-
سنگ یا آب؟
چهارشنبه 22 آذرماه سال 1391 14:32
دو قطره آب که به هم نزدیک شوند، تشکیل یک قطره بزرگتر میدهند... اما دوتکه سنگ هیچگاه با هم یکی نمی شوند ! پس هر چه سخت تر و قالبی تر باشیم، فهم دیگران برایمان مشکل تر، و در نتیجه امکان بزرگتر شدنمان نیز کاهش می یابد... آب در عین نرمی و لطافت در مقایسه با سنگ، به مراتب سر سخت تر، و در رسیدن به هدف خود لجوجتر و مصمم تر...
-
فقر
چهارشنبه 22 آذرماه سال 1391 14:31
فقر ، شب را “بی غذا” سر کردن نیست … فقر ، روز را “بی اندیشه” سر کردن است …
-
هر لحظه...!
چهارشنبه 22 آذرماه سال 1391 14:30
هر لحظه حرفی در ما زاده میشود هر لحظه دردی سر بر میدارد و هر لحظه نیازی از اعماق مجهول روح پنهان و رنجور ما جوش میکند این ها بر سینه میریزند و راه فراری نمییابند مگر این قفس کوچک استخوانی گنجایشاش چه اندازه است؟
-
کلبه ام
یکشنبه 28 آبانماه سال 1391 17:02
کلبه ام پنجره ای باز به دریا دارد خوب من , منظره خوب تماشا دارد ساختم آینه ای را به بلندای خیال تا خودت را به تماشای خودت وادارد راز گیسوی تو دنیای شگفت انگیزی است که به اندازه صد فلسفه معنا دارد گوش کن , خواسته ام خواهش بی جایی نیست اگر آیینه دستت بشوم جا دارد چشم یک دهکده افتاده به زیبایی تو یعنی این دهکده , یک...
-
دلتنگ تو
شنبه 27 آبانماه سال 1391 16:07
هر نیمه شب ,در بستر رویا خاطردلبستن را برگ به برگ دردفتر دل ,ورق میزنم دلخسته وغمگین چقدر دلتنگ توام وقتی که نیستی وحتی آنگاه که ,هستی میدانم عبور لحظه ها ریزش برگها بارش برفها رویش دوباره ی شکوفه چیدن میوه ای ,از درخت تابستان همه وهمه عبور فصلهای دلتنگی بود چقدر دلتنگ توام وقتی که نیستی حتی آندم که هستی ومیدانم پای...
-
زلزله
شنبه 27 آبانماه سال 1391 16:05
با صدای کودکی که نمیدانست... چه براو میگذرد... با صدای آهی که .... نشنیده خاموش شد.... من اما با هزار فاصله ... جز یاری واژه ها چه در توان دارم تا بازگویم سرود درد را.... من امشب سیاه پوش خیل مادرانم .... خیل کودکان و پدرانی که همه در لحظه لحظه ی کنون اشک را به زیر پا دریا کرده اند.... فاصله ...توان بریده ودرد...نفس...
-
طغیان دل
شنبه 27 آبانماه سال 1391 16:04
بر پنجره چشم میدوزم سرمه ای شب را ،در ابر ،نظاره میکنم گاهی باید طغیانم را ... هیجانِ زاده ی غم وشادی وگاه خشمم را بمانند گروه اسبهای چاوش و وحشی در حلقه ی گروهی این زیبای وحش با دل، همراه باشم شاید آرام بگیرم ازپای کوبیدن های دل... بر زمین سینه ای که ،آنقدر پا بران کوبیدند که دیگر نیازی به آسفالت دوباره ندارد......
-
آخرین هشتی
سهشنبه 2 آبانماه سال 1391 19:08
بدنبال کوچه ای بن بستم که از روی همزاد پنداری هق هق ام را درونش روی شانه های آخرین هشتی فریاد کنم...
-
ویرانی
سهشنبه 2 آبانماه سال 1391 19:05
اینکه حالم خوب نیست جای نگرانی ندارد انگشت اتهام رو به کسی نیست جز خودم! با خرابی هایم کنار آمده ام منتظر ساختن خانه ای نو بعد از ویرانی که به بار آورده ای نیستم مطمئن باش!
-
سراب
سهشنبه 2 آبانماه سال 1391 19:02
کجا دستاتو گم کردم که پایان من اینجا شد؟ کجای قصه خوابیدی که من تو گریه بیدارم که هر شب هرم دستاتو به آغوشم بدهکارم تو با دلتنگیای من تو با این جاده هم دستی تظاهر کن ازم دوری تظاهر میکنم هستی تو آهنگ سکوت تو به دنبال یه تسکینم صدایی تو جهانم نیست فقط تصویر میبینم یه حسی از تو در من هست که میدونم تو رو دارم واسه...
-
آخرین بار
جمعه 28 مهرماه سال 1391 14:34
نمیخوام تو بفهمی که اشکام بهونتُ دارن تو این روزای بارونی اشکام رو عکست می بارن تو یه عاشق منتظر من یه شبگرد مسافر تو حرمت پاک عشقی من یه بیقرار شاعر من چقد زود تموم شدم تو اما فصل بودنی بی هوا ترانه شدم تو آهنگ سرودنی تو جشن اشک ریزون من این ترانه باز جون گرفت اگه ترانه ساز بودی رگ عاشق خون می گرفت روزای ترانه سر شد...
-
حساب و کتاب با خدا
جمعه 28 مهرماه سال 1391 14:27
خدا اهل عدد و رقم نیست. خدا هم از عدد بدش میاد. اگه حرف عدد میزنه واسه فهم بنده ست! که اگه صدتا بخونی سیصد تا بهت میدم... یعنی اگه صدتا بشه نود و نه تا، خدا میگه قبول نیست! جر زدی منم جر میزنم؟ خدا هم از عدد و رقم بدش میاد... شرط میبندم! بهم میگه تسبیح یعنی ذکر یعنی دعا یعنی ثنا یعنی سلام... بهش میگم تسبیح یعنی......
-
به آدم ها هرگز نخندید!
جمعه 28 مهرماه سال 1391 14:26
به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید ارباب ، نخند ! به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمی خری ، نخند ! به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چند ثانیه ی کوتاه معطلت کند ، نخن د ! به دبیری که دست و عینکش گچی ست و یقه ی پیراهنش جمع شده ، نخند ! به دستان پدرت... به جارو کردن...
-
سهم من
جمعه 28 مهرماه سال 1391 14:18
تا حالا نشده به کسی بگم تو چه بلایی سر من آوردی تا حالا هیشکی خبر نداره که رفتی، به یکی دیگه دل سپردی کاش از اول می دونستم کی بودی؟ فریب اون چشمات رو نمی خوردم با یه دنیا دلخوشی و سادگی واسه تو تب نکرده نمی مردم حالا که با یکی دیگه دلخوشی بگو جرمم چی بود جز عاشقی یادت نره، نفرینت نمی کنم اگر چه واسه نفرینم لایقی تو که...
-
درباره ورسک
جمعه 28 مهرماه سال 1391 14:15
پل ورسک از بزرگ ترین پل های راه آهن سراسری ایران است که در ارتفاعات روستای ورسک در شهرستان سواد کوه واقع در مازندران، قرار دارد. نام این پل و روستا و ایستگاه راه آهن نزدیک آن از نام مهندس سازنده اش گرفته شده است. ورسک از شاهکارهای شرکت مهندسی دانمارکی Kampsax است که توسط مهندسان آلمانی و اتریشی با تضمین 70 ساله احداث...
-
دلم برای کودکی و مدرسه و معلمم تنگ شده!
جمعه 28 مهرماه سال 1391 14:12
دلم برای پاکی دفتر نقاشی و گم شدن در آن خورشید همیشه خندان، آسمان همیشه آبی، زمین همیشه سبز و کوه های همیشه قهوه ای ... دلم برای خط کشی کنار دفتر مشق با خودکار مشکی و قرمز، برای پاککن های جوهری و تراش های فلزی، برای گونیا و نقاله و پرگار و جامدادی ... دلم برای تخته پاککن و گچ های رنگی کنار تخته ،برای اولین زنگ...
-
آدم های بند انگشتی
یکشنبه 23 مهرماه سال 1391 18:34
-
کجایی همنشین؟
چهارشنبه 19 مهرماه سال 1391 18:42
کجایی همنشین لحظه های داغ و تبدارم؟! ببین رفتی و من با ابرها تا گریه می بارم... تصور کردنت تنها امیدم هست میدانی اگر شاعر شوی می بینی ام با ماه بیدارم بیا یک لحظه فروردین چشمانم،خدایم شو که تا پاییز سالی نانوشته فکر دیدارم.. هزاران چشمک مبهم،هزاران قصه بی تو هزاران خنده مرده،نمی دانم چه بشمارم! مرا در شهر آدم ها رها...
-
رو به غروب خورشید
دوشنبه 17 مهرماه سال 1391 19:03
رو به غروب خورشید امروزم را مرور میکنم لحظه هایی که تب نبودنت بالا رفت و حرفهایی عاشقانه از دوری تو به زبان آمد من خود این را خواستم و ساختم که گاهی نبودن بهتر از هرگونه بودنست منی که من نباشد به کار تو نیاید !
-
کور سوی حضورت
دوشنبه 17 مهرماه سال 1391 19:02
کورسوی حضورت در این دفتر سپید ردی بجا گذاشته که هنوز دستهای منتظرم کورکورانه جستجو میکنند ردپای رفتنت را... و تقدیم تو باد...
-
این روزها
دوشنبه 17 مهرماه سال 1391 19:01
این روزها چشمانم می بیند حرف میزند اشک میریزد زل میزند پلک میزند اینها علائم زندگیست که من همه را دارم چشمانم را هم ببندم قطع میشود ارتباط من با دنیایی که خود برای خودم ساخته ام با دنیایی که تو برایم ویران کرده ای...
-
لمس
دوشنبه 17 مهرماه سال 1391 19:00
تنگ تر میشود راه گلویی که بغض دارد برای صدا زدنت دیگر نفسی باقی نمانده نفست را به من قرض بده اگر با لمس لبانت گناهی به پایت نوشته نمی شود
-
دو خط موازی
دوشنبه 17 مهرماه سال 1391 18:42
دو خط موازی که در دوردست به هم میرسند... نه نمی رسند اینطور به نظر می آید فریبی ست برای همراه شدن دو خط موازی که در دوردست به هم میرسند دو ردیف درخت سپید پوش با کوله باری از قطره های یخ زده دو نفر که قدم میزنند به سوی انتهای دو خط با تصور اینکه به هم میرسند... دو خط موازی که در دوردست به هم میرسند و خاطره هایی که پلاک...
-
آخرین آرزوی من باش
دوشنبه 17 مهرماه سال 1391 18:41
شبانه هایی که برای پر کردن حجم بی تو ام به دیوار چسبانده ام شبیه آلزایمری که یاد من تورا گرفته است فقط درد ست درمان هر دو برگشتنی ست که تو را به یاد من اندازدو مرا از یاد شبانه به لمس طلوع تو به اندازه به آغوش کشیدن صبح امیدی ندارم تو بیا و آخرین آرزوی من باش ... و تقدیم تو باد...
-
بدرقه
دوشنبه 17 مهرماه سال 1391 18:40
باید از تو بنویسم اگر چه نیستی که انحنای گرم لمست خوب از کار درآید اما با خیالم می بافمت و توهم خیال تو را به آغوش میکشم خوشیم اگر نیستی من و بافته های من... راستی ! غروب امروزم را سرِ کوچه خاطراتمان پشتِ میزِ کنارِ پنجره کافه ای که هیچ وقت بی تو نرفته ام با مرگ قرار گذاشته ام اگر خواستی برای بدرقه ام بیا و تقدیم تو...
-
تاوان
دوشنبه 17 مهرماه سال 1391 18:39
پیشانی نوشت من خطوطی لرزان است که عجیب شبیه دستخط توست امیدوارم آنچه کشیده ام و میکشم تاوان گناهی باشد که خود انجام داده ام شاید سبک شود کوله بار سفری که در پیش است شاید توانستم پر بکشم.. و تقدیم تو باد...
-
حال من
دوشنبه 17 مهرماه سال 1391 18:38
نگران نباش "حال من خوب است" بزرگ شده ام... دیگر آنقدر کوچک نیستم که در دلتنگی هایم گم شوم! آموخته ام ،که این فاصله کوتاه، بین اشک و لبخند نامش "زندگیست" آموخته ام که،دیگر دلم برای "نبودنت " تنگ نشود راستی دروغ گفتن را نیز،خوب یاد گرفته ام... "حال من خوب است" ... خوب ِ خوب .....!
-
بی تو...
دوشنبه 17 مهرماه سال 1391 18:36
بی تو طوفان زده ی دشت جنونم صید افتاده به خونم تو چسان می گذری غافل از اندوه درونم بی من از شهر سفر کردی و رفتی بی من از کوچه گذر کردی و رفتی قطره ای اشک فرو ریخت به چشمان سیاهم تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتم چون در خانه ببستم،دگر از پای نشستم گوییا زلزله آمد، گوییا خانه فرو ریخت...
-
ضربان قلب تو
دوشنبه 17 مهرماه سال 1391 18:33
دستهایم را که بگیری سرمایی نیست که بتواند لحظه ای این جریانِ داغِ بینمان را کُند کند... ضربان قلب تو آهنگی ست که روی گردنم برای زنده بودنم حس میشود بی دلیل نیست که میگویند سرمایی وجود ندارد تا دستان گرم تو به روی سینه ام باشد نه سرمایی وجود دارد و نه لرزشی! که طپش زندگی ست که لمس میشود حیات...
-
نفسم را زنده می کنی
دوشنبه 17 مهرماه سال 1391 18:33
طراوت من در بودنِ نفسهای توست که چون گُل در بازدمِ خود نفسهای مرا زنده میکنی دمت بازدمِ من و دمم بازدمِ تو میدانم در کنار نفس هایت تا نفس دارم زندگی را تازه تر از تلالو نقشهای نشسته بر شبنم به نوش ِ جان میکشم که زندگی چیزی نیست جز مرور طراوتِ لبالبِ گلی چون تو و تقدیم تو باد