دست از چرا و
چاره و
چمچاره
می شویم و زل می زنم به جهل رابطه
بیخودی متاسف نباش
تو آمده بودی که بروی اصلا!تو چه می دانی چه ترسی ست
ترس از کوچه ی بعد از خداحافظ؟
تو چه می دانی
چه ها که نمی کند این ترس؟
بیخودی لبخند نزن
خسته ام از زندگی خسته ام از قضاوتهای سخت و سنگدلانه ات خسته ام از دلتنگیهایی که عمق مساوی و زمان نابرابر برای هر دوی ما داشت خسته ام از این همه باری که سالها حمل میکنم تمام هدفم در زندگی با تو بودن بود اگر تو نباشی من تمام میشم بدون تو دیگه نمیخوام باشم میخوام برم و بمیرم نمیخوام دلسوزی کنی نمیخوام واسم گریه کنی نمیخوام مقصر بدونی خودت رو تو هیچ تقصیری نداری فقط شاید این آخرین پست زندگیم باشه لعنت به همه چیزهایی که تو رو از من دور کرد
باز کن پنجره را و به مهتاب بگو
صفحه ی ذهن کبوتر ابیست
خواب گل مهتابیست
ای نهایت در تو ابدیت در تو
ای همیشه با من تا همیشه بودن
باز کن چشمت را تا که گل باز شود
قصه ی زندگی اغاز شود
تا که از پنجره ی چشمانت عشق اغاز شود
تا دلم باز شود.........
دلم اینجا تنگ است دلم اینجا سرد است
فصلها بی معنی اسمان بی رنگ است
سرد سرد است اینجا باز کن پنجره را !!
باز کن چشمت را گرم کن جان مرا
ای همیشه ابی ای همیشه دریا
ای تمام خورشید ای همیشه گرما
سرد سرد است اینجا باز کن پنجره را !!
ای همیشه روشن باز کن چشم من
اگر تمام خاک زمین باشی
تنها مشتی از تو کاقی است
برای آنکه تا ابد بپرستمت
از میان صور فلکی
چشمهای توتنها نوری است که می شناسم
تنت به بزرگی ماه
و کلامت خورشیدی کامل
و قلبت آتشی است
برهنه پایاز تو عبور می کنم
و تنگ می بوسمت
ای سرزمین من!
مرا بازیچه ی خود ساخت چون موسی که دریا را
فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسی را
نسیم مست وقتی بوی گُل می داد حس کردم
که این دیوانه پرپر می کند یک روز گل ها را!
خیانت قصه ی تلخی است اما از که می نالم؟
خودم پرورده بودم در حواریون یهودا را
خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست
چه آسان ننگ می خوانند نیرنگ زلیخا را!
کسی را تاب دیدار سر زلف پریشان نیست
چرا آشفته می خواهی خدایا خاطر ما را؟
نمی دانم چه نفرینی گریبانگیر مجنون است
که وحشی می کند چشمانش آهوهای صحرا را!
چه خواهد کرد با ما عشق؟ پرسیدیم و خندیدی
فقط با پاسخت پیچیده تر کردی معما را
تو را
در بغض طهران
در امیرآباد گم کردم
تو را
در کوچه های ی سرد نوبنیاد گم کردم
تو را
در جشن و رقص و پایکوبی
بین مهمان ها
تو را در گریه های ی میرِ بی داماد
گم کردم
تو را
در
گرته های ی صلح و آزادی
غم و شادی
تو را
در شعرها
ای درد مادرزاد گم کردم
تو را
در قهوه خانه ها
تو را
در دود قلیان ها
تو را
در پشت میز کافه ی ی میعاد
گم کردم
تو را در سفره های ی هفت سین
در لحظه ی ی تحویل
تو را
در تُنگ ها
ای ماهی ی آزاد گم کردم
***
تو را در عصر سیمان
عصر انسان های ی ماشینی
تو را در شهر زندان
این قفسآباد گم کردم
تو را
در دشنه ای در دیس
در دهانت را می بویند
مبادا که گفته باشی
دوستت می دارم
دلت را میبویند
روزگار غریبی ست
نازنین...
تو را در شاملو
این قالب آزاد گم کردم
***
تو را در بیستون
در تخت خسرو
خواب با شیرین
تو را
در
ضربه هایی تیشه ی ی فرهاد
گم کردم
***
تو را در عصر مشروطه
تو را در مجلس روسی
تو را
در ضجّه های ی
یک زنِ معتاد
گم کردم
تو را در جایگاه متهم
در غُل و در زن/ جیغ
تو را
در
دادگاه عدل استبداد گم کردم
تو را
در بی کلاهی های ی شاپو
پهلوی بَر دار
تو را
در مسجد ناشاد گوهرشاد
گم کردم
تو را
در آخرین
برداشت های ی نفی از منکر
تو را
در گشت های ی کاملن ارشاد
گم کردم
غمگین چو پاییزم ، از من بگذر
شعری غم انگیزم ، از من بگذر
...سر تا به پا عشقم ، دردم ، سوزم
بگذشته در آتش همچون روزم
غمگین چو پاییزم ، از من بگذر
شعری غم انگیزم ، از من بگذر
بگذار ای بی خبر بسوزم ، چون شمعی تا سحر بسوزم
بگذار ای بی خبر بسوزم ، چون شمعی تا سحر بسوزم
دیگر ای مه به حال خسته بگذارم ، بگذر و با دل شکسته بگذارم
دیگر ای مه به حال خسته بگذارم ، بگذر و با دل شکسته بگذارم
بگذر از من تا به سوز دل بسوزم
آه ، در غم این عشق بی حاصل بسوزم
بگذر از من تا به سوز دل بسوزم
آه ، در غم این عشق بی حاصل بسوزم
بگذر تا در شرار من نسوزی ، بی پروا در کنار من نسوزی
همچون شمعی به تیره شب ها
می دانی عشق ما ثمر ندارد ، غیر از غم ، حاصلی دگر ندارد
بگذر زین قصه ی غم افزا
غمگین چو پاییزم ، از من بگذر
شعری غم انگیزم ، از من بگذر
سر تا به پا عشقم ، دردم ، سوزم
بگذشته در آتش همچون روزم
غمگین چو پاییزم ، از من بگذر
شعری غم انگیزم ، از من بگذر
غمگین چو پاییزم ، از من بگذر
شعری غم انگیزم ، از من بگذر
غمگین چو پاییزم ، از من بگذر
شعری غم انگیزم ، از من بگذر
من آن موجم که آرامش ندارم
به آسانی سر سازش ندارم
همیشه در گریز و در گذارم
نمی مانم به یکجا بی قرارم
سفر یعنی من و گستاخی من
همیشه رفتن و هرگز نماندن
هزاران ساحل و نادیده دیدن
به پرسش های بی پاسخ رسیدن
من از تبار دریا از نسل چشمه سارم
رها تر از رهایی حصار بی حصارم
ساحل حصار من نیست
پایان کار من نیست
همدرد و یار من نیست
کسی که یار من نیست در انتظار من نیست
صدای زنده بودن در خروشم
به ساحل چون می یایم خموشم
به هنگامی که دنیا فکر ما نیست
برای مرگ هم در خانه جا نیست
اگر خاموش بشینم روا نیست
دل از دریا بریدن کار ما نیست
من از تبار دریا از نسل چشمه سارم
رها تر از رهایی حصار بی حصارم
|
خسته ام
در گوشه ای ایستاده
غم، غصه، خیال باطل
صداها را نمی شناسم
حس می کنم فقط
چشم انداز اتاق را می بینم
دلم می گیرد
آهی می کشم آه...................................
نمی دانم غمی دارم یا نه
چه حس غریبی چه بی درک
نگاهی به اطراف
خرده های قلبم در گوشه ای
خودم جایی دیگر
وجود خالی از احساس
بسیار غمناک است
تنهایی، تاریکی، جدایی
باز صدایی
صدایی دلنشین تر از چهره عاشق
دلم می گیرد
فقط صدایی ست
انگشت فعال
ندای قلب
دو قدم جلو می روم
صدا ضعیفتر
می خواهم تکیه کنم
ولی می افتم
مغزم از کار افتاده
قلبم می خندد
ناگهان شعر سهراب در گوشم:
((من از کدام طرف می رسم به یک هدهد))
دلم آرام
از نفس سهراب
عشق من اول عشقای بهارست
عشق من ناجی قلبای ستارست
عشق من عاشق هر چی رنگ آبیست
عشق من فدای جاده های خاکیست
عشق من هنوز وجودش خیلی خالیست
عشق من دنبال عشقای خدائیست
عشق من خوب می دونه هیچ جا وفا نیست
عشق من ولی می گه اینجا ریا نیست
عشق من دشمن حرفای جدائیست
عشق من امید عشق آشنائیست
عشق من بذار بگم اولین عشقاست
عشق من نشانه دلبستگیهاست
عشق من خیلی چیزا واسش حیاتیست
عشق من ساده ترین عشق آزادیست
عشق من شاید دلش پر از صداهاست
عشق من شاید غمش بیشتر از اینهاست
عشق من به فکر سهراب سپهریست
عشق من فدای شعرای سپهریست
عشق من همش تو یه کتاب خلاصست
عشق من همش تو هشت کتاب خلاصست
عشق من دیگه خریدار غروبهاست
عشق من دنبال عشق سادگیهاست
عشق من عشقای قلب نسترن هاست
عشق من پیرو عشقای سهراب هاست
فکرم نمایان می شود
در ذهن باد واشک ابر
در شاخه خشکیده زرد
در غربت چشم های من
فکرم نمایان می شود
یا رب در این شبهای تار
پاییز زرد وغصه دار
جایی نمانده در بهار
آخر چه دارد می شود
در اشک های بی صدا
در چهره های بی نگاه
نوری نمایان می شود
نوری در عمق قلب من
نوری در اعماق صدا
نوری به یاد حرف دل
نوری به رنگ غصه ها
دارد نمایان می شود
دنیا چه سخت وسربی است
انسان چه بی حد سنگی است
آدم در این دنیای کور
دارد چه خارا می شود
یا رب چه بر ما می شود
مهتاب وماه در تیرگی
همراه عشق افسردگی
دنیا پر از دلمردگی
در سایه سرد ریا
غوغایی برپا می شود
غوغایی از رنگ بهار
غوغایی از مهر و وفا
غوغای شادی در نگاه
همراه او خوبی صفا
نوری نمایان می ود
نوری که از رنگ طلا
نوری که از جنس زمان
نوری به رنگ مصطفی
نوری پر از بوی خدا
نوری در اعماق وجود
دارد نمایان می شود
در قلب من نوری دمید
در سایه ام سردی پرید
آخر چه آمد بر سرم
غوغای مهدی را بدید
احساس و فکرم در خیال
دنیا دوباره بی صدا
در غربت دنیای من
احساس دلتنگی کشید
اما به امید وصال
فکرم حقیقت می شود
مهدی نمایان می شود
مهدی بیا هستی من
محتاج توست این قلب من
سلام چکاوک همیشه دل اسیر من
سلام قشنگی غم دل وغروب من
فکر می کنم صاحبتو داری فراموش می کنی
یا که نگاه خستشو تو داری خاموش می کنی
خدا خودش خوب می دونه که دل من اسیرته
هر چی که هر کیم بگه باز دل من اسیرته
برای من فرق نداره دوسم داری یا نداری
همین که من دوست دارم فکر نکنم باور داری
آره خودت اینو بدون برای من بهترینی
برای غصه های من همیشه تو بهترینی
تو رو خدا خودت بگو خدا رو خوش می یاد بری
منه اسیر تنها رو بذاری وخودت بری
من که بگم بدون تو دلم هیچ طاقت نداره
بدون تو هیچی برام معنای اصلی نداره
دیگه دارم خسته می شم از انتظار کشیدنت
دیگه دارم خسته می شم از این جور دل سپردنت
پس کی می یای عزیز من خیلی دلم تنگ برات
هر چند که من خوب می دونم مرده من خوبه برات
صدای آوازت می یاد اینقدر برام ناله نکن
تو رو خدا ناله هاتو برای من یکی نکن
چون که خودت خوب می دونی از همه من اسیرترم
هر چی که تو بازم بگی من از همه غریب ترم
دل پر از غروب من خیلی واست پر می زنه
دل همیشه پر غمم باز داره فریاد می زنه
اگه دیدی نیمه شبی رفتم تو کوچه پس کوچه ها
به خاطر تو بوده که شدم مثل آواره ها
باید یه قدری فکر کنم برای این دل اسیر
بهتره که ولش کنم میون اون همه اسیر
دیگه سخن کوتاه کنم برای هر دو عشقمون
خدا به هر دومون بده بهترینهای آسمون
امید دارم یه روزی باز اون عشقمو باز ببینم
میون اون همه غریب اون یکی رو من ببینم
اونوقته که حکایتش از نو باید گفته بشه
عشق منو احساس من از نو باید ساخته بشه
در آفتاب ساده دیوار خانه ها
قلبم صدای خسته تنها شنیده است
روزی که خواب خوش سایه دلم
در سوز آفتاب، نگاهش بریده است
شاید که باز به خودم سخت گفته ام
آنکس که دیده اش به خدایم رسیده است
دیدار سایه ها که به دنبال خنده است
آری، چه زیبا به تماشا نشسته است
شبهای غصه ها به نگاهای خسته ای
اینک غبار تازه ای بر آن نشانده است
من باز خسته ام و صدایم گرفته است
از یادگار عزیزی که برایم نمانده است
دیگر وجود مرا تاراج می کند
آنکس که همچو من، از باد خسته است
دیگر سکوت ونگاه و غبار من
در آخرین صدای وجودم شکسته است
این غروب شبگیر
تا افق دلگیر است
این وجودم تنهاست
خنده ام از جبر است
این سکوت از غصه
این دلم غمگین است
این صدایم مرده
من خودم می دانم بغض من سنگین است
و خودم می دانم در سحر باید خفت
دل من منتظر امید است
دل من می داند که افق نزدیک است
چشم امید من اوست
یار تنهایم اوست
او می آید
من هنوز عاشق او
بین غم های دلم
غم او شیرین است
صبر در چهره هر غمگین است
و خودم می دانم دل من در پی چیزی می گشت
در پی گمشده ای
در پی غمزده ای
در پی خسته دلی
کاش این گمشده سویم آید
کاش این گمشده دردم کاهد
کاش این گمشده عشقی آرد
من هنوزم تنهام
تا که این یار نبینم تنهام
چه وجودم نالان
دل من از اینجا درد نفرت دارد
دل من سوت تنفر همه جا می شنود
چه هنوزم تنهام
من به دنبال صدای نفس پنجره ام
من امیدی دارم
هر چه اندک
ولی از جنس زمان
پیش می گیرم من
راه این درد گران
زندگی خواهم کرد
زندگی خواهم کرد
گر چه با رنج
گر چه با درد
گر چه تنهایم وبی او
گر چه این غصه من بسیار است
زندگی خواهم کرد
با همه غربت خود
یاد آن غربت تنها که کنم
نفس آرام شود
پس نگاه خواهم کرد
زندگی خواهم کرد
شکوه را خواهم کشت
منتظر خواهم ماند
در سکوت خورشید
در نگاهی به افق
منتظر خواهم ماند
زندگی خواهم کر
یک امید در انتهای جهنم
یک صدا از اعماق چاه
یک نگاه به چهره عاشق
یک فریاد از سنگ خارا
یک طلوع از افق ناپیدا
یک واژه از داستانی بی انتها
یک اتاق آبی سپهری
یک اندیشه در وجود انسانی نابینا
یک قاتل سنگدل اما بی گناه
یک معلول بر روی صندلی چرخ دار
یک آبی بیکران بر گردی زمین
یک بلبل در قفسی آهنی
یک عاشق رنج کشیده
یک بوف کور هدایت
یک جنگل در کویری سپید
یک سرزمین ماوراء بشر
یک غروب دلگیر
یک گمراه در پی یافتن راه
یک عابر در کنار پنجره
یک قطره اشک از چشمهای ماهی
یک پشت بام کاه گلی با بوی غربت
یک دو به امید مبدل شدن به ما
یک آه از نهاد دل یتیمی تنها
یک غصه بی انتها
یک انتظار بی جواب
یک الله از زبان محمد(ص)
یک تنها در پی راز آفرینش
و..........................
و در آخر یک خدا در بی نهایت ناپیدا