-
سخنانی از دکتر شریعتی
چهارشنبه 1 شهریورماه سال 1391 11:42
وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغها می کند پرهایش سفید می ماند، ولی قلبش سیاه میشود. دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست اسراف محبت است .... دل های بزرگ و احساس های بلند، عشق های زیبا و پرشکوه می آفرینند .... اما چه رنجی است لذت ها را تنها بردن و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن و چه بدبختی آزاردهنده ای است تنها...
-
الو! صدا سیما؟! سلام!
چهارشنبه 1 شهریورماه سال 1391 11:37
- سلام علیکم . به سامانه پاسخگویی صداوسیما خوش آمدید. برای تشکر از برنامههای صدا و سیما عدد 1، برای تشکر از مدیریت صداوسیما عدد 2، برای دلگرمی دادن به مدیران عدد 3، برای تشکر از افزایش شبکهها عدد 4، برای دعوت از مهندس ضرغامی برای کاندیداتوری در انتخابات عدد5، برای شرکت در نظرسنجی «صدا و سیما قدرتمند است یا حرفه ای...
-
این بار که آمدی
چهارشنبه 1 شهریورماه سال 1391 11:33
این بار که آمدی دستانت را روی قلبم بگذار ، تا بفهمی ... این دل با دیدن تو نمی تپد ! میلـــرزد...
-
مکررات
چهارشنبه 1 شهریورماه سال 1391 11:31
حرفی برای گفتن باقی نمانده ای دل در زمهریر زندان زنجیر گشته انسان! ناقوس مرگ برکش در نیمه های امشب سیمای عدل و احسان در خون گشته غلتان! فریاد واحسینا پیچیده در دو عالم مستان به صف نشستند گردن برهنه یاران! دیریست خون چکیده از فرق پیر دل ها یارب شفا بفرما خون گشت قطره باران! تصویر مرغ مستم بر آتش دل تو گه یک نظر بفرما...
-
داستان۵
چهارشنبه 1 شهریورماه سال 1391 11:27
روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود . علت ناراحتی اش را پرسید . شخص پاسخ داد : در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم . سلام کردم ، جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم . سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟ مرد با تعجب گفت : خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت...
-
خداوندا
چهارشنبه 1 شهریورماه سال 1391 11:26
شب ها زود بخواب. صبح ها زودتر بیدار شو. .. نرمش کن. بدو. کم غذا بخور. زیر بارون راه برو. گلوله برفی درست کن. هر چند وقت یک بار نقاشی بکش. در حمام آواز بخوان و کمی آب بازی کن. سفید بپوش. آب نبات چوبی لیس بزن. بستنی قیفی بخور. به کوچکتر ها سلام کن. شعر بخون. نامه ی کوتاه بنویس. زیر جمله های خوبی که تو کتاب ها هست خط...
-
زنده بمون
چهارشنبه 1 شهریورماه سال 1391 11:23
شب ها زود بخواب. صبح ها زودتر بیدار شو. .. نرمش کن. بدو. کم غذا بخور. زیر بارون راه برو. گلوله برفی درست کن. هر چند وقت یک بار نقاشی بکش. در حمام آواز بخوان و کمی آب بازی کن. سفید بپوش. آب نبات چوبی لیس بزن. بستنی قیفی بخور. به کوچکتر ها سلام کن. شعر بخون. نامه ی کوتاه بنویس. زیر جمله های خوبی که تو کتاب ها هست خط...
-
می فروشد حس!
چهارشنبه 1 شهریورماه سال 1391 11:22
می فــروشد حس خود را شاعـری در زیر باران قـیمتش یک سکــه غـیرت مفـت و ارزان بهــر یاران حـس شاعـر خـشم او بود نرم و آرام و گــزنده می ستود و خــرد می کــرد هـمچو طوفــانی گــزنده شاعــره می رفـت و می خـواند قـصه مرگ مسافـر پشت سلول صـداقـت؛ پشت خونین مسافــر؛ شاعــره می رفـت و می گـفـت قـصه از ناموس و طوفـان از دژی بر...
-
مرا یاد بگیر
چهارشنبه 1 شهریورماه سال 1391 11:19
مرا یاد بگیر... نه مثل جبر! نه مثل هندسه! نه مثل 1-1 که همیشه میشود صفر! مرا یاد بگیر مثل نیمکت آخر ... زنگ آخر ... و دستانی که نام تورا مدام روی چوب حک میکرد ... مرا یاد بگیر
-
درد دل های ...!
چهارشنبه 1 شهریورماه سال 1391 11:17
ای ساربان صبری نما مرگ است می خواند مرا باید کجاوه ترک کرد حال غریبی درک کرد احساس دل گشتن شده آن گذر کردن شده این جام باید سر کشید باید نقاب از بر کشید هاتف صلا گفته مرا وقت است هجرت زین سرا ********* **** ساقی بیا شراب ده پیمان دل بر باد ده جانم به لب فرمود یار تاریک گشته این دیار پیمانه را لبریز کن تیغ نگاهش تیز کن...
-
زندگی به رنگ جیغ...!
چهارشنبه 1 شهریورماه سال 1391 11:15
خسته و دلگیر و عصبانی از خونه زدم بیرون. تو دلم به زمین و زمان و بخت و اقبالم فحش و بد وبیراه می گفتم. با اینکه مدتها بود لب به سیگار نزده بودم، از لجم رامو سمت دکه کج کردم و یه بسته سیگار خریدم و یکیش رو روشن کردم و دودش رو با ولع بیرون دادم. رفتم سمت پارک جنگلی بالای خونمون.نیمه شب مرداد بود و از اینکه زدم بودم...
-
اگر الان علی بود...
چهارشنبه 1 شهریورماه سال 1391 11:13
اگر الان دوران حکومت عــلـی (ع) بود، پا نمی شد بره بساط ضیافت های میلیونی رو ترتیب بده ، در حالیکه تو اقصا نقاط کشورپربرکت خودمون میلیونها گرسنه داریم که دستشون از مرغ و گوشت و ...کوتاهه! اگه الان عــلی (ع)بود، تسبیح دستش نمی گرفت اذکار مبارک ماه ضیافت الهی رو بگه در حالیکه از زور بیکاری هزاران زن و دختر راهی کوچه و...
-
هنوزم هیچ اتفاقی نیافتاده!!!
چهارشنبه 1 شهریورماه سال 1391 11:12
هنوزم هیچ اتفاقی نیفتاده!! دختر حاجی بند رو به دل خودش آب داده و راحت از شاهکاراش میگه و سرسفره حاجی جلوس می کنه و ... هنوزم هیچ اتفاقی نیفتاده!! دختر ده ساله تو مترو در حالیکه شکمش بالا اومده کنارمون میشینه و با گوشیش با یکی دیگه قرار میذاره و ماهم رومون رو می کنیم اونور انگار که نفهمیدیم ... و هنوزم هیچ اتفاقی...
-
داستان۴
چهارشنبه 1 شهریورماه سال 1391 10:57
با اصرار از شوهرش میخواهد که طلاقش دهد. شوهرش میگوید چرا؟ ما که زندگی خوبی داریم. از زن اصرار و از شوهر انکار. در نهایت شوهر با سرسختی زیاد میپذیرد، به شرط و شروط ها. زن مشتاقانه انتظار میکشد شرح شروط را. تمام ۱۳۶۴ سکهٔ بهار آزادی مهریه آت را میباید ببخشی. زن با کمال میل میپذیرد. در دفترخانه مرد رو به زن کرده و...
-
داس تان ۳
چهارشنبه 1 شهریورماه سال 1391 10:54
این داستانی که می نویسم ،یک داستان واقعی می باشد.در حقیقت بیشتر این داستان بر گرفته از زندگی شخصی است.این داستان را با زبان شخصیت اصلی داستان بیان می کنم. من علی هستم، ۲۴ ساله، ساکن تهران.از آن پسرهایی که به دلیل غرور زیاد اصلا فکر عاشق شدن به سرم نمیزد. در سال ۱۳۷۵، وقتی در دوره ی راهنمایی بودم با پسری آشنا شدم. اسم...
-
داس تان ۲
چهارشنبه 1 شهریورماه سال 1391 10:52
راحله توی خونه نشسته بود و برای تماس دوست پسرش باربد بیقراری میکرد . راحله تازه ۱۴ ساله شده بود و ۳ ماه پیش در راه مدرسه با باربد آشنا شده بود ، باربد از اون تیپ پسرهایی بود که به راحتی میتونست دل دخترها رو اسیر خودش کنه ، پسری خوش تیپ و چرب زبون که توی این مدت کم تونسته بود همه چیز راحله بشه و روی تخت پادشاهیه قلبش...
-
قمار دل
چهارشنبه 1 شهریورماه سال 1391 10:47
وقتی با حکم دل قمار می کنی همین می شود! یک سر برد دارد، یک سر باخت باید حواست می بود. یک لحظه غفلت، شرط را باخته ای ... حداقل مرد باش و قبول کن! حالا ، باقی عمرت را باید بی دل بازی کنی ... و تقدیم تو باد...
-
کافیست باور کنی...
چهارشنبه 1 شهریورماه سال 1391 10:43
کافی ست فقط باور کنی من را ! آنوقت است که میفهمی نمی توان به چشمانت به قلبت دروغ گفت ...
-
داس تان
چهارشنبه 1 شهریورماه سال 1391 10:41
از صب که پا شدم از خواب ، دیدمش یه گوشه نشسته رفته تو خودش ، اولش خواستم بهش محل نزارم ، اما طاقت نیاوردم رفتم دستش رو گرفتم ، گفتم پاشو بیا امروز باهم بریم سر کار اتفاقا امروز باید چند تا شرکت تو جاهای مختلف شهر سر میزدم ، به خودم گفتم فرصت خوبی ه ، هم یه کم میگردونمش ، هم توی این شرکتها آدمهای مختلف رو می بینه براش...
-
زن ها را دوست داریم چون ...
چهارشنبه 1 شهریورماه سال 1391 10:39
ما مردها زنها را دوست داریم چون: *چون همیشه احساس میکنند جوانند، حتی وقتی پیر میشوند. *چون هر وقت کودکی را میبینند لبخند میزنند. *چون وقتی مسیر مستقیمیرا طی میکنند همیشه مستقیماً روبرو را نگاه میکنند و هرگز به طرف ما مردان که با لبخند راه را برایشان باز کرده ایم برنمیگردند تا تشکر کنند. *چون در همسرداری به گونه...
-
پنجره ای برای تماشا
چهارشنبه 1 شهریورماه سال 1391 10:37
خدایا؛ امروز که پنجره ای برای تماشا و حنجره ای برای صدا زدن فرشتگانت ندارم امیدم به توست… پس بی آنکه نامم را بپرسی و دفترهای دیروزم را ورق بزنی دوستم داشته باش گاه باید در تقدیر خداوند مانند کودکی نوپا بود که وقتی او را به هوا می اندازیم از ته دل قهقهه میزند چرا که اطمینان دارد دستانی که به او هیجان اوج را میدهد او را...
-
قربانی ام را بپذیر
چهارشنبه 1 شهریورماه سال 1391 10:31
خداوندگار من ! با نگاهت ابراهیمم کرده ا ی مبعوثم کردی به دوست داشتنت ... رسالتم دادی به عشقت ... کعبه ام را ساخته ام حول دلت حالا دیگر طوافت می کنم روز و شب ooo مهربانا ... ! یادم نمی رود معجزه ات را آن روز که آتش نمرودی دلم را سرخی لبانت ، درست همان لحظه که به لبخندی شکوفا شد گلستان کرد ooo جانا ... ! نگاهم کن...
-
مجموعه مقالات استاد دکتر الهی قمشه ای
چهارشنبه 1 شهریورماه سال 1391 10:28
ما مردها زنها را دوست داریم چون: *چون همیشه احساس میکنند جوانند، حتی وقتی پیر میشوند. *چون هر وقت کودکی را میبینند لبخند میزنند. *چون وقتی مسیر مستقیمیرا طی میکنند همیشه مستقیماً روبرو را نگاه میکنند و هرگز به طرف ما مردان که با لبخند راه را برایشان باز کرده ایم برنمیگردند تا تشکر کنند. *چون در همسرداری به گونه...
-
سکوت
چهارشنبه 1 شهریورماه سال 1391 09:57
در میان مشکلات گاهی سکوت کن شاید خدا حرفی برای گفتن داشته باشد...!
-
برای دلم دعا کنید
سهشنبه 31 مردادماه سال 1391 20:50
برای دلم دعا کنید ... دلم خواب بی کابوس میخواهد ... دلم کمی خدا می خواهد ... کمی سکوت ... کمی اشک ... کمی بهت ... کمی آغوش آسمانی ... مـــــــــــرگ...
-
ساده نیست
سهشنبه 31 مردادماه سال 1391 20:48
ساده می گویم عزیزم دل بریدن ساده نیست چشمهای مهربانت را ندیدن ساده نیست از زمان رفتنت خورشید را گم کرده ام ناله های ابر را هر شب شنیدن ساده نیست
-
از چشم تو افتادم
سهشنبه 31 مردادماه سال 1391 20:46
وقتی از چشم تو افتادم دل مستم شکست عهد و پیمانی که روزی با دلت بستم شکست ناگهان- دریا! تو را دیدم حواسم پرت شد کوزه ام بی اختیار افتاد از دستم شکست در دلم فریاد زد فرهاد و کوهستان شنید هی صدا در کوه،هی “من عاشقت هستم” شکست بعد ِ تو آیینه های شعر سنگم میزنند دل به هر آیینه،هر آیینه ایی بستم شکست عشق زانو زد غرور گام...
-
کسی را می خواهم ...!
سهشنبه 31 مردادماه سال 1391 20:43
کسی را می خواهم... کسی را میخواهم، نمییابمش میسازمش روی تصویر تو و تو با یک کلمه فرو میریزیاش تو هم کسی میخواهی، نمییابیش میسازیاش روی تصویر من و من نیز با یک کلمه … اصلا بیا چیز دیگری نسازیم و تن به زیبایی ابهام بسپاریم فراموش شویم در آنچه هست روی چمنهای هم دراز بکشیم به نیلوفرهامان فرصت پیچش بدهیم بگذار...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 31 مردادماه سال 1391 20:43
کسی را می خواهم... کسی را میخواهم، نمییابمش میسازمش روی تصویر تو و تو با یک کلمه فرو میریزیاش تو هم کسی میخواهی، نمییابیش میسازیاش روی تصویر من و من نیز با یک کلمه … اصلا بیا چیز دیگری نسازیم و تن به زیبایی ابهام بسپاریم فراموش شویم در آنچه هست روی چمنهای هم دراز بکشیم به نیلوفرهامان فرصت پیچش بدهیم بگذار...
-
خیال نازنین
سهشنبه 31 مردادماه سال 1391 20:40
زنینواب و خیالنازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت رفت و از گریه ی توفانی ام...