ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

داستان


آسمان کوچکت را نمی بینم 


ابرها ایستاده اند و

جهان، به صدای تو گوش می دهد

چقدر باید، مرده باشی و

تا زنده بمانی ؟

آزمون و خطایی در پیش است 

همسفر کژتابی های باد و آینه !

همسفر


آسمان کوچکت را نمی بینم 


ابرها ایستاده اند و

جهان، به صدای تو گوش می دهد

چقدر باید، مرده باشی و

تا زنده بمانی ؟

آزمون و خطایی در پیش است 

همسفر کژتابی های باد و آینه !

دوستت دارم


آنقدر دوستت دارم

که پروانه ها گیج می شوند

گل ها تعجّب می کنند  

و باران دلش آب می افتد !

عشق تو


مهم نیست پشت سر

یا رو به رویم چیست

همینکه تو در منی

برای همسایگی با آفتاب

و همزبانی ِ گنجشک ها

کافی ست

با تو می شود باغچه را فهمید

دست ها را پر از باران کرد

می شود نشست

پای خاطرات ماهُ پنجره

یا غیبت شمعدانی

پشت سر شب بوها

می توان دانست

گیلاس ها چرا همزادند

و سیب ها آری

از تیرۀ حوّایند

یادگار من از تو

کلبۀ کوچکی ست

در دامنه های سبز دلم

که تو را تمام سال

در آنجا می گذرانم

خیالت مثل جویباری بی تعجیل

از گل های وحشی

سرچشمه می گیرد

از فصل لانه سازی چکاوک ها

می گذرد

و راهش را

از میان قایم باشک پروانه ها

و سُک سُکِ قاصدک ها

می گشاید

و موّاج از ساق پای نیلوفرها

به مزرعۀ دلم می ریزد

تو مثل بهار

مرا پر از شکوفه می کنی

بی آنکه بیاید

عشق تو بر تنهائی من

بوسۀ خداحافظی می زند

و به رؤیائی شیرین

سلام می گوید

تقویم ها

همیشه اشتباه کرده اند

بعد از خزان من

فصل بهار توست !

به جه می اندیشی؟!



شمپانزه از نظر ژنتیک بیشترین شباهت را به انسان دارد. تنها قسمت بسیار کوچکی از ژنوم شمپانزه با انسان تفاوت دارد، ولی همین تفاوت اندک ژنتیک، تفاوت‌های بسیار بزرگی در دستگاه عصبی انسان و شمپانزه به وجود آورده‌است. با این وجود دانشمندان اخیراً به کشفی حیرت‌انگیز درباره عملکرد مغز شمپانزه‌ها دست‌یافته‌اند: اندیشه درباره اندیشیدن یا فرا-شناخت (Metacognition).
مایکل برن و بونی پردو که هر دو در مرکز ایالتی تحقیقات زبانی (LRC) جورجیا مشغول تحقیق هستند، همین‌طور دیوید اسمیت از دانشگاه بافلو در آخرین پژوهش مشترک خود که نتایج آن چند روز پیش در مجله Psychological Science منتشر شد، به این کشف اشاره کرده‌اند. اگر دوست دارید این مقاله را بخوانید اینجا را کلیک کنید.
اثبات وجود فراشناخت در نخستی‌ها (اعضای راسته Primates که شامل میمون‌ها و لمورها و خویشاوندان دیگرشان می‌شود) تبعات مهمی در پی دارد، زیرا می‌تواند درباره منشاء ضمیر خودآگاه در انسان‌ها راهگشا باشد. فراشناخت عبارت است از توانایی درک این‌که می‌توانیم درباره موضوعی بیاندیشیم یا نه. مثل شرکت‌کننده‌ای که در یک مسابقه تلویزیونی می‌تواند انتخاب کند خود به پرسش بعدی پاسخ می‌دهد یا از فرصت پرسش تلفنی از یکی از دوستانش یاری بگیرد. این که شرکت‌کننده می‌تواند تشخیص دهد توانایی او برای پاسخ‌دادن به پرسش‌های مسابقه چه میزانی است، حاکی از وجود توانایی فرا-شناخت در اوست.
در متون علمی و روان‌شناختی طی سال‌های اخیر جدل‌های فراوانی بر سر یکتا بودن فرا-شناخت انسانی وجود داشته است. تحقیقات فراوانی که توسط پژوهشگران در این زمینه انجام شده بود هرگز نتوانسته بود ردی از توانایی فرا-شناخت در موجودی دیگر نشان دهد. شمپانزه‌های مرکز تحقیقات زبانی جورجیا از زبانی استفاده می‌کنند که در آن برای اشیاء اطرافشان نام‌هایی مشخص شده است. پژوهشگران با استفاده این زبان شمپانزه‌ای می‌توانند از شمپانزه‌ها بپرسند درباره موضوعی خاص «می‌داند» یا «نمی‌داند». زبان شمپانزه‌ها در این گونه آزمایش‌ها در عمل تفاوتی با زبان‌های انسانی ندارد، به جز این که بیش از آواهای حلقی بر زبان اشاره شبیه زبان ناشنوایان مرسوم در آمریکا و نیز صفحه‌کلیدهای ساده‌ای برای تایپ‌کردن استوار شده است؛ ولی از نظر دستور زبان مثل زبان انسان‌هاست.
در آزمایش مهمی که روی شمپانزه‌ها انجام شد، از آن‌ها خواسته شد غذایی که در جایی مخفی‌شده شناسایی کنند. مثلاً اگر یک تکه موز در آن‌جا پنهان شده بود، شمپانزه این موضوع را اعلام می‌کرد و با تایپ‌کردن موز روی صفحه‌کلید جایزه‌ می‌گرفت. برخی اوقات شمپانزه‌ها از اول می‌دانستند در محل مورد نظر چه چیزی مخفی شده و هنگامی که از آن‌ها پرسش می‌شد، زحمت رفتن و بررسی‌کردن به خود نمی‌دادند. اما در برخی موارد هم شمپانزه‌ها از محتوای مکان موردنظر بی‌خبر بودند، چون کلاً چیزی که آن‌جا مخفی‌شده باشد ندیده بودند، یا اگر چیزی دیده بودند، نمی‌دانستند آن چیز در محل موردنظر مخفی‌شده یا نه. در این موارد آن‌ها باید برای پاسخ به پرسش آزمایشگر به محل مورد پرسش می‌رفتند تا پس از وارسی جواب را اعلام کنند. در مواردی که شمپانزه‌ها شیء مخفی‌شده را می‌شناختند، سریعاً جواب را گزارش می‌دادند، اما گاهی اوقات شیئی که با آن روبه‌رو می‌شدند به کل چیزی جدید بود که نامش را نمی‌دانستند؛ در این حالت اغلب آن‌ها نامی ابداعی برای شیء موردنظر درست می‌کردند که ترکیبی از صفات مرتبط با شیء مورد پرسش بود (مثلاً در یک آزمایش قدیمی‌تر میمونی وقتی برای اولین بار هندوانه دید، نام آن را «میوه آبکی» گذاشت).
همین الگوی بررسی، جستجوی پاسخ و نام‌گذاری نشان می‌دهد شمپانزه‌ها نسبت به دانسته‌ها و ندانسته‌های خود آگاهی دارند و می‌دانند چه زمانی نیاز دارند اطلاعات جدیدتر کسب کنند یا چه زمانی باید اطلاعات پیشین را ترکیب‌کنند و پاسخی جدید درست کنند. به این ترتیب رفتار آن‌ها از پاسخ‌های صرفاً شرطی شده کاملاً تمایز می‌یابد و الگویی همانند فرا-شناخت مشاهده‌شده در انسان‌ها نشان می‌دهد.

مارگارت تاچر

مرد

مارگارت تاچر "بانوی آهنین" انگلستان مرد!



Margaret Thatcher is the first woman Prime Minister of the United Kingdom and was the first woman to lead a major political party in the country. She acted upon many important positions and took major responsibilities as the leader of the Conservative Party before she eventually elected to the premiership in 1979 after which she was reelected for the second and third time consecutively. During her tenure as Prime Minister Margaret Thatcher took an uncompromising stand against the trade unions, opposed the Soviet Union and established economic policies of Free Markets, entrepreneurialism and reduced State intervention in the country's economy. Though she was reelected for a third term in 1987, her popularity had begun to decline by the end of her third term as a result of her views on European community and Community Charge Plan, that many people could not stomach. Even so, Thatcher still remains a revolutionary figure who revitalized Britain's economy, impacted the trade unions, transformed UK into a fast growing economy and established the country as a world power.

------------

جشن بگیرید/ من هنوز از تاچر متنفرم

جشن بگیرید/ شیر در دست مردم به نشانه پایان دوران «شیر دزد»/تاچر در زمان وزراتش با هدف کاهش هزینه‌ها سهمیه شیر دانش‌آموزان را قطع کرد و از آن زمان به «شیردزد» معروف شد

ساحره مرده است!

جشن بگیرید!

گروهی از مخالفان تاچر، با بالا رفتن از سردر سینمایی در جنوب لندن، حروف تابلوی سینما را به شکل «تاچر مرده! بخندید» درآوردند

 

تاچر مرده است

تخمدان مصنوعی



محققان آمریکایی موفق به تولید تخمدان مصنوعی با قابلیت ترشح هورمون های جنسی در سطح تخمدان طبیعی شدند.

به گزارش سرویس علمی خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، زنان دچار مشکلات تخمدان یا افرادی که پس از یائسگی توانایی تولید هورمون های جنسی خود را از دست می دهند، از روش هورمون درمانی جایگزین (HRT)‌ استفاده می کنند که با عوارض جانبی نیز همراه است.

محققان دانشگاه ویک فارست در کارولینای شمالی با تولید تخمدان مصنوعی در آزمایشگاه، گام مهمی در حذف روش HRT‌ و مصرف روزانه دارو برداشته اند.

در این تحقیق دو نوع سلول تولید کننده هورمون از تخمدان موش برداشته و درون کپسول جلبکی قرار داده شد؛ سپس این کپسول در معرض مواد شیمیایی غده هیپوفیز که تولید هورمون را شبیه سازی می کنند، قرار گرفت.

سلول ها موفق به ترشح هورمون های جنسی با نسبت مشابه تخمدان طبیعی و بر اساس نیاز بدن شدند.

دکتر «امانوئل اوپرا» سرپرست تیم تحقیقاتی تأکید می کند: هدف ما توسعه بافت یا هورمون درمانی بر پایه سلولی و تولید تخمدان مصنوعی با قابلیت ترشح هورمون های جنسی است که بتواند جایگزین دارو درمانی شود.

به گفته «اوپرا»، کپسول هورمونی از پویایی بیشتری به نسبت HRT برخوردار است و در عین حال عوارض جانبی کمتری دارد؛ میزان ترشح هورمون های جنسی استروژن و پروژسترون نیز در سطح مشابه تخمدان طبیعی است.

نتایج این تحقیق در مجله Biomaterials‌ منتشر شده است.

دلم می گیرد


دلم میگیرد… دلم برای دلم میگیرد
برای غربت غریبانه اش،پذیرش بی چون و چرایش و سهم نه چندان عادلانه اش میگیرد

و دلم برای غمهای دلم می گیرد

میخواهم دل داریش دهم آرام نمیگیرد،میخواهم ندیده اش بگیرم تحمل نمی آورد،

گاه توبیخش میکنم از تمام گردشهای احساس محکومش میکنم و در قفس احساس محکوم به ماندن ،

اما باز دلم برای دلم میگیرد

مرد زمستانی


رو کرده به چشم تو این مرد زمستانی 

جایی مگرش بخشی زان کلبه نورانی

 

رو کرده که تا شاید با هرم تماشایت

نظاره سردش را در خویش بپیچانی

  

رو کرده به تو آری ای مامن ناچاری

تا جان دهی اش باری آنگونه که می دانی

 

شب شعر سیاهش را با خواب تو می خواند 

ای غلغله خورشید در چشم تو زندانی

  

من سردم و خاموشم من شهر فراموشم 

پا تا سرم آغوشم ای خواب چراغانی

  

تو آن دم موعودی آن فرصت دیگر بار

در من – من متروک آماده ویرانی-

 

معجونی از آدم.گل.آرامش و طوفانی 

تلفیقی از عصیان.عشق.تردیدی و ایمانی

 

آن "آن"  غزل آور آن جان پری پیکر

سر حلقه خاتونان بانوی غزالائی

  

حتی ز گل نرگس تنپوش نمی شاید 

بر شوکت بالایت جز جامه عریانی

 

ای هر چه پرنده هست با شوق نفسهایت 

در صحن دهان تو مشغول غزلخوانی

  

وی هر چه فرشته هست  با شرم تب آلودی 

دل داده به یکدیگر در چشم تو پنهانی

 

کی می رسد آن لحظه آن دم ، دم دور از من 

تا سر رسد آری آه این حسرت طولانی

 

مانا! به خدا سوگند جز با تو نمی ماند 

این ماهی افتاده در حوض پریشانی

بعد تو


هنوز بعد سالها براه تو نشسته ام
اگر چه سخت مضطرب اگر چه سخت خسته ام  

 

دوباره پیش پای تو جوانه می کند دلم
اگر چه مثل شاخه ای پریش و دل شکسته ام  

 

ببین که چشم گریه ام به کوچه خیره مانده است
ببین که بجز نگاه تو به هیچ کس دل نبسته ام  

 

بهار خنده می رسد اگر تو سر رسی ز راه
که خاک راه خانه را بدست گریه شسته ام  

 

اگر چه پیش مردمان به طعنه خو گرفته ام
اگر چه در حصارشان اسیر دست بسته ام  

 

هنوز هم غم تو را دلم بهانه می کند
بیا که هنوز هم براه تو نشسته ام

هفت سین


هر هفت سین عــید من امسال نام توست

یعنی سکوت خانه پر از ، ازدحام توست

 

همـراه با هــجوم بهـــــار از چهـار ســو

جانم پُر از طنین طربــــناک گــام توست

 

تنها نه من، که جمله ی اشیاء خانه مثل من

بـی تاب و بــی قرارِ جواب ســــلام توست

 

تا کبک مـــــــهربانش از این راه ، کی رسد

این دشت ، کشته مرده ی روز خرام توست

 

تن را به دست خواب و خماری نمی دهد

این مستِ جاودانه که مدیون جــام توست

 

بی شام و بی چراغ اگر مرده ، باز هم

چشم انتــــظار طلعت ماه تمام توست

 

سر می شود هر آینه ســارا  بدون تو

سالی که هفت سین بهارش به نام توست

به شوق آمدنت


به شوق آنکه دوباره به سویم رو بنمایی

گرفته دامن در را – دلم – که کی تو بیایی 

.

هزار سال پیاپی فدای لحظه سبزی

که با توام به سرآید خزان تلخ جدایی 

.

چه می شود گل سرخم به یک سلام صمیمی

بهارآمدنت را غزل غزل بسرایی 

.

نشسته حزن غریبی به روی صحن اتا قم

بدست قهقه ها یت مگر تواش بزدایی 

.

در این هزاره بی عشق در این سکوت غم اند ود

تو مثل چشمه شوقی تو مثل خواب خدایی 

..

تمام دغدغه ها را به دست باد سپارم

اگر به مژده بگوید از این مسیر می آیی 

.

و پلک پنجره را رو به آفتاب ببندم

دری اگر زنگاهت به روی من بگشایی

سی و سه روز


سی و سه روز می شود

                          عینکم شکسته

سی و سه روز می شود

                          خوب نمی بینم

                             و خوب کتاب نمی خوانم

                                         و چیزهای خوب را

                                                      خوب نمی بینم!

 

                  سی سه روز می شود

 

-آ قا سلام      که خرج ندارد

                            سری تکان بده لا اقل

سی و سه روز؟. . .نه مانا

   سی و سه سال هم

        چه فرق دارد

           عینک هم که باشد

                همیشه باید

                    چشمها یم را ببندم

                                         تا تو را ببینم

وقتی تو نباشی


ای با تو شبم روشن در ظلمت تنهایی

بودن همه با تو سخت سکرآور و رویایی

 

ای با تو زمستانها آذین شده با اطلس

وی باد خزان حتی سر سبز و تماشایی

 

تعبیر نگاه توست گلریسه ابریشم

معنا ز تو می گیرد گلواژه زیبایی

 

در دست تو فروردین مشغول گل افشانی

در چشم توآیینه سرگرم خود آرایی

 

باران زتو می پرسد هنگامه باریدن

گلها ز تو می گیرند فرمان شکوفایی

 

ازخانه برون آ باز تا ماه بپوشانی

عطری بفشان در شب زان چتر چلیپا یی

 

وقتی تو نباشی آه روزان همه تکراری

وقتی تو نباشی وای شبها همه یلدایی

 

سهمم زنبود نت چیست ای دلهره د یرین

جز لحظه شماری ها جز زجر شکیبایی

 

فالی زده ام امشب بی تابی  " حافظ" را

(( دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی))

***


خورشید هم که بیاید

به جان همه ی پنجره ها قسم


                  تنها برای دیدن تو

                            بیدار می شوم...

عشق قدیمی


همیشه با توام اما همیشه دور ترینم

طلسم پیله غربت اسیر دوزخ کینم

 

سری سپرده به عشقی محال و بیهده  دارم

تو مثل ماهی و من مثل التماس زمینم

 

اسیر دوزخم آری مگر تو با گل رویت

ز را ه مهر رسانی بدان بهشت برینم

 

مرا به خواب و خیا لی چه احتیاج اگر که

توئی شبیه گذشته نشسته رو به یقینم

 

چه می شود که دمی را کنار چشم تو باشم

وزان بهار شکوفا کمی نگاه بچینم

 

شبیه شاخه تردی پرازهراس زوالم

اگر تو را – همه باران – دگر به چشم نبینم


گذشت فرصت و اما نشد که من  من تنها
برای خواندن شعری به پیش روت نشینم

چراهمیشه تورا آه تو ای نیاز مسلم
فقط ز وهم بخواهم فقط به خواب ببینم

به خاطرات تو سوگند امید تازه ندارم
به جز تو عشق قدیمی به جز تو....

شاعر


جهان

غصه ی ما را نمی خورد

دل هیچ کوچه ای

              به یاد ما تنگ نمی شود

هیچ مغازه ای

              به خاطر خانه نشینی ما 

                        بسته نمی شود

و همه ی مردم

         رأس ساعت قرار همیشگی

                        دنبال دلخوشی های شان  می روند

امّا من

        به خاطر تو از کار می افتم

                         سراغی از کوچه نمی گیرم

                          به هیچ مغازه ای نمی روم

و رأس ساعت هیچ قراری

               لباس نو نمی پوشم ، عطر نمی زنم 

                   و کلی مقابل آیینه نمی ایستم

                  تا خانه نشین رؤیا های تو شوم

                           تا ثابت کنم                                      

شاعران دروغ نمی گویند

بگذار

         یکبار هم که شده

         کسی از خودش مایه بگذارد

من اگر تباه تو شوم،                      

                        شاعرت بوده ام...

روا نبود...!


روا نبود تو را اینچنین زوال کند

اسیر پنجه یک مرد لا ابال کند

 

روا نبود که با سنگ کینه توزیهایش

تو را – پرنده کوچک – شکسته بال کند

 

روا نبود که آن بی خیال بی مقدار

حقوق عشق تو را زود پایمال کند

 

دریغ آتش سوزان عشق پاکت را

به باد سرد طمعکاری اش زغال کند

 

چگونه می شود آن نورسیده بی شوق

به روی سرو سهی قامت تو حال کند!

 

چگونه سر به بمستان سینه گرمت

نهاده صید سبدهای پرتقال کند


چگونه آه چگونه به تلخ جانی خود

زلال روح تو را غرق در ملال کند

 

خلاصه عرض کنم حیف شد بجان تو حیف!

امید عشق تو را اینچنین محال کند

چند قدم اونورتر


کلاغ جان …

قصه من به سر رسید …


سوار شو …

          تو را هم تا خانه‌ات می رسانم


تو که نیستی


تو سرزمینی نیستی که تصاحبت کنم

          قله ای نیستی که فتح شوی

         خانه ای نیستی

                که سندت مال من شود

اگر نگذارند باشی

              پیر شدن به پای خیالت که کاری ندارد

فرقش این است

    کمتر مزاحم اوقات خدا می شوم

    کمتر استخاره می کنم

    اصلاً فال حافظ می خواهم چکار ؟

نه سر به سر دیوارها می گذارم

                        نه دل به جاده ها می سپارم

نه نمازم قضا می شود

                      نه دم به دقیقه

                           خواب از سر خودکارم می پرد

          این همه امام زاده هم از دستم راحت می شوند

کار و کاسبی به چه دردم می خورد

 دیگر اتاق فرمان تذکر نمی دهد :

   آقا ! گوینده رادیو هستی مثلاً

          مردم  گناهی  ندارند

                      که تو مثل مرده ها حرف می زنی

          حواست کجاست ؟ ”  

وسط خیابان جام جم

            خانم جوانی بوق نمی زند که :

                “ اینجا تهرونه نه دهات حضرتعالی”

من

  همین اتاق ساکت کوچک می نشینم

                         یک لامپ صد وات هم کافی ست

                       که عکس تو را ببینم

                بیش از این مگر از خدا چه می خواهم ؟

 

                     [] []

حالا فرض کن که باشی

                 فرض کن

                      تیر دعایی کارگر شد و تو آمدی

نه همسایه ها چپ چپ نگاهم می کنند

                   مادر آش نذری درست می کند

همه فکر می کنند

                و سامان گرفته ام

خیال شان تخت می شود

                که من خودم را نمی کشم

       بعد می روند خانه هایشان

                     و خدا را شکر می کنند

                      [] []

چه فرق می کند ؟

       خوشبختی مگر همین نیست

                    که من برای تو گریه کنم

                             شعر بگویم ، ترانه بخوانم

                                    سردرد بگیرم

خوشبختی

        مگر همین ساعات مثل هم نیست 

که من منتظر نامه ای هستم

                      که تو پست نمی کنی !

منتظر تماسی

             که نمی گیری !

خوشبختی

        مگر فکر کردن به چیزهای خوب نیست

    باغ ملی”  ،“ ارامنه ”

 “  نامه”   ،“ عطر”  ،“ شجریان ”

 “  فروغ  ” ،  “ چای” ، “ رادیو ”

فکر کردن به اینکه

                 تو عروس آینه ها شده ای

 

به اینکه

          50 سال دیگر

من نیستم و تو

           خوشحالی که :

 “دیدید دروغ نمی گفت ”

 بگذریم

      سعی نکن قانعم کنی

                       همین خوب است