان، عشق ورزی یوسف و زلیخا، پژوهش های تازه در باره ی خانه ی ابوالمظفر عبدالجبار، ناله ها و گدابازی های شاعران بی ذوق و بی هوده نویسی نویسندگان نام جو، به هیچ روی دیده نخواهد شد. صفحات تارنمای ما میدان جنگ های قلمی دسته های حیدری و نعمتی که با یکدیگر خرده حساب دارند، نیست و سرانجام، تارنمای ما برای یک مشت بیکاره ی شکم سیر نیست که درآن حال که هزاران هزار تن از مردم ستم دیده ی ما به نان شب نیارمندند، در پناه حامیان خود در امن و امان نشسته و دو غزل از حافظ را از بر کرده و آن را به نام معلومات، گنجینه ی ناندانی خود کرده اند، اگر کسی بپرسد، اگر تارنمای آریا ادیب این مطالب را ندارد پس چه دارد ؟ ما با او کاری نداریم. ما تارنمای زبان و ادبیات فارسی را برای دیگران، یعنی آنانی که می دانند تمدن بشر امروزی بسیار فراتر از این فلاکت هاست، می نویسیم.
ما در این تارنما ، از یک سو کوشش خواهیم کرد تا سهمی به اندازه ی توانانی خود در طرح مساله ی ضرورت همخوانی ِ شرایط ذهنی جامعه و از جمله زبان فارسی، با دگرگونی های ناگزیر عینی در جامعه ی ایران، بر عهده بگیریم و از سوی دیگر خواهیم کوشید تا با آموزش درست و آسان ِ زبان فارسی و آشنایی دادن بیش تر با امکانات بی کران این زبان، به آسان سازی و سامانمندی کاربرد آن یاری برسانیم.
تارنمای زبان و ادبیات فارسی (آریا ادیب) در کاربرد زبان و شیوه ی نگارش خود و درست نویسی، پای بند به آیین های محافظه کارانه نیست و با پرهیز از فرنگی مآبی و عربی مآبی از یک سو، و دوری از فرنگی ستیزی و عربی ستیزی از سوی دیگر، به جای خود و در آن جا که به توانمندی و غنای زبان فارسی ( که مراد ماست) یاری می رسد، از واژه های هنوز دقیق تر و رساتر فرنگی و عربی نیز بهره خواهد گرفت. مراد ما رعایت دقت، درست نویسی و ساده نویسی است تا توده های هر چه بیش تری بتوانند از مطالب آن بهره بگیرند.
ما با بهره گرفتن از اندیشه و آگاهی دانشمندان و صاحب نظران بنام و با برقراری پیوند با دوست داران زبان فارسی و بازتاب نظرات آنان، و با دادن آگاهی های همه سویه پیرامون زبان و ادب فارسی و نمایش جوانب گوناگون نوزایی و نوسازی در آن، در کنار بازگفت ظرایف و توانایی های این زبان و نیز نشان دادن ایرادات و نارسایی های پدید آمده در آن، خواهیم کوشید تا ضرورت رشد و هرچه نیرومند تر ساختن زبان فارسی را از دیدگاه های فرهنگی، اجتماعی و سیاسی نیز مستدل نماییم.
خواست ما از گشودن این صفحه، نه پدیدآوردن جایی برای دادن تنها احکام و آگاهی های روشنفکرانه و آکادمیک درباره ی زبان فارسی، بلکه از جمله فراهم آوردن میدانی برای طرح آن مسایل گرهی در زبان فارسی است که بررسی و روشن نمودن آن ها به نیرومند تر گردیدن و همپا شدن هرچه بیش تر زبان فارسی با کاروان دانش و فرهنگ و تمدن جهانی یاری می رساند.
مراد ما، انجام گفت و گوهای جان دار، پرشور و پرمایه در میان آن کسانی است که پیرامون بخش های گوناگون قلمرو زبان فارسی آگاهی های ارزشمند دارند و برای از میان برداشتن سدهایی که بر سر راه رشد طبیعی این زبان قرار گرفته است، چاره و تدبیری می شناسند.
این عزیزان، اگر همت کرده و با طرح نظرات خود پیرامون هر کدام از موضوعات دسته بندی شده در این تارنما، یا پیرامون هر موضوعی که خود پیشنهاد می کنند، به رشد آن شرط ذهنی ضرور که در بالاتر از آن یاد کردیم، یاری برسانند، در حقیقت وظیفه ی میهنی خویش را انجام داده و دِین خود را به مردم شان پرداخته اند.
ایدون باد
در این صفحه، مراد از گشودن باب گفتگو پیرامون قلمروهای گوناگون زبان فارسی، نه تنها انگشت نهادن بر اهمیت آشنا شدن همه سویه، یادگیری درست و کاربرد شایسته ی زبان فارسی برای دوستداران زبان فارسی و نیز یاری رساندن به ادامه ی کار نوزایی این زبان، بلکه از دیدگاه سیاسی همچنین نمایش افزودگی روزافزون آن خودآگاهی سیاسی در به کارگیری زبان فارسی نیز هست، که بیش از همیشه و از دست کم نزدیک به سه دهه ی پیش، موجب آن گردیده است تا بسیاری از به کارگیرندگان این زبان، البته نه با انگیزه ی بیگانه ستیزی و یا با غرور نابجای ملی، بلکه از جمله با هدف پیکار با بی رمق سازان زبان فارسی و بی رنگ کنندگان فرهنگ ایرانی، در این نبرد شرکت کنند و هرچه ورزیده تر از این زبان، به مثابه جنگ افزاری کارا در برابر آنان، بهره بگیرند.
در خدمت به این نبرد دشوار و دیر پا، تنها نمایش دادن گوشه های شگفت آور زبان فارسی و آشکار ساختن توانایی های شگرف این زبان، از طریق تنها دلخوش ساختن به طرح موضوعات مکتبی و گفتگوهای روشنفکرانه با اهل فن، سرگرمی و دل مشغول سازی ای بیش نیست و نزد ما جایی ندارد.
در راه نا آسان و پر از سنگلاخ دفاع از زبان فارسی و فرهنگ ایرانی، که گذر در آن، در تاریخ ادبیات مردمی ایران سنتی دیرینه و گرانبها دارد و بزرگواران بی شماری درآن عمر و خون و سر داده اند، ما با گروه هایی اجتماعی روبرو هستیم که همیشه سازگار با منافع طبقاتی خود، به فرهنگی که تامین کنندگان این منافع است، اجازه ی یورش به زبان فارسی و فرهنگ ایرانی را می دهند.
دردوران پهلوی در راستای تامین منافع سرمایه داری وابسته، در ضدیت با "عربیت" و به نام "تجدد" و "مدرنیته" و با پذیرفتن لجام گسیخته و بی رویه ی فرهنگ غربی ، خروار خروار واژه و عبارت از زبان های اروپایی را بدون اندکی تامل و درنگ در معانی آن ها و جستجوی کافی برای برابرهای درخورد آن ها، به زبان فارسی زورچپان کردند و پس از پایان یافتن آن دوران، نوبت به گروه دیگری رسید تا دوباره و این بار نیز هماهنگ با منافع طبقاتی خود به فرهنگ دیگری روادید ورود دائمی به حریم زبان فارسی و فرهنگ ایرانی بدهد
وجه مشترک این کار در دو دوران یاد شده آن است که هر دو گروه در هر دو دوران در کنار آن چه که برای رشد زبان و فرهنگ ایرانی البته ضروری بود، با به کارگیری رسانه های گروهی و همگانی و اعمال قدرت و اختیارات دولتی، در یک تهاجم فرهنگی، میدان فراخی از عرصه ی زندگی ایرانی را در اختیار نه پیشروترین، بلکه پس مانده ترین و خرافی ترین بخش های فرهنگ های غیر ایرانی قرار دادند و به قصد چیره ساختن این بخش ها بر شیوه ی زندگی و فرهنگ ایرانیان، کوشیدند از شیوه ی لباس پوشیدن و رفتار و کردار آنان گرفته، تا شیوه ی اندیشه، آداب و رسوم و نیز جشن ها و مراسم سنتی آنان، همگان را به شکل و شمایل دیگری درآورند.
پر روشن است که با به بالا کشیده شدن فرهنگ بیگانه و هرچه بیگانه تر شدن مردم با آداب و سنن پیشین خود، ناگزیر بسیاری از واژه ها و عبارات مربوط به آن آداب و سنن نیز کمیاب ترشده و اندک اندک با بیرون رفتن از دفتر واژگان زبان، جای خود را به واژه های آداب و سنن فرهنگ از راه رسیده بدهد و بدین ترتیب توانایی زبان نیز برای ساختن معانی و مفاهیم نو که آن را به یاری واژه های اصیل در واژگان خود انجام می دهد کاهش یابد و یا کار بهره گیری از آن ها به هنگام دیرتری ( یعنی به هنگامی که دوباره خودآگاهی فرهنگی، سیاسی و ملی جامعه پدیدار و استوار شود) افتد.( ما در نوشته های دیگر نمونه های این رویداد را در تاریخ زبان فارسی نشان خواهیم داد).
نتیجه ی دیگر حمایت سیاسی از سلطه ی یک فرهنگ بیگانه، امروز نیز به رسم دیرین، آن شده است که بسیاری کسان، فرصت طلبانه و تنها به سیاق آنچه که باب روز و مردم پسند است و در پناه آن حمایت سیاسی، در دفاتر و مطبوعات آزاد و مجاز، با شاعر و نویسنده و هنرمند و دانشمند و نقاد و پژوهشگر خواندن خویش، چیزی را بگویند یا بنویسند و به بازار بیاورند که خود هرگز سر سوزنی از آن را حس نکرده و پژوهش و تجربه نکرده اند، بلکه تنها شنیدن و خواندن نوشته های آماده و جانبدارانه ی سیاسی، آنان را به گفتن و نوشتن آن مطالب کشانده است. ما از کار این گونه قلم بدستان در صفحات بسیاری از دفاتر، نشریات و مطبوعات مجاز و رسمی نمونه هایی انیوه داریم که در نوشته های دیگری، به جای خود، آنها را نیز مورد بررسی قرار خواهیم داد. .
آنان که در عمر خود حتی سنگی پرتاب نکرده و یک سیلی دریافت نکرده اند، از گل نازک تر نشنیده و آب و نانشان به جای خود بوده است، نمی توانند از رنج شکنجه شدگان، ، گرسنگان، تهی دستان و نکبت زدگان چیزی بدانند، چه برسد به آنکه اجازه داشته باشند تا اشعار آتشین و یا داستان های شور انگیز و جگرخراش در باره ی آنان بر کاغذ آورند. ما هنگام بررسی کار و تاثیر این ادبیات ساختگی که بر تجربیات نویسندگان خود استوار نیست و با ملاحظات سیاسی نگاشته می شود آشکار خواهیم ساخت که دست بر قضا اندازه ی به کارگیری نادرست و ناشیوای زبان فارسی در کار انبوهی از این گونه قلم بدستان دروغین بسیار بالا و مایه ی شرمساری ایشان است.
زبان فارسی که به دلایل تاریخی با زبان های گوناگونی، به ویژه با زبان عربی، آمیخته شده است و اکنون دیگر بسیاری از واژه ها و عبارات این زبان ها را در دستگاه زبانی خود گوارده و از آن خود ساخته است، امروز به دنبال کوششی که از دست کم سه دهه ی پیش برای چیره ساختن قطعی و نهایی فرهنگ اسلامی بر زندگی و فرهنگ ایرانیان صورت می گیرد، بیش از پیش مورد آسیب قرار می گیرد و به یاری فرزندان راستین خود با استواری و با پیگیری هوشمندانه ای در برابر یورش و تجاوزی که به حریم آن صورت می گیرد از خود دفاع می کند.
از میان ابزار این یورش می توان از تاکید گزاف بر زبان عربی به بهانه ی مسلمان بودن مردم ایران، ملاحظات سیاسی برای یافتن هم پیمانان مسلمان عرب زبان در منطقه برای صف آرایی در برابر دشمنان سیاسی و نیز کوشش ایدئولوژیک برای اسلامی کردن زبان و فرهنگ ایرانی نام برد.
مردم ایران از دیر زمان با تکیه برآکاهی سیاسی خود و عشق همیشگی به سنن فرهنگی و زبان خویش، خردمندانه میان زبان و فرهنگ خود با مذهب و سیاست روز درکشور مرزبندی نموده اند و داهیانه نشان داده اند که باور ایشان به دین اسلام به معنی بی باوری به زبان نیرومند و فرهنگ دیر پا و پرمایه ی آنان نیست و این خصلت برجسته و ویژه ی ایرانیان ، امروز هرچه پرشور و پر توان تر، و دم به دم چشمگیرتر می گردد.
ما در نوشته های این بخش، یعنی در بررسی جایگاه سیاسی زبان فارسی، از یک سو خواهیم کوشید تا با دادن نمونه های مشخص، آن موارد آسیب رسانی به زبان فارسی و فرهنگ ایرانی را که برخاسته از کوشش های سیاسی هواداران فرهنگ اسلامی است آشکار سازیم، و از سوی دیگر می کوشیم تا جایگاه و نقش سیاسی زبان فارسی و فرهنگ ایرانی را به عنوان ابزاری در مبارزه ی جاری مردم ایران برای دستیابی به زندگی شرافتمندانه و بی دغدغه شان، تعیین و ارزیابی نماییم.
امید ما این است که در این راه از راهنمایی ها و یاری هم اندیشان ِدانای خود بی بهره نمانیم. ایدون باد،
چشمم به حرف آمده و بی قرار، لب
کی بشکند سکوت مرا بی گدار، لب
تقدیم تو هزاره ی من! یک هرات چشم
نا قابل است سهم تو یک قندهار، لب
"بودا" دل من است که تخریب می شود
بوسه است مرهم دل ومرهم گذار: لب
می رقصمت چنین که تویی در نواختن
نی : لب، کمانچه : لب، دف و چنگ و دوتار: لب
در حسرتم که اول پائیز بشکفد
بر شاخه ات شکوفه ی سرخ انار - لب
با من برنو به دوش یاغی مشروطه خواه
عشق کاری کرده که تبریز می سوزد در آه
بعدها تاریخ می گوید که چشمانت چه کرد؟
با من تنها تر از ستارخان بی سپاه
موی من مانند یال اسب مغرورم سپید
روزگار من شبیه کتری چوپان سیاه
هرکسی بعد از تو من را دید گفت از رعد و برق
کنده ی پیر بلوطی سوخت نه یک مشت کاه
کاروانی رد نشد تا یوسفی پیدا شود
یک نفر باید زلیخا را بیاندازد به چاه
آدمیزادست و عشق و دل به هر کاری زدن
آدم ست و سیب خوردن، آدم است و اشتباه
چشم وا کن ! تا طلسم هرچه جادو بشکند!
لب گشای از هم که بازار هیاهو بشکند!
گیسوانت را بیفشان دختر دریا ! که موج –
عرشه را همراه با سکان و پارو بشکند!
خوُد را بردار از سر ! باز کن از تن زره!
تا صف جنگاوران بازو به بازو بشکند!
هر چه محکم باشم اما یک نگاهت کافی است
تا که کوه طاقتم از هر دو زانو بشکند!
تا سلامت رد شوم یک دم بخوابان تیغ را!
بیم دارم در عبورم طاق ابرو بشکند!
احتمالش میرود روز قیامت ناگهان-
موقع وزن گناهانم ترازو بشکند !
به گمانم که آب و نان
داری...
که فقط حرف و گفتمان داری
گفتمان کار خوب و نیکویی
است
چیز دیگر به غیر از آن داری؟!
مثلاً طرح یا که برنامه
یا نه! اصلاً بگو توان
داری؟
در صفای تو شک ندارم من
نه فلانیّ و نه فلان داری!
نور ایمان ز چهرهات
پیداست
بر جبین از خدا نشان داری
تا نگردد ریا، به پیشانی
موی چتری چو سایهبان
داری!
در ستادت علاوه بر "اخوی"
یک اکیپ از برادران داری
(یک نفر از برادران
میگفت:
عشقِ بنزی، ولی ژیان داری!
آن قدر ساده زیست هستی که
خبر از نرخ سنگدان داری!
نه فلان جا آپارتمان داری
نه سهام دپارتمان داری
یک پتو جای مبلمان داری
جای فنجان هم استکان داری)
باید امّا عملگرا باشی
گرچه پارتی در آسمان داری
رستم از هفت خوان گذر کرد
و...
تو هزاران هزار، خوان داری
هی نگو من فلان و من بهمان
گوشه چشمی به الامان داری؟!
هی نخواهی به ما بگویی که:
در گلو تیغ و استخوان داری
از مصادیق ظرفیت، شکم است!
مثل ماها تو هم دهان داری
چه کسی از شعار، سیر
شدهاست؟
نکند قوت رایگان داری؟
یو کن اسپیک خارجی! احسنت!
از کجا مدرک زبان داری؟
نکند مثل دیگران دستی
در مدیریّت جهان داری؟
این که خوب است! یک نفر
میگفت:
قصد تسخیر کهکشان داری!
نامزد جان! از این هوس
بگذر
تو مگر عمر جاودان داری؟
فکر نان باش؛ خربزه آب
است!
چند سالی مگر زمان داری؟
اشتغال، ازدواج، مسکن و
...
توی خانه، خودت جوان داری
نه! خدایی برای این مردم
فکر تامین خانمان داری؟!
یا که در چاد و آنگولا
یکسر
قصد عمران لامکان داری؟!
دلمان خون و زخممان
چرکین...
قصد تعویض پانسمان
داری؟!
حرف آخر: برای این شاعر
پست خوبی در اصفهان داری؟!
یا نه! جای دلستر انگور!
عیش با نوش شوکران
داری؟!
مثل سابق غزلم ساده و بارانی نیست
هفت قرن است در این مصر فراوانی نیست
به زلیخا بنویسید نیاید بازار
این سفر، یوسف این قافله کنعانی نیست
حال این ماهیِ افتاده به این برکه خشک
حال حبسیهنویسی است که زندانی نیست
چشم قاجار کسی دید و نلرزید دلش
بشنوید از من بیچشم که کرمانی نیست
با لبی تشنه و بیبسمل و چاقوئی کند
ما که رفتیم ولی رسم مسلمانی نیست
عشق رازیست به اندازهی آغوش خدا
عشق آن گونه که میدانم و میدانی نیست
آمدی گریه کنی شعر بخوانی بروی نامه ای خیس به دستم برسانی بروی
در سلام تو خداحافظی ات پیدا بود قصدت این بود از اول که نمانی بروی
خواستی جاذبه ات را به رخ من بکشی شاخه ی سیب دلم را بتکانی بروی
جای این قهوه ی فنجان که به آن لب نزدی تلخ بود این که به جان لب برسانی بروی
بس نبود اینهمه دیوانه ی ماهت بودم؟ دلت آمد که مرا سر بدوانی بروی؟
جرم من هیچ ندانستن از عشق تو بود خواستی عین قضات همه/دانی بروی
چشم آتش! مژه رگبار! دو ابرو ماشه! باید این گونه نگاهی بچکانی بروی
باشد این جان من این تو، بکُشم راحت باش ولی ای کاش که این شعر بخوانی بروی
چشمهای تو چه زیباست خدا رحم کند
ماه هم محو تماشاست خدا رحم کند
روی دیوار بلند دل بیایمانم
سایهی وسوسه پیداست خدا رحم کند
جای مهتاب به آن چشم نگاهی بکنید
ماه مجنون شده لیلاست خدا رحم کند
شانهام خم شده از بار گناه و تردید
دوزخ عشق همین جاست خدا رحم کند
ننگ بر نام اگر از تو مرا دور کند
عصر من عصر زلیخاست خدا رحم کند
جای منع من دیوانه کمی فکر کنید
موج دیوانهی دریاست خدا رحم کند