ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

عشق یعنی...

عشق یعنی با تو خواندن از جنون
عشق یعنی سوختنها از درون

عشق یعنی سوختن تا ساختن
عشق یعنی عقل و دین را باختن

عشق یعنی دل تراشیدن ز گل
عشق یعنی گم شدن در باغ دل

عشق یعنی تو ملامت کن مرا
عشق یعنی می ستایم من تو را

عشق یعنی در پی تو در به در
عشق یعنی یک بیابان درد سر

عشق یعنی با تو آغاز سفر
عشق یعنی قلبی آماج خطر

عشق یعنی تو بران از خود مرا
عشق یعنی باز می خوانم تو را

عشق یعنی بگذری از آبرو
عشق یعنی کلبه های آرزو

عشق یعنی با تو گشتن هم کلام
عشق یعنی انتظار یک سلام

عشق یعنی دستهایی رو به دوست
عشق یعنی مرگ در راهت نکوست

عشق یعنی شاخه ای گل در سبد
عشق یعنی دل سپردن تا ابد

عشق یعنی سروهای سربلند
عشق یعنی خارها هم گل کنند

عشق یعنی تو بسوزانی مرا
عشق یعنی سایه بانم من تو را

عشق یعنی بشکنی قلب مرا
عشق یعنی می پرستم من تو را

عشق یعنی آن نخستین حرفها
عشق یعنی در میان برفها

عشق یعنی یاد آن روز نخست
عشق یعنی هر چه در آن یاد توست

عشق یعنی تک درختی در کویر
عشق یعنی عاشقانی سر به زیر

عشق یعنی بگذری از هفت خان
عشق یعنی آرش و تیر و کمان






تاریخچه ولنتاین

روز ولنتاین-تاریخچه کامل و دقیق ولنتاین در دست نیست و آنچه از پیشینه روز ولنتاین می‌‌دانیم با افسانه درآمیخته است. امروزه کلیسای کاتولیک به این نتیجه رسیده است که حداقل سه قدیس وجود داشته‌اند که همگی به شهادت رسیده اند، به همین دلیل چندین افسانه سعی در بازگوئی تاریخچه  آئین ولنتاین دارند.

 

 

روز ولنتاین-در صده سوم میلادی که مطابق می‌شود با اوایل شاهنشاهی ساسانی در ایران، در روم باستان فرمانروایی بوده‌است بنام کلودیوس دوم. کلودیوس عقاید عجیبی داشته‌است از جمله اینکه مردان مجرد نسبت به آنانی که همسر و فرزند دارند سربازان جنگجوتر و بهتری هستند. از این رو ازدواج را برای سربازان امپراتوری روم قدغن می‌کند. کلودیوس به قدری بی‌رحم وفرمانش به اندازه‌ای قاطع بود که هیچ کس جرات کمک به ازدواج سربازان را نداشت. اما کشیشی به نام والنتاین (والنتیوس)، مخفیانه عقد سربازان رومی را با دختران محبوبشان جاری می‌کرد. کلودیوس دوم از این جریان خبردار می‌شود و دستور می‌دهد که والنتاین را به زندان بیندازند. والنتاین در زندان عاشق دختر زندانبان می‌شود. با توجه به آنچه که در افسانه آمده کشیش ولنتاین برای او نامه‍ایی نوشته و آنها را با نوشتن «از طرف ولنتاین تو» (From Your Valentine) امضاء کرده است، اصطلاحی که تا به امروز مورد استفاده قرار گرفته و به وفور بر روی کارتهای ولنتاین مشاهده می‌‌شود. سرانجام کشیش به جرم جاری کردن عقد عشاق بر خلاف قانون کلودیوس دوم اعدام می‌شود. بنابراین او را به عنوان فدایی و شهید راه عشق می‌دانند و از آن زمان ولنتاین تبدیل به نمادی برای عشق شده است.

نفس سهراب(برای زنده یاد سهراب سپهری)

خسته ام

در گوشه ای ایستاده

غم، غصه، خیال باطل

صداها را نمی شناسم

حس می کنم فقط

چشم انداز اتاق را می بینم

دلم می گیرد

آهی می کشم            آه...................................

نمی دانم غمی دارم یا نه

چه حس غریبی                  چه بی درک

نگاهی به اطراف

خرده های قلبم در گوشه ای

خودم جایی دیگر

وجود خالی از احساس

بسیار غمناک است

تنهایی، تاریکی، جدایی

باز صدایی

صدایی دلنشین تر از چهره عاشق

دلم می گیرد

فقط صدایی ست

انگشت فعال

ندای قلب

دو قدم جلو می روم

صدا ضعیفتر

می خواهم تکیه کنم

ولی می افتم

مغزم از کار افتاده

قلبم می خندد

ناگهان شعر سهراب در گوشم:

((من از کدام طرف می رسم به یک هدهد))

دلم آرام

از نفس سهراب

عسق من

عشق من اول عشقای بهارست                         

عشق من ناجی قلبای ستارست


عشق من عاشق هر چی رنگ آبیست               

عشق من فدای جاده های خاکیست


عشق من هنوز وجودش خیلی خالیست

عشق من دنبال عشقای خدائیست


عشق من خوب می دونه هیچ جا وفا نیست

عشق من ولی می گه اینجا ریا نیست


عشق من دشمن حرفای جدائیست

عشق من امید عشق آشنائیست


عشق من بذار بگم اولین عشقاست

عشق من نشانه دلبستگیهاست


عشق من خیلی چیزا واسش حیاتیست

عشق من ساده ترین عشق آزادیست


عشق من شاید دلش پر از صداهاست

عشق من شاید غمش بیشتر از اینهاست


عشق من به فکر سهراب سپهریست

عشق من فدای شعرای سپهریست


عشق من همش تو یه کتاب خلاصست

عشق من همش تو هشت کتاب خلاصست


عشق من دیگه خریدار غروبهاست

عشق من دنبال عشق سادگیهاست


عشق من عشقای قلب نسترن هاست

عشق من پیرو عشقای سهراب هاست

نور امید

فکرم نمایان می شود

در ذهن باد واشک ابر

در شاخه خشکیده زرد

در غربت چشم های من

فکرم نمایان می شود


یا رب در این شبهای تار

پاییز زرد وغصه دار

جایی نمانده در بهار

آخر چه دارد می شود


در اشک های بی صدا

در چهره های بی نگاه

نوری نمایان می شود


نوری در عمق قلب من

نوری در اعماق صدا

نوری به یاد حرف دل

نوری به رنگ غصه ها

دارد نمایان می شود


دنیا چه سخت وسربی است

انسان چه بی حد سنگی است

آدم در این دنیای کور

دارد چه خارا می شود

یا رب چه بر ما می شود


مهتاب وماه در تیرگی

همراه عشق افسردگی

دنیا پر از دلمردگی

در سایه سرد ریا

غوغایی برپا می شود


غوغایی از رنگ بهار

غوغایی از مهر و وفا

غوغای شادی در نگاه

همراه او خوبی صفا

نوری نمایان می ود


نوری که از رنگ طلا

نوری که از جنس زمان

نوری به رنگ مصطفی

نوری پر از بوی خدا

نوری در اعماق وجود

دارد نمایان می شود


در قلب من نوری دمید

در سایه ام سردی پرید

آخر چه آمد بر سرم

غوغای مهدی را بدید


احساس و فکرم در خیال

دنیا دوباره بی صدا

در غربت دنیای من

احساس دلتنگی کشید


اما به امید وصال

فکرم حقیقت می شود

مهدی نمایان می شود


مهدی بیا هستی من

محتاج توست این قلب من

حکایت دل

سلام چکاوک همیشه دل اسیر من

سلام قشنگی غم دل وغروب من


فکر می کنم صاحبتو داری فراموش می کنی

یا که نگاه خستشو تو داری خاموش می کنی


خدا خودش خوب می دونه که دل من اسیرته

هر چی که هر کیم بگه باز دل من اسیرته


برای من فرق نداره دوسم داری یا نداری

همین که من دوست دارم فکر نکنم باور داری


آره خودت اینو بدون برای من بهترینی

برای غصه های من همیشه تو بهترینی


تو رو خدا خودت بگو خدا رو خوش می یاد بری

منه اسیر تنها رو بذاری وخودت بری


من که بگم بدون تو دلم هیچ طاقت نداره

بدون تو هیچی برام معنای اصلی نداره


دیگه دارم خسته می شم از انتظار کشیدنت

دیگه دارم خسته می شم از این جور دل سپردنت


پس کی می یای عزیز من خیلی دلم تنگ برات

هر چند که من خوب می دونم مرده من خوبه برات


صدای آوازت می یاد اینقدر برام ناله نکن

تو رو خدا ناله هاتو برای من یکی نکن


چون که خودت خوب می دونی از همه من اسیرترم

هر چی که تو بازم بگی من از همه غریب ترم


دل پر از غروب من خیلی واست پر می زنه

دل همیشه پر غمم باز داره فریاد می زنه


اگه دیدی نیمه شبی رفتم تو کوچه پس کوچه ها

به خاطر تو بوده که شدم مثل آواره ها


باید یه قدری فکر کنم برای این دل اسیر

بهتره که ولش کنم میون اون همه اسیر


دیگه سخن کوتاه کنم برای هر دو عشقمون

خدا به هر دومون بده بهترینهای آسمون


امید دارم یه روزی باز اون عشقمو باز ببینم

میون اون همه غریب اون یکی رو من ببینم


اونوقته که حکایتش از نو باید گفته بشه

عشق منو احساس من از نو باید ساخته بشه

وجود

در آفتاب ساده دیوار خانه ها

قلبم صدای خسته تنها شنیده است


روزی که خواب خوش سایه دلم

در سوز آفتاب، نگاهش بریده است


شاید که باز به خودم سخت گفته ام

آنکس که دیده اش به خدایم رسیده است


دیدار سایه ها که به دنبال خنده است

آری، چه زیبا به تماشا نشسته است


شبهای غصه ها به نگاهای خسته ای

اینک غبار تازه ای بر آن نشانده است


من باز خسته ام و صدایم گرفته است

از یادگار عزیزی که برایم نمانده است


دیگر وجود مرا تاراج می کند

آنکس که همچو من، از باد خسته است


دیگر سکوت ونگاه و غبار من

در آخرین صدای وجودم شکسته است

انتظار

این غروب شبگیر        

تا افق دلگیر است

این وجودم تنهاست


خنده ام از جبر است

این سکوت از غصه

این دلم غمگین است

این صدایم مرده


من خودم می دانم بغض من سنگین است

و خودم می دانم در سحر باید خفت


دل من منتظر امید است

دل من می داند که افق نزدیک است


چشم امید من اوست

یار تنهایم اوست


او می آید

من هنوز عاشق او


بین غم های دلم

غم او شیرین است

صبر در چهره هر غمگین است


و خودم می دانم دل من در پی چیزی می گشت

در پی گمشده ای

در پی غمزده ای

در پی خسته دلی


کاش این گمشده سویم آید

کاش این گمشده دردم کاهد

کاش این گمشده عشقی آرد


من هنوزم تنهام

تا که این یار نبینم تنهام


چه وجودم نالان

دل من از اینجا درد نفرت دارد

دل من سوت تنفر همه جا می شنود

چه هنوزم تنهام


من به دنبال صدای نفس پنجره ام

من امیدی دارم

هر چه اندک

ولی از جنس زمان

پیش می گیرم من

راه این درد گران


زندگی خواهم کرد

زندگی خواهم کرد


گر چه با رنج

گر چه با درد

گر چه تنهایم وبی او

گر چه این غصه من بسیار است

زندگی خواهم کرد


با همه غربت خود

یاد آن غربت تنها که کنم

نفس آرام شود


پس نگاه خواهم کرد

زندگی خواهم کرد

شکوه را خواهم کشت

منتظر خواهم ماند


در سکوت خورشید

در نگاهی به افق


منتظر خواهم ماند

زندگی خواهم کر

خدا


یک امید در انتهای جهنم

یک صدا از اعماق چاه

یک نگاه به چهره عاشق

یک فریاد از سنگ خارا

یک طلوع از افق ناپیدا

یک واژه از داستانی بی انتها

یک اتاق آبی سپهری

یک اندیشه در وجود انسانی نابینا

یک قاتل سنگدل اما بی گناه

یک معلول بر روی صندلی چرخ دار

یک آبی بیکران بر گردی زمین

یک بلبل در قفسی آهنی

یک عاشق رنج کشیده

یک بوف کور هدایت

یک جنگل در کویری سپید

یک سرزمین ماوراء بشر

یک غروب دلگیر

یک گمراه در پی یافتن راه

یک عابر در کنار پنجره

یک قطره اشک از چشمهای ماهی

یک پشت بام کاه گلی با بوی غربت

یک دو به امید مبدل شدن به ما

یک آه از نهاد دل یتیمی تنها

یک غصه بی انتها

یک انتظار بی جواب

یک الله از زبان محمد(ص)

یک تنها در پی راز آفرینش

و..........................

و در آخر یک خدا در بی نهایت ناپیدا

من هم اینجا تنها

من هم اینجا تنها

این نفس تاب ندارد که به بالا برود

این نفس خسته از این تزویر است


غصه ها بسیار است

کاغذم بی جان است

هر چه من می گویم

پشت هیچستان است


پشت این کاغذها

ناله ای تنها است

من که خود می دانم

فقط این کاغذها

چاره تنها است


و چرا این تنها نام او نسترن است

شایدم هست هنوزم تنها

شاید هر تنهایی

جنسش از نسترن است


پس منم می گویم

نام من (( نسترن )) است


از همان تنهایان

با همان همراهان

با شبم پیوند است

با سکوتم لبخند

در صدایم بغضی

در نگاهم حرفی

در دلم غوغایی


و در این غوغایم

من فقط یک کلمه می بینم

آری ای کاغذ من

آن کلمه یک (( تنها ))


و در این تنهایی

بین تنهایی من

چه بزرگی تنهاست


و تو ای بغض دلم

این تنها

آه.......................خداست


در نگاهی غمگین


در نگاهی غمگین

در سکوتی دلگیر

چه فراری سنگین

کاش آنجا بودم


هر کجا من باشم

دل من غمگین است

چه به یاد سحرم

چه به آن ظلمت شب


دل من راه ندارد به سپیدی در غم

دل من بسته به زنجیر غم است

دل من تاب ندارد غم عاشق بکشد

دل من تاب ندارد بار سنگین حقیقت بکشد


دل من بسته به خورشید وافق

دل من بسته به آواز غروب

دل من بسته به تنهایی شب


کاش آنجا بودم

با همان تنهایان

بین همراهانم

بین آن تنهایان

من هنوزم تنهام


من همان برگ گلم

من چنان بی تابم

که دلم می خواهد

تا افق پر بزنم


من همان شاخه زرد

من همان غصه درد

من چنان تنهایم

و چنان دل خسته

که نگاهم پنهان

در افق بشکسته


یاد من هست افق بی تاب است

یاد من هست خودم تنهایم

یاد من هست غریب اینجا هست

یاد من هست خدایم بی توست

یاد من هست عزیزی مرده

یاد من هست نگاهم خفته

یاد من هست هنوز غم مانده


یاد من می ماند که منم می میرم


دل من طاقت هیچستان است

دل من تاب ندارد

که بماند به در عمق زیاد

من که بی خود شده ام

این منی دیگر نیست که کلامی گوید

این من من مرده ست


من دگر دیده ندارم

نه نگاهی، نه صدایی، نه کلامی

هر چه آید

نه به دست من بیچاره تنگ

نه به دست من این تنها است


این کلام از نفس صبح می آید به زبان


بغض من دلگیر است

از همه گفتن (( من ))

بغض من منتظر خورشید است

بغض من منتظر صبح پس از زنجیر است


این بهار وپاییز

این زمستان سپید

حتی آن تابستان

همه از کف مرده

چهره ام پژمرده

یاد گرفته ام

من یاد گرفته‌ام “دوست داشتن دلیل نمی‌خواهد…”

دل می‌خواهد…! 


ولی نمی‌دانم چرا خیلی‌ها…
و حتی خیلی‌های دیگر…!
می‌گویند:
این روزها…
دوست داشتن دلیل می‌خواهد…!!

و پشت یک سلام و لبخندی ساده…
دنبال یک سلام و لبخندی پیچیده،
دنبال گودالی از تعفن می‌گردند!
اما
من سلام می‌گویم
و لبخند می‌زنم
و قسم می‌خورم
و می‌دانم
“عشق” همین است… به همین سادگی…

او همه من ، من همه اویم !

من نیز چو خورشید ، دلم زنده به عشق است .



راه دل خود را ، نتوانم که نپویم


هر صبح ، در آیینه جادویی خورشید


چون می نگرم ، او همه من ، من همه اویم !

کاش...


کاش میشد بی کسی را چاره کرد
دفتر دلواپسی را پاره کرد
یک سحر زلف تورا در خواب خوش
با نوازش های باران شانه کرد
درپس دیوار این شهر عجیب در کنارت عاشقانه خانه کرد
کاش میشد دست در دست تو داد و دیده با اهل جهان بیگانه کرد

ما ایرانی ها(طنز)

ما ایرانی ها وقتی میخوایم از کسی تعریف کنیم :

 
عجب نقاشیه نکبت…
 
چه دست فرمونی داره توله سگ…
 
چقدر خوب میخونه بد مصب…
 
چه گیتاری میزنه ناکس…
 
استاده کامپیوتره لامصب…
 
موی کوتاه به طرف میاد :چه عوضی شدی…
 
عجب گلی زد بی وجدان…
 
بی شرف خیلی کارش درسته…
 
دوستت دارم وحشتناک…!
 
اما وقتی میخوایم فحش بدیم:
 
برو شازده…
 
چی میگی مهندس…
 
آخه آدم حسابی…
 
دکتر برو دکتر…
 
چطوری آی کیو؟
 
به به! استاد معظم!
 
کجایی با مرام؟
 
باز گلواژه صادر فرمودی

داستان(دختر فداکار)

همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به
دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟

روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.

تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.

ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.

آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.

گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟

فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:

باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد.

بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟

دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.

ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.
بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟

نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.

و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.

در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن
عصبانی بودم.

 وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد.

همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.

تقاضای او همین بود.

همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.


گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.
خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟

سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟

آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟

حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.

مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟

آوا، آرزوی تو برآورده میشه.

آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .

صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.

در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.

چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه.

خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا
فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه.


اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.


نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن
مسخره ش کنن .

آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم
نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه .

آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.

سر جام خشک شده بودم. و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟

خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.

وقتی دل از نبود تو دلگیر می شود

وقتی دل از نبود تو دلگیر می شود
بی طاقت از زمین و زمان سیر می شود

زل می زنم به شیشه ی ساعت بدون پلک
انگار پای عقربه زنجیر می شود

اشکم به روی نامه و پاکت نمی چکد
گویی کویر دیده و تبخیر می شود

در لابه لای لرزش حیران سایه ها
بد جور رنگ فاصله تفسیر می شود

من اشک می شوم و تو هم آه می شوی
با اشک و آه خانه نفس گیر می شود

در عصر دود و صنعت پر ادعای شهر
ابراز عشق باعث تحقیر می شود

در امتداد جاده ی بی رحم زندگی
عاشق کشی چو درد فراگیر می شود

ای بی خبر- از این شب پر التهاب من
وقتی که مرگ یک شبه تقدیر می شود

من می روم و زیر لحد خاک می خورم
بی شک برای بوسه کمی دیر می شو

معنی لغات(طنز)

Long time no see :دارم لونگ میپیچم نگاه نکن

His friends:دوستان هیز

Categorize:نوعی غذای شمالی که با برنج و گوشت گراز طبخ میشود

Acrobat reader:ژیمناستی که موقع اجرا خراب می کند

Quintuplet: این تاپاله کجاست؟

Good Luck: چه لاکِ قشنگی‌ زدی

Subsystem: صاحب دستگاه

Godzilla: خدای استفاده کردن از مرورگر موزیلا

Jesus: در اصفهان به بچه گویند که دست به چیز داغ نزند

Accessible: عکس سیبیل

Longtime: در حمام ، زمان پیچیدن لونگ را گویند

Comfortable: بفرمایید سر میز

Good one: وانِ بزرگ و جادار

Sweetzerland: سرزمینی که مردمانش زیاد زر می‌‌زنند اما به دل‌ می‌‌نشیند

Communication Board: کامیونی چه زمانی‌ شن را برد ؟

Avocado: کادو از طرف خانم آوا

What the hell: !چه دانهٔ خوشبویی

Cambridge: شهری که تعداد پلهایش انگشت شمار است

Liverpool: استخری که در آن گروهی جیگر در حال شنا هستند

coca: به آبادانی یعنی دادشم کو

The man who owns a locker: مرتیکه لاکردار

Insecure = این سه نابینان

Free fall: فال مجانی

Easy Love: لواسان

San Jose: به ترکی‌ ، شما خوزه هستید

San Antonio: به ترکی‌ ، شما آنتونیو هستید

Bertolucci: چپ چشمی که بربر نگاهت می‌کند

Burkina Faso: برو کنار وایسا

Parkinson: پسر سرایدار را گویند که در اتاقکی در پارکینگ زندگی‌ می‌کند

Velocity: شهری که مردم آن از هر موقعیتی برای ولو شدن استفاده می‌‌کنند

Ex-Boyfriend: ماضیار

Black light: سیانور

Refer: فرکردن مجدد مو

Very well: رها و آزاد ، افسارسرخود و بی تکلیف و سرگشته و بی جا و مکان

Tequila shot: پیک شادی

Shutter Island: شعبه‌ کبابی شاطر عباس در کیش

Avatar: تلفیقی است از آواز ،ساز ایرانی‌ و تصاویر سه بعدی که در پس زمینه پخش می‌‌شوند

Moses: در اصفهان به موز گویند

Macromedia: رسانه های عوام فریب

Guns N’ Roses: غنچه گان

Good Luck on your exams: به هنگام امتحانات لاکِ قشنگی زده بودی

Legendary: ادارهٔ محافظت از لجن و کثافات شهری

New York: نوشهر را گویند

Avocado: کادو از طرف خانم آوا

What the hell: چه دانهٔ خوشبویی

دوستت می دارم...

دوسـتـت مـی دارم !!!
 

   اصلاً مى دانى عشق چیست؟


   مــن عـاشـق تــو هـسـتـم ...


   عاشق چشمانى که اقیانوسى از آرامش را در خود دارند !


   عاشق دستانى که خداوند،


  نوازش را با الهام از آنها معنا کرده است !


  و عاشق لبخندى که زیبایى را تمام و کمال به تصویر مى کشد



  دوسـتـت مـی دارم !!!


  اصلاً می دانی عشق چیست؟


  من عاشق تو هستم ...


  عاشق زمینى که بر روى آن خرامان خرامان راه مى روى !


  عاشق گناهى که ارتکابش با تو مى تواند


  زیباترین خاطره ى هر آدمیزاده اى باشد !!!



  و عاشق نسیمى که عطر تو را با خود به همراه مى آورد!


  دوسـتـت مـی دارم !!!


  اصلاً مى دانى عشق چیست؟


  من عاشق تو هستم ...


  عاشق قلبى که براى عاشقى در سینه ات مى تپد !
 

  عاشق محبتى که در کلامت موج مى زند


  و عاشق تصورى که از زندگی در ذهن امیدوارت داری!


  دوسـتـت مـی دارم !!!


 اصلاً چه لزومی دارد بدانی عشق چیست؟


  می خواهم به اندازه ای که تو باید عاشقم باشی


   هم دوستت داشته باشم !!!



  بگذار فردا که خاک و خاکستر شدم


  هر دلداده ای که شعرهای مرا می خواند


 زیر لـب بـا خـود بگویـد: او یـک دیــوانه بــود!


داستان

پسر، دختر را در یک مهمانی ملاقات کرد.
آخر مهمانی، دختر را به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش را قبول کرد.
در یک کافی شاپ نشستند، پسر عصبی تر از آن بود که چیزی بگوید، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد “خواهش می کنم اجازه بده برم خونه…” .

 

 

یکدفعه پسر پیش خدمت را صدا کرد، “میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟ می خوام بریزم تو قهوه ام.”
همه بهش خیره شدند، خیلی عجیبه! چهره اش قرمز شد اما اون نمک رو ریخت توی قهوه اش و اونو سرکشید.
دختر با کنجکاوی پرسید، چرا این کار رو می کنی؟
پسر پاسخ داد، وقتی پسر بچه کوچیکی بودم، نزدیک دریا زندگی می کردم، بازی تو دریا رو دوست داشتم، می تونستم مزه دریا رو بچشم مثل مزه قهوه نمکی.
حالا هر وقت قهوه نمکی می خورم به یاد بچگی ام می افتم، یاد زادگاهم، برای شهرمون خیلی دلم تنگ شده، برای والدینم که هنوز اونجا زندگی می کنند.

همینطور صحبت می کرد، اشک از گونه هایش سرازیر شد. دختر شدیداً تحت تاثیر قرار گرفت، یک احساس واقعی از ته قلبش، مردی که می تونه دلتنگیش رو به زبون بیاره، اون باید مردی باشه که عاشق خونوادشه، هم و غمش خونوادشه و نسبت به خونوادش مسئولیت پذیره… بعد دختر شروع به صحبت کرد، در مورد زادگاه دورش، بچگیش و خانواده اش.
مکالمه خوبی بود، شروع خوبی هم بود. آنها ادامه دادند به قرار گذاشتن.

دختر متوجه شد در واقع اون مردیه که تمام انتظاراتش رو برآورده می کنه: خوش قلبه، خونگرمه و دقیق.
اون اینقدر خوبه که مدام دلش براش تنگ میشه! ممنون از قهوه نمکی!

بعد قصه مثل تمام داستانهای عشقی زیبا شد، پرنسس با پرنس ازدواج کرد و با هم در کمال خوشبختی زندگی می کردند….
هر وقت می خواست قهوه برایش درست کند یک مقدار نمک هم داخلش می ریخت، چون می دانست که با اینکار لذت می برد.

بعد از چهل سال مرد در گذشت، یک نامه برای زن گذاشت،
عزیزترینم، لطفا منو ببخش، بزرگترین دروغ زندگی ام رو ببخش. این تنها دروغی بود که به تو گفتم: ” قهوه نمکی “.

یادت میاد اولین قرارمون رو؟ من اون موقع خیلی استرس داشتم، در واقع یک کم شکر می خواستم، اما هول کردم و گفتم نمک.
برام سخت بود حرفم رو عوض کنم بنابراین ادامه دادم.

هرگز فکر نمی کردم این شروع ارتباطمون باشه! خیلی وقت ها تلاش کردم تا حقیقت رو بهت بگم، اما ترسیدم، چون بهت قول داده بودم که به هیچ وجه بهت دروغ نگم… حال من دارم می میرم و دیگه نمی ترسم که واقعیت رو بهت بگم، من قهوه نمکی رو دوست ندارم، چون خیلی بدمزه است… اما من در تمام زندگیم قهوه نمکی خوردم! چون تو رو شناختم،
هرگز برای چیزی تاسف نمی خورم چون این کار رو برای تو کردم. تو رو داشتن بزرگترین خوشبختی زندگی منه.
اگر یک بار دیگر بتونم زندگی کنم هنوز می خوام با تو آشنا بشم و تو رو برای کل زندگی ام داشته باشم حتی اگه مجبور باشم دوباره قهوه نمکی بخورم.

اشک هایش کل نامه را خیس کرد.
یک روز، یه نفر از او پرسید،
مزه قهوه نمکی چطور است؟
اون جواب داد : خیلی شیرین !