ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

برای آمدنت ...

چقدر بغض بخوانم سکوت بنویسم؟
چقدر حرف دلم را منوط بنویسم؟

... چقدر درّه بمانم به قلّه خوش باشم؟
به پای دامنه‌ها از سقوط بنویسم؟

چقدر دست من از پا درازتر باشد؟
برای آمدنت هی قنوت بنویسم؟

چه می‌شود که بیایی و شعرهایم را
به خط بوسه به زیر گلوت بنویسم؟

و یا به جوهری از رنگ سیب روی لبت
دو آیه از لب خود، از هبوط بنویسم

به جای بودن و ماندن، به جای آغوشت
نصیب من شده از جستجوت بنویسم

شاهنامه فردوسی ورزش در ادبیات ایران زمین(مقاله)

فردوسی و شاهنامه، دو نامی که بزرگی را در ذهن تداعی می کند و ریشه دار بودن و غنای فرهنگی و هویت داشتن ملتی را فریاد. بدون شک سختن گفتن درباره شخصیتی همچون فردوسی و اثری بزرگ چون شاهنامه کاری نیست که در این مجال و مقامی بگنجد و از قلم همچو منی با بیانی الکن ساخته باشد. اما اگرجرأت و جسارت قلم زدن در این باره را ندارم لااقل می توان احساسی را که از خواندن و مطالعه و سرو کله زدن با صفحات و ابیات مختلف آن به بنده دست داد بیان کنم، احساسی که با " افسوس" و اندوه همراه بوده و هست. افسوس از اینکه چگونه می شود باور کرد ملتی با داشتن این تاریخ این سابقه، این فرهنگ، این کتاب، این حکیم، امروز" جهان سومیش" بخوانند و بدانند...؟! این احساس وقتی بیشتر بر روح و فکر خواننده سنگینی می کند که بدانیم فردوسی فقط یک نفر از انبوه چهره های برجسته و تاریخی این مملکت و شاهنامه فقط یکی از آثار نفیس و معرف فرهنگ و تاریخ این سرزمین است. شخصیت و کتابی که با ایجاد حس غرور و اعتماد به نفس و شخصیت بخشیدن خود به تنهایی می تواند استقلال و ترقی ملتی را تضمین کنند.
بگذریم از اینکه این ملت علاوه بر این صاحب" کتاب کتابها" هم هست و خود را رهرو شخصیت تابناک و قهرمان بی همتای همه عرصه ها یعنی علی(ع) می داند که می توانند جهان را از بند نجات دهند و به سمت سعادت و رستگاری رهنمون کنند، بگذریم.

سخن کوتاه اینکه شاهنامه کتابی است که اگر نگوییم بر هر انسانی اما می توان به جرأت گفت هر ایرانی لازم و بلکه واجب است حداقل در عمر خود یکبار آن را بخواند تا اولا بداند و آگاه باشد که او شناسنامه ای به غیر از شناسنامه ثبت احوال هم دارد و همچنین بی شک این کار در شناساندن تاریخ سرزمین و معرفی هویت و اصل و نسب او ولاجرم ایجاد احساس غرور و اعتماد به نفس برای روی پای خود ایستادن و استقلال سرزمین را فریاد کردن بی تأثیر نیست.

این نوشتار هم همانطور که از عنوانش پیدا است در ارتباط با موضوعی از موضوعات مختلف شاهنامه است. موضوعاتی که هر کدام می توانند عنوان یک کتاب قطور یا انگیزه یک تحقیق طولانی باشند. چنانکه هستند موضوع انتخابی ما ورزش در شاهنامه است. در نگاه اول شاید موضوع غریب و گنگی به نظر آید اما سعی خواهیم کرد با توضیحات بعدی نشان دهیم که به هیچ وجه چنین نیست. ابتدا درباره انگیزه و چرایی انتخاب این موضوع توضیح می دهم:

رابطه شغلی با ورزش و مسئولیتی که در این باره بر عهده دارم همچنین مشغله همیشگی ذهنی و فکری که از دوران کودکی تاکنون، خواسته و ناخواسته درباره ورزش داشته ام به علاوه در روزگاری که در آن واقعیم: رویدادها و حوادث و جریانات مختلفی که در کشور ما و در جهان رخ می دهد. همگی حکایت از اوج گیری " جنبش احیاء" در سرزمین ما و در گوشه و کنار جهان می کنند. احیاء خویشتن و بازگشت به هویت اصیل ملی و فرهنگی. در چنین زمانه ای ملتی که مدعی است می خواهد به خود و داشته های با ارزش خویش تکیه کند فراتر از شعار و برای تحقق این خواسته و برای نیل به مقصود بیش از هر اقدام و عملی باید به " شناخت" دست بزند. شناخت همان داشته های با ارزش و سرمایه های بزرگ مادی و غیرمادی. شناخت در همه زمینه ها و همه جنبه ها. در جهان پیچیده امروز برای خودکفایی، مستقل بودن و" خود" بودن تنها استقلال در یک بعد از ابعاد زندگانی اجتماعی و جهانی کافی نیست.

برای دستیابی به این شناخت باید به تعبیر مرحوم شریعتی به استخراج و تصفیه منابع فرهنگی خود از زیر غبار قرنها دست زد. در این میان ورزش هم به عنوان پدیده ای که از دیرباز با بشر زندگی کرده و دسته ای از نیازهای اصیل او را پاسخ می داده است با پیشرفت زمان و دگرگونی شرایط تکنیکی و اقتصادی زندگی دستخوش تغییر و تکامل و تحول شده است نمی تواند از نظر دور باشد. به ویژه وقتی بدانیم که امروز ورزش در دنیا و از چشم جهانیان صرفا به معنای بازی و سرگرمی گذراندن فراغت نیست و دارای بار سیاسی، فرهنگی، اقتصادی هم هست و در زندگی امروز از جایگاه بسیار مهمی برخوردار شده، اهمیت این امر بیشتر نمایان می شود.

ورزش هر چند از نظر ابعاد فنی و تکنیکی" مرز" و " قومیت" و " فرهنگ" نمی شناسد اما ازنظر موضوعی که فرهنگی هم هست، در هر سرزمین و در نزد هر ملتی باید فرهنگ خاص خودش را داشته باشد. تا آن ملت بتواند هویت خود را در ورزش و در جهان ورزش و در چشم جهانیان ورزش اثبات و اعلام کند. ورزش به نوبه خود می تواند از علائم و نمادهای استقلال ملت و فرهنگی باشد و جالب این است بدانیم که به حکم تجربه و تکیه بر واقعیات ورزش زمانی می تواند در مملکتی ریشه دار و بنیانی باشد و سطحی و تقلیدی و روبنایی نباشد که متناسب با فرهنگ و منطبق با ارزشهای فرهنگی آن مملکت باشد- این است که امروز ورزش در غرب پیشرفته است چون با معیارها و ملاکهای فرهنگی جامعه غربی همخوان و سازگار است و با زبان مردم آنجا همزبان است اما در کشورهای توسعه نیافته و عقب مانده، در حد" ادا" و تقلید است و درخشش آنها در میادین بین المللی همچون یک " جرقه" و بعد هم تمام!

علت اصلی این وضع این است که ورزش در این کشورها همچون اکثر صنایع و تکنیک ها و..." وارداتی" است و غرب در حیطه ورزش نیز تز" اکسیدانتالیسم و اگوسانتریسم" خود را به باورها نشانده و به افکار و اذهان تلقین کرده است که تنها راه پیشرفت در ورزش، تقلید کورکورانه از غرب است و پیمودن راهی که غرب می پیماید آن هم نه در محتوی که در فرم.

حال در جامعه ای که گرد به خویش کافری و کتمان خویشتن را از چهره زدوده و قصد دارد به خویشتن اصیل و فرهنگی خویش رجعت کند ورزش هم باید بر ارزش های فرهنگی و ملی استوار باشد و اگر فن و تکنیک را که صاحب ندارد و اختصاص به نژاد و ملت خاصی ندارد از دیگران اخذ می کند از لحاظ اخلاق و صفات و راه و رسم، منش و خصلت ها و... باید از فرهنگ، تاریخ و قهرمانان خود الگو بگیرد و از ورزشی دارای شناسنامه، هویت، و شخصیت برخوردار باشد تا در میادین بین المللی و در حضور بیگانگان نمایانگر یک فرهنگ و سمبل واقعی یک ملت باشد...

خوشبختانه از نظر " ورزش" هم کشور ما بی اصل و نسب نیست اگر تاریخ را و آثار ادبی و حماسی این سرزمین را مطالعه کنیم، خواهیم دید که در حیطه ورزش و هنر رزم و شخصیت های پهلوانی و ورزشی، تاریخ ما حرف های بسیاری برای گفتن دارد، حرف هایی که حتی برای امروزیان مفید و برای ساختن آینده به کار بستنی است.

شاهنامه یکی از این آثار و از مهمترین این آثار است. کتابی جامع و کامل که خود به تنهایی قادر است در هر زمینه های گذشته و سابقه این سرزمین را معرفی کند. آن هم معرفی که با توجه به وسعت نظر و دیدگاه محققانه این شاعر بزرگ و ادیب متفکر، خالی از تعصب کور و جانبداری های ناسیونالیستی از نوع قرن بیستمی! آن است.

باری، همانطور که اشاره شد" ورزش" ابزارهای ورزشی و جایگاه فرهنگی و مردمی آن در شاهنامه موضوع و عنوان این رساله است موضوعی که ابتدا برای من هم این تصور را به وجود آورد که چگونه می شود از آن به اندازه یک رساله مورد قبول لااقل از لحاظ تعداد صفحات مطلب و سوژه بیرون کشید آن هم در کتابی که در هیچ جای آن اشاره ای به ورزش و ورزشکاری نشده است. اما همین آدم نابلد وقتی کار را آغاز کرد تا به پایان رساندن آن نزدیک یک سال و نیم وقت صرف آن کرد و اینک که آخرین سطور این رساله را به عنوان مقدمه به رشته تحریر درمی آورد خوب می داند که ورزش در شاهنامه موضوعی است که فقط یک رساله و یک فرد و یک سال نمی تواند حق مطلب را درباره آن ادا کنند و این کار به ابزار و توانایی ها و زمان بسیار بیشتر از این احتیاج دارد.

این است که در همین ابتدا باید اعتراف کنم لازم است به عنوان نوشته یک پیشوند " مقدمه ای بر..." اضافه شود و بدون این که قصد تواضع و شکسته نفسی! داشته باشم اگر حتی بتوان نام آن را " مقدمه" گذاشت. با همه این ها امیدوارم این کار ضمن این که گامی بسیار کوچک در جهت احیاء ارزش های ملی و فرهنگی مملکت خود باشد و لااقل به خودم ثابت کرده باشم که ما در ورزش هم " حرف" برای گفتن داریم. آن هم حرفی که در بطن و متن تاریخ و فرهنگ این سرزمین می جوشد و بر قلم و زبان جاری می شود، اسباب رضایت خوانندگان محترم و اساتید ارجمند و ادیب نیز واقع شود و نقص ها و کاستی ها را ضمن تذکر به اینجانب به بزرگواری بر این شاگرد کوچک خود ببخشایند.

متاسفانه به خاطر کمبود منابع و ماخذ علمی و دقیق در این مورد برای انجام این تحقیق اصل و تکیه کار روی خود شاهنامه متمرکز شده و اطلاعات مستقیم و غیرمستقیمی که این کتاب درباره ورزش در آن روزگار می دهد. شیوه کار هم بدین ترتیب بود که ابتدا دوبار شاهنامه خوانده شد و در حین مطالعه هر جا به واژه یا داستان یا نشانه ای که به ورزش، پرورش جسم، تربیت بدن، پهلوانی و... ارتباط داشت برخورد می کردم علامتگذاری می شد. در حین علامتگذاری موضوعاتی به عنوان سرفصل انتخاب می شد و پس از مطالعه دوباره شاهنامه بر اساس موضوعات، فیش برداری به عمل آمد که این کار با پیاده کردن فیش ها و تقسیم بندی موضوعی آنها پیگیری شد.

این نکته نیز قابل ذکر است که برای مطالعه شاهنامه از دو نسخه متفاوت استفاده شده است که یکی شاهنامه ای که انتشارات جاویدان با مقدمه محمدعلی فروغی چاپ و منتشر کرده است که به گفته ناشر آن" از روی صحیح ترین و معتبرترین نسخ موجود" تهیه شده است و دیگری شاهنامه ای که محققان فرانسوی آن را گردآوری و تهیه کرده اند و در سال 1370 به وسیله سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی چاپ و منتشر شده است. لازم است به این نکته هم اشاره شود که در این رساله هر کجا که سخن از شاهنامه شده و به شاهنامه استناد شده و در پانویس صفحات ذکری از شماره صفحات آمده، منظور شاهنامه انتشارات جاویدان است. از شاهنامه محققان فرانسوی به عنوان " شاهد" یا " میزان" استفاده شده و هر جا که شک کرده ایم با رجوع به آن تصمیم نهایی را گرفته ایم.

در ینجا لازم است کمی هم درباره تحقیق و محتویات آن سخن گفته شود. نقطه آغاز این بحث را ما یک سؤال قرار داده ایم و عزم را برای یافتن پاسخ این سؤال جزم کرده ایم که آیا اصولاً در شاهنامه چیزی به نام ورزش وجود دارد یا خیر...؟ انگیزه علت راه یافتن این سؤال در ذهن این است که ما در سراسر شاهنامه جایی به طور صریح و آشکار به واژه ورزش در معنایی که امروز از این کلمه می فهمیم و منظور و عنوان این تحقیق است برنمی خوریم و اگر در چهارجای شاهنامه واژه ورزش به چشم می خورد به معنای مشق کردن و زراعت استعمال شده است. به همین علت برای یافتن این سؤال باید از روی نشانه ها و آثار پی به موثر و علت ببریم.

برای این کار ما در فصل اول بخش اول به اثبات وجود ورزش در شاهنامه پرداخته ایم و خوشبختانه بر این کار هم موفق شده ایم. راه پاسخ به سؤال و اثبات ورزش در شاهنامه را از مطالعه طبقه ای به نام پهلوانان که بیش از هر چیز به زور و بازوی خود متکی بودند و به خاطر برخورداری از توانایی های جسمی و مهارتهای رزمی که از راه آموزش و تمرین و مرارتهایی که امروزه ورزش نامیده می شود به دست آورده بودند نقش و کارکردها، جایگاه طبقاتی آن را در جامعه آن روزگار مشخص کرده است. و همچنین بررسی تعلیم و تربیت آن روزگار و نقشی که آموزش مهارتهای رزمی و آموزشی جسمانی یعنی آنچه امروز ورزش نامیده می شود در ارکان تعلیم و تربیت داشته است، یافته ایم.

در فصل بعدی به بررسی اهمیت و جایگاه ورزشی در شاهنامه پرداخته ایم. برای این کار ابتدا کارکردهای ورزش را بررسی کرده ایم تا اهمیت ورزش در اجتماع معلوم شود و آنگاه برای نشان دادن جایگاه ورزش جایگاه طبقه پهلوانان، یعنی طبقه ای که ورزش را از روی وظیفه و به عنوان حرفه انجام می دادند، را نشان داده ایم. نشان دادن جایگاه طبقه پهلوانان نیز با بررسی و نقش و حساسیت کارکردهای گسترده و وظائف مختلف این طبقه که جامعه از آنان انتظار داشته است، معلوم می شود علاوه بر کارکرد و نقش پهلوانان با بررسی ارزشهای اجتماعی آن روزگار نتیجه می شود ارزشهای منبعث از ورزش مثل زورمندی، تنومندی، هنرمندی( به معنای هنر رزم)، رادمردی، جوانمردی، شجاعت، دلیری و... در کنار سایر ارزشهای والای اجتماعی مثل خردمندی، نژاد و گهر( دودمان) خداپرستی و عدالت و... و حتی به عنوان مکمل آنها مطرح می شود که این از اهمیت ورزش و تعلیمات ورزشی و در یک کلام ارزش ورزش در آن روزگار حکایت می کند.

پس از اثبات وجود ورزش و نشان دادن اهمیت و جایگاه ورزش در شاهنامه به مطالعه " ورزش در شاهنامه" پرداخته ایم ورزش در شاهنامه عنوان کلی بخش دوم این رساله است که در آن ضمن ارائه کلیاتی درباره ورزش در شاهنامه انواع رشته های ورزشی به طور جداگانه بررسی شده است که هر رشته در فصلی، جداگانه مطرح و با استناد به ابیات شاهنامه مورد به مورد از نظر چگونگی انجام، زمان، مکان، کارکرد، طبقات و ابزار و... بررسی شده است. در این بخش علاوه بر انواع رشته های ورزشی، در فصل دیگری راجع به مربیان ورزش، سال های شروع آموزش ورزش، جوایز ورزشی، مکانهای ورزشی، زنان و ورزش و... صحبت شده است.

در بخش سوم به نتیجه گیری پرداخته ایم. و اینکار را باز با تکیه بر خود شاهنامه انجام داده ایم. برای اینکه ببینیم نتایج عینی و عملی ورزش در شاهنامه چه بوده و این رشته های مختلف ورزشی، این آموزشها و مربیان و... در عمل چه نتایجی را به بار می آورند و مولد چه طبقه و تیپ از افراد و مروج چه نوع فرهنگ و مرامی بوده است. راهی نیست جز آنکه کارآکتر، مرام، خصلت ها و خلقیات طبقه پهلوانان بررسی شود با مطالعه این بخش نتیجه ای که حاصل می شود آن است که ورزش در شاهنامه، تیپ و طبقه ای را به نام پهلوانان پرورش می داده است و مروج فرهنگی به نام پهلوانی.
طبقه ای که از تمام خصلتهای انسانی برخوردار بود و با دورانداختن گرد غرور و فریب و با تکیه بر نیروی یزدان پاک، به خدمت به خلق و مملکت و مظلومین می پرداخت و برای حاکمیت عدالت و دفاع از حق شمشیر می زد و در این راه جان فدا می کرد و خود را چیزی جز" تیغ ایزدی" نمی دید، یعنی وسیله ای که در راه رضای ایزدی، در خدمت پاکی ها و نیکی ها و در جدال با ظلمت ها و زشتی ها بود و فرهنگی که مبلغ و مروج ارزشهای بزرگ و فطری انسان بود و توکل و اخلاص و آزادگی و... را تبلیغ می کرد و به پهلوانان بچه گان آموزش می داد و به ضرب شمشیر و سخن پهلوانان آن را در جامعه و در نزد طبقات دیگر رواج می داد. ورزش در شاهنامه در واقع انسان و فرهنگی را تربیت و تبیلغ می کند که جهان آن روز و جهان امروز و جهان فردا همیشه آرزوی تحقق عینی و عملی اش را در بطن و متن زندگی داشته است ... و متاسفانه اصلاً و یا بسیار نادر آنهم در مقطعی کوتاه از تاریخ آن را لمس کرده و به چشم دیده است.

در شاهنامه جایی به کلمه" ورزش" به معنایی که امروز، از آن برداشت می کنیم برنمی خوریم. در این اثر بزرگ، چهار بار کلمه ورزش به کار برده شده که هر چهار بار معنای کشت و کار و زراعت کردن می دهد اما این به معنای آن نیست، که در آن روزگار و درشاهنامه به مسأله ورزش به صورت مستقیم و یا غیرمستقیم اشاره و حتی پرداخته نشده است. همانطور که در مقدمه این رساله درباره ورزش و تاریخ ورزش سخن گفته شد، ورزش به معنای حرکاتی که به قوی شدن و سالم ماندن جسم و تن انسان کمک می کند از دیرباز وجود داشته و تقریباً مترادف با حرکت است و حرکت با پیدایش هستی و انسان همزاد و قرین است. اما موضوع و عنوان مقاله ما ورزش در شاهنامه است. می خواهیم بدانیم آیا درشاهنامه اصولاً چیزی به نام ورزش وجود داشته یا خیر. آیا در کتابی که در آن به مسائل و جنبه های مختلفی از حیات فردی و اجتماعی برمی خوریم، به مسأله ورزش هم اشاره شده است و ورزش هم در آن از جایگاه و اعتباری برخوردار هست یا نه...؟

فرض ما این است که ورزش در شاهنامه وجود داشته و در آن روزگار از عمومیت و اهمیت خاص و اعتبار بالایی هم برخوردار بوده است و دارای کارکردهای مهمی هم بوده است.

در کتابی که در آغاز آن به این بیت برمی خوریم

که پژوهنده نامه باستان

که از پهلوانی زند داستان

نمی تواند ورزش جایگاهی نداشته باشد. کتابی که در آن موضوعاتی چون پهلوانان و جنگ و هنرکردن و شکار عناوین داستانها و سرسلسله ماجراها را تشکیل می دهد، ورزش حتماً جای خاصی را دارد که ما در این تحقیق در جستجوی یافتن جایگاه، مشخصات و خصوصیات ورزش در این کتاب بزرگ هستیم تا با اثبات آن نشان دهیم در این سرزمین همانطور که هنر و شعر و ادبیات و علم و فرهنگ و عرفان و تکنیک و حکومت و سیاست و ... از ریشه های کهن و متکی بر هویت اصیل ملی برخوردار است، ورزش هم نه تنها وجود داشته که هویت خاص و منحصر به فرد خود را داشته و در جامعه از جایگاه بسیار معتبری برخوردار بوده است.

برای این کار ابتدا به سراغ این موضوع می رویم که با آنکه در شاهنامه به واژه ای که معنای ورزش کردن بدهد برنمی خوریم و حتی به طور مستقیم اشاره نمی شود که مثلاً در آن روزگار فلان پهلوان در اوقات فراغت ورزش می کرد و تن قوی می ساخت و... چگونه می توان نشان داد که ورزش حتماً وجود داشته؟ سپس به اهمیت، نقش و جایگاه ورزش اشاره خواهیم داشت که این کار از طریق نشان دادن کارکردهای ورزش در شاهنامه و همچنین بررسی نقش و کارکرد و اعتبار طبقات یا گروههایی که ورزش می کرده اند روشن می شود اگر این گروهها و طبقات از اهمیت برخوردار باشند، معلوم است که ورزش هم از جایگاه و اهمیت بالایی برخوردار است و این در حالی بهتر قابل دفاع خواهد بود که بدانیم اهمیت آن گروهها به خاطر مهارتهایی است که از طریق ورزش کردن کسب شده اند و به ضرب آن مهارتها می توانند در آن طبقه و گروه قرار بگیرند و با اجرای کارکردهای منحصر به فرد نقشی را که جامعه از آن انتظار دارد به خوبی ایفا نمایند.


پهلوانان و آموزشهای پهلوانی

یکی از طبقات اجتماعی و گروههای جامعه که در شاهنامه و در دوره های مختلف آن وجود دارد و نقش حساسی را در داستانها و تعیین سرنوشت بسیاری از حادثه ها ایفا می کند، طبقه پهلوانان است این طبقه ای است که به طور مشخص از دوران کشف آتش به وسیله جمشید پدید می آید. در این دوره همه طبقات اجتماعی مشخص می شود و نقش و کارکرد هر کدام تعیین می شود. طبقه پهلوانان پس از طبقه روحانیون قرار می گیرد و اهمیت آن به خوبی مشخص می شود.

این طبقه کارکردهای مهمی را به عهده دارد که در جای خودش( اهمیت ورزش) به آنها خواهیم پرداخت. اما به طور خلاصه باید بگوئیم: حفظ تمامیت ارضی مملکت و کیان سلطنت و دفاع از خاک و ناموس مردم سرزمین خودی بر عهده این طبقه بوده ست. به همین خاطر اینان طبقه بزرگ و فراگیری را تشکیل می دادند. رهبری ارتش و سازمان نظامی و انتظامی آن بزرگوار را هم بر عهده داشته اند. پهلوانان برای انجام وظیفه خود و ایفای کارکردهای تعیین شده، بیش از هر چیز- جدا از مسائل معنوی و روحی- لازم داشتند که هنر رزم را بدانند هنری که به وسیله آن ضمن کسب توانایی های جسمانی و بدنی، قادر باشند از ابزار و ادوات جنگی آن روزگار مثل نیزه و زوبین و شمشیر و تیر و کمان و مهارتهای لازم رزمی مثل سواری و کشتی و شنا و کوهنوردی و مشت زدن و... استفاده کنند. " هنر رزم" چیزی ذاتی و مادرزادی نبود که هر پهلوان و رزمنده ای مادرزاد این هنر را بداند و بدون طی هیچ مرحله آموزشی خاص قادر به انجام آن و استفاده از ابزار آن و صاحب همه مهارتهای مربوط به آن باشد. دلیل این امر هم آن است که پهلوانی موضعی ذاتی و نژادی نبود هر چند که بعضی خانواده ها پهلوان پرور بودند.

اما این به معنای آن نبود که هیچ جوان تازه کار گمنامی نتواند به جرگه پهلوانان راه یابد. ابتدایی ترین شرط راه یافتن توانایی جسمانی برای کسب آموزشها و مهارتهای رزمی بود. آموزشهایی که همان طور که در جای خود بدان اشاره خواهد شد، صرفاً به مسائل مادی و آموختن هنرهای تکنیکی و فیزیکی محدود نمی شد و در آن درس اخلاق و منش پهلوانی از اهمیت بسزا و مهمی برخوردار است. درباره این موضوع در بخش " دست پروردگان" بیشتر توضیح خواهیم داد.

برگردیم سر بحث اصلی:

پس پهلوانان پیش از پهلوان شدن و برای پهلوان شدن ناگزیر از طی مراحل خاصی، مرحلی که با آموزشهایی همراه و تمرین تکرار و تداوم این آموزش ها خود مرحله دیگری بود، این آموزشها و تمرین این آموزشها در واقع همان چیزی است که امروز به آن " ورزش" گفته می شود و امروزه نیز در جهان از علاقمندان و مشتاقان فراوانی برخوردار است. آموزشهایی که نوباوگان، نوجوانان و نوخاستگان برای قوی ساختن جسم، پرورش تن، تزکیه روح و کسب مهارتهای جنگی در شرایط صلح و غیرجنگی می دیدند و با طی موفق این آموزشها در سلک پهلوانان و مردان جنگی در می آمدند و در زمان لازم برای انجام وظیفه و بعضی کارکردهایی که بر عهده داشتند، از آنها عملا و در میدان رزم علیه دشمن استفاده می کردند.
همچنین باید دانست که از طریق این آموزشها بود که فرهنگ پهلوانی یعنی فرهنگ غالب و حاکم آن روزگار از نسلی به نسل دیگر منتقل می شد و در جامعه اصالت و حاکمیت خود را حفظ می کرد.

البته همانطور که در فصل " کارکردهای ورزش" خواهد آمد، از این مهارتها و هنرهای کسب شده، علاوه بر میدان نبرد در موارد دیگری مثل جشن ها و مهمانی ها به عنوان یک وسیله تفریح استفاده می شده است، همچنین شهریاران و پهلوانان از آنها برای پرکردن اوقات فراغت خود بهره مندی می شدند و مثلا از هنر سواری و تیراندازی برای شکار استفاده می کردند.


2- ورزش و تعلیم و تربیت

برای اثبات وجود ورزش در شاهنامه ابتدا نشان دادیم که به خاطر وجود طبقه پهلوانان و نقشها و وظایف اجتماعی که اصولا فلسفه وجودی این طبقه را توصیف می کند آموزشها و مهارتهایی لازم بوده است که پهلوانان با برخورداری از آن" پهلوان" می شدند. و با کسب آنها قادر به انجام نقش و وظیفه اجتماعی خود می گشتند پس اگر به طبقه ای به نام پهلوانان در شاهنامه قائل باشیم لاجرم و بدون تردید باید به وجوه و ضرورت این آموزشها و مهارتها هم در آن روزگار معتقد باشیم آموزشها و مهارتهایی که امروز به نام ورزش مشهور و نامیده می شود. در کتابی که اصولا موضوعش شرح پهلوانی ها است و سرگذشت زندگی پهلوانان و نمی توان در وجود طبقه ای به نام پهلوانان شک کرد.

برای تحکیم استدلال خود و بهتر نشان دادن وجود واقعیتی به نام ورزش و همچنین اهمیت آن در شاهنامه می توان به مسئله تعلیم و تربیت اشاره کرد وقتی که در موارد مختلف در این کتاب می بینیم که شهزادگان و شهریاران نیز همپای پهلوانان و در نزد پهلوانان نامی و کهنه کار همان آموزشها را می بینند و ملزم به کسب آن مهارتها هستند تا با طی این مراحل و کسب آن مهارتها و طی آن آموزشها برای ورود به مرحله ولایتعهدی و سپس شهریاری آبدیده و آماده شوند در واقع پی می بریم که ورزش و فعالیتهای وابسته به آن فراتر از مهارتی برای پهلوانان، یک امر تعلیم و تربیتی بوده که ضمن عمومیت آن در جامعه به ویژه درنزد دو طبقه عمده و مهم جوامع آن روز کسب مهارتها و انجام صحیح آنها یک وظیفه ضروری و حتمی بوده و شهریاران هم مثل پهلوانان و شاید مثل طبقات دیگر جامعه ملزم بودند که در دوران کودکی و نوباوگی در نزد اساتید و مربیان مخصوص آنها را طی و کسب کنند. در واقع می توان گفت اگر نه همه اما بخش عمده ای از موارد تعلیم و تربیت آن روزگار به آموزش و مهارتهایی اختصاص داشته که امروزه آن را ورزش می نامیم. یا به دیگر سخن یکی از نقشهای مهم ورزش در روزگار گذشته نقش تعلیم و تربیتی آن بوده است.

آه است ...

1-

آه است خیابان به خیابان به لبم

از این همه بی تفاوتی در عجبم

تو مثل مسافری که دیرش شده است

من مثل چراغ قرمز نیمه شبم


2-

ای بی تو زمانه سرد و سنگین در من 

ای حسرت روزهای شیرین در من

بی مهری انسان معاصر در توست

تنهایی انسان نخستین در من

حماسه دینی ـ بت شکن بابل


حماسه در عربی از ماده حمس یحمس حمساً، به معنای دلاوری و استواری در کار یا به معنای به خشم و به هیجان آوردن کسی است.

حمس (با ضمه عین الفعل) معنی مطاوعه دارد. یعنی دلیر و بی باک شد.

حمس و حمیس به عنوان صفت و به معنای شجاع و دلاور است.

اما در فارسی «حماسه» یک اصطلاح است و به معنای کاری پهلوانی و خارق العاده که موجب تحولی بزرگ در جامعه باشد، به کار می رود.

بنابراین حماسه با قهرمانی و پهلوانی کاملاً متفاوت است، اگر چه پهلوانی و قهرمانی نیز جزوی از حماسه است و از آن بیگانه نیست. همان طوری که چنگال عقاب، جزوی از عقاب است، اما چنگال عقاب به تنهایی عقاب نیست. مثلاً در شاهنامة فردوسی، پیکار ها و رزم و جنگ های رستم حماسه است، زیرا در عین پهلوانی های بسیار، در نبردهای گونه گون، موجب تحولات سیاسی و جمعی فراوان در ایران می شود. سلطة انیران و اهریمن رفتاران بیگانه را از میان می برد و آیین های خوب ایرانی، که همانا بر بنیاد عقل گرایی و خردورزی است و نمونة برجسته و نمایان آن در داستان رستم و اسفندیار، آشکار است، برجای می ماند.

و گرنه این که دو پهلوان به میدان بیایند و به جنگ و ستیزه بر خیزند و پس از تقلای بسیار، یکی دیگری را به خاک هلاک بنشاند، اگر تحولی به بار نیاورد حماسه نیست.

مثلاً نبرد رستم با اشکبوس کشانی، به تنهایی حماسه نیست، بلکه کاری قهرمانانه و پهلوانی است، اگر چه و البته که جزوی از کل حماسه رستم است.

داستان فریدون و ضحاک، از آن جهت حماسة بزرگی است که با از میان رفتن ضحاک ظلم و بیداد بی حساب و مغزخواری و استبداد پتیاره ای که موجب خفقان افکار و اندیشه ها و جمود مغز مردمان بود، از میان می رود و زمان شکوفایی اندیشه ها و آزادی و آزادگی انسان ها فرا می رسد.

ما در فرهنگ خود دو گونه حماسه داریم: یکی حماسه های میهنی ماست که به نمونه ای از آن اشاره شد و دیگر حماسه های دینی ماست که شمارش کمتر از حماسه های ملی ما نیست.

غزوات پیامبر(ص) با کفار هر یک به تنهایی حماسه ای است، چون هر یک اصل و اسطورة تحولی در بشر می شود. پیکار حضرت حمزه، سید الشهدای اول با وحشی کافر و قیام حضرت حسین علیه السلام، در مقابل اهریمنی کارهای یزید بن معاویه، اگر چه هر دو پیکار به شهادت این هر دو اسوة انسانی یعنی حضرت حمزه و حسین علیه السلام می انجامد، هر یک حماسه و اسطوره ای بزرگ است که دگرگونی های پایداری در راه و رسم و افکار و کردار مسلمین به ویژه در کشور خودمان، ایران برجا می گذارد.

قیام هر پیامبری در روزگار خود و جنگ و ستیز او با زشتی ها و ناهنجاری های روزگار، هر یک حماسة عظیمی است که از توصیف به در است.

یکی از این حماسه های بزرگ دینی که در قرآن کریم به آن اشاره رفته و تا حدودی بیان شده، حماسة عظیم حضرت ابراهیم، خلیل الله، با گم کرده راهان زمان خویش است.

آنان اربابان متفرقون را می ستودند و نیاز خود را از آنان می خواستند. دختران یا پسران خود را و بیشتر دختران را برای رضای آن خدایان در روز یا شب عیدی خاص به قربان گاه معابد می بردند و با جشن و پای کوبی قربانی می کردند تا بلا از سرشان برود و کشت زارشان بارور و گاو و شترشان فربه شود.

پیام آور خدا با نور الهی که بر جان و دلش می تافت به پیکار با کج روی های قوم می پردازد یک تنه به جنگ با دریایی از مردمان گولِ غبی بر می خیزد و سرانجام با نیروی خدایی به پیروزی می رسد، بت ها را می شکند، پرستش خدای یکتای بی همتا یعنی واحد قهار را جانشین بت پرستی می سازد و قربانی گوسفند را به جای قربان کردن انسان می نشاند.

بنابراین، ابراهیم(ع) با فرمان الهی، در حماسة خود، به دو تحوّل عظیم توفیق می یابد: یکی جلوگیری از قربان کردن انسان، به منظور خشنودی خدایان و دیگر جایگزین ساختن پرستش خدای قادر متعال به جای عبادت بت و بت پرستی.

به گوشه هایی از این حماسة بزرگ با یاری گرفتن از قرآن کریم و زبان و بیان شاعری توانا از سلالة زبان آوران روزگاران می پردازیم.

گمراهی فراگیر

گمراهی و بیداد همه جا را فراگرفته بود. نمک رسالت پیامبران فساد فراگیر را چاره گر نبود. حضرت نوح در پیش خدا از نافرمانی مردمان شکوه می کرد. می گفت: رَب اِنی دِعوتُ قوُمی لَیلاً و نَهاراً فَلَم یَزِد هُم دُعایی اِلّا فِراراً.... رَب اِنَّهُم عَصوُنی وَ اتَّبَعُوا مِن لَم یَزدهُ ماله وَلدهُ اِلّا خَساراً و مَکروا مَکراً کِباراً وَ قالوا لا تَذِرون الهَتکُم. پروردگارا همانا من شب و روز قوم خود را فراخواندم، اما فراخوانی من جز گریز در آن با چیزی نیفزود... پروردگارا همانا آنان مرا نافرمانی کردند و از کسی پیروی نمودند که مال و فرزندش به جز زیان نمی افزاید و مکر بزرگی به کار گرفتند (به فردان خود) می گفتند مبادا خدایانتان را رها سازید. و مکر بزرگ آن بود که مرد پیر بیامدی، دست پسرک طفل گرفته، و نوح را به او نمودی. گفتی ای پسر من پیر شده ام باشد که مرا وفات آید و تو از پس من بمانی نگر تا این مرد تو را نفریبد و فرمان او نکنی که او جادویی است دیوانه و هیچ نگوید که در آن صلاح باشد.»

دریایی از مردمان گولِ گمراه، در روز هایی معین و موعود به معابد و بتخانه های خود هجوم می آوردند تا با جشن و پایکوبی انسانی را در پای بت های خود، ود، سواع، یغوث، یعوق، نسر و دیگر خدایان قربان کنند باشد که بتان به رحمت آیند، گاوشان را فربه و کشت زارشان را بارور سازند و مال و اموالشان را بیفزایند و بلا و مصیبت از سرشان بردارند.

قربانی چه بود، «دختری در دفتر صاحب دلی – طرفة بغداد سحر بابلی»

پسران را نگه می داشتند، دختران را قربان می کردند. مرغان خانگی را فدیه می دادند. همیشه چنین است. مرغ را در جشن و در عزا سر می برند. مرغ ضعیف است دفاع نمی کند، چنگ و دندان ندارد. ضعیف همیشه پایمال است:

افعی شعر از تب دیوانگی

حلقه می زد گرد مرغ خانگی

خلق را خون خوارگی اصل خوشی است

شادی مخلوق از مردم کشی است

خاک را گویی به گاه بیختن

الفتی دادند با خون ریختن

بر زمین بی گفتة نوح نبی

جنبش دریایی از گولِ غبی

یعنی از هر گوشه خلقی دیو خوی

پای کوبان سوی دیر آورده روی

گر نباشد مردمان را نذرها

سوزد از خشم خدایان بذر ها

رعد ها دنبال برق دشنه اند

نیست ابری تا خدایان تشنه اند

خون قربان حال ها را به کند

دانه را پُر، گاو را فربه کند

باید آن جا حلقه بستن دف زنان

دختری را ذبح کردن، کف زنان

لاجرم در دیر نزدیکان دور

تنگ کرده جای جنبیدن به مور

پای کوبان، کف زنان، افروخته

چشم ها بر صید قربان دوخته

قتاده و سدی، از مفسران تابعین و یاران پیامبر (ص) گفتند: «ایشان را (بت پرستان را) عیدی بودی در سالی که به جمع آن جا شدندی؛ چون از آن جا باز گشتندی به نزدیک اصنام شدندی و سجده کردندی ایشان را و طعام با خود بیاوردندی و پیش ایشان و پیرامن ایشان بنهادندی تا در آن جا برکت پدید آید، به مجاورت ایشان. چون از عید بازآمدندی، آن طعام بخوردندی، این کارها هنوز بسیار دور بود از آن زمانی که این فرمان رحمانی نزول یابد که: وَلاَ تَقْتُلُواْ أَوْلادَکُمْ خَشْیَةَ إِمْلاقٍ نَّحْنُ نَرْزُقُهُمْ وَإِیَّاکُم إنَّ قَتْلَهُمْ کَانَ خِطْاً کَبِیراً

(مکشید فرزندان را از بیم درویشی، ما روزی می دهیم ایشان را و شما را که کشتن ایشان خطایی بزرگ است.)

مفسران گویند:

«عرب، چون ایشان را دختری آمدی، او را زنده در گور کردندی، ترس درویشی را و استنکاف آن را که کسی او را نخواهد و اگر خواستی که او را بنکشد پیراهنی بکردی او را از پشم شتر یا پشم گوسفند و او را در قفای شتر و گوسفند فکندی تا شبانی می کردی و چون بخواستی کشتن نیکو می داشتی او را تا شش ساله شدی مادرش را گفتی این دخترک را بیارای و طیب (عطر، بوی خوش) بر او کن تا او را به خانة شوهر برم. مادر هم چنان کردی آن گاه او را بیاوردی و گوری کنده بودی او را گفتی در آن جا نگر. او در آن جا نگریدی. دستی فرا آوردی و او را در آن جا انداختی و خاک بر او راست کردی.

از تابعین، عبدالله عباس گفت: عرب را در جاهلیت عادت چنین بودی که چون زنان ایشان آبستن شدندی و وقت وضع نزدیک شدی، چاله بکندی تا چون زن را درد آمدی بر آن چاله نشستی و بزادی اگر پسر بودی بر گرفتندی و اگر دختر بودی در آن جا فکندندی و خاک بر او راست کردندی. و گفتند: (مفسران – عبدالله عباس) قبایلی مخصوص بودند از عرب که این معنی کردند (یعنی نه همة اعراب).

در خبر آمده است، قیس بن عاصم گفت که پیش رسول(ص) رفتم و گفتم یا رسول الله هفت دختر زنده در خاک کردم، در جاهلیّت. رسول (ص) گفت بر هر یکی برده ای آزاد کن. گفتم یا رسول الله من خداوند شترم؛ گفت به عدد هر یکی شتری قربان کن، به خانة خدا»

در جاهلیت، مردمان، خالق آسمان ها و زمین و هر چه بین آن هاست را نمی شناختند، از معاد و روز قیامت و سؤال و جواب از کار و رفتار ایام حیات بی خبر بودند. هنوز این آیات کوبنده که: وَإِذَا النفوس زُوِّجَتْ وَإِذَا الموءود۶۵۳۴۰; سُئِلَتْ بِأَیِّ ذنب قُتِلَتْ ، هنگامی که جسم و جان های پراکنده جفت شوند و از آن دختر کشته شده (موئوده) پرسیده شود به چه گناهی کشته شده است فرو فرستاده نشده بود. و دختران تنها به جرم دختر بودن، زنده به گور و کشته نمی شدند، بلکه چنان که قبلاً اشاره شد در قربانگاه معابد برای خشنودی خدایان نیز گردن به تبر می سپردند.

طنز پُرمعنا

پاسخ این پرسش عظیم قرآن، این دریای توبیخ و تنبیه و معنا را، آفرینندة حماسة «بت شکن بابل» با طنزی پرمعنا چنین بیان می کند:

چیست جرم او که باید کشتنش؟

با تبر انداختن سر از تنش؟

کشتنش از جرم ساق مرمرین

پیش سنگین دل بتان آزرین

پیش تر از کشتنش گیسو زدن

گفتنش زیر تبر زانو زدن

دادنش در بوی عود و بانگِ رود

انتظار آن که تیغ آید فرود

عاقبت آن وقت جان فرسا رسید

روز آن گیسوی مشک آسا رسید

خلق یک دم چشم گشت و گوش گشت

جان هر جنبنده ای خاموش گشت

ذوق خون مخلوق را بفشرد نای

وآن تبرزن پیش و پس بنهاد پای

گردنی چون عاج از تن دور گشت

باز معبد غرق عیش و سور گشت

«روزی پدر یا به روایتی عم ابراهیم به او گفت: یا ابراهیم با ما به عیدگاه نیایی تا ساز و آیین ما ببینی و بدانی که دین ما چون است؟ باشد که راغب شوی در او. گفت رغبت نیست مرا در دین شما و عید شما. الحاح کردند برخاست و برفت. چون به بعضی راه رسید، خسته شد و پایش رنجور گشت، بنشست و گفت: «انی سقیم» من بیمارم و نتوانم آمدن»

مراسم هولناک

اما سرانجام روزی به اصرار پدر یا عم همراه سیل خروشان گم راهان به معبد شد و آن مراسم هولناک گردن زدن و پیش و پس نهادن پای تبرزن و جدا شدن گردن قربانی از تن را از نزدیک دید. مراسم به پایان رسید، مردمان شاد و پای کوبان و آسوده خاطر از رضایت خدایان و رفع بلایا از معبد بیرون آمدند در میان، تنها یک تن بود که در اندیشه و اندوهی جان کاه فرورفته بود. افکنده سر و اندیش ناک، از همه بیگانه، سنگین و آرام از معبد به درآمد و دور شد:

مردمان از خرمی ها کف زدند

پای کوبیدند و نای و دف زدند

هر کس آن جا بر سر غم خاک زد

جز یکی، کز غم گریبان چاک زد

کبک و بوتیمار تن بیند در آب

هر که نقش خویشتن بیند در آب

گرچه هر بیننده ای آن بیم دید

کس ندید آن ها که ابراهیم دید

بعد از آن ابراهیم هرجا که می رفت و به هرجا می نگریست آن منظرة هولناک از پیش چشمش دور نمی شد: ایستادن مرد تبرزن، خم شدن گردن آن دختر به روی مذبح، برق تبر در نور مشعل، حرکات اهریمنی اهریمنان نمرودی و بسیار دیده های دیگر، آتشی در جانش افکنده بود. جانش را می سوزاند، دود از دلش برمی خاست، آتش در پیراهنش بود. آتش جانش را می سوخت و جسمش را می گداخت. این آتش الهی بود، نمرودی نبود.

شعله ای باید که تن را جان کند

سنگ را میراند و مرجان کند

زانچه ابراهیم در آن روز دید

معنی این شعلة جان سوز دید

برق زد چون پیش چشم، آن آهنش

شعله ای افتاد در پیراهنش

ور به صورت رفت از معبد تنی

رفت در معنی ز آتش خرمنی

پای تا سر شعلة سوزنده شد

هر دمی صد بار مرد و زنده شد

آتش نمرود:

قوم نمرود آتشی افروختند

جان ابراهیم در وی سوختند

هرچه زان پس دیده بست و باز کرد

پیش او آن پیرهن آواز کرد

هرچه در هر کوی و برزن ایستاد

پیش چشمش آن تبرزن ایستاد

شکّر دیوان به کامش تلخ گشت

معبدش دیوان سرای بلخ گشت

خشمگین بگریخت از همسایه اش

لیک هم چون کودکی کز سایه اش

رو به کوه آورد و ترک شهر کرد

لیک زهری را دوای زهر کرد

درد مردان درد از نامردم است

درد این نامردمان درد دم است

بعد از این با پدرش، با عمویش و با هر کس که می دید و می شناخت جدال می کرد، سؤال پیچشان می کرد، به سخره شان می گرفت، اما سودی نداشت. می پرسید: «آیا سوای الله چیزهایی را بندگی می کنید که نه سودی برایتان دارد و نه زیانی؟ اف بر شما باد و بر آنچه را به جز الله می پرستید آیا خرد را به کار نمی برید؟ (قوم نمرود) گفتند: آتشش بزنید، بسوزانیدش و اگر مرد کارید خدایان تان را یاری کنید. (خداوند می فرماید، ما هم به آتش) گفتیم ای آتش بر ابراهیم سرد و سلامت باش.

راهی تازه

ابراهیم دریافت که راه نجات این ابلهان از گمراهی، مجادله نیست. با جدال سر سختی می کنند به طریق خود اصرار می ورزند. با خود گفت اگر بخواهم این کج روان را از راهی که می روند برگردانم و به راه راست هدایت کنم، چاره ای ندارم به جز آن که چند گامی همراه شان روم تا با من انس و الفتی گیرند. پس ایشان را به دو راهی می کشانم. یکی طریق خودشان و دیگر راه خودم، آن گاه به طریقی که پروردگارم فرموده، هدایتشان می کنم.

اندیشة صایب و راه روشنی بود. بعدها دیگران هم از این راه بهره جستند و به نتیجه رسیدند. «در خبر آورده اند که یکی از حواریان عیسی(ع) برسید به جایی که بت پرستان بودند خواست تا ایشان را دعوت کند. دانست که تقلید از پدران، ایشان را رها نکند.

گفت: این اصنام را نیکو پرستید و اجتهاد کنید در عبادت ایشان تا در وقت درماندگی شما را فریاد رسند. ایشان گفتند این نیکومردی است که ما را تشویق به عبادت کند، بر او اقبال کردند. بسی بر نیامد که ایشان را نکبتی پیش آمد. نزد او آمدند و گفتند چه کنیم؟ گفت وقت آن است که این خدایان شما را فریاد رسند. ایشان بیامدند و عبادت بیفزودند و در پای اصنام زاری بسیار کردند، هیچ سود نداشت و اجابت نیامد. او دید وقت آن است که دعوت او مؤثر افتد. گفت آیا شما نمی دانید که اینان ندانند و نبینند و نشنوند؟ نه بر سود قادرند و نه بر زیان؟ خدایی را بپرستید که دانا و بینا و شنوا و بر هر کاری تواناست. چون بخوانی اش بشنود و چون بخواهی بدهد. بیایید تا به درگاه او شویم. ایشان به جمله ایمان آوردند و غرض به حاصل شد» .

ابراهیم همین راه را در پیش گرفت. با قوم خود مدارا کرد و به ظاهر همراه شان شد. «چون بعضی مردم را دید که ستاره می پرستیدند، ابراهیم بر سبیل فرض و برای آن گفت: هذا ربی، همچنین راجع به ماه و خورشید، همه بر این فرض بود. و این که ابراهیم می گفت: هذا ربی، بر وجه تهکم و سخریه گفت ب آنان که ستاره پرست بودند و خواست تا ایشان را تنبیه کند بر اعتقاد جهلشان و به ایشان نماید عیب معبود ایشان.»

«پس چون درآمد بر او شب، دید ستاره را؛ گفت این پروردگار من است؛ پس چون فروشد گفت دوست ندارم فروروندگان را. پس چون دید ماه را که برآمد، گفت این پروردگار من است. پس چون فرو شد، گفت اگر راه ننماید مرا پروردگارم، هر آینه بوده باشم از گروه گمراهان. پس چون دید آفتاب را که بر آمده، گفت این پروردگار من است. این بزرگ تر است. پس چون فروشد گفت ای قوم به درستی که من بیزارم از آنچه شرک آورید. به درستی که من پیش آوردم روی خود را برای آن کس که بیافرید آسمان ها و زمین را پاکیزه و نیستم من از شرکت آورندگان.»

مهر و مه تابید و هر دم بیش سوخت

عشق و مهرِ این دو را در خویش سوخت

گرچه اول هر دو را آگاه یافت

دید آخر کاین دو را گه گاه یافت

پیش خود می گفت و باور می فزود

در حقیقت هم به غیر از این نبود:

«آن که گه پیداست گه پیداش نیست

شاید از امروز شد فرداش نیست»

کیست آن کامروز را فردا کند

هستی پیدا ز ناپیدا کند

سال ها بگذشت و در این حرف ماند

جان به تن جوشید و در این ظرف ماند

پای تا سر غرق در این یاد شد

نعره شد، آواز شد، فریاد شد

ابراهیم! شتاب کن

زمان چون برق می گذشت. مویش سپید می شد، احساس پیری می کرد اما هم چنان در آتش اندیشه می سوخت. باید بجنبد، باید کاری کند و گرنه مرگ می آید، همه اندیشه ها را می شوید، همه چیز را با خود می برد.

موج می زد گیسوان بر شانه اش

مرگ می غلتید در کاشانه اش

لحظه ای چشمش به موی سر نشست

آتشی سوزان به خاکستر نشست

بانگ بر خود زد که هان پیری رسید

نوبت بیزاری و سیری رسید

بت شکن بر خیز بام و در شکن

بت شکن بتخانه و بتگر شکن

چیستند این ها که خود سازیمشان

سر به پای از حمق اندازیمشان

یاد از آن معبد پُر عود کن

خاک در کاس سر نمرود کن

ابراهیم با این همت و اراده ای که در خود آفرید و ایمانی که به راه درست و صراط مستقیم خود داشت، احساس کرد که تنها نیست، تمام کوه ها پشتیبان اویند از دهان دره ها آوای تأیید می شنود. تنها نیست. طبیعت همة نیروی بی کران خود را به او داده است، در درون او نهاده است:

ناگهان از کوه بانگی ژرف خاست

از دهان دره ها این حرف خاست

آری ابراهیم، آری زود باش

در پی آن ها که جان فرمود باش

چون که ابراهیم این آوا شنید

ایستاد و خیره گشت و واشنید

نعره زد کای بانگ شاهی کیستی؟

کیستی هان ای سیاهی کیستی؟

چون طنین بانگ او خاموش گشت

آن صدا بر خاست این بیهوش گشت

یک نفس یا بیش رفت و کم نبود

چون که باز آمد از این عالم نبود

در تن پُرمایه زور پیل داشت

در دل جوشنده رود نیل داشت

دید جز یک تن اگر در کوه نیست

کم ز صدها لشکر انبوه نیست

هرچه نیرو در جهان در کوه اوست

کوه او هم درد با اندوه اوست

چون دوای خاکیان درمان اوست

هرچه در خاک است در فرمان اوست

این نه آن قطره است کز دریا جداست

هستة جوشیده در هستی، خداست

خلیفـئ الرحمن

او دیگر ابراهیم نبود. خلیفة خدا بود. جانشین خدا در زمین خدا بود. خدا بود. نیمه شبی بود، خوابش نمی برد. آسمان صاف و پر ستاره بود. در افقی دور، پهلو به پهلوی زمین می زد. برخاست، از کوه بالا رفت. به قله رسید، شهر و دشت را تماشا کرد. تبرزینی کلان در دست داشت. دیگر طاقتی نداشت، صبرش نمانده بود. در اندیشه های بلندی که سال ها با آن ها زیسته بود غرق بود. سر مست آن ها بود. نعره برداشت که آمدم. رفت و همة بت ها را شکست مگر بزرگشان را. تبر را بر دوش بت بزرگ آویخت:

لحظه ای استاد و لختی چاره کرد

شهر و کوه و دشت را نظاره کرد

نیمة شب بود و مه پرتوفشان

گنبد پیروزه گون گوهرنشان

آسمان بر کوه ها پهلو زده

کوه ها جمّازة زانو زده

باز هرجا دید هرجا بنگریست

آن تبرزین ایستاد آن زن گریست

از درون غرید کای زن آمدم

های ای مرد تبرزن آمدم

رو به دیر آورد و کوهی پشت او

وان تبرزین کلان در مشت او

رفت و یک تن رفت و چون یک کوه رفت

رفت و تنها رفت و یک انبوه رفت

نه بت و نه معبد و نه عود ماند

نه تبرزن ماند و نه نمرود ماند

از آن پس در قوم او پرستش خدا به جای ستایش بت ها نشست و گوسفند به جای انسان قربانی شد.

بچه ها عاشق شعر هستند

کتاب خواندن برای بچه ها باید از سنین خیلی پایین باشد چون اگر در دوره کودکی به کتاب علاقه مند شوند، در بزرگسالی هم برای افزایش آگاهی در هر زمینه و پر کردن اوقات خود به کتاب پناه خواهند برد...

حتی برای بچه های زیر یک سال هم کتاب های قابل شستشوی پلاستیکی که کاملا شبیه کتاب های معمولی است و شامل اشکال حیوانات با رنگ های زیبا، بخرید و اجازه بدهید با آنها بازی کند و علاقه مند شود. تهیه کتاب شعر و خواندن کتاب های مختلف که محتوای آهنگین و شعرگونه دارند هم بسیار مناسب است چون ارتباط عاطفی بین شما و کودک را قوی می کند. شعر در واقع بازی با کلمات و پیدا کردن کلمات آهنگین است و شعر خواندن به رشد کلامی بچه ها کمک می کند و چون ریتم دارد و با هیجان همراه است، زودتر در ذهن بچه جای می گیرد. شاید تا به حال از خود پرسیده باشید چرا بچه های خیلی کوچک ترانه ها را زود حفظ می شوند و با اینکه معنای آن را نمی دانند، همان کلمات را ادا می کنند؟ موسیقی ترانه برای بچه ها جذابیت دارد و چون ذات ما انسان ها به سمت کلمات همراه با موسیقی ها و ریتمیک و موزون گرایش دارد، حتی نوزاد از شعر و لالایی ای که مادر برایش می خواند، لذت می برد. از این خصوصیت ذاتی بچه ها می توانیم برای آموزش مفاهیم مختلف به آنها در قالب شعر و موسیقی استفاده کنیم. شاید خود شما هم از میان برنامه های کودک دوران کودکی تان آنهایی که همراه شعر و موسیقی بوده، بهتر به یاد داشته باشید.

من خودم هنوز هم برنامه هَپَلی که در آن آقای آتیلا پسیانی نقش یک یونانی را بازی می کرد، به یاد دارم. این برنامه در قالب شعری طولانی مراقبت از چشم، گوش و دندان را به بچه ها یاد می داد. آن شعر طولانی را حتی بچه های کم تمرکز هم حفظ شده بودند. «راه نفس از بینی است، پاکیزه نگهش دار...» هنوز یادم می آید که هم آن را می خواندیم هم واقعا در رفتارهایمان توصیه ها را اجرا می کردیم اما امروز برنامه های بچه ها آموزش در قالب شعر و موسیقی ندارد. اگر هیجان و جذابیت نباشد، بچه ها با دیدن برنامه خشک و شاید کمی خنده دار، لذت و سود کافی نمی برند. هنوز هم آهنگ و شعر شهر قصه و علی مردان خان با اینکه طولانی است، در خاطر بچه های دیروز مانده و زمزمه اش برایشان لذت بخش است. آنچه کودک با هیجان به خاطر می سپارد، سال ها بعد هم به راحتی به یاد می آورد. برای بچه ها شعر بخوانید و آنها را به شعرخوانی در بازی تشویق کنید.

چند روز قبل متاسفانه در تبلیغ یک پکیج آموزشی در تلویزیون دیدم کودک ۲ سال و نیمه ای را آورده اند که می تواند ۲۰۰ کلمه بخواند. کسی هم که توضیح می داد، می گفت با این پکیج آموزشی کودک ۳ تا ۴ سال از همسن های خود جلوتر خواهد بود. حالا سوال اینجاست که چه ضرورتی دارد این دوره شاد که کودک باید در آن بازی کند و والدین همراه او لذت ببرند، صرف برنامه فشرده آموزشی شود؟ چه ضرورتی دارد که ما چنین ادعای بدون پشتوانه علمی ای را تبلیغ کنیم؟ آیا روی گروه مشابه دیگری تحقیق شده تا ببینند کودک در معرض آموزش و عده ای بدون آن به چنین توانایی هایی رسیده اند و مثلا ۴ سال از همسالان خود جلو افتاده اند؟ قطعا نه چون این بررسی باید در طول زمان انجام شود.

بگذاریم بچه ها کودکی کنند و لذت ببرند. حتی بچه های زیر ۳ سال که همه کلمات شعر آهنگین را متوجه نمی شوند، یاد می گیرند بعضی کلمات را بگویند و با حرکات بدن و سر شادی کنند. گاهی لازم است ما بزرگ ترها، به خصوص والدین آگاه، به این بیندیشیم که اوقات فرزندمان را با کتاب ها و CDهای شاد و شعرهای کودکان پر کنیم نه اینکه آنها را بدون برنامه رها کنیم که همراه ما بنشینند پای تلویزیون و سریال و فیلم هایی که مناسب سن آنها نیست، تماشا کنند. مثلا می توانید وقتی سریال مورد علاقه تان شروع می شود، برای فرزندتان در اتاقش یک سی دی شعر بگذارید تا به آن گوش دهد. گاهی به او سر بزنید و تشویقش کنید و طوری رفتار کنید که حس کند دارد با شما به این شعرها گوش می دهد. با او زمزمه کنید و همراه شوید.

این کار چند اثر مفید دارد که کمترین آن، فاصله گرفتن کودک از الگوهای رفتاری و کلامی غلط است که در این فیلم و سریال ها نمایش داده می شود. باید از دوران کودکی به او غیرمستقیم آموزش دهیم. نباید کنار شما بنشیند و هر برنامه یا فیلم مخصوص بزرگ ترها را ببیند و این در صورتی میسر می شود که برای او برنامه ای مفرح در نظر داشته باشید. چندی قبل مراجعی داشتم که دخترش را با پارگی وسیع انگشتان دست آورده بود بیمارستان. این دخترک می خواسته مانند خانم هنرپیشه عصبانی فلان سریال شبکه تلویزیونی ایران که زیر لیوان ها و ظروف روی میز زده بود، عمل کند. این همه تذکر در مورد اینکه نمایش یقه گرفتن، فحاشی، زد و خورد و خشمی که درست مهار نمی شود، مناسب نیست و حتی بزرگسالان از این رفتار غلط الگو می گیرند، فایده ای ندارد و برنامه ها همان طور ساخته می شوند. پس والدین آگاه باید تمهیداتی بیندیشند که کودکشان رفتار درست را از الگوهای درست و سالم که پدر و مادر و خانواده هستند، بیاموزد.

چقدر بغض بخوانم ...

چقدر بغض بخوانم سکوت بنویسم؟
چقدر حرف دلم را منوط بنویسم؟
... چقدر درّه بمانم به قلّه خوش باشم؟
به پای دامنه‌ها از سقوط بنویسم؟
چقدر دست من از پا درازتر باشد؟
برای آمدنت هی قنوت بنویسم؟
چه می‌شود که بیایی و شعرهایم را
به خط بوسه به زیر گلوت بنویسم؟
و یا به جوهری از رنگ سیب روی لبت
دو آیه از لب خود، از هبوط بنویسم
به جای بودن و ماندن، به جای آغوشت
نصیب من شده از جستجوت بنویسم

ﻧﯿﺎﻣﺪﯼ ﻭ ﺯﻣﺎﻧﺶ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﺮﻭﻡ

قطار می‌رود و من به سوت بنویسم …

چشمش ...

چشمش اگرچه مثل غزلهای ناب بود

چون شعر اعتراض لبش پر عتاب بود

معجون جنگ و صلح و سکوت و غرور و غم

بانوی نسل سومی انقلاب بود

مغرور بود، کار به امثال من نداشت

محجوب بود، گرچه کمی بد حجاب بود

با چشم می شنید، صدایم سکوت بود

با چشم حرف می زد، حاضر جواب بود

کابوس من ندیدن او بود و دیدنش

آنقدر خوب بود که انگار خواب بود

ورزش در ادبیات (مقاله)


به نام خداوند جان و خرد

کزین برتر اندیشه بر نگذرد

ادبیات غنی و دیرپای ایران اسلامی سرشار از آثار درخشان ادبی، با محتوای فرهنگی، معنوی و اخلاقی است. بخصوص در زمینه تربیت بدنی، حفظ تندرستی و سلامت جسم و روح و ارزش دادن به توانایی های انسان و به خدمت گرفتن آن در جهت حفظ صیانت انسان دارای نشانه ها، الگوها، حکایت ها، روایت ها و اشعار و ابیات بسیار آموزنده و دلنشین است.

ادبیات غنی و دیرپای ایران اسلامی سرشار از آثار درخشان ادبی، با محتوای فرهنگی، معنوی و اخلاقی است. بخصوص در زمینه تربیت بدنی، حفظ تندرستی و سلامت جسم و روح و ارزش دادن به توانایی های انسان و به خدمت گرفتن آن در جهت حفظ صیانت انسان دارای نشانه ها، الگوها، حکایت ها، روایت ها و اشعار و ابیات بسیار آموزنده و دلنشین است. مثل حرکت حماسی کاوه آهنگر در شاهنامه فردوسی.

فردوسی در شرح این حرکت حماسی به عنوان نخستین جنبش و حرکت مستضعفان بر علیه مستکبران و زورمندان علاوه بر بازوی فراخ و سینه ستبر مردی و مردانگی، پاکی ذات و نهاد و مزایای اخلاقی و انسانی آنان را می ستاید. در هر ماجرا نیکی و بدی را در مقابل یکدیگر قرار می دهد و نور و ظلمت را در برابر هم و این نور و روشنایی طلیعه های شکوفایی انسان و حق عدالت است که تجلی می یابد و ظلمت را فرو می ریزد.

کاوه ورزشکار نیست اما ورزیده است ورزیدگی را از حرکت مداوم چکش و سندان به دست آورده است. او شمشیر و نیزه و سلاح های دیگر جنگ را می سازد. اما خود زخمی عمیق تر از زخم شمشیر بر جان دارد، چرا که هفده پسرش را ضحاک ماردوش در قربانگاه بیداد خویش به هلاکت و مرافکنده و می خواهد هیجدهمین فرزند او را به قربانگاه بکشاند.

اینجاست که کاوه آهنگر می خروشد که من آهنگری پیر و جوانی بر باد داده ام و فرزندانم را تو به هلاکت افکندی ... هفت کشور از آن توست و رنج از آن ما. وقتی است که حسابت را برسیم. ضحاک نیرومند از خروش او به هراس می افتد و دستور می دهد که آخرین پسر او را آزاد کنند. کاوه از بارگاه ضحاک بیرون می آید. مردم به دور او جمع می شوند، گروهی دادخواه و آزادی جو تشکیل می دهند و کاوه لباس چرمین آهنگریش را به عنوان درفشی برافراشته می سازد و...

فردوسی، سیاوش و آرش کمانگیر را نیز در صف قهرمانان حماسی خود دارد و با نقل دلاوری های آنان، زندگی توأم با توانمندی را در جان خوانندگان خود می دمد، با این حکایت از بوستان سعدی که بر خصلت جوانمردان اشاره دارد:

جوانمردی را در جنگ تاتار، جراحتی بر دل رسید، کسی گفت: فلان بازرگان نوش دارو دارد اگر بخواهی که دریغ ندارد. جوانمرد می گوید: اگر خواهم دهد یا ندهد. اگر دهد منفعت کند یا نکند، گویند که آن بازرگان به بخل معروف است. پس خواستن از او زهری کشنده است.

هر چه از دونان به منت خواستی

در تن افزودی و از جان کاستی

و یا سروده های بعدی در بوستان که شاهکار گلستان ادب ایران است که همه پند و اندرز و درس درایت و تدبیر است.

چو پرورده باشد بر در شکار

نترسد چون پیش آیدش کارزار

نه کشتی و نخجیر و آماج و گوی

دلاور شود مرد پرخاشجوی

که این سخن در روانشناسی امروزین زیر عنوان " سازگار اجتماعی" مورد بحث و نظر صاحبنظران است که می گویند:" رفتار اجتماعی شایسته، اغلب با مشخصه هایی مانند جوانمردی، رعایت حقوق دیگران، خوبی، داشتن دید نسبتاً اجتماعی، درک دیگران، توانایی فرونشاندن خشم، دشمنی و بدخواهی مشخص می شود یا:

مترس از جوانان شمشیر زن

حذر کن زپیران بسیار فن

جوانان پیل افکن شیرگیر

ندانند دستان روباه پیر

خردمند باشد جهاندیده مرد

که بسیار گرم آزمودست و سرد

جوانان شایسته بخت ور

زگفتار پیران نپیچند سر

و برای اینکه دور از حوصله کلام در این بخش حرفی نداشته باشیم به حکایت پهلوان پوریای ولی نیز اشاره ای کنیم که:

" پوریا" یا پهلوان محمود خوارزمی، که در دنیای شعر و عرفان به ختایی معروف است شجاعی است عارف، عارفی است دلاور و پاکباخته، درباره پوریا حکایت ها و افسانه های بسیار گفته اند که معروف ترین آن گذشت و ایثار این مرد مردانه، در برابر پیرزنی است که آرزوی توفیق جوان نوخاسته خود را دارد. می گویند پوریا هرچند یکبار برای مبارزه با دلاوری به شهرها و ولایات مختلف می رفت و در سفری به یکی از ولایات، درست روزی که قرار است با جوان نوخاسته ای مصاف دهد در سجده هنگام نماز ناخواسته نیایش پیرزنی را می شنود که از درگاه خداوند متعال مهربانی و بخشایش او را در مورد فرزندش می خواهد و آرزو می کند فرزندش در مصاف با پوریا به پیروزی دست پیدا کند.

پوریا نیایش را می شنود و چون شاگرد علی(ع) است و گذشت و مردانگی را از علی آموخته در جریان مبارزه با جوان نوخاسته در اوج پیروزی خود را به خاک می کشد و شکست خود را با خوشحالی یک پیرزن فرتوت معاوضه می کند.

همین پوریاست که در کنزالاحقایق می سراید:

بهشت و دوزخت با توست در پوست

چرا بیرون زخود می جویی ای دوست

همچنان که دیگران در آثار پرارزش و گنجینه های پربار ادبی، تاریخی و فرهنگی خود پیام های این چنین بسیار دارند.

ز نیرو بود مرا را راستی

زسستی کژی زاید و کاستی

فردوسی

گر به سر نفس خود امیری مردی

گر به دگری خرده نگیری مردی

مردی نبود فتاده را پای زدن

گر دست فتاده ای بگیری مردی

ختایی

افتادگی آموز اگر طالب فیضی

هرگز نخورد آب زمینی که بلند است

 

ورزش آشتی جسم و روح

ورزش اسم مصدر و واژه ی مشتق در دستور زبان فارسی به شمار می رود و در فرهنگ های لغت ذیل واژه معانی متعددی از جمله : کارکردن ، زراعت ، کار ، شغل و اجرای مرتب تمرین های بدنی به منظور تکمیل قوای جسمی و روحی آمده است ولی آنچه امروزه در معانی رایج این واژه به کار می رود همین معنی اخیر است که شکل های گوناگون به خود گرفته و رشته های مختلف ورزشی را به وجود آورده است که همه ی آن ها هدفشان تأمین سلامتی و تندرستی انسان و جامعه است .

در ادبیات فارسی و خصوصاً در شعر فارسی کمابیش از قدماو معاصرین در اشعارشان سعی برآن داشته اند که بابیانی شیرین و گیرا همه را به ورزش و به قول لغت نویسان تکمیل قوای جسمی و روحی ، ترغیب و دعوت نمایند .

ملک الشعری بهار دردیوان اشعارش ورزش را سبب تنومندی و سلامتی می داند که در نهایت شهرت وآوازه به ارمغان می آورد :

       تن به ورزش سپار تا خود را                                       جلد و چالاک و نامور سازی

همین شاعر بلند آوازه ی معاصر در ابعاد مختلف به بررسی آن می پردازد و دلایل لطیف خود را برای ورزش کردن بیان کرده است :

ناتوانی مایه ی شرمندگی

ناتوانی سبب شرمندگی انسان است وبرای رهایی از این خفت و درماندگی به ما پند و اندرز می گوید و مردی را مثال می زند  که از ناتوانی و ضعف پیش مردم شرمزده می گردد ولی با ورزش مداوم خود را نیرومند می کند و خود را از سرزنش دیگران می رهاند :

مرد از جماعت شد خجل ، زان ناتوانی منفعل

                                                   بر ورزش تن داد ودل ، بگشاد باز و ، بست  لب ...

گفتا منم آن ناتوان ، کافتادم از باد امان  

                                                     دفع طعنت را میان ، بستم به ورزش روز و شب

ورزش رهایی از دردو رنج

شاعر ورزش را وسیله ای برای رهایی از درد و رنج می داند و هر چه تن انسان از ورزش بهره مند و باور گردد تن و جان انسان نیز از دردو بلا  به دور و همیشه با نشاط و با شکوه خواهد بود و حتی ورزش جان را از ورزش تن مقدم می داند ورزش جان را واجب ولی ورزش تن را مستحب قلمداد نموده است .

جنبش کن ار مرد رهی و ز ورزش  جان آگهی

                                                    جان را ده از جنبش بهی تا وارهی از تاب و تب

ای تن ز ورزش بارور و  ز ورزش جان بی خبر

                                                  جا را ز ورزش بخش فر کاین واجب است آن مستحب

در ورزش تن بارها ، آسان شدست دشوارها

                                                   در ورزش جان خارها آرند از بهرت رطب

وتن به سایه سپاران ساعد سیمین را که از سختی های ورزش بی خبرند دعوت می کند بر اینکه کسوت زردناتوانی وتن پروری رابا ورزش ازتن بیرون برآورند و گرنه همچو شلتوک منتظر ضربه های ناگوار باشند .

مخلوق را بینی مصر ،اندر ظلال مستمر                           نه تن ز ورزش مقتدر ،نه جان زتمرین منقلب

خیز و با ورزش برآر این کسوت زرد از بدن

                                                           ورنه چون شلتوک مسکین ،بهر دنگ آماده شو

 

 

 

ادبیات فارسی که جلوه گاه باورها و اندیشه های والای انسانی است و شاهراه اتصال به مبدأ و سرآغاز نخستین انسان به شمار می آید اشعار کثیری را در این زمینه می توان یافت که ورزش ، ارزش است اگر هدف ارزشمندی داشته باشد .

اوحدی مراغه ای در جام جم سروده است :

هر چه ورزش کنی همانی تو                        نیکویی ورز ، اگر توانی تو

یاد ارواح پاک ورزش کن                             خویشتن را بلند ارزش کن

خویشتن را بلند ارزش ساز                           اکتساب کمال ، ورزش ساز

زنجیره ی زندگی انسان به گونه ای است که نیازهای روحانی و معنوی ، کاملاً وابسته به جسم و تن اوست هرچند همیشه سعی برآن شده است که جسم را بی ارزش جلوه کنیم و ازآن درادبیات عرفانی به زندان روح و قفس مرغ تعبیر فراوان شده است مثل این بیت از حافظ شیرازی :

مرغ باغ ملکوتم نیَم از عالم خاک                 چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم

آن تعبیری دیگر است وگرنه باری تعالی به خویش « فتبارک ا... احسن الخالقین » نمی گفت اکنون بحث بر سر آن است که آیا با ورزش این قفس و دیواره های این زندان را بروبازوی نیرومند و قوی ساخته ، می خواهیم روح را در آن آزرده نماییم و بنا به نوشته ی مرصاد العباد الی المعاد  « چنگال نفس برچهره ی زیبای عروس روح بکشیم وآن را بخراشیم »یا هدف آن است که ورزش  سجود، نماییم و به نقطه اوج پرواز « یا ربی قو علی خدمتک جوارحی » برسیم . غالب دهلوی این معنی را در بیتی متذکر می شود :

زاهد و ورزش سجود آه ز دعوی وجود               تا نزد اهرمن رهش بدرقه ی ملک نخواست

و سجده عمل به ارکان است  نشستن و در پر قو خسبیدن مفهوم سجده را به خاطر  در نمی نماید . وهدف از سجده «  خدمت  جوارحی » است و می خواهیم که اعضا و پیکر ه ی وجودمان را قدرتمند سازد و سلامت و عافیت عنایت فرماید تا درخدمت دوست ، از آن بهره ببریم و مقرّب شویم . سپس همین نکته کفایت می نماید  که جسم بی ارزش مطلق نیست باید در پرورش آن بکوشیم . چرا که تن مرکبی است که ما را به جوار دوست می رساند . مؤید این مطلب آن است که افراد ناتوان از انجام احکام شرعی معذورند. عبادت وریاضت از آن تن سالم است . سستی و ناتوانی عامل کاستی در پیشگاه معبود است :

زنیرو بود مرد را راستی                              زسستی کژی زاید و کاستی

بیتی از ملامحسن فیض کاشانی است که برای درک حقایق و معانی خلقت وآفرینش بفهمیم و از این روی ورزش فهم را سفارش می کند :

در راه طلب، تمام، دردم، دردم                      در ورزش فهیم راز، مردم، مردم

انسان هایی که به ارزش وجودی خویش پی می برند و روح و جسم را آشتی می دهند موفق و سرافرازند . کسب موفقیت یا عدم آن به توانایی موجود در وجود انسان وابسته است و ورزش برای هر انسانی راه رسیدن به اهداف خویش را هموار می سازد .

خواجوی کرمانی در دیوان اشعارش با زیبایی تمام و عاشقانه بیان کرده است که ورزش عشق کن

آن زمان کز من دل سوخته آثار نبود                          به جز از ورزش عشق تو ، مرا کار نبود

انسان های عاشق ویا بهتر است گفته شود عاشقانه اندیشان همیشه همچو دریایی در تلاطم و تحرکند و ایستایی و سکوت را نمی پسندند و می خروشند که :

حسرت نبرم به خواب آن مرداب                       کارام میان دشت شب خفته است

دریایم و نیست باکم از طوفان                         دریا همه عمر خوابش آشفته است

                                                                             حسن حسینی

هدف از خلقت همین است که در حرکت باشی در آیات کلام آسمانی آمده است « خلق الانسان  الا ما سعی » برکت وجود انسان در حرکت است و حرکت همان ورزش است واینکه این حرکت چگونه ودر چه مسیری انجام گیرد نکته ی اصلی است وبه قول سعدی :

           در خانه اگر کس است                                     یک حرف بس است

خاقانی شروانی برای کسانی که مشق عشق می کنند و ورزش عشق بتان می پردازند ،سفارش  می کند خود را قوی و نیرومند سازید که عشق را کاریست عجیب و بازوانی دارد قدرتمند و نازپروردگان بدان راه پیدا نمی کنند :

ورزش عشق بتان چو پرده ی غیب است                     هر دم ازاو بازویی دگر بدر آید

و حافظ آن را به کمال می رساند و می گوید :

ناز پرورد تنعم نبرد راه به عشق                              عاشقی شیوه ی رندان بلاکش باشد

 برای اینکه در هدف آسمانی خویش زمین گیر ضعف و ناتوانی هوس نشویم و در مقابله با سختیهای آن ورزیده وآبدیده باشیم باید ورزش جان کنیم با ورزش تن به تنهایی حاصل نمی گردد . با ورزش جان است که از خارهای آن رطب شیرین وصال به معشوق ازلی به دست آید . وبرای این کار نیز به قول محمد فضولی ؛ باید ورزش نقشه نمود و همچو لوح نقاش مدام در پیش گرفت :

چو لوحی که نقاش گیرد به پیش                        کند ورزش نقشه تا کار خویش

استمرار و مداومت در کار داشتن ، عاقبت رهنمون شدن به کمال انسانی است .

در آتش عشق ، جسم و جانم مه و سال                  آن نوع رساند ورزش خود به کمال

                                                                                امیر علیشیر نوایی

عاشق زرد روی پریشان احوال را در آن راهی نیست عاشق آن است که صفات همت او چهره اش چون حلاج سرخ نماید و دست اغیار از رسیدن به آن ناتوان باشد و آن نیز هدیه ای از حق که به هر کس ندهند .

پیشه ی ورزش شادی ، زحق آموخته ایم

                                                     اندر آن نادره افسون چو مسیح استادیم

                                                                « مولوی دیوان شمس »

 

سرافرازی نیاکان ما با ورزش

ملک الشعرای بهار ورزش را سبب افتخار نیاکان ما و مایه ی سرافرازی گذشتگان ما می داند و حتی شاهنامه و شکوه ایرانیان شاهنامه را در تلاش و قدرت و پهلوانی می داند  مرد ورزش یعنی کسی که تحمل سختی های ورزش را دارد اعم از زن و مرد و تفاوتی بین آن ها قائل نیست .  آن ها را همیشه ودر هر دوره والا مقام و با وقار می شمارد و دیگر اینکه اساس دنیا و زندگی به ورزش و کوشندگی است و این آیه ی قرآن را در زهن زنده می کند که:  « خلق الانسان الا ما سعی »

 

به ورزش گرای و سرافراز باش                          که فرجام سستی ، سرافکندگی است

ز ورزش میاسای و کوشنده باش                       که بنیاد گیتی به کوشندگی است

نیاکانت را ورزش آن مایه داد                           که شهنامه ز ایشان به یابندگی است

یک روز بود ورزش و ورزشگری سبک                 امروزه مرد ورزش اولی و اوقر است

اخلاق ورزشی

اخلاق ورزشی بحثی مستقل است که باز از نظر شاعران ما دور نمانده است کسانی که توانمند واندامی پرورش یافته دارند افتادگان گرفتار را دستگیری می کنند از قدرت خویش درخدمت خلق خدا کار می کشند جوانمردی شعار آن هاست و الگوی اخلاقی زمان خویش حتی روزگاران نیامده ، می شوند البته در بین رشته ها ی مختلف ورزشی بعضی رشته ها،درکنار تمرین و ممارست و ساختن جسم و تن ،اخلاق و منش پهلوانی را در خود  به انگشت تأدیب پرورش می دهند و پیشوایانی و الگوهای مناسبی  برای ملت و دوستداران خویش محسوب می شوند و در بین فرهنگ ملی و مذهبی ایرانیان ، ورزش  باستانی و کشتی پهلوانی این ویژگی ها را از زمان های دور با خود یدک می کشند و افرادی مثل پوریای ولی وتختی چهره شده اند و الگو به شمار می آیند .

   گفت خامش باش کاینان هریکی در صفه ای                 پیشوایانند چون در چال ورزش پوریا

اینان کسانی هستند که از دایره ی انسانی خویش خارج نشده اند و زمزمه ی لبشان و ذکر دلهایشان این است که :

گر بر سر نفس خود ،امیری، مردی                               گردست فتاده ای بگیری مردی

آن چه تا بدین جا آمد ارزش دنیوی ،جسمانی ،افتخارات ، سرافرازی ، رهایی از ناتوانی و تابندگی انسان بود . و ورزش یک هدف انسانی و نتیجه ی حاصل شده از آن نیز یعنی تندرستی باز یک هدف انسانی و زمینی است ولی می توان ارزش ورزش را بیش از آن چه در ذهن متصور می شود نشان داد .

 

 

 

 

 

 

 

سربلند و سر افراز باشید

دکتر مهراب کمالی


 

طنز حافظ (دکتر شفیعی کدکنی)


هرکس اندک تاملی در شعر حافظ داشته باشد به نیکی دریافته است که یکی از برجسته ترین ویژگی های شعر او لحن طنزآمیز کلام اوست. مثلن در این بیت:
یا رب آن زاهد خودبین که به جز عیب ندید / دود آهیش در آیینه ی ادراک انداز
اگر در رابطه ی معنایی کلمه های (خودبین) و (به جز عیب ندید) اندکی تامل داشته باشیم، متوجه می شویم که حافظ می خواهد بگوید: «زاهد، خود نَفس ِ عیب است.ذات عیب است. نه این که دارای عیب باشد، خودبین است و به جز عیب نمی بیند. خودش را می بیند که عیب است. یا عیب را می بیند که خود اوست.» اما تبدیل عبارت او به هر صورت دیگری، لحن طنزآمیز و هنر شگفت آور او را کم رنگ و احتمالن نابود می کند.
شاید مقاله ها و کتاب های بسیاری در باب طنز حافظ نوشته شده باشد و من در این لحظه به هیچ کدام از آن مقاله ها یا کتاب های احتمالی کاری ندارم.من در این یادداشت براساس تعریفی که خودم از طنز دارم این مساله را بررسی می کنم و معتقدم که تا این لحظه تعریفی جامع تر و دقیق تر از این تعریف در باب طنز در هیچ زبانی نیافته ام. بر اساس این تعریف، طنز عبارت است از: «تصویر ِ هنری ِ اجتماع ِ نقیضَین و ضدَّین».
می دانید که در منطق اجتماع نقیضین یا اجتماع ضدین محال است، یعنی از دیدگاه منطق نمی توان تصور کرد که یک چیز هم سیاه باشد و هم سفید یا یک چیز در یک آن، در حال حرکت باشد و در همان آن، در حال سکون، اما هنر، منطق خویش را دارد و در منطق هنر، یعنی از رهگذر خلاقیت و نبوغ هنرمند، می توان پذیرفت که یک چیز هم ساکن باشد هم در همان لحظه در حال حرکت. به این بیت از واعظ قزوینی شاعر عصر صفوی توجه کنید:

ز خود هرچند بگریزم، همان، در بند خود باشم / رم ِ آهوی ِ تصویرم شتاب ِ ساکنی دارم

با مقامات هنری و تصویری که شاعر ایجاد کرده است، هرکس اندک استعدادی در قلمرو التذاذ از شعر داشته باشد، به راحتا می پذیرد که یک چیز می تواند در یک آن ، هم ساکن باشد و هم متحرک. تعبیر بسیار فشرده ی شتاب ساکن را، در بافت شعر این گوینده به راحتا می توان پذیرفت و احساس کرد اگرچه از دیدگاه منطق، اجتماع نقیضین باشد و محال.
در مرکز تمام طنزهای واقعی ادبیات جهان، از داستان های چخوف گرفته تا حکایت های عبید و کلمه های قصاری که از بزرگان ادب و هنر نقل می کنند و از مقوله ی طنز شمرده می شود، این تصویر ِ هنری ِ اجتماع ِ نقیضین قابل دیدن است.
جای دوری نمی رویم، در تاریخ ادبیات و فرهنگ خودمان یکی از بزگ ترین طنز پردازان جهان را همه می شناسند و آن عبید زاکانی است. معاصر و احتمالن دوست خواجه ی شیراز. عبید در قلمرو شعرهای جدی خیلی اهمیتی ندارد، به ویژه که در پرتو آفتاب جهان تاب حافظ جایی برای هیچ کسی از معاصران او باقی نمانده است. اما در مقام طنز عبید همان مقامی را داراست که حافظ در حوزه ی شعر. ما اینک برای نشان دادن «تصویر هنری اجتماع نقیضین» در مرکز  طنزهای عبید به یکی دو نمونه ی قابل نقل از گفتار او می پردازیم:
«خطیبی را گفتند:
-مسلمانی چیست؟
گفت:من ، مردی خطیبم، مرا با مسلمانی چه کار؟»
هرکسی با مفهوم خطیب و نقش خطیبان در جامعه ی اسلامی آشنا باشد می داند که نه تنها شرط ِ اول ِ خطیب بودن، مسلمان بودن است بلکه خطیب، سخن گوی همه ی مسلمانان نیز هست. اما عبید با این بیان هنری خویش، خطیب بودن را ضد مسلمان بودن یا نقیض مسلمان بودن تصویر کرده و در ذات آن خطیب به نمایش در آورده است. یا در این حکایت: قزوینی را پسر در چاه افتاد. گفت:
«جان بابا! جایی مرو تا من بروم رَسَن بیاورم و تو را بیرون کشم!»
در مرکز تمامی طنزهای ادبی، نوعی اجتماع نقیضین یا ضدین محسوس است. البته باید توجه داشت که میان هزل و هجو و مضحکه با طنز تفاوت بسیار وجود دارد. ممکن است هر یک از این انواع دارای ویژگی طنز باشد و ممکن است نباشد. نه هر طنزی هزل و هجو و مضحکه است و نه هر هزل و هجو و مضحکه ای، طنز. بسیاری از هجوها، به ویژه هجوهای رکیک و دشنام گونه،‌ دارای خصوصیت طنز نیستند و برخی از آن ها برخوردار از زمینه ی طنز آمیز، مثلن در این قطعه از قدیمی ترین نمونه های هجو در زبان فارسی طنز بسیار عمیقی نهفته است، شعر از منجیک ترمذی از شاعران سده ی چهارم هجری است:

ای خواجه! مر مرا به هجا قصد ِ تو نبود / جز طبع خویش را به تو بر کردم آزمون
چون تیغ نیک، کش به سگی آزمون کنند / و آن سگ بود به قیمت ِ آن تیغ رهنمون

که شاعر از یک سوی می گوید قصد هجو تو را ندارم و از سوی دیگر بدترین هجو را در حق او می سراید (اجتماع نقیضین). و این با نوع هجوهای رکیک امثال سوزنی و برخی از متاخرین امثال یغمای جندقی زمین تا آسمان تفاوت دارد.
پس میان هجو و هزل، به هیچ روی ملازمه ای وجود ندارد و هم چنین میان طنز و خنده نیز ملازمه ای نیست، گاه یک طنز می تواند شخصی را بگریاند. داستان آن مردی که در تموز گرم نیشابور، یخ می فروخت و کسی خریدارش نبود و می گفت: «نخریدند و تمام شد!» از دردناک ترین طنزهای جهان است، اینک از زبان حکیم سنایی بشنویم این طنز لطیف دردناک و نجیب و انسانی را:
مَثَلت هست در سرای غرور / مَثَل یخ فروش نیشابور
در تموز آن یََخَک نهاده به پیش / کس خریدار نی و او درویش
این همی گفت و زار، می گریید / که «بسی مان نماند و کس نخرید»
تمام طنز در  «بسی مان نماند و کس نخرید!» نهفته است که دقیقن تصویری است از اجتماع نقیضین. حتا در گفتار عادی مردم، آن جا که هنر عوام آغاز می شود، چه در شوخی های ایشان و چه در تعبیرهای روزانه ی آنان، گونه هایی از تصویر هنری اجتماع نقیضین را می توان دید، وقتی می گویند:«ارزان تر از مفت» یا «فلان هیچ کس است و چیزی کم» یا «فلان از هیچ دو جو کم تر ارزد» یا «فلان ظرف پر از خالی است» این ها همه تصویرهایی از اجتماع نقیضین است و اوج طنز.
حتا در برخورد شاعرانه ی کودکان، نسبت به مفهوم ها و اشیاء، گاه به گونه ای ناخودآگاه ، طنزهای عمیقی وجود دارد. مادری، اسباب بازی کودک سه ساله اش را به دلیلی پنهان کرده بود و می گفت:
«گم شده است». کودک با لحن بسیار جدی گفت: «باید گم شدنش را ببینم».
این تعبیر طنز آمیز و عمیق کودک که می خواست «گم شدنش را ببیند» تصویری است از اجتماع نقیضین.
هر قدر تضاد و تناقض آشکارتر باشد و از سوی دیگر گوینده در تصویر اجتماع آن ها، موفق تر، طنز به حقیقت هنری اش نزدیک تر می شود. پیداست که تصویر اجتماع نقیضین جز به نیروی تخیل – که عنصر اصلی تمام هنرهاست- امکان پذیر نیست. در هر بیان طنز آمیزی دو امر متناقض یا متضاد، به کمک نیروی هنری گوینده، به یکدیگر گره خورده اند و به اجتماع و وحدت رسیده اند، اجتماع و وحدتی که تنها در بافت هنری آن گوینده، پدید آمده و اگر از آن صرف نظر کنیم، هیچ ذهنی وحدت و اجتماع آن دو نقیض یا ضد را نمی پذیرد.
وقتی یکی از فقیهان بزرگ عصر ما، به دلایلی نوشیدن پپسی کولا را ناپسند (و نه حرام) تشخیص داده بود، می گفتند یکی از می خوارگان می گفته است:« از وقتی ایشان نوشیدن پپسی کولا را ناپسند اعلام کرده اند، آدم نمی داند عرقش را با چه چیزی بخورد»
 طنز تنها در گفتار و هنرهای زبانی جلوه نمی کند، گاه در رفتار انسانی، طنز، آگاه یا ناآگاه، خود را نشان می دهد تا بدان جا که مجموعه ی حرکت یک اجتماع به مرحله ی طنز می رسد و ساختار یک جامعه تبدیل به طنز می شود و اگر با تاریخ اجتماعی ایران آشنا باشیم، در بسیاری از این لحظه ها طنز را آشکارا می توانیم ببینیم. رفتار بسیاری از حاکمان، طنز است، یعنی در یک آن، دو سوی تناقض را در خویش دارد و شعارهای سیاسی شان نیز، در تحلیل نهایی طنز است: هم گریه آور و هم خنده دار. به نظرم جامعه ی عصر حافظ یکی از بهتر نمونه های شکل گیری این تناقض در ساخت جامعه است و شاید به عنوان نمونه ، رفتار امیرمبارزالدین را بتوان از به ترین نمونه های تجسم این تناقض در بافت جامعه دانست، اما وقتی این تناقض ها با برخوردی هنری، چه از سوی عوام و چه از سوی خواص، تصویر شود طنز به معنی ِ دقیق ِ کلمه آشکار می شود:
عیبم بپوش، زنهار ای خرقه ی می آلود / کان پاک پاکدامن بهر زیارت آمد
حافظ از «خرقه ی می آلود» خویش می خواهد تا «عیب» او را در برابر آن « پاک پاکدامان» بپوشاند و این به ترین تصویر ِ هنری از اجتماع نقیضین یا ضدین است. یا وقتی می گوید:
کرده ام توبه، به دست صنم باده فروش / که دگر می نخورم بی رُخ ِ بزم آرایی
در این بیان طنز آمیز و شگفت آور او، چندین نوع تناقض یا تضاد به یکدیگر گره خورده است (و این از نوع صنعت تضاد، که در کتاب های بدیع مورد بحث قرار گرفته است، نیست و در حقیقت ربطی به آن صنعت ندارد) و به یاری بیان هنری معجزه آسای او حالت پذیرفتنی و قابل قبول یافته است: نخست آن که «توبه» -با مفهومی که ما در ذهن داریم و در شریعت آمده است- امری است که باید بر دست شخصی که از هرگونه خلاف شرعی برکنار است انجام شود و در صورتی که «صنم باده فروش» هم به اعتبار صَنَمیّت (در معنی لغوی کلمه یادآور بت و بت پرستی است) و هم به اعتبار معنی استعاری آن (که زنی است زیبا) و هم به اعتبار این که باده فروش است ( و کاری خلاف شرع انجام می دهد) هیچ گونه مناسبتی با «توبه دادن» ندارد. «توبه» در حقیقت، نقیض، یا (اگر بخواهیم اصطلاح را درست تر به کار ببریم) متضاد ِ هویت ِ «صنم باده فروش» است، ولی در بیان هنری حافظ، توبه بر دست همین صنم باده فروش (اجتماع نقیضین یا ضدین) حاصل شده است و اگر بخواهیم صورت کامل طنز را در این شعر دریابیم باید به مصراع دوم توجه کنیم و به رابطه ای که میان این دو مصراع وجود دارد. در حقیقت، تناقض اصلی در رابطه ی میان این دو مصراع نهفته است و توبه کردن، بر دست هرکس که باشد، به هرحال، معنایی دارد که با موضوع آن (حاصل معنی مصراع دوم) کاملن متناقض است: که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
می بینید که همه ی اجزای این بیت از عنصرهای متناقض و متضاد شکل گرفته، عنصرهایی که تنها در بیان هنری حافظ می توان اجتماع آن ها را پذیرفت و از تصور آن لذت برد. به لحاظ ساخت شعری پیچیده ترین صورت بیان طنزآمیز در این بیت دیده می شود. هر مصراع به طور جداگانه از دو سوی متناقض به حاصل آمده است:
کرده ام توبه، به دست صنم باده فروش
این خود یک تناقض است که به تنهایی در کمال مهارت هنری تصویر شده و مصراع دوم نیز به تنهایی همین تناقض را در ساخت مستقل خویش دارد: که دگر می نخورم / بی رخ بزم آرایی
حال هرکدام از این دو ساخت مستقل متناقض را که در کنار دیگری قرار دهیم، ترکیب پیچیده ای از اسلوب طنز و تصویر هنری اجتماع نقیصین را در متعالی ترین شکل آن مشاهده می کنیم. یک بار دیگر از این چشم انداز به این بیت ها توجه کنید:
خدا را محتسب ما را به فریاد ِ دف و نی بخش / که ساز شرع از این افسانه بی قانون نخواهد شد
*من که شب ها رَه ِ تقوی زده ام با دف و چنگ / این زمان سر به ره آرم چه حکایت باشد!
*خرقه ی زهد و جام می گرچه نه درخور هم اند / این همه نقش می زنم از جهت رضای تو
*در مقامی که صدارت به فقیران بخشند / چشم دارم که به جاه از همه افزون باشی
*چنان که پیش از این یادآور شدم استفاده از این اسلوب بیان، منحصرن کار حافظ نیست. حتا عامه ی مردم، چنان که دیدیم از اسلوب طنز به ترین برداشت ها را در گفتار و شوخی های خویش دارند و از سوی دیگر، چنان که در جاهای دیگر نشان داده ام، تصویر اجتماع نقیضین در همه ی موارد، کاربردی طنز آمیز ندارد و بیان پارادوکسی، یکی از قلمروهای هنرنمایی شاعران در هر زبانی است. اما در این جا می خواهم به نکته ای اشاره کنم که به نظرم در کار حافظ حالتی استثنایی دارد و آن قلمرو طنز اوست.
قلمرو طنز حافظ  را در سراسر دیوان او بی هیچ استثنایی رفتار مذهبی ریاکاران عصر تشکیل می دهد. شما می توانید دیوان حافظ را یک بار از آغاز تا انجام از این دیدگاه به دقت مورد بررسی قرار دهید. حتا یک مورد بیان طنزآمیز نمی توانید پیدا کنید که در ساختار معنایی آن بخشی از عنصرهای مذهب وجود نداشته باشد:
چنین که صومعه آلوده شد به خون دلم / گَرَم به باده بشویید، حق به دست شماست
آلوده شدن (نجس شدن) و به باده شستن (تطهیر نجس به نجس) و از همه مهم تر «حق به دست شماست» یعنی باده حق است، همان باده ای که به دست شماست. همه ی اجزای این بیت از گره خوردگی تناقض ها ترکیب یافته است و یکی از دو سوی تناقض را در همه ی اجزای آن، مذهب و مبانی اعتقادهای مذهبی تشکیل می دهد.
من در این باره هیچ گونه آماری نگرفته ام ولی تا آن جا که حافظه ی من –که انس بسیاری با شعر حافظ دارد-  یاری می کند حتا یک مورد استثنا نمی توان یافت که در شعر حافظ بیان طنزآمیزی دیده شود و در ترکیب اجزای متناقض آن، عنصری از عنصرهای مذهب دیده نشود و این بزرگ ترین و مهم ترین ویژگی شعر اوست که با هنر خویش و با طنز خویش ساختار متناقض جامعه را تصویر می کند. جامعه ای که ترکیب آن بر پایه ی «ریا» استوار شده است. مگر «ریا» خود چیزی جز «تناقض» می تواند باشد؟ واقعن هیچ اندیشیده اید که «ریا» از چه چیزی پدید می آید؟ از تناقض. تناقض میان «دل» و «رفتار»: «رفتار» مطابق شریعت، «گفتار» مطابق شریعت، اما «دل» متوجه فریب مردم، برای جلب قدرت و استمرار حکومت. حاکمیت امیر مبارزالدین با آن سوابق و رفتارهایش چیزی جز ترکیب تناقض هاست؟ چه طنزی بالاتر از این که کسی با عالی ترین اسلوب بیان هنری خویش، این چنین تناقضی را تصویر کند:
محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد / قصه ی ماست که در هر سر بازار بماند
*دوش از این غصه نخفتم که فقیهی می گفت: / حافظ ار مست بود جای شکایت باشد
*
به آب دیده بشوییم خرقه ها از می / که موسم وَرَع و روزگار پرهیز است
در آستین مرقّع پیاله پنهان کن / که همچو چشم صُراحی زمانه خون ریز است
*فقیه مدرسه دی مست بود و فتوا داد / که می حرام ولی به ز مال ِ اوقاف است

کوشش حافظ برای تصویر هنری اجتماع نقیضین در ساخت ِ جامعه، و نشان دادن این که یکی از دو سوی این تناقض را عنصری از عنصرهای مذهب تشکیل می دهد، بازگشتش به جنبه ی سیاسی شعر اوست. شعر حافظ، در تاریخ ادبیات ایران، ضمنن، سیاسی ترین شعرهاست. حتمن خوانندگان مقام شعر را در حد منظوم های سیاسی برخی از گویندگان قدیم و جدید پایین نخواهند آورد.
اما چرا این شعر سیاسی، طنز خویش را همواره به عنصری از عنصرهای مذهب گره می زند زیرا حکومت عصر قدرت خویش را به مذهب و عنصرهای اعتقادی مردم گره زده است و در عمل بیش از حکومت های دیگر از زبان مذهب و از نیروی اعتقاد مردم می خواهد به سود خویش استفاده کند. این یک واقعیت انکار ناپذیر است که حاکمیت، در طول تاریخ ایران، همواره حاکمیت مذهبی بوده است:«الملک و الدین توامان» از گفته های عصر ساسانی است ولی شاید کهن تر از عصر ساسانی نیز سابقه داشته باشد. همواره حکومت ها، متکی به روحانیت بوده اند. حتا لامذهب ترین حاکمان ، باز، برای ادامه ی قدرت خویش به گونه ای به مذهب و روحانیت باج می داده اند، اما در سرزمینی که همواره حکومت و مذهب «توامان» بوده اند، در برخی از دوره ها به دلیل های گوناگون،  برخی از حاکمان تکیه و تاکید بیش تری بر مذهب داشته اند. تصور من برآن است که عصر حافظ، به ویژه روزگار امیر مبارزالدین، یکی از نمونه های برجسته ی این ویژگی در تاریخ ایران است: اوج بهره وری حاکمیت از نیروی تعصب مذهبی برای ایجاد فشار و سرکوب نیروهای گوناگون. طبیعی است که در چنین شرایط تاریخی ای طنز شاعر که ناظر بر تناقض های داخل نظام اجتماعی و سیاسی و ساختار حکومت است، متوجه ی اهرم قدرت عصر که همانا مذهب است، می شود.
استفاده ی حافظ از سنت ِ شعرهای مُغانه و ادبیات ملامتی گویندگان ِ پیش از خویش، و به ویژه سنایی، خود از سرچشمه های اصلی توانایی او در خلق این فضای هنری است. شاید در این قلمرو، سنایی را بتوانیم مؤسس و بنیادگذار به حساب آوریم. بی هوده نیست اگر او را «آدم» شعر فارسی خوانده اند.
این که می گویند، و گویا در اصل، سخن بودلر است که «هر هنری از گناه سرچشمه می گیرد»  به نظر من معنایی جز این ندارد که توفیق هر اثر هنری بستگی دارد به میزان تجاوزش به حریم تابوهای یک جامعه. در مورد طنز هم، که گونه ای از هنر است، می توان گفت که عمق آن و یا استمرار و ارزش آن وابسته به میزان تجاوزی است که به حریم تابوها دارد. تابو را در معنی عام آن به کار می برم که شامل هر نوع مفهوم «مسلط» یا «مقدس» در محیط اجتماعی باشد، به ویژه از این دیدگاه که می تواند مورد سوء استفاده ی حاکمیت و قدرت ها قرار گیرد و جامعه را از سیر تکاملی باز دارد. مثلن « صومعه» یک مفهوم مسلط و مقدس است. «خانقاه» در عصر حافظ یک مفهوم مسلط و مقدس است. سکس یک امر مسلط است که در شرق حالت تابو دارد. هر قدر تجاوز طنز، به حریم این تابوها بیش تر باشد، نفوذش و استمرارش بیش تر است.
مقایسه کنید عبید و سوزنی و حافظ را. سوزنی تجاوزی که دارد تجاوز به حریم واژگان سکس است یا به حریم چیزی که آن را «ناموس» خوانده اند. شاید به جای تابو اصلن بشود ناموس را به کار برد. لغتن هم معنایی شبیه به همین دارد . مسلمن در مشرق زمین، به ویژه در قدیم، مردم به مساله ی ناموس اهمیت بسیار می داده اند، سوزنی اساس کار خود را بر حمله یا اعتراض و تجاوز به قلمرو ناموس اشخاص قرار داده است. از مادر و خواهر و زن شخص مورد هجو، با کلمه ها و وصف هایی سخن گفته است که در حقیقت آن تابو یا آن ناموس مورد تجاوز شعر وی واقع شده است. اما حافظ هرگز چنین کاری نکرده است.  حافظ تابوهای دیگری را مورد هجوم قرار داده است: صومعه را، خانقاه را محتسب و شحنه را و عبید حدّ فاصل سوزنی و حافظ است. با این تفاوت که عبید در مقایسه ی با سوزنی با «نوع» سروکار دارد و نه با شخص و به همین دلیل هنرش استمرار دارد. اما تفاوتی که به لحاظ اسلوب با سوزنی دارد، این است که کار او طنز است و کار سوزنی هجو، و به لحاظ نوع تابوها، تفاوت او با حافظ در این است که حافظ در دایره ی تابوهای خاصی شبکه ی طنز خود را گسترش می دهد، تابوهایی که مردم زمانه نسبت به آنها همان حالت آمبی والانس را احساس می کنند و شاید هم انسان درتاریخ این آمبی والانس را نسبت به آن ها دارد، به ویژه که مفهوم های اساتیری و رمزی آن ها پیوسته در حال دگرگونی مداوم است.
 افلاتون گفته است: در کمدی، روح آمیزه ای از رنج و لذت را تجربه می کند. در طنز حافظ نیز وضع چنین است. آن جا که شعر او لحن طنز به خود می گیرد، آمیزه ای از لذت و رنج است که ما را در خود فرو می برد:

صوفیان واستدند از گرو ِ می همه رَخت / دلق ما بود که در خانه ی خمّار بماند
داشتم دلقی و صد عیب مرا می پوشید / خرقه رهن ِ می و مطرب شد و زنار بماند
*نقد صوفی نه همین صافی بی غش باشد / ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد
*
وقتی خواننده ای اهل آشنا در این بیت خاقانی که می گوید:
از اسب پیاده شو بر نطع زمین رخ نه / زیر پی پیلش بین شهمات شده نعمان

تامل کند، هرقدر درکار هنر مدعی باشد، احساس نوعی شگفتی و تعجب به او دست می دهد که شاعر به تناسب موضوع مورد نیازش، چه شبکه ی گسترده ای از زندگی و شطرنج و استوره را، یک مرتبه در چنین فضای محدودی، به هم نزدیک کرده است. به راستی کیمیا کاری است. در حد اعجاز است. ما از او در شگفت می شویم. و در آن هنگام که خیام می گوید:
«جامی است که عقل آفرین می زندش» ، به آخر رباعی که رسیدیم نه از کار شاعر، بلکه با او، به همراه او حالت شگفتی به ما دست می دهد که این چه تجربه ای است، این چه لحظه ای است؟ ولی در مورد حافظ شما هر دو کار را در یک زمان انجام می دهید: هم از او تعجب می کنید و هم با او:
من که شب ها ره تقوا زده ام با دف و چنگ / این زمان سر به ره آرم چه حکایت باشد
و این همان چیزی است که هگل در مورد کمدی گفته است: عالی ترین نوع کمدی آن است که تماشاگر به جای این که به بازیگر خنده کند با او خنده کند.

زبان فارسی، تاریخ، نوزایی و فراگیری آن

 

بر پایه ی آزموده ها می توان گفت که فراگیری زبان فارسی برای بسیاری از ایرانیان، پس از بیرون آمدن از دامان مادر، در روند آموزش های نا بسامان ِ پس از آن،  به بیراهه می افتد و مگر برای برخی از آنان، که به نسبت اندک هستند، برای بسیاری دیگر ( اگر چه حتا از آموزش ها و آگاهی های  ویژه ی دیگری برای کسب و کار خود برخوردار می گردند) به روی کاغذ آوردن اندیشه چندان  دشوار می گردد که از نوشتن حتا درباره ی یک موضوع ساده به فارسی، که به آسانی دریافت شدنی باشد، باز می مانند.

نمی توان ادعا کرد که این وضعیت ویژه ی ایران و ایرانیان است و در زبان دیگری نمونه ندارد، لیکن با پردلی می توان گفت که این دشواری اکنون در زبان فارسی و نزد ایرانیان برجستگی ویژه ای یافته است.

دلایل پدید آمدن این وضعیتِ ناخوشایند البته گوناگون است و بستگی به زبان فارسی ندارد که زبانی بسیار پرمایه و توانا است. به گفته ی دکتر پرویز ناتل خانلری « ناتوانی زبان، ناتوانی کسانی است که به آن سخن می گویند». این وضعیت در واقع دستپخت آنانی است که در حق این زبان کوتاهی های فراوان می کنند و حساسیتی نسبت به نابسامانی های تحمیل شده به آن از خود نشان نمی دهند.

به بیان دقیق تر، مستول اصلی چون این وضعیتی،  نه تنها  آن قلم به دستانی هستند که نا مسئولانه و به شیوه ی سنتی، برای فضل فروشی، از به کارگیری واژه ها و عبارات بیگانه ای که برابرهای آن ها در زبان فارسی رایج و یا ساختنی است، پرهیز نمی کنند، بلکه آنانی نیز هستند که توانایی انجام اصلاحات لازم در پهنه ی آموزش زبان فارسی، تشویق برای به کارگیری و نیرومندسازی آن، و نیز ایجاد حساسیت در برابر کژروی های املایی و انشایی دراین زبان را دارند، اما به دلایلی که در نوشته های بعدی روشن می گردد از انجام آن سرباز می زنند.

فراگیری درست و بسامان زبان فارسی روندی زمان گیر و دیرانجام دارد و به دگرگون سازی بنیادی آموزش زبان،  از همان آعاز کودکی و نوجوانی و پشتیبانی و تشویق جدی مسئولان در سراسر رده های آموزشی و قلمرو های نگارشی، نیازمند است.

افزون بر این ها،  هیچ فراگشت و رشد فرهنگی نیز پیش از فراهم شدن زمینه های لازم عینی و ذهنی آن رخ نخواهد داد. نگاهی به روند آخرین دوره ی نوزایی در زبان و ادبیات فارسی که از دست کم ١۰۰- ۹۰ سال پیش تا کنون،  بر پایه ی رشد ناگزیر مناسبات اقتصادی، اجتماعی و سیاسی جامعه ی ایران، به ویژه پس از انقلاب مشروطه،  ادامه دارد، نمایانگر آن است که امروز کشور ایران در ادامه ی ناگزیر دگرگونی های عینی و فراگشت جامعه ی خود ، به همخوانی و همپایی ِ  به تر  زمینه های ذهنی  جامعه و  زبان خود نیازمند است.

جوانان ما امروز تشنگی کنجکاوی خود را، نه با ادبیات ناب گذشتگان، و نه با یاوه گویی های برخی متجددنما، می توانند آرام نمایند. وظیفه ی تاریخی ما و هم اندیشان ما به سهم خود، نمایاندن  توانایی های گذشتگان، توشه ی راه ساختن ِ تجارب  آنان و راهنمایی و یاری به نسل مشتاق در کوشش او برای یافتن راه حقیقی تکامل آینده ی انسان هاست و یکی از افزارهای ما در این کار،  زبان مادری ماست که همچون هر زبان دیگری اگر توانا و نیرومند باشد و بتواند هر آن چه را که این تکامل بدان نیازمند است، به خوبی و به درستی بنمایاند،  توشه ی راه و از پیش شرط های ضرور برای  حرکت در جاده های رشد و پیشرفت است.

در تارنمای ما،  مقالات بلند بالا درباره ی فتح جوشقان، عشق ورزی یوسف و زلیخا، پژوهش های تازه در باره ی خانه ی ابوالمظفر عبدالجبار، ناله ها و گدابازی های شاعران بی ذوق و بی هوده نویسی نویسندگان نام جو،  به هیچ روی دیده نخواهد شد. صفحات تارنمای ما میدان جنگ های قلمی دسته های حیدری و نعمتی که با یکدیگر خرده حساب دارند، نیست و سرانجام،  تارنمای ما برای یک مشت بیکاره ی شکم سیر نیست  که درآن حال که هزاران هزار تن از مردم ستم دیده ی ما به نان شب نیارمندند، در پناه حامیان خود در امن و امان نشسته و دو غزل از حافظ را از بر کرده و آن را به نام معلومات، گنجینه ی ناندانی خود کرده اند، اگر کسی بپرسد،  اگر تارنمای آریا ادیب این مطالب را ندارد پس چه دارد ؟ ما با او کاری نداریم. ما تارنمای زبان و ادبیات فارسی را برای دیگران، یعنی آنانی که می دانند تمدن بشر امروزی بسیار فراتر از این فلاکت هاست، می نویسیم.

ما در این تارنما ، از یک سو کوشش خواهیم کرد تا سهمی به اندازه ی توانانی خود در طرح مساله ی ضرورت همخوانی ِ شرایط ذهنی  جامعه  و از جمله زبان فارسی،  با دگرگونی های ناگزیر عینی در جامعه ی ایران،  بر عهده بگیریم و از سوی دیگر خواهیم کوشید تا با آموزش درست و آسان ِ زبان فارسی و آشنایی دادن بیش تر با امکانات بی کران این زبان، به آسان سازی و سامانمندی کاربرد آن یاری برسانیم.

تارنمای زبان و ادبیات فارسی (آریا ادیب) در کاربرد زبان و شیوه ی نگارش خود و درست نویسی، پای بند به آیین های محافظه کارانه نیست و با پرهیز از فرنگی مآبی و عربی مآبی از یک سو،  و دوری از فرنگی ستیزی و عربی ستیزی از سوی دیگر، به جای خود و در آن جا که به توانمندی و غنای زبان فارسی ( که مراد ماست) یاری می رسد، از واژه های هنوز دقیق تر و رساتر فرنگی و عربی نیز بهره خواهد گرفت.  مراد ما رعایت دقت، درست نویسی و  ساده نویسی است تا توده های هر چه بیش تری بتوانند از مطالب آن بهره بگیرند.

ما با بهره گرفتن  از اندیشه و آگاهی دانشمندان و صاحب نظران بنام و  با برقراری پیوند با دوست داران زبان فارسی و بازتاب نظرات آنان، و با دادن آگاهی های همه سویه پیرامون زبان و ادب فارسی و نمایش جوانب گوناگون  نوزایی و نوسازی در آن، در کنار بازگفت ظرایف و توانایی های این زبان و نیز نشان دادن ایرادات و نارسایی های پدید آمده در آن،  خواهیم کوشید تا ضرورت رشد و هرچه نیرومند تر ساختن  زبان فارسی  را از دیدگاه های فرهنگی، اجتماعی و سیاسی نیز مستدل نماییم.  

خواست ما  از گشودن این صفحه،  نه پدیدآوردن جایی برای دادن تنها  احکام و آگاهی های روشنفکرانه و آکادمیک درباره ی زبان فارسی، بلکه از جمله فراهم آوردن میدانی برای طرح آن مسایل گرهی در زبان فارسی است که بررسی و روشن نمودن آن ها به نیرومند تر گردیدن و همپا شدن هرچه بیش تر زبان فارسی با کاروان دانش و فرهنگ و تمدن جهانی یاری می رساند.

مراد ما،  انجام گفت و گوهای جان دار، پرشور و پرمایه در میان آن کسانی است که پیرامون بخش های گوناگون قلمرو  زبان فارسی آگاهی های ارزشمند دارند و برای از میان برداشتن سدهایی که بر سر راه رشد طبیعی این زبان قرار گرفته است،  چاره و تدبیری می شناسند.

این عزیزان، اگر همت کرده و با طرح نظرات خود پیرامون هر کدام از موضوعات دسته بندی شده در این تارنما، یا پیرامون هر موضوعی که خود پیشنهاد می کنند،  به رشد آن شرط ذهنی ضرور که در بالاتر از آن یاد کردیم، یاری برسانند، در حقیقت وظیفه ی میهنی خویش را  انجام داده  و دِین خود را به مردم شان پرداخته اند.  



   ایدون باد 



جایگاه سیاسی زبان فارسی

در این صفحه، مراد از گشودن باب گفتگو پیرامون قلمروهای گوناگون زبان فارسی،  نه تنها انگشت نهادن بر اهمیت آشنا شدن همه سویه، یادگیری درست و کاربرد شایسته ی  زبان فارسی برای دوستداران زبان فارسی  و نیز یاری رساندن به ادامه ی کار نوزایی این زبان، بلکه از دیدگاه سیاسی همچنین نمایش افزودگی روزافزون آن خودآگاهی سیاسی در به کارگیری زبان فارسی  نیز هست، که بیش از همیشه و از دست کم نزدیک به سه دهه ی پیش، موجب آن گردیده است تا بسیاری از به کارگیرندگان این زبان، البته نه با انگیزه ی  بیگانه ستیزی و یا با غرور نابجای ملی،  بلکه از جمله با هدف پیکار با  بی رمق سازان زبان فارسی و  بی رنگ کنندگان فرهنگ ایرانی، در این نبرد شرکت کنند و هرچه ورزیده تر از این زبان، به مثابه  جنگ افزاری کارا در برابر آنان،  بهره بگیرند.

در خدمت به  این نبرد دشوار و دیر پا، تنها نمایش دادن گوشه های شگفت آور زبان فارسی و آشکار ساختن توانایی های شگرف این زبان،  از طریق تنها  دلخوش ساختن  به طرح موضوعات مکتبی و گفتگوهای روشنفکرانه با اهل فن، سرگرمی و دل مشغول سازی ای بیش نیست و نزد ما جایی ندارد.

در راه نا آسان و پر از سنگلاخ دفاع  از زبان فارسی و فرهنگ ایرانی، که گذر در آن،  در تاریخ ادبیات مردمی ایران سنتی دیرینه و گرانبها دارد و بزرگواران بی شماری درآن عمر و خون و سر داده اند،  ما با  گروه هایی اجتماعی روبرو هستیم که همیشه  سازگار با منافع طبقاتی خود، به فرهنگی که تامین کنندگان  این منافع است، اجازه ی  یورش به زبان فارسی و فرهنگ ایرانی را می دهند.

دردوران پهلوی در راستای تامین منافع سرمایه داری وابسته،  در ضدیت با "عربیت"  و به نام "تجدد" و "مدرنیته" و با پذیرفتن لجام گسیخته و بی رویه ی فرهنگ غربی ، خروار خروار واژه و عبارت از زبان های اروپایی  را بدون اندکی تامل و درنگ در معانی آن ها و جستجوی کافی برای  برابرهای درخورد آن ها،  به زبان فارسی زورچپان کردند و پس از پایان یافتن آن دوران،  نوبت به گروه دیگری رسید تا دوباره و این بار نیز هماهنگ با منافع طبقاتی خود به فرهنگ دیگری روادید ورود دائمی به حریم زبان فارسی  و فرهنگ ایرانی  بدهد

وجه مشترک این کار در دو دوران یاد شده آن است که هر دو گروه در هر دو دوران در کنار آن چه که برای رشد زبان و فرهنگ ایرانی البته ضروری بود، با به کارگیری  رسانه های گروهی و همگانی و اعمال قدرت و اختیارات دولتی، در یک تهاجم فرهنگی،  میدان فراخی از عرصه ی  زندگی ایرانی را در اختیار نه پیشروترین، بلکه پس مانده ترین و خرافی ترین بخش های فرهنگ های غیر ایرانی قرار دادند و به قصد چیره ساختن  این بخش ها بر شیوه ی  زندگی و فرهنگ ایرانیان،  کوشیدند  از شیوه ی  لباس پوشیدن و  رفتار و کردار آنان گرفته، تا شیوه ی  اندیشه، آداب و رسوم و نیز جشن ها و مراسم سنتی آنان،  همگان را به شکل و شمایل دیگری درآورند.

پر روشن است که با به بالا کشیده شدن فرهنگ بیگانه و هرچه بیگانه تر شدن مردم با  آداب و سنن پیشین خود، ناگزیر بسیاری از واژه ها و عبارات مربوط به آن آداب و سنن نیز کمیاب ترشده و اندک اندک با بیرون رفتن از دفتر واژگان زبان، جای خود را به واژه های آداب و سنن فرهنگ از راه رسیده بدهد و بدین ترتیب توانایی زبان نیز برای ساختن معانی و مفاهیم نو که آن را به یاری واژه های اصیل در واژگان  خود انجام می دهد کاهش یابد و یا کار بهره گیری از آن ها به هنگام دیرتری ( یعنی به هنگامی که دوباره خودآگاهی فرهنگی،  سیاسی  و ملی جامعه پدیدار و استوار شود) افتد.( ما در نوشته های دیگر نمونه های این رویداد را در تاریخ زبان فارسی نشان خواهیم داد).

 نتیجه ی دیگر حمایت سیاسی از سلطه ی  یک فرهنگ بیگانه، امروز نیز به رسم دیرین، آن شده است که بسیاری کسان،  فرصت طلبانه و تنها به سیاق آنچه که باب روز و مردم پسند است و در پناه آن حمایت سیاسی، در دفاتر و مطبوعات آزاد و مجاز، با شاعر و نویسنده و هنرمند و دانشمند و نقاد و پژوهشگر خواندن خویش، چیزی  را بگویند یا  بنویسند و به بازار بیاورند که خود هرگز سر سوزنی از آن را حس نکرده و پژوهش و تجربه نکرده اند، بلکه تنها شنیدن و خواندن نوشته های آماده و جانبدارانه ی  سیاسی، آنان را به گفتن و نوشتن  آن مطالب کشانده است. ما از کار این گونه قلم بدستان  در صفحات  بسیاری از دفاتر، نشریات و مطبوعات مجاز و رسمی نمونه هایی انیوه داریم که در نوشته های دیگری، به جای خود، آنها را نیز مورد بررسی قرار خواهیم داد. .

آنان که در عمر خود حتی  سنگی پرتاب نکرده و یک سیلی دریافت نکرده اند، از گل نازک تر نشنیده و آب و نانشان  به جای خود بوده است،  نمی توانند از رنج شکنجه شدگان، ، گرسنگان، تهی دستان  و نکبت زدگان چیزی بدانند، چه برسد به آنکه اجازه داشته باشند تا  اشعار آتشین  و یا داستان های شور انگیز و جگرخراش در باره ی  آنان  بر کاغذ آورند.  ما هنگام  بررسی کار و تاثیر این ادبیات ساختگی که بر تجربیات نویسندگان خود استوار نیست و با ملاحظات سیاسی نگاشته می شود آشکار خواهیم ساخت که دست بر قضا اندازه ی  به کارگیری نادرست و ناشیوای زبان فارسی در کار انبوهی از این گونه قلم بدستان دروغین بسیار بالا و مایه ی شرمساری ایشان  است.

زبان فارسی که به دلایل تاریخی با زبان های گوناگونی،  به ویژه با زبان عربی، آمیخته شده است و اکنون دیگر بسیاری از واژه ها و عبارات این زبان ها را در دستگاه زبانی خود گوارده و از آن خود ساخته است، امروز به دنبال کوششی که از دست کم سه دهه ی  پیش  برای چیره ساختن قطعی و نهایی فرهنگ اسلامی بر زندگی و فرهنگ ایرانیان صورت می گیرد،  بیش از پیش  مورد آسیب قرار می گیرد و  به یاری فرزندان راستین خود با استواری و با پیگیری هوشمندانه ای در برابر یورش و تجاوزی که به حریم آن صورت می گیرد از خود دفاع می کند.

از میان  ابزار این یورش می توان از تاکید گزاف بر زبان عربی به بهانه ی  مسلمان بودن مردم ایران، ملاحظات سیاسی برای یافتن هم پیمانان مسلمان عرب زبان در منطقه برای صف آرایی در برابر دشمنان سیاسی  و نیز کوشش ایدئولوژیک برای اسلامی کردن زبان و فرهنگ ایرانی نام برد.

 مردم ایران از دیر زمان با تکیه برآکاهی سیاسی خود و عشق همیشگی به سنن فرهنگی و زبان خویش،  خردمندانه میان  زبان و فرهنگ خود با مذهب و سیاست روز درکشور مرزبندی نموده اند و داهیانه نشان داده اند که باور ایشان  به دین اسلام به معنی بی باوری به زبان نیرومند و فرهنگ دیر پا و پرمایه ی آنان نیست و این خصلت برجسته و ویژه ی  ایرانیان ، امروز هرچه پرشور و پر توان تر، و دم به دم چشمگیرتر می گردد.

ما در نوشته های این بخش، یعنی در بررسی جایگاه سیاسی زبان فارسی،  از یک سو خواهیم کوشید تا با دادن نمونه های مشخص،  آن موارد آسیب رسانی به زبان فارسی و فرهنگ ایرانی را که برخاسته از کوشش های سیاسی هواداران  فرهنگ اسلامی است آشکار سازیم،  و از سوی دیگر می کوشیم تا جایگاه و نقش سیاسی  زبان فارسی و فرهنگ ایرانی را به عنوان ابزاری در مبارزه ی جاری مردم ایران برای دستیابی به زندگی شرافتمندانه و بی دغدغه شان، تعیین و ارزیابی نماییم.

امید ما این است که در این راه از راهنمایی ها و یاری هم اندیشان ِدانای خود بی بهره نمانیم.      ایدون باد، 

بازتاب فرهنگ باستانی ایران در ادب فارسی (مقاله)

ایرانیان در روزگار باستان، پدیدآورندگان ِ فرهنگ و ادبی گسترده و گران مایه بودند که امروز بخشی از داده های آن را در دست داریم و از بخش های ناپدیدشده ی آن نیز نشانه ها و اشاره ها و نام ها و گاه گُزینه هایی به ما رسیده است.
مجموعه ی نام بُردار به اوستا، بزرگ ترین و کهن ترین یادمان ِ فرهنگی ِ نیاکان ماست که در آن، همه ی سرودهای پنج گانه ی گاهان و نیز بخش وی دیو داد (مشهور به وندیداد) به همان اندازه و ساختار روزگار باستان در دست است؛ امّا از دیگر بخش های آن، بیش از یک چهارم آن چه را که در دوره ی ساسانیان بوده است، در اختیار نداریم. خوشبختانه همه ی این بازمانده ها به زبان فارسی دری و دیگر زبان های زنده ی جهان برگردانیده شده است.
از سده ی هیجدهم میلادی بدین سو، دانشمندان زبان شناس و فرهنگ پژوه بسیاری از سرزمین های گوناگون از هندوستان تا اروپا و آمریکا و سپس خود ِ ایران به کاوش و پژوهش در این مرده ریگ ِ ارجمند ِ کهن پرداخته و انبوهی از گفتارها و کتاب ها و گزارش های دانشگاهی را در این راستا نشر داده اند.
امّا در همه ی این کوشش ها و کُنِش ها، افزون بر شناخت ِ گنجینه ی بازمانده از فراسوی ِ هزاره ها، یک نکته ی ِ کلیدی، ویژگی دارد که اثربخشی ی آن در فرهنگ پسین ایرانی و ادب ِ فارسی ِ دَری تا چه پایه بوده است و رشته های پیوند ِ میان دو بخش از فرهنگ ِ دیرینه بُنیاد ِ ایرانیان در دو سوی مرز ِ تاریخی ِ تازش ِ تازیان، چه نمودهایی داشته است و دارد؟
در این راستا، در دوره ی ما پژوهش های روشنگر و رهنمونی نشریافته است که در این گفتار کوتاه تنها می توانم از کلیدی ترین آن ها نام ببرم و خواننده ی جویای دانش ِ فراگیر و گسترده را به روی آوری بدان ها و جُستار برای یافتن ِ دیگر کارها فراخوانم.
دوره ی هشت جلدی ی گزارش اوستای ِ استاد ِ زنده یادم ابراهیم پورداود، همراه با گفتارها و جُستارهای بسیار سودمند و آموزنده، همچنین اثر بدیع و درخشان استاد زنده یادم دکتر محمّد مُعین با عنوان ِ مَزدَیسنا و ادب ِ فارسی و نیز حماسه سرایی در ایران از قدیم ترین عهد تاریخی تا سده ی چهاردهم هجری اثر استاد زنده یادم دکتر ذبیح الله صفا و فرهنگ ایرانی ِ پیش از اسلام، پژوهش ِ گران مایه ی ِ استاد دکتر محمّد محمّدی ِ مَلایری از جمله ی این پژوهش هاست.
بررسی و شناخت ِ اندازه و چه گونگی ی اثرگذاری ی فرهنگ کهن ایرانی در فرهنگ و ادب ایرانی ی هزاره ی اخیر، کاری ست گسترده و دامنه دار که در تنگنای این گقتار کوتاه نمی گنجد و تنها می توان با خواندن و پژوهیدن کتاب هایی که برشمردم و نیز صدها کتاب و گفتار دیگر به زبان فارسی و دیگر زبان ها که در مجموعه ها و نشریه های دانشگاهی و فرهنگی ی دو سده ی اخیر و به تازگی در پاره ای از تارنماها در شبکه ی رسانه ی الکترونیک جهانی نشریافته است، چشم اندازی روشن از آن به دست آورد.
در این جا تنها نمونه وار از ادب پهلوانی ی ایرانیان و فرازگاه آن شاهنامه ی فردوسی یاد می کنم که آیینه ی تمام نمای مُرده ریگ والای نیاکان ما در هزاره های دور دست و رشته ی استوار پیوند میان دو بخش از تاریخ فرهنگ ایرانی است.
ژرف نگری در سرتاسر متن شاهنامه و کاوش و پژوهش ساختارشناختی در هزارتوهای این اثر ِ والا، به پژوهنده نشان خواهد داد که رشته رشته ی تار و پود ِ این زَربَفت ِ اندیشه و خِرَد و آزادگی و آدمی خویی، با لایه لایه ی آن گنج شایگان باستانی پیوند دارد و هر واژه و هر سطر آن، سویه ای از هستی شناسی و جهان نگری ی دیرینگان ِ زیسته در این میهن را بازمی تاباند.
کهن ترین و بنیادی ترین بخش در مجموعه ی اوستا، سرودهای اندیشه ورانه و خِرَدوَرزانه ی پنجگانه ی زرتشت ِ بزرگ به نام گاهان یا گاثه ها یا گات ها ست. ما در همان نخستین بیت شاهنامه و دنباله ی آن در دیباچه ی این حماسه، پژواک ِ بانگ ِ بلند ِ دلکش ِ زرتشت ِ گاهان سرای را به گوش ِ جان می شنویم:
"به نام ِ خداوند ِ جان و خِرَد/ کزین برتر اندیشه برنگذرد"
آن گاه می رسیم به متن ِ حماسه و گزارش زندگی و کارنامه ی شهریاران و پهلوانان ِ روزگاران ِ کهن. در همان نخستین بخش ِ این سرود ِ بلند، از جمشید شهریار و روزگار ِ زرّین ِ او و سرانجام، تیره روزی ِ او در پی ِ برتنی و گزافه گویی و برتری جویی ی بی بند و بار او سخن به میان می آید. (شاهنامه، دفتر یکم، برگ های ٤٤ –٤٥) بی درنگ گزارش کار جم پسر ویوَنگَهان در گاهان را فرایاد می آوریم که به گناه ِ دهان به دروغ آلودن و خودآفریدگارپنداری و فروگذاشتن ِ خویشکاری ی ِ فروتنانه ی انسانی اش، دچار شوربختی و تیره روزی می شود. (اوستا، ج ١، برگ ٢٥).
در پی گیری ِ این جُستار، به دیگر بخش های اوستا می رسیم که نشانه های آشکارتری از درون مایه های آن ها در شاهنامه بر جا مانده است. از جمله در یسنَه، جدا از جمشید – که گفتیم – چهره ی ایزدینه ی هَئومَه را (همراه با نمود ِ گیاهی ِ آن و آشامیدنی ِ آیینی که از افشره ی آن برمی ساختند) می بینیم که نماد ِ جاودانگی و زندگی در گُستره ی گیهان و گیتی است. (اوستا، همان.،برگ های ١٣٦- ١٥٤ و دوستخواه، حماسه.، برگ های ۲۸۳- ۳۰۰).
دیگردیسه همین ایزد یا خدای کهن آریایی را – که در وِداها، متن های کهن ِ دینی ِ هندوان سَومَه نامیده می شود -- با نام ِ هَوم و در کالبَد ِ آدمی وار ِ یک پَریستار (/پارسا/ پرهیزگار) در شاهنامه می یابیم که همان خویشکاری ی ِ مینَوی ِ دیرینه، یعنی پاس داری از زندگی در برابر مرگ و تباهی را دارد و در فرآیند ِ رویدادی خطیر و سرنوشت ساز، نقشی کلیدی می وَرزَد. (شاهنامه، دفتر ٤، برگ های٣١٢ – ٣١٨ و دوستخواه: حماسه ...، برگ های ٢٨٣ – ٢٩٦). کلیدواژه های "اَنوش" و "نوش" در زبان فارسی ِ دَری، یادآور  همین خویشکاری ایزدینه ی هَئومَه/هَوم است. (دوستخواه: فرآیند...).
در همین بخش از اوستا (یعنی یسنَه)، به اسطوره ی ثرَئِتَئونَه (/ ثریتَه) پسر ِ آثویه و نبرد شگرف  او با پَتیاره ای اهریمنی به نام اَژَی دَهاکَ، دارنده ی سه کَلّه و سه پوزه و شش چشم برمی خوریم که به تباهی ِ جهان ِ اَشَه (راستی و داد ِ اهورایی) برگماشته شده است و ثرَئتَئونَه بر او چیره می شود و جهان ِ اَشَه و اَشَونان (رهروان ِ راه ِ اَشَه) را از گزند او رهایی می بخشد (اوستا، همان.، برگ های ١٣٧- ١٣٨).
بار دیگر به شاهنامه روی می آوریم و دیگردیسه ی ِ همان استوره را در گزارش ِ کارنامه ی فریدون پسر ِ آبتین می یابیم که در کارزاری سهمگین بر ضَحّاک ماردوش (= اَژَی دَهاکَ) پیروز می شود و به هزاره ی آشوب و گزند و کشتار و تباه کاری ی اهریمنی ی او پایان می بخشد (شاهنامه، دفتر یکم، برگ های ٥٥- ٨٦).
در همان سرود اوستایی (یسنَه ٩- ١١ = هَئومَه یشت)، چهره ی شگفت ِ استورگی ِ کِرِساسپَه پسر ِ اَترَت را می بینیم و گزارش ِ زنجیره ای از نبردهای گیهانی ِ او با پتیارگان ِ اهریمنی را می خوانیم. این اَبَرپهلوان استوره های کهن در حماسه ی ایران با نام ِ سام (= گرشاسپ ِ نَریمان از دودمان سام) حضوری چشم گیر دارد و گزارش ِ نبردهای سهمگین او را با نمودهایی از همان ساختار و درون مایه و خیال نقش های بُنیادین در پرداختی همخوان با تار و پود ِ حماسه، در این اثر می خوانیم (شاهنامه، دفتر یکم، برگ های ١٣٢- ٢٩٤).
یکی از نمایان ترین چهره ها در استوره های کهن ِ ایرانی که اوستای بازمانده و برخی از متن های فارسی ی میانه به ما می شناسانند، ایزد سرَئوشَه است (اوستا، همان.، برگ های ٢١٨- ٢٢٨). در شاهنامه نیز این چهره ی ایزدینه را -- هرچند با اندکی دوری از نمود ِ ایزدینه اش – کم و بیش با همان خویشکاری ی بنیادین می یابیم. دامنه ی این تاثیرگذاری را می توان تا ادب ِ غنایی و عرفانی ِ پس از دوران ِ تدوین ِ حماسه نیز پی گرفت (کویاجی، برگ های ١٦٣- ١٨٣).
در یشت ها، سرودهای بلندآوازه و شکوهمند ِ اوستای پسین در ستایش ایزدان و ایزدبانوان ِ باستانی نیز به نام و گزارش ِ کارنامه ی بسیاری از شهریاران و پهلوانان ِ روزگاران ِ کهن برمی خوریم و در یک بررسی ی ِ سنجشی میان ِ آنان و هم نامان و هم کُنِشان ایشان در سروده های فردوسی، به ریشه های ژرف فرورفته ی آن ها در زمین ِ فرهنگ ِ دیرینه ی ایرانیان پی می بریم. گَیومَرت، هوشنگ، تهمورَت، جمشید، فریدون، شهرناز، اَرنَواز، سلم، تور، ایرج، منوچهر، نوذر، توس، گُستَهم، کاووس، سیاوش، کیخسرو، فرود، افراسیاب، اغریرت، کَرسیوَز، فَریگیس، آرش، پیران ویسه، لهراسپ، زریر، گُشتاسپ، اسفندیار و کسانی دیگر، در این شمارند.
افزون بر متن های اوستایی، از ادب ِ فارسی ی ِ میانه در هر دو بخش ِ آن یعنی پهلَویک (/ پارتی/ پهلوی ی اشکانی) و پارسیک (/ پهلوی ی ِ ساسانی) نیز در فرهنگ ایرانی ی پسین و ادب فارسی دَری تاثیرهای بسیار بر جا مانده است.
هرچند از دوران ِ اشکانیان هیچ نوشته ی ادبی به زبان اصلی در دست نداریم و فردوسی نیز هنگام رسیدن به گزارش شهریاری ی پارتیان، می گوید: "از ایشان جز از نام نشنیده ام / نه در نامه ی خسروان دیده ام"، نشانه های زیادی حکایت از آن دارند که در آن زمان داستان ها و سرودهای گوناگون غنایی و پهلوانی، به گونه ی زبانی و سینه به سینه نقل و بازگفته می شده است (بویس). همین روایت ها و سرودهاست که بعدها در خوتای نامَگ (خدای نامه) دوره ی ساسانیان به نگارش درآمد و از آن جا به ترجمه های عربی و فارسی راه یافت و سرانجام به شاهنامه های پیش از فردوسی و شاهنامه ی حکیم ِ توس رسید. این همه "شنیدم" که در آغاز ِ گزارش داستان ها و میانوَردها (Episodes) در شاهنامه به چشم می خورد، به راستی سر ِ نخ هایی است رهنمون به سرودهای گوسان های ِ پارتی (بویس).
یکی از بلندآوازه ترین اثرهای برجامانده از ادب پارتی، داستان غنایی ی ِ ویس و رامین است که فخرالدّین اسعد گرگانی در سده ی پنجم هجری، آن را از پهلوی (پارتی) به فارسی ِ دری برگردانید و در منظومه ی شیوایی از خود به یادگار گذاشت. در میانه ی متن ِ غنایی ِ این سرود بلند، ردّ ِ پایِ پاره ای از روایت های پهلوانی و نام داران ِ حماسه را می یابیم که گاه مانند ِ آرش کمانگیر (شیواتیر) حتّا در شاهنامه نیز حضور ندارند.
برخی از پژوهندگان معاصر برآنند که همه ی داستان ها و روایت های خاندان های گودرز و زال و رستم در شاهنامه، برگرفته از بازمانده های ادب پارتی است که سپس با زنجیره داستان های دودمان کهن کیانیان درآمیخته و هم زمان انگاشته شده است. (کویاجی،برگ های  ١٨٥-٢١٨)
منظومه ی پهلوی ِ یادگار ِ زریران نیز – که گرته ای از آن در شاهنامه آمده است و در دهه های اخیر چندین ترجمه ی کامل از آن به زبان فارسی نشر یافته – از جمله بازمانده های ادب ِ پارتی است.
از ادب پهلوی ِ جنوبی (/پارسیک / پهلوی ِ ساسانی) هم نمونه ها و نشانه های بسیار در ادب فارسی می یابیم. این بازمانده ها، طیف ِ گسترده ای از درون مایه ها را در بر می گیرند و در کارهای شاعران و سرایندگان و داستان پردازان و تاریخ نگاران ِ هزاره ی اخیر، نمود یافته اند. کلیله و دمنه، هزار و یک شب، خسرو و شیرین، هفت گنبد (بهرام نامه) و اسکندرنامه از آن جمله اند. (کویاجی، برگ های ٣٠٧-٣٤٥)
پاره ای از کتاب های آموزشی و دینی مانند دینکرد، بُندَهش، گزیده های زادسپَرَم، مینوی ِ خِرَد، روایت ِ پهلوی و جز آن نیز که در نخستین سده های پس از فروپاشی ِ شهریاری ِ ساسانیان به وسیله ی موبدان و هیربَدان زرتشتی به زبان پهلوی نگاشته و یا از نوشته های پیشین برگزیده و فراهم آورده شدند ، نقش به سزایی در انتقال ِ فرهنگ و ادب باستانی به دوره ی جدید تاریخ ایران داشتند.
خوشبختانه در دو سده ی اخیر با کوشش و کُنِش ِ دانشوران غربی و ایرانی، بیش تر ِ این فراهم آورده ها و نوشته ها به زبان های زنده ی این زمان (از زبان های اروپایی تا فارسی) برگردانده شده و با پژوهش های افزوده ی زبان شناختی و جامعه شناختی و ادبی و فرهنگی و دینی نشر یافته اند (بهار، تفضّلی، راشد محصّل، میرفخرایی).
این گروه از کتاب ها، گاه پاره ای از بخش های گم شده ی اوستای روزگار کهن را در بر دارند و یا – دست کم – آگاهی های رهنمون و ارزشمندی در باره ی چیستی و چه گونگی ی آن ها به پژوهشگر ِ امروزین ِ فرهنگ و ادب باستانی می دهند و در واقع، پل های پیوندی میان امروز و گذشته های بسیار دور به شمار می آیند.
در پاره ای ازکتاب های عربی ی نگاشته و تدوین یافته در سده های پس از اسلام نیز تمام یا بخش هایی از کتاب ها یا سروده های باستانی و یا – دست ِ کم – بازبُردهایی بدان ها را می توان یافت. از آن جمله اند الحکمة الخالده از ابن مسکویه که ترجمه ی اندرزنامه ی باستانی ی جاویدان خِرَد است و یا الفهرست از ابن ندیم که انبوهی از آگاهی های (گاه یگانه ی) رهنمون به فرهنگ باستانی را در بر دارد. آثار الباقیه عن القرون الخالیه فراهم آورده ی ابوریحان بیرونی و سِیرُالملوک (ترجمه ی خوتای نامگ پهلوی) از روزبه پسر دادویه، نام بُردار به ابن مقفّع که بعدها در شاهنامه ی ابومنصوری به فارسی درآمد و از آن جا به شاهنامه ی فردوسی رسید (تفضّلی، ١٣٧٧، برگ های ٢٠٦- ٢٠٧، صفا، ١٣٣٣، برگ های ٥٨- ٧٣ و محمّدی، ١٣٧٤، برگ های ١٥٣-١٥٧).
در جمع بندی ی این گفتار کوتاه، باید بگویم که هرچند امروز با دریغ بسیار به از دست رفته های فرهنگ باستانی نیاکانمان می اندیشیم و افسوس می خوریم، جای خوشوقتی است که در پی این همه رویدادهای سهمگین و بنیان کن در تاریخ ما، بخش هایی از آن مُرده ریگ ارجمند به کوشش دانشوران و فرهیختگان ِ هزاره ی اخیر و به ویژه در فرآیند ِ گونه ای نوزایش ِ فرهنگی در روزگار ما، از دستبرد زمانه و تاراج تباه کاران در امان مانده و در این دوران، سامان و هنجار ِ درستی در نشر آن ها به کار گرفته شده است. به گفته ی حافظ بزرگمان: "از این سَموم که بر طرف ِ بوستان بگذشت / عجب که رنگ ِ گلی ماند و بوی یاسَمنی!"
امروز می توانیم با خشنودی نسبی بگوییم که در زمینه ی شناخت ِ رشته های پیوند ِ فرهنگ و ادب کنونی با سرچشمه های کهن ِ آن ها و بررسی ِ چه گونگی ی تاثیرگذاری ِ آن گنجینه های دیرینه در آفریده های پسین، حتّا از روزگار فردوسی هم توانگرتر و آگاه تریم و این برآیند ِ کوشش های نسل های پی در پی از دانشوران و فرهیختگان در درازنای بیش از یک هزاره است.
بر ماست که نام و یاد ِ همه ی کوشندگان دور و نزدیک را گرامی بداریم و بر ایشان درود و آفرین بگوییم.

کتاب شناخت:

١. اوستا، گزارش و پژوهش ابراهیم پورداود (هشت جلد)، بمبئی و تهران، ۱۳۰۷-۱۳۴۳.
۲. اوستا، کهن ترین سرودها و متن های ایرانی، گزارش و پژوهش جلیل دوستخواه، ٢ جلد، انتشارات مروارید، چاپ هشتم، تهران – ۱۳۸۲. (همه ی بازبُردهای به اوستا در متن ِ گفتار، بدین چاپ است.)
۳. بویس، مِری: گوسان ِ پارتی و سنّت خُنیاگری ایرانی، ترجمه ی بهزاد باشی، آگاه ، تهران - ۱۳۶۸
۴. دادگی، فَرنبَغ: بُندهش، گزارش و پژوهش مهرداد بهار، توس، تهران -۱۳۶۹
۵. دوستخواه، جلیل: حماسه ی ایران، یادمانی از فراسوی هزاره ها، سوئد، باران - ۱۳۷۷، تهران، آگه ۱۳۸۰
۶. ---------------: فرآیند تکوین حماسه ی ایرن از آغاز تا روزگار فردوسی، دفتر پژوهش های فرهنگی، تهران – ۱۳۸۴
۷. ---------------: شناخت نامه ی فردوسی و شاهنامه، همان ناشر، همان زمان .
۸. روایت پهلوی، متنی به زبان فارسی ی میانه، ترجمه ی مهشید میرفخرایی، پژوهشگاه علوم انسانی، تهران –۱۳۶۷
۹. زادسپرم جوان جم، گزیده های زادسپرم، متن پهلوی، ترجمه ی محمّد تقی راشد محصّل، همان ناشر، تهران –۱۳۶۶
۱۰. شاهنامه ی فردوسی، به کوشش جلال خالقی مطلق، پنج دفتر متن و دو دفتر یادداشت ها، بیبلیوتکا پرسیکا، نیویورک- کالیفرنیا، ۱۳۶۶-۱۳۸۰
۱۱. صفا، دکتر ذبیح الله، حماسه سرایی در ایران، امیرکبیر، تهران – ۱۳۳۳
۱۲. کویاجی، ج. ک.، بنیادهای استوره و حماسه ی ایران، گزارش جلیل دوستخواه، آگه، تهران-۱۳۸۰
۱۳. محمّدی ملایری، محمّد، فرهنگ ایرانی پیش از اسلام و آثار آن در تمدّن اسلامی و ادبیات عربی، توس،تهران – ۱۳۷۴
۱۴.مُعین، دکتر محمّد، مزدیسنا و ادب فارسی، ۲ جلد، دانشگاه تهران ۱۳۳۸ و ۱۳۶۳
۱۵. مینوی ِ خِرَد، متن پهلوی، ترجمه ی دکتر احمد تفضّلی، توس، تهران –

تقدیم تو هزاره ی من

چشمم به حرف آمده و بی قرار، لب


کی بشکند سکوت مرا بی گدار، لب


تقدیم تو هزاره ی من! یک هرات چشم


نا قابل است سهم تو یک قندهار، لب


"بودا" دل من است که تخریب می شود


بوسه است مرهم دل ومرهم گذار: لب


می رقصمت چنین که تویی در نواختن


نی : لب، کمانچه : لب، دف و چنگ و دوتار: لب


در حسرتم که اول پائیز بشکفد


بر شاخه ات شکوفه ی سرخ انار - لب

بعدها تاریخ می گوید که چشمانت چه کرد؟

با من برنو به دوش یاغی مشروطه خواه

عشق کاری کرده که تبریز می سوزد در آه


بعدها تاریخ می گوید که چشمانت چه کرد؟

با من تنها تر از ستارخان بی سپاه


موی من مانند یال اسب مغرورم سپید

روزگار من شبیه کتری چوپان سیاه


هرکسی بعد از تو من را دید گفت از رعد و برق

کنده ی پیر بلوطی سوخت نه یک مشت کاه


 کاروانی رد نشد تا یوسفی پیدا شود

یک نفر باید زلیخا را بیاندازد به چاه


 آدمیزادست و عشق و دل به هر کاری زدن

آدم ست و سیب خوردن، آدم است و اشتباه

چشم وا کن !


چشم وا کن ! تا طلسم هرچه جادو بشکند!

لب گشای از هم که بازار هیاهو بشکند!

 

گیسوانت را بیفشان دختر دریا ! که موج

عرشه را همراه با سکان و پارو بشکند!

 

خوُد را بردار از سر ! باز کن از تن زره!

تا صف جنگاوران بازو به بازو بشکند!

 

هر چه محکم باشم اما یک نگاهت کافی است

تا که کوه طاقتم از هر دو زانو بشکند!

 

تا سلامت رد شوم یک دم بخوابان تیغ را!

بیم دارم در عبورم طاق ابرو بشکند!


احتمالش میرود روز قیامت ناگهان-

موقع وزن گناهانم ترازو بشکند !

حرف اول، برای آزادی


بچه ها روز انتخابات است
انتخابات مملو از شادی
روز، روز عقیده و رای است
حرف اول، برای آزادی
این من و تو به پای هم
باید آسمان را پر از ستاره کنیم
باز در راه پاک این کشور
بی گمان بیعتی دوباره کنیم
آفرین بر شما بر این ملت
قلبهاتان چه صاف و ساده و پاک
شور و شوقی عجیب در سرتان
پاسدار همیشه این خاک
آفرین بر حضور گرم شما
باشکوهید و سرفراز و غیور
چشم سنگین دشمنان باشد
از شما مردم عزیز به دور.

 

انتخابات ...


به گمانم که آب و نان داری...
که فقط حرف و گفتمان داری

گفتمان کار خوب و نیکویی است
چیز دیگر به غیر از آن داری؟!

مثلاً طرح یا که برنامه
یا نه! اصلاً بگو توان داری؟

در صفای تو شک ندارم من
نه فلانیّ و نه فلان داری!

نور ایمان ز چهره‌ات پیداست
بر جبین از خدا نشان داری

تا نگردد ریا، به پیشانی
موی چتری چو سایه‌بان داری!

در ستادت علاوه بر "اخوی"
یک اکیپ از برادران داری

(یک نفر از برادران می‌گفت:
عشقِ بنزی، ولی ژیان داری!

آن قدر ساده زیست هستی که
خبر از نرخ سنگدان داری!

نه فلان جا آپارتمان داری
نه سهام دپارتمان داری

یک پتو جای مبلمان داری
جای فنجان هم استکان داری)

باید امّا عملگرا باشی
گرچه پارتی در آسمان داری

رستم از هفت خوان گذر کرد و...
تو هزاران هزار، خوان داری

هی نگو من فلان و من بهمان
گوشه چشمی به الامان داری؟!

هی نخواهی به ما بگویی که:
در گلو تیغ و استخوان داری

از مصادیق ظرفیت، شکم است!
مثل ماها تو هم دهان داری

چه کسی از شعار، سیر شده‌است؟
نکند قوت رایگان داری؟

یو کن اسپیک خارجی! احسنت!
از کجا مدرک زبان داری؟

نکند مثل دیگران دستی
در مدیریّت جهان داری؟

این که خوب است! یک نفر می‌گفت:
قصد تسخیر کهکشان داری!

نامزد جان! از این هوس بگذر
تو مگر عمر جاودان داری؟

فکر نان باش؛ خربزه آب است!
چند سالی مگر زمان داری؟

اشتغال، ازدواج، مسکن و ...
توی خانه، خودت جوان داری

نه! خدایی برای این مردم
فکر تامین خانمان داری؟!

یا که در چاد و آنگولا یکسر
قصد عمران لامکان داری؟!

دلمان خون و زخممان چرکین...
قصد تعویض پانسمان داری؟!

حرف آخر: برای این شاعر
پست خوبی در اصفهان داری؟!

یا نه! جای دلستر انگور!
عیش با نوش شوکران داری؟!

مثل سابق غزلم ساده و بارانی نیست

مثل سابق غزلم ساده و بارانی نیست

هفت قرن است در این مصر فراوانی نیست


به زلیخا بنویسید نیاید بازار

این سفر، یوسف این قافله کنعانی نیست


حال این ماهیِ افتاده به این برکه خشک

حال حبسیه‌نویسی است که زندانی نیست


چشم قاجار کسی دید و نلرزید دلش

بشنوید از من بی‌چشم که کرمانی نیست


با لبی تشنه و بی‌بسمل و چاقوئی کند

ما که رفتیم ولی رسم مسلمانی نیست


عشق رازی‌ست به اندازه‌ی آغوش خدا

عشق آن گونه که می‌دانم و می‌دانی نیست

خواستی جاذبه ات را...

آمدی گریه کنی شعر بخوانی بروی      نامه ای خیس به دستم برسانی بروی


در سلام تو خداحافظی ات پیدا بود        قصدت این بود از اول که نمانی بروی


خواستی جاذبه ات را به رخ من بکشی           شاخه ی سیب دلم را بتکانی بروی


جای این قهوه ی فنجان که به آن لب نزدی         تلخ بود این که به جان لب برسانی بروی


بس نبود اینهمه دیوانه ی ماهت بودم؟            دلت آمد که مرا سر بدوانی بروی؟


جرم من هیچ ندانستن از عشق تو بود       خواستی عین قضات همه/دانی بروی


چشم آتش! مژه رگبار! دو ابرو ماشه!            باید این گونه نگاهی بچکانی بروی


باشد این جان من این تو، بکُشم راحت باش        ولی ای کاش که این شعر بخوانی بروی

چشم‌های تو...

چشم‌های تو چه زیباست خدا رحم کند

ماه هم محو تماشاست خدا رحم کند

روی دیوار بلند دل بی‌ایمانم

سایه‌ی وسوسه پیداست خدا رحم کند

جای مهتاب به آن چشم نگاهی بکنید

ماه مجنون شده لیلاست خدا رحم کند

شانه‌ام خم شده از بار گناه و تردید

دوزخ عشق همین جاست خدا رحم کند

ننگ بر نام اگر از تو مرا دور کند

عصر من عصر زلیخاست خدا رحم کند

جای منع من دیوانه کمی فکر کنید

موج دیوانه‌ی دریاست خدا رحم کند