ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

عمری میان زلف تو...

واکن لبان غنچه را که جوان می کنی مرا         

بشکن سکوت روزه را نگران می کنی مرا

ما را به قول و وعده فریبی ولی تو را خدا        

وفا بکن که روان سوی خزان می کنی مرا

عمری میان زلف تو گم بوده ام ندانستی      

هنوز وعده به تیر و  سنان  می کنی  مرا

بگشا  دو  چشم  خفته  بر این روزگار من

بنگر مرا که دست بر آسمان می کنی مرا

تایید  چشم  و تکذیب لبت جان من فسرد

انگشت نمای  هر دو  جهان می کنی مرا

مگذار  ساده ی  تنها   در  این   پریشانی

بازآ که با سکوت خود فوران  می کنی مرا

من از چشمان تو خواندم

من از چشمان تو خواندم :

که باید کوله بر بندم

دگر جای من اینجا نیست

در این تفتیده ی بی باد و بی باران

در این حرمت شکن و این لحظه های تا ابد بی جان

من از لب های تو خواندم

که مانم تا ابد تشنه

چو بوتیمار سر گردان تمام عمر با غصّه

چو اُشتر در میان دشت افتاده

نه آب و نه علف نی ساربان عاشقی تا حال من پرسد

من از ابروی تو خواندم

که گیر افتاده ام در پیچش این عشق نافرجام

در این سودای فرتوت پر از ایهام

در این غربت نشینی های بی انجام

در این گمگشته های سرد بی اقدام

من از گیسوی تو خواندم

که اینجا جز سیاهی هیچ راهی نیست

و هیچ آبی از این چاه زنخدان تو جاری نیست

و تنها لحظه های مانده را امید و آهی نیست

در این میخانه دیگر اشتیاقی نیست

بباید کوله را بردارم و بار سفر بندم

کویر است عمق چشمانت

فقیر است قلب عریانت

نمی بینم سرودی از دو چشمانت

خداحافظ ، نگیر دیگر نشانم را

غباری می شوم دور از غروب زرد پیمانت

درون خویش می پیچم

به عمق سینه درویش می میرم

ولی یاد از تو و چشمان بی روحت نمی گیرم

درون کوله بارم را پر از مهر و وفا دیدی همه یکباره دزدیدی

کنون بگذار خالی باشد این پندار

و من در این همه عریانی شب های بی پایان

کنار ماسه های گرم صحرا

می روم تا از خودم غافل شوم

و ندر خیالات محالم بار دیگر با دلم حایل شوم

تمام عمر این کوله به روی دوش می ماند

دگر هرگز به گوش هیچکس حتی زمین

افسانه هایت را نمی گویم

دل نااااااااااااااااااااامه

خدایا 

خدایا 

خدیا 

باز هم چشمانم را ببندم ؟

باز هم خودم را گم کنم؟  

اما در کدام کوچه؟ 

آنقدر در این رابطه خودم را در کوچه علی چپ گم کرده ام 

که دیگر آنجا را مثل کف دستم میشناسم 

چشمم را باید روی چه چیز ببندم؟

مگرشوخی است؟ 

فراموش کنم؟چه چیزی را؟ 

آن همه علاقه را...احساسش را 

مگر میشود؟ 

هر دروغش را باور کنم 

*دوستت ندارم هایش *را محال است باور کنم 

محال....  

گیرم که پاک کردم نوشته هایش را از روی کاغذ 

با دلم چه کنم؟ 

با حکاکی هایش روی آن 

پاک شدنی نیست

دوستم داشت دوستم دارد 

عمیق و زیاد 

اما چرا اخرش را اینطور تمام کرد ؟

خدایاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا 

نمی فهمم 

چه فداکاری مسخره و مزخرفی 

چه فداکاری است که چند روز است زندگی را از من گرفته است؟  

فداکاری هم راه و روش دارد 

دلم راشکاند 

د....لم..... را ....ش.... کاند... 

که در ازای آن 

چه چیز داشته باشم؟

خدایا .... 

با تمام ناراحتی هایم 

با تمام خشمم از نامردی هایش 

از رفیق نیمه راه بودنش 

از بی معرفتی هایش که میگویند بامعرفتی بود!!!!!!!!!!

 اما.....

چقدر دلم برایش تنگ میشود  

چقدر......

چه مقوله مزخرفی میشود این عادت وقتی از او دوری.... 

خراب کرد 

 تمام پل های پشت سرم و پشت سرش را 

اما چه قدر من امیدوارم 

دل خوش کردم 

شاید روزی شنا کرد به سویم 

یا با قایق امد.............

خدایااااااااااااااااا 

حالم خراب است 

خرابه خرابه خراب.  

 

عیدمن هم این چنین است

دمه عید است و همه  خانه تکانی میکنند

اما تو هیچ امیدی به خانه تکانی دل من نداشته باش 

هیچ امیدی نداشته باش 

نه  

تو گردو غبار دلم که نیستی 

محال است 

تو را از دلم  

نمیتکانم 

 

 

به قوت خود باقی خواهی ماند .

اما خب 

بعضی چیزها را میتکانم 

گرد خاطرات تلخمان را  

آری آنها دیگر در خانه دلم جایی ندارند

اما  

تمام لحظه های شیرینش قاب خواهم کرد. 

 

 

چقدر هوای فاصله ات سرد است 

آنقدر که بهار را حس نمیکنم. 

اما شک دارم 

با آنکه گفتی در دلت می مانم 

اما شک دارم  

شاید آنقدر ریز شده باشم برایت  

که در گرد و غبار زدایی قلبت  

من را هم بیرون بریزی. 

 

...به کجا چنین شتابان

ای ثانیه ها به کجا چنین شتابان

به کجا شما روانید

گرگ دنبال شما کرده مگر

بگذارید نفس تازه کنم

من هنوز حس جوانی دارم

در دل امید امانی دارم

بگذارید که چشمم به افق خیره شود

تا که زیبایی وی را بچشم

بگذارید تا شبنم برگی تنها

خلوت تنهایی من را سیراب کند

از چه اینگونه گریزانید و گویی ترسان

با که در حال ستیزید و فرار

بگذارید نفس تازه کنم

من هنوز بستر گرمم پر از احساس است

ای شما ای همه دار و ندار من و دل

ای شما ای همه ی پاییز و بهار من و دل

بگذارید که بگویم رازی

جان من با نفس تند شما آمیخته

شیشه عمر من از دست شما می افتد

نگذارید که این شیشه چنین در مرز احساس و خطر سیر کند

اندکی آهسته ، همه ثانیه ها در گذرند

پیش رو هیچ خبر نیست که از آن بی خبرم

بگذارید نفس تازه کنم

مادرم گفت بجنبید که این بی احساس  منتظر مادر و فرزند نمی ماند و جا می مانید

آن یکی گفت پسر تندتر باش در قاموس این اسب چموش جمله یاری نیست 

خواهرم گفت بپرس یاد منم هست هنوز

ولی پدر که همخانه وی بود چند روزی بیشتر

گفت رحم و شفقت نیست در او

خالی از هر احساس بار او احساس است

دل مبندید به او که غمتان بسیار عمرتان کوتاه است

از من گذشته ای

قلبت روانه کرده و از من گذشته ای

عشقت زبانه کرده و از من گذشته ای

شمعم به پای تو سوزم تمام عمر

سوزم نشانه کرده و از من گذشته ای

پروانه گشته ام بیاد شمع رخت روزگار بین

عیشی شبانه کرده و از من گذشته ای

گفتم به جستجوی زلف تو از خویش بگذرم

زلفت فسانه کرده و از من گذشته ای

هر شب بیاد چشم تو از خویش رسته ام

تیرت کمانه کرده و از من گذشته ای

فرهاد گونه در نبود تو فریاد می زنم

خسرو بهانه کرده و از من گذشته ای

گفتم ز بی وفایی این روزگار پست

شکوه از این زمانه کرده و از من گذشته ای

تکفیر کرده ام همه ی مطربان شهر

دینداریت جوانه کرده و از من گذشته ای

من ساده ام که با خیال تو هر شب نشسته ام

گویی خیال را اعانه کرده و از من گذشته ای

یک لحظه غفلتم همه عمرم به باد داد

آن لحظه را بهانه کرده و از من گذشته ای

رنگ رخساره خبر داده ...

رنگ رخساره  خبر  داده  خبر  بسیار  است

ماهی افتاده ز آب و  نفسش  دشوار  است

راهی  قصه  و  رویا  شده ام   ره  ز کجاست

از  که  پرسیده  توانم  که   زمان  غدّار  است

سنگ  و  لاخ  است  اگر  در گذر سخت وصال

خوش  بود  چون  به  هوای  رخ  آن عیّار است

قصه  و غصه ی  دیدار  رخ  یار  ز شبنم پرسید

کو  همان شاهد تنهاست که شب بیدار است

گر بماند  اثر  پای  تو بر  خاک  به  اصرار  زمان

خواهمش  جست  که   امید دل  بیمار  است

لحظه ها بگذرد و عمر تو یاری نکند وصل رخش

کن  دعایی  که  خدا  در  همه دم  غفّار است

یارب  از  سادگی  ما گذر و  حسرت دیدار بگیر

گرچه  ره  سخت  نمودست و زمان بر دار است

مقصد  عمر  همان  یک  نفس  لعل لب   است

ورنه  باقی  همه  حسرت  به  دل  خمّار  است

چه حاصل

یارب ز می و مکتب و میخانه چه حاصل

عمری زده ام لاف از این باده چه حاصل

چون بهر کسان صوم و صلاتی بنمودم

شب تا سحرم روی به سجاده چه حاصل

با دست دعا چشم به افسانه سپردیم

 یک دست دعا دیگری افسانه چه حاصل

من آیینه سیرت خویشم به که گویم

صورت اگرم هست به دلداده چه حاصل

افتاده به دام خودم از غیر چه نالم

لب ها به دعا دست به پیمانه چه حاصل

محکوم کند زلف تو چشم دگران را

از خویش گذر کرده چنین ساده چه حاصل

منتظر بارانم

من منتظر بارانم

که خیس کند شب رویایی احساس مرا

و تو با چتری در دست از میان دود و شبنم سکوت خواب مرا آشفته کنی

و مرا که خیس احساس پر از بارانم افسون حضورت سازی

تا برای لحظه ای در مرز واقعیت و رویا طیران آغاز کنم

و دوباره شناور شوم در دریایی که بارش حضور تو در عمیق ترین نقطه تلاقیت بر دلم می سازد

من منتظر بارانم

که خیس کند راه رسیدن از من به تو را 

و بهانه ای شود برای دستان گرم تو

تا دست در دست تو لحظات مانده را زنده کنم

جان بگیرم از تپش ثانیه ها با هرم نفس های بارانی تو 

من منتظر بارانم

که صدایم بزنی و من از پنجره رو به باران دلم

گل سرخ احساس به تو پرتاب کنم

و بگویم عاشق بارانم که تو در هسته هر قطره ی آن پنهانی

ببار بر لحظه های تکراری جامانده من

تا در عرض زمان، طول زمین رویش آغاز کنم

و گرمای نفس های تو خورشید حضورم باشد

اندر رزم رستم و سهراب!!!


چنین گفت رســتم به سهـــراب یل
که من آبـــرو دارم انــــــدر محـــل

مکن تیز و نازک ، دو ابـروی خود
دگر سیخ سیـخی مکن؛ مـوی خود

شدی در شب امتــــــحان گرمِ چت
بروگــمشو ای خــاک بر آن سـرت

اس ام اس فرستادنت بس نبــــــــود
که ایمـیل و چت هم به ما رو نمـود

رهـا کن تو این دختِ افراسیــــــاب
که مامش ترا می نمــــاید کبــــــاب

اگر سر به سر تن به کشتن دهیـــم
دریغـــا پسر، دستِ دشــمن دهیـــم

چوشوهر دراین مملکت کیمــیاست
زتورانیان زن گرفتـــــن خطـــاست

خودت را مکن ضــــایع از بهــر او
به دَرست بـــپرداز و دانش بجـــــو

دراین هشت ترم،ای یلِ با کـلاس
فقـط هشت واحد نمـودی تو پاس

توکزدرس ودانش، گریزان بـُدی
چرا رشــته ات را پزشـکی زدی

من ازگـــــــــور بابام، پول آورم
که هــرترم، شهـریه ات را دهـم

من از پهلــــــوانانِ ¬ پیــشم پـــسر
ندارم بجــز گرز و تیـــغ و ســپر

چو امروزیان،وضع من توپ نیست
بُوُد دخل من هفـده و خرج بیست

به قبـض موبایلت نگـه کرده ای
پــدر جــــد من را در آورده ای

مسافر برم،بنـده با رخش خویش
تو پول مرا می دهی پای دیـــش

مقصّر در این راه ، تهیمیــنه بود
که دور از من اینگونه لوست نمود

چنیـن گفت سهـراب، ایـــول پـدر
بُوَد گفـــته هایت چو شهـد وشکر

ولـی درس و مشق مرا بی خیـال
مزن بر دل و جان من ضــد حال

اگرگرمِ چت یا اس ام اس شویــم
ازآن به که یک وقت دپرس شــویم

زندگی و سلف سرویس


این داستانی است درمورد اولین دیدار "امت فاکس"، نویسنده و فیلسوف معاصر، ‌از آمریکا، هنگامی که برای نخستین بار به رستوران سلف سرویس رفت.
  وی که تا آن زمان هرگز به چنین رستورانی نرفته بود، در گوشه ای به انتظار نشست، با این نیت که از او پذیرایی شود.
اما هرچه لحظات بیشتری سپری میشد، ناشکیبایی او از اینکه میدید پیشخدمتها کوچکترین توجهی به او ندارند، شدت گرفت.
از همه بدتر اینکه مشاهده میکرد کسانی که پس از او وارد شده بودند، در مقابل بشقابهای پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند.
 
وی با ناراحتی به مردی که بر سر میز مجاور نشسته بود، نزدیک شد و گفت: من حدود بیست دقیقه است که در ایجا نشسته ام بدون آنکه کسی کوچکترین توجهی به من نشان دهد. حالا میبینم شما که پنج دقیقه پیش وارد شدید، با بشقابی پر از غذا در مقابل من، اینجا نشسته اید! موضوع چیست؟ مردم این کشور چگونه پذیرایی میشوند؟
 
مرد با تعجب گفت: اینجا سلف سرویس است، سپس به قسمت انتهایی رستوران، جایی که غذاها به مقدار فراوان چیده شده بود، اشاره کرد و ادامه داد به آنجا بروید، یک سینی بردارید هر چه میخواهید انتخاب کنید، پول آنرا بپردازید، بعد اینجا بنشینید و آنرا میل کنید!
 
امت فاکس که قدری احساس حماقت میکرد، دستورات مرد را پی گرفت، اما وقتی غذا را روی میز گذاشت، ناگهان به ذهنش رسید که زندگی هم در حکم سلف سرویس است. همه نوع رخدادها، فرصتها، موقعیتها، شادیها، سرورها و غم ها در برابر ما قرار دارد، درحالی که اغلب ما بی حرکت به صندلی خود چسبیده ایم و آنچنان محو این هستیم که دیگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شده ایم از اینکه چرا او سهم بیشتری دارد که هرگز به ذهنمان نمیرسد خیلی ساده از جای خود برخیزیم و ببینیم چه چیزهایی فراهم است، سپس آنچه میخواهیم برگزینیم.
 
وقتی زندگی چیز زیادی به شما نمیدهد، به دلیل آنست که
شما هم چیز زیادی از او نخواسته اید

کمی حرف دارم برا تو...


یکمی حرف دارم واسه تویی 

که پاتو گذاشتی رو دم ماره 


ماهم میرقصیم واسشون   با فلوت عربا

گرفتم فاز باهاش و حواسمم جمه


منم غمم نیس حاجی

 حالتو  بکن با یه پیک راکی


راضیم از روزام خدامم دارم اونم نیس مخالفم

اونو نمی بینیش اما دارمش تو شبم 

تو گوشم میگه برو هستم باهات 

پا پس نکش میگه بهم دست مریزاد

بردی همرو از رو همینه نکن دست از پا خطا


ببین رفیق زندگی یه خطه

مجبوری بری از شروع تا تهش

خسته شی  نیس یه تاکسی

با من باشی زندگی حله


من اینی که هستمو دوست دارم

کشتم هرچی نفرت و تو قبلم

پشتمم همه دارن حرفو  نیسم تو باغم


آره مشتی دمت گرم همین

یکم با ما  باشی نیس غمی

ما رو کشتی ولی باز خوبی

از منم نترس و یه پیک بریز راکی

می خوام مس کنم بشم خاکی


بگم این ماره که پات گیر کرده روش

نیش داره بسه دورتو توهم شدی باند پیچی


حالا باز تو بزن فلوتو بیار بیرون مارو

منم اینجا مهم نیس برم میگیرم دم از کارو

بهار





بهار هرچقدر زیبا باشد، غربت پاییزش می کند!

چه خواهد کرد با ما ع ش ق


مرا بازیچه ی خود ساخت چون موسی که دریا را
فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسی را

نسیم مست وقتی بوی گُل می داد حس کردم
که این دیوانه پرپر می کند یک روز گل ها را!

خیانت قصه ی تلخی است اما از که می نالم؟
خودم پرورده بودم در حواریون یهودا را

خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست
چه آسان ننگ می خوانند نیرنگ زلیخا را!

کسی را تاب دیدار سر زلف پریشان نیست
چرا آشفته می خواهی خدایا خاطر ما را؟

نمی دانم چه نفرینی گریبانگیر مجنون است
که وحشی می کند چشمانش آهوهای صحرا را!

چه خواهد کرد با ما عشق؟ پرسیدیم و خندیدی
فقط با پاسخت پیچیده تر کردی معما را 





... و تقدیم تو باد

 

آمد اما...


آمد اما در نگاهش آن نوازشها نبود

چشم خواب‌آلوده‌اش را مستی رویا نبود


نقش عشق و آرزو از چهره‌ی دل شسته بود

عکس شیدایی در آن آیینه‌ی سیما نبود


لب همان لب بود اما بوسه‌اش گرمی نداشت

دل همان دل بود اما مست و بی‌پروا نبود


در دل بیزار خود جز بیم رسوایی نداشت

گر چه روزی همنشین جز با من رسوا نبود


در نگاه سرد او غوغای دل خاموش بود

برق چشمش را نشان از آتش سودا نبود


دیدم آن چشم درخشان را ولی در این صدف

گوهر اشکی که من می‌خواستم پیدا نبود


برلب لرزان من فریاد دل خاموش شد

آخر آن تنها امید جان من تنها نبود


جز من و او دیگری هم بود اما ای دریغ

آگه از درد دلم زان عشق جانفرسا نبود


ای نداده خوشه‌ای زان خرمن زیبایی‌ام

تا نبودی در کنارم... زندگی زیبا نبود 

 

بیا...



نیایی هم 

 

بهار می‌آید 


حفظ آبرو کن، بیــآ ...!

آمده بودی


دست از چرا و
چاره و
چمچاره
می شویم و زل می زنم به جهل رابطه
بیخودی متاسف نباش
تو آمده بودی که بروی اصلا!تو چه می دانی چه ترسی ست
ترس از کوچه ی بعد از خداحافظ؟
تو چه می دانی
چه ها که نمی کند این ترس؟
بیخودی لبخند نزن

خسته ام...


خسته ام از زندگی

خسته ام از قضاوتهای سخت و سنگدلانه ات

خسته ام از دلتنگیهایی که عمق مساوی و زمان نابرابر برای هر دوی ما داشت

خسته ام از این همه باری که سالها حمل میکنم

تمام هدفم در زندگی با تو بودن بود

اگر تو نباشی 

من تمام میشم

بدون تو دیگه نمیخوام باشم

میخوام برم و بمیرم

نمیخوام دلسوزی کنی

نمیخوام واسم گریه کنی

نمیخوام مقصر بدونی خودت رو 

تو هیچ تقصیری نداری

فقط شاید این آخرین پست زندگیم باشه

لعنت به همه چیزهایی که تو رو از من دور کرد

بزرگترین هدیه



بزرگترین هدیه ایی که میتوان به کسی داد ؛

زمان است !


هنگامی که برای یک نفر وقت میگذاری ،


قسمتی از زندگیت را به او دادی ....


که باز پس نمیگیری !


بازکن پنجره را


 باز کن پنجره را و به مهتاب بگو

صفحه ی ذهن کبوتر ابیست

خواب گل مهتابیست

ای نهایت در تو ابدیت در تو

ای همیشه با من تا همیشه بودن

باز کن چشمت را تا که گل باز شود

قصه ی زندگی اغاز شود

تا که از پنجره ی چشمانت عشق اغاز شود

تا دلم باز شود.........

دلم اینجا تنگ است دلم اینجا سرد است

فصلها بی معنی اسمان بی رنگ است

سرد سرد است اینجا باز کن پنجره را !!

باز کن چشمت را گرم کن جان مرا

ای همیشه ابی ای همیشه دریا

ای تمام خورشید ای همیشه گرما

سرد سرد است اینجا باز کن پنجره را !!

ای همیشه روشن باز کن چشم من