ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

این قلب تیرخورده

مثل کبــــوتری  کـــه اسیـــر  درخت نیست

این عشق بی بهانه نگاهش به تخت نیست

تنهــــا مرور  دست تــــو را خواسته دلش

پیراهنی که حق دلش چوب رخت نیست

می میرم از نبودنت  و صبـــــر مــی کنـــــم

مرگ آن قدر که شایعه کردند سخت نیست

می میرم و هنـــوز تـو باور نمـی کنی

می میرم و هنوز خیال تو تخت نیست

این قلب تیرخورده که یک واقعیت است

از جنـس  ابتذال نقـــوش درخت نیست

حـــوای من ،  اســـارت من  در زمیـــن تـــــو

تقصیر چشم توست، به تقدیر و بخت نیست

زیــــــر پـــا لگد شده ام


شبیـه  مورچـــــه ای زیــــــر پـــا  لگد  شده ام

و مدتی است که حس می کنم جسد شده ام

بــــرای من کـــــــــــه دروغ بزرگتان بودم

سعادتی است که امروز مستند شده ام

من از شبی که به پوچیم طعنه زد شیطان-

به خــویش آمدم امروز اگــــر عدد شده ام

از آن شبی که مسیر خدا دوتا می شد

اسیــر حیله ی هر پـــای نابلد شده ام

شبیه نیمه ای از سایه ی خودم هر شب

کـــه دربه در پی آن نیمه می رود شده ام

و مثــل سیـگاری بعــد آنکه دود شدم

به زیر پاشنه ی کفشتان لگد شده ام

من آن ستاره ی تاریک و بی نشان هستم

کـــه در حوالـــی شهــر شما رصد شده ام

مرا بـــه چوبـــه ی دار درخت ها بستید

به جرم آنکه از این کوچه باغ رد شده ام

همخوابه ی فراق تو مجنون ندارد

آتش زبانه می کشد از هیزم ترم

می سوزم ودوباره تو را نام می برم


می سوزم ونگاه تو اسطوره می شود

در ذهن خاک خورده ی تاریخ باورم


همخوابه ی فراق تو مجنون ندارد و

آبستن جنون شده لیلای بسترم


شب باتو مست عشق تو لایعقل تو و

تا صبح مثل شب پره دور تو می پرم


آتش همیشه شعله ور ومن کنار آن

هیزم برای سوختنم کم می آوری...

در شرجی نگاه تو ...

وقتی درست لحظه ی ویرانی منی

تنها پناه بی سر و سامانی منی


پرپیچ وخم نه،درهم وبر هم پراز هراس

مثل خطوط مبهم پیشانی منی


صدبار گفته ام که چرا وچطور در

شبهای شعر ،شور غزل خوانی منی؟


با خنده ها ی تلخ وصمیمی ت باز هم

شیرین شبیه لهجه ی کاشانی منی!


در شرجی نگاه تو لبهای تشنه ام

دلخوش به این نشسته که بارانی منی


توی تمام کوچه و پس کوچه های شهر

در جستجوی گر یه ی پنهانی منی


دیگر به فکر آخر این شعر هم نباش

وقتی درست نقطه ی پایانی منی

حسّی غریب دارد وطعمی عجیب تر

حسّی غریب دارد وطعمی عجیب تر

انگار از بهشت رسیده، نه! سیب تر!


تا بوسه ای از او شده یُحیی ولا یُمیت

عیسای تازه ای ست ولی بر صلیب تر


ایمان به باد می دهد وکفر مطلق است

چشمان بیقرار و لبش دلفریب، تر!


عطر تنش که هست کسی گم نمی شود

نزدیک مثل پیرهن اما غریب تر


هرگز نخواه مثل همه- ساکت وصبور-

صد بار از نیامدنش نا شکیب تر


فرقی نمی کند به کدامین بهانه ای

از برکه هم در آینه گی بی نصیب تر

 

*

بااین همه! بگرد، نه پیدا نمی کنی

از آسمان دامن این زن نجیب تر

بی تو...

بی تو حال روح بیتابم فقط تغییر کرد!
علت تحلیل اعصابم فقط تغییر کرد!
من اثاث خانه را یک یک عوض کردم، ولی –
خانه آن خانه ست، اسبابم فقط تغییر کرد!
بین عشق آسمانی و زمینی فرق نیست!
قبله ثابت ماند، محرابم فقط تغییر کرد!
از «ده شب» رفت تا نزدیکهای «پنج صبح»
در نبودت ساعت خوابم فقط تغییر کرد!
«عاشق بیچاره»، «مجنون روانی»، «دوره گرد»
بین مردم اسم و القابم فقط تغییر کرد!
شورشی کردم علیه وضع موجودم؛ ولی –
من رعیت ماندم اربابم فقط تغییر کرد!

دلیل بودن یک حس خوب یعنی تو

شراب سینه ی تنگ غروب یعنی تو 
و هر چه هست در این چارچوب یعنی تو 
بهانه داده به دستم دوگونه ی سیبت !
دعای حاجت اغفر ذنوب یعنی تو 
برقص تا که برقصد به عشق تو امواج
نشاط مردم اهل جنوب یعنی تو 
قسم به صبح و به مشق قلم که خواهد گفت 
به نام عشق که هر چیز خوب یعنی تو 
دمیده از نفست یا محول الاحوال 
یقین شده است بهار قلوب یعنی تو ,
زبان قاصر هر سنگ و چوب یعنی من 
دلیل بودن یک حس خوب یعنی تو

بار سفر مبند دلم شورمیزند

آقا چه شد که حج شما نیمه کاره ماند؟
شبهای شهر مکه چرا بی ستاره ماند؟

 بار سفر مبند، دلم شور می زند
گویا قیامت است،مَلک صور می زند

 من خواب دیده ام، سرتان را به نی زدند
گرگان تشنه، زوزه کشان لب به مِی زدند

 دیدم نسیم شانه به گیسوت می زند
مَرهم به زخم گوشه ی ابروت می زند

 دیدم تو را به نیزه شه میگسارها
هو می کشند دوروبرت نی سوارها

 آقای من،شما که مسیح عشیره ای
در کوفه متهم به گناهی کبیره ای

 اینجا بمان که حرمت کعبه تویی حسین
آقا مرو، که عزت کعبه تویی حسین

 دیدم که حاجیان منا لنگ می زدند
شیطان پرست ها به خدا سنگ می زدند

 حالا که می روی سفری پرخطر حسین
پس لااقل سه ساله ی خود را مبر حسین

 پاشیدم آب پشت سر محمل رباب
با ظرف اشک دیده ی خونین جگر حسین

 فکری به حالِ روز مبادای ایل کن
چندین قواره چادر دیگر بخر حسین

 این ساربان به درد مسیرت نمی خورد
یک ساربان اهل نظر را ببر حسین

 او نقشه ها کشیده که دور وبر شماست
چشمش مدام خیره به انگشتر شماست

با بردنش نمک به جگر می خورد حسین
شش ماهه ی تو زود نظر می خورد حسین

با اینکه مست ذکر خوش یارب توأم
اما هنوز مضطرب زینب توأم

من بمیرم ، عرق شرم ب پیشانی توست

مرثیه مرثیه در شور و تلاطم گفتند
همه ارباب مقاتل به تفاهم گفتند

گرد و خاکی شد و از خیمه دوتا آینه رفت
ماه از میسره ، خورشید هم از میمنه رفت

ناتوانم که مجسم کنم این همهمه را
پسر ام بنین و پسر فاطمه را

قمر هاشمی از اصل و نَسَب می گوید
دیگری هم اَنا قتّالُ عرب می گوید

پرده افتاده و پیدا شده یک راز دگر
سر زد از هاشمیان باز هم اعجاز دگر

گفتم اعجاز ! از اعجاز فراتر دیدند
زورِ بازوی علی را دو برابر دیدند

شانه در شانه دوتا کوهِ سراسر محشر
حمزه و جعفر طیار، نه ، طوفانی تر

شانه در شانه دوتا کوه ،خودت می دانی
در دلِ لشکرِ انبوه ، خودت می دانی

که در آن لحظه جهان ، از حرکت افتاده ست
اتفاقی است که یکبار فقط افتاده ست

ماه را من چه بگویم که چنین هست و چنان
شاه شمشماد قَدان ، خسرو شیرین دهنان

ماه ، در کسوت سقا به میان آمده است
رود برخواست ، که موسی به میان آمده است

رود ، از بس که شعف داشت تلاطم می کرد
رود ، با خاک کفِ پاش تیمم می کرد

ماه افتاده در آئینه ز تصویر بگو
مشک لبریز شد از علقمه، تکبیر بگو

ماه اگر چه همه ی علقمه را پیموده
غرقه گشته ست و نگشته ست به آب آلوده

رود را تا به ابد ، تشنه ی مهتاب گذاشت
داغ لبهای خودش را به دل آب گذاشت

لب اگر تر کند از چشمه ی دریا عباس
چه جوابی بدهد ام بنین را عباس ؟

دیگر این مشک نه مشک است که میخانه ی اوست
چشم امید رباب است که بر شانه ی اوست

دستش افتاده ولی ، راه دگر پیدا کرد
کوه غیرت ، گره کار به دندان وا کرد

می توانست به آنی همه را سنگ کند
نشد آنگونه که می خواست دلش ، جنگ کند

چه بگویم که چه شد ؟ یا که چه برسر آمد ؟
ناگهان رایحه ی چادر مادر آمد

پسرم ، دست مریزاد قیامت کردی
تا نفس داشتی از عشق ، حمایت کردی

آسمان ها همه یکپارچه بارانیِ توست
من بمیرم ، عرق شرم به پیشانی توست

آه ! برخیز که گهواره به غارت نرود
دختر فاتح خیبر به اسارت نرود...

سهم چشم هایم

اگر می شد برایت می نوشتم روزهایم را
و سهم چشم هایم را،سکوتم را ،صدایم را

اگر می شد برای دیدنت دل دل نمی کردم 
اگر میشد که افسار دلم را ول نمی کردم

دلم را می نشانم جای یک دلتنگی ساده
کنار اتفاقی که شبی ناخوانده افتاده

همیشه بت پرستم , بت پرستی سخت وابسته
خدایش رارهاکرده به چشمان تودل بسته

تو هم حرفی بزن ،چیزی بگو،هر چند تکراری
بگو آیا هنوزم , مثل سابق دوستم داری؟

شبی ک بغچه ات از شعر تازه لبریز است

به شهر می‌برمت روزی ای دلِ کولی
مرنج از من و از این قطارِ بد‌قولی

تو را به زودی از این ایستگاه خواهم برد
سرم اگرچه بدانم به سنگ خواهد خورد
□ □
شبی که بقچه‌ات از شعر تازه لبریز است
و انتهای شب از ابتدای پاییز است

شبی به رنگ هوسهای دفتر شعرم
به نام واژه‌ی امضای آخر شعرم

و کور ازین همه تصویرِ مات و فرسوده 
و کر، ازین همه حرف و کلام بیهوده

بغل گرفته تو را می رهانم از طوفان
به راه می‌زنم از کوره راهِ بی‌پایان
□ □ 
در ایستگاه رهایی که زیر باران است
که از هوای شکفتن ترانه‌باران است

در انتهای هزاران خیالِ آشفته
میانِ بزمِ غزلهایِ نابِ ناگفته

من و تو‌‌‌ایم و پُلی رو به سوی زیبایی
رها از این همه تکرار و گام تنهایی
□ □ 
و عشق اولِ این راهِ تا ابد زیباست
و قاف آخر راهِ تمام عاشقهاست *

در این میانه کمی انتظار هم خوب است
کمی صبوری و قدری قرار هم خوب است

مرنج ای دل من! ای شکسته از باور
در آخرین َنفَسِ این غروبِ شهریور
□ □
که من به فکر توام گرچه سخت درگیرم
اگر‌چه منتظرِ انعطافِ تقدیرم

هنوز در سَرِ گرمم شعور و شوری هست 
مرام و معرفت و مثلِ تو غروری هست

نترس ای دل من! ای مهاجر تنها 
از آرزوی من و انتهای این رویا

تو را به‌‌زودی از این ایستگاه خواهم برد
سرم اگرچه بدانم به سنگ خواهد خورد
□ □
...و انتظار همیشه رفیقِ این کولی‌است 
و من که آخر کارم همیشه بد‌قولی‌ست...

ملک خراسان

شاهی که تا ابد ملک خراسان بُوَد وَرا
صاحب قران عالم امکان بود رضا(ع)
گر صدق نیتت به حضورش شود قبول
بی مزد ومنتی دردتورا می کند دوا
در راه آن غبار که بر موزه می نشست
بر چشم عاشقان حریمش چو توتیا
با درد عاشقی تو اگرمبتلا شوی 
میلی نباشدت که شوی از غمش رها
عشاق خانه را قبله جان است کعبه اش
بر دیده همچو نور ولایت ز کبریا
ای دلستان روضه احمد(ص) امام عشق
ای نور دیده حضرت زهرا (س)و لا فتی(ع)
امید بسته است به درگاهت این غلام
هر چند عاصی و همه رویش چو شب سیاه
نامت همه برند چو سلطان ابالحسن(ع)
باشد که دست لطف کشی بر سر گدا

می در ساغر اندازیم

«بیــا تـا گُل بــر افشانیم و می در ساغـر انــدازیم »*

مبـــادا چـاق تــــــر گــردیــم ، چاقـی را  ور انــدازیم

اگـــــر چربی بــر انگیـــزد کـــه راه قلب مــــا بنــــدد

رژیــم لاغــــری گیـــــــریم و بنیــــادش بــــر انــدازیم

بیــــا تــا کــــور گــــردانیــم ، استعــداد چـاقــــــی را

نخوردن هــا دهیــــم تــن را و خـود را لاغــــر انـدازیم

غـــذای خوشمــزه آورد هـــرکس پیش مــا بگذاشت

غـــــــذایش را ورش داریـــم و پیش کفتــــــر انـدازیم

بــــه دارو خانــــه قــرص ضــــدّ چاقـی می شود پیدا

بگیـــــریـــم قـــرص ضــــدّ چاقــی و آن را در انــدازیم

نبـــاید پیش ایـــن و آن، شویــم  اسباب هــر خنـــده

کـه خـود را  مضحکــه سازیـــم و پیش عنتر انـــدازیم

شویم از« آق دائــی» و شعر ضــدّ چاقی اش ممنون

«که دست افشان غزل خوانیم و پاکوبان سر اندازیم»

زهی عشق . . .

« زهی عشق،زهی عشق که ماراست خدایا »*

شب و روز غــــذامـــان ،  هـمش مـــاست خدایا

یــه دوجین ، دو دوجین ، هـمش بچّه ی نیـم قـد

کـــه مـا را بـه شب و روز ،  بــه هـمراست خدایا

نـه کـوبیـده  نـه پیتزا ، نـه قــورمــه نــه فسنجـان

غـذا مان ، غـذا مان  عجب املت زیبــاست خدایا

نــه کــاشانـه  نــه منـــزل ،  همــه ول بشتـابیـم

سوی پـارک ، سوی پـارک چـه غـوغـاست خدایا

عجب زشت ، عجب زشت شود بالش ما خشت

بخوابیـم بـه بستر ، کـه از جنس مقـواست خدایا

نخنـدیـــد ،  نخنـدیـــد  کــه مــا چـاره نــــداریـــم

خــریـــد ، رهــــن ، اجــاره  چــه بــالاست خدایا

بیـــائیـــد ،  بیائیــــد  پیــــامک بـــه فـــــرستیــم

بــــه دلدار ،  بـــه دلدار  کــــه بـا مـاست خدایا !

بوسه . . .

حاجیــا ، حج عمـــره ات مقبول

گشت ممنوع ،بوسه ی معمول

چونکه این آنفلوآنزاخوکی ست

نـــزنــد بـــوسه نـاگهانت گـــول

می نشینی درون خانه ی خود

نکـــند هیچ کس خروج و دخول

یابزن ماسک دست بوسی کن

بوسه بردستکش بزن به اصول

بهر یک بــوسه جان خطر دادن

زشت باشدبه پیش اهل عقول

بسکه ویروس آن خطر ناکست

احتمـال است تـــا کنــد مقتول

هفته ای صبر کن تو ای حاجی

پس ازآن کن تمام بوسه وصول

صـابــران جملگـــی خردمـــندند

کار شیطان کند عـــزیز ، عجول

لعــــنة الله علــی کــلُ الخــوک

کرده بیماریش تو را چه ملول !

اعلام شد نتایج کنکور کشوری

اعلام شد نتایج کنکور کشوری

برپاشده دوباره به هر خانه محشری

 

فرزند خویش را پدری کوفت با کتک

بی عرضه خواند خواهر خود را برادری

 

بردخترش سپیده زنی طعنه زد که هان

تو از فرشته دختر همسایه کمتری

 

آیا نگفتمت مرو از راه عاشقی

دکتر شدن عزیز دلم نیست سرسری

 

رد شد نسیم و مادر او با تشنجی

در بخش سی سی یو شده امروز بستری

 

حالش گرفته ناصر از این رو که عاطفه

دیگر مرا قبول ندارد به همسری

 

آن دارد اعتراض به سهمیه ی پیام

وین دارد اعتراض به سهمیه ی پری

 

زانوی غم گرفته رضا در بغل ولی

بیژن سپرده گوش به آهنگ بندری

 

شهرام شاکی است که خوردست حق او

بهرام نورچشمی آقای آذری

 

محسن قبول شد ادبیات فارسی

تا بسترد غبار غم از روی انوری

 

یک چند هم پیاله ی سعدی شود سپس

درویشی اختیار کند برتوانگری

 

جن و ملک به خاطر او نوحه می کنند

کاخر نبود رشته از این رشته بهتری

 

این رشته خوب هست ولی پول ساز نیست

بی پول نیز راه به جایی نمی بری

 

امسال باز ژاله نیاورد رتبه ای

زان روکه  برکلاس خصوصی نزد سری

 

خود را به یُمن شهریه ای تقویت نکرد

پولی نکرد بیهده در جیب دیگری

 

در دوره ی شبانه پذیرفته شد نگار

زین روبه فکر شهریه افتاده مادری

 

باید به هر طریق که باشد برای او

مانتو فراهم آرد وجوراب و روسری

 

کنکور! ای بهانه ی رد و قبول ما

ای آنکه از هر آنچه که گویم فراتری

 

آخر چه لعبتی تو که دلها ربوده ای

وزهرچه که تصور آن را کنم سری

 

بس خوابها زچشم جوانان پرانده ای

آن سان که رم کنند زبامی کبوتری

 

درسایه ی تو بود که ساسان پزشک شد

وزاتش تو بود دلش سوخت اصغری

 

از دولت تو بود که فرزند رستگار

شد خواستگار دختر مرحوم قیصری

 

با مدرکی که بعد تو گیرند این و آن

پیر و جوان دهند به هم درس دلبری

 

این دیگ را  که دولت مسکین نهاده بار

ناپزتر از تو نیست به عالم چغندری

 

کنکور! ای مراد جوانان روزگار

سرسخت مثل آهن و سد سکندری

 

نام تو را سزاست گذارند کورکُن

چون نیست ارمغان تو جز کوری و کری

 

 

هرچند بوده ای همه را جاده صاف کن

همواره چون وزارت راه و ترابری

 

اکنون بیا ببین که به هر راه و نیمراه

دانشگهی نشسته به امید مشتری

 

روزی رسیده است که با اسکناس سبز

لیسانس می دهند به هر ماده و نری

 

تحصیل را چه سود وز مدرک چه فایده

تا پارتی نباشد و نگشایدت دری

 

بنگر که پاره کاغذ لیسانس و دکتری

دارند هر دو بر در کوزه برابری

 

طولی نمی کشد که پی اخذ مدرکی

باید که روی جانب سمساری آوری

هدایت بفرما

الهی تو ما را هدایت بفرما

                  سپس آنچه خواهیم عنایت بفرما

الهی نداریم عادت به طاعت

                    به عصیان ما مردم عادت بفرما

تو هر لحظه ناظر بر اعمال مایی

                        به وقت گناه استراحت بفرما

بیا کم کن از شعله های جهنم

                      انرژی گران شد، قناعت بفرما

رعایت نکردیم حق تو، اما

                        ضعیفیم، ما را رعایت بفرما

کسی را که با خلق بد تا نکرده

                      بیامرز و مشمول رحمت بفرما

ولی زورگویان و گردنکشان را

                           به قعر جهنم حوالت بفرما

به دزدان میلیاردی مال مردم

                          عذاب دو عالم زیادت بفرما

همانها که غرق گناهند و غفلت

                 چو قارونشان غرق حسرت بفرما

اساتید درس دروغ و ریا را

                       برای همه درس عبرت بفرما

جوانان دل پاک این سرزمین را

                        ز دام شیاطین حفاظت بفرما

بشر را به آدم شدن مفتخر کن

                   زمین را تو پاک از خریت بفرما

ز هر ظالمی داد مظلوم بستان

                     مرا هم به همسر مسلط! بفرما

سخاوت برازنده تو است، یارب!

                     به این بینوا هم سخاوت بفرما

سر کیسه را شل کن از روی احسان

                     مرا صاحب مال و ثروت بفرما

دلم سیر شد از تماشای دنیا

                     سر خوان مرا نیز دعوت بفرما

محبت گل از خار می سازد، آری

                    به این عبد خوارت محبت بفرما

ز حکمت بسی در به رویم ببستی

                       به رحمت تلافی حکمت بفرما

به دلخستگان قلیلی که داری

                        دل خسته ام را طبابت بفرما

به شدت رحیمی، به شدت کریمی

                   به شدت مرا غرق رحمت بفرما!

دعای نهانم زیاد است در دل

                        که قاطی اینها اجابت بفرما!

به قول معروف!

تار است شبم به قول معروف

                           در تاب و تبم به قول معروف

از جان من ای فلک چه خواهی؟

                           آمد به لبم به قول معروف!

یک شاعر سر به زیر هستم

                              اهل ادبم به قول معروف

دستم نشده به هیچ جا بند

                          خیلی عقبم به قول معروف

در فن ریا و چاپلوسی

                          از بیخ عربم به قول معروف!

تا خرخره می خورند و کردند

                           منع از رطبم به قول معروف

زن نیز مرا نموده تحریم

                            فعلا عزبم به قول معروف!

بدبختی اگر دهد مجالی

                             اهل طربم به قول معروف

تا مست خوشی شدم، زمانه

                       شد محتسبم به قول معروف

از این همه بدبیاری خویش

                          اندر عجبم به قول معروف!

ترسم که کند زمانه آخر

                           دنیا طلبم به قول معروف

عید آمد و یک قران ندارم

                         ای وای ببم! به قول معروف

 

جز عشق نیاموختی...

با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج

حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج

ای موی پریشان تو دریای خروشان

بگذار مرا غرق کند این شب موّاج

یک عمر دویدیم و به جایی نرسیدیم

یک آه کشیدیم و رسیدیم به معراج

ای کشته ی سوزانده ی بر باد سپرده

جز عشق نیاموختی از قصّه ی حلّاج

یک بار دگر کاش به ساحل برسانی

صندوقچه ای را که رها گشته در امواج

از همه کس دیدنی تری

مهتاب من تو از همه کس دیدنی تری 
از هرچه هست و نیست ،پسندیدنی تری 
گرچه شبیه بتکده ای غرق ظلمتی 
از مهر وماه نیز پرستیدنی تری 
سعدی رسیده است به سبک وسیاق تو 
از بیت های حافظ اگر خواندنی تری 
پلکم اگر به معجزه ای قد نمی کشد 
از خرق عادت ازلی دیدنی تری 
دلتنگ وسر به زیر به عطرت خوشم اگر 
از حال وروز خویش تو پرسیدنی تری 
دور از بهشت وغرق جهنم شوم که تو
از حوریان باکره بوسیدنی تری! 
عمرم به بادرفته وبا دیگران خوشی 
جای گلایه نیست که بخشیدنی تری 
با جرم سیب سرخ نباید هبوط کرد 
وقتی شبیه غنچه ازآن چیدنی تری