ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

نمازم راشکسته می خوانم..

ایـن روزهـــــا
نمـازم را شکسته میخــــوانم !
 فرسخ ها

دور افــــتــــاده ام از چشــــمانت

من!!!

گفت:بگو ضمایر را
گفتم:من من من
گفت:فقط من؟
گفتم:بقیه را اعتباری نمانده

نسیم

نسیم ، دانه را از روی دوش مور انداخت.

مور دوباره دانه را برداشت

و گفت : خدایا ، گاهی یادم می رود که هستی

کاش

بیشتر نسیم بوزد.

کمان

به تعظیم مردم این زمانه اعتماد نکن...
تعظیم آنان همانند خم شدن دو سر کمان است

که هر چه بهم نزدیکتر شوند تیرش کشنده تر است

هنوزهم...!

هنوز هم دلم می گیرد گاهی

حتی اگر یک عالمه هم برف آمده باشد

و تو

با آن آدم برفی درست کنی.

من هنوز هم دلم میخواهد

پشت شیشه بایستم

و با یک لیوان چایی 

این آهنگ را بشنوم

و دیگر هیچ ...

برای تو و...


برای تو و خویش چشمانی آرزو می کنم
که چراغ ها و نشانه ها را در ظلماتمان ببیند
گوشی که صداها و شناسه ها را در بیهوشی مان بشنود
برای تو و خویش روحی که این همه را در خود گیرد و بپذیرد
و زبانی که در صداقت خود  

ما را از خاموشی خویش بیرون کشد
و بگذارد از آن چیزها که در بندمان کشیده است

                                                  سخن بگوییم

باران...


دیر باریدی  باران  !  دیر   ...

 

من مدتهاست در حجم نبودن کسی  خشکیده ام ....

گاهی



گاهی بی هیچ بهانه ای  

 

کسی را دوست داری  

 

اما گاهی با هزار دلیل هم  

 

نمی توانی  یکی را دوست داشته باشی  ... !

پی لبخندی

من در این آبادی، پی چیزی می گشتم

پی خوابی شاید

پی نوری،

              ریگی،

                        لبخندی...

  

روزهایی که کشیده شده تا پاسی از شب و شب هایی که خستگی ها چیزی از غربتش نمی کاهد.

حرف هایی که چون نفس این شب های سرد در  سینه حبس ...

خواب هایی تو در تو همه از حضور دوست و باران و قلبی و آسمانی با یک ستاره...

گلی عاشق که با صدای پای زمستان و شب چله هم دلتنگی غنچه ها و شکفتن گل هایش پایان ندارد.

شب هایی بی خواب، صبح هایی که به طلوع سلام می کند. پیچک دلی که در باغ دلتنگی ها برخودش می پیچد...

و دوستی که در تجلی رویاها و آرزوها، طلوع می کند.

دلم میخواهد...

راستی خدا


دلم هوای دیروز را کرده


هوای روزهای کودکی را


دلم میخواهد مثل دیروز قاصدکی بردارم


آرزوهایم را به دستش بسپارم تا برای تو بیاورد


دلم میخواهد دفتر مشقم را باز کنم و دوباره تمرین کنم


الفبای زندگی را


میخواهم خط خطی کنم تمام آن روزهایی که دل شکستم و دلم را شکستند


دلم میخواهد این بار اگر معلم گفت در دفتر نقاشی تان


هر چه میخواهید بکشید


این بار تنها و تنها نردبانی بکشم به سوی تو


دلم میخواهد این بار اگر گلی را دیدم


آن را نچینم


دلم میخواهد …


می شود باز هم کودک شد؟؟


راستی خدا!


دلم فردا هوای امروز را می کند؟؟؟؟؟؟؟

من عاشق نیستم!


من عاشق نیستم!
 

فقط شب ها بدون آغوشت , نمی توانم بخوابم... 
   


روزها دلتنگت میشوم!
 

از دیدنت سیر نمی شوم! 
 

عطرت روحم را به پرواز در می آورد! 
 

کنارم که هستی زمان بی معنا می شود...
 

یک نگاه گرم و لبخند مهربانت , دلم را قرص می کند...
 

گرمای دستانت , آب روی آتش این روزهایم هست....
  

  

من عاشق نیستم....
 


فقط حرف تو که می شود..... 


دیگر هیچ چیز نمی شنوم جز نام " تو!

به عشق او نمیرسم

هر چه می آیم به عشق او نمیرسم 

از این دور دستها چیزی شبیه عشق ، به رنگ وفا

به خیال اینکه عشقی باشد همچنان در حال آمدنم

و این دل خوش باورم نمیداند که او دارد میرود

من به سوی او می آیم و  او از من دورتر میشود

آنقدرها عاشقم که حس میکنم انگار او به من نزدیکتر میشود

کاری که با دلم کرد ، احساسی که از دلم ربود ،در توان هیچ بی وفایی نبود

و او دست من، با  هر چه بی وفاست را از پشت بسته بود

نه به من میگفت دوستت دارد و نه حرف رفتن زده بود

شاید اگر از آغاز چشمانم را باز کرده بودم 

در چشمانش رنگ بی محبتی ها را میدیدم

اما افسوس که در آن لحظه چشمانم را بسته بودم و  محو آرزوهای شیرین ،با او بودم

و این دل گرفته و خوش خیالم به کجاها میرود؟

به امید چه کسی این همه دلتنگی ها را با خود میبرد؟

هر چه رفتیم و رفتیم ، از این رفتنها به چیزی جز حسرت نرسیدیم

که آخر رسیدیم به راهی که حتی بن بست هم نبود ، و آنجا او دیگر مال من نبود

نه به فکر این بودم که گذشته های تلخ دوباره تکرار شوند

نه فکر میکردم که شاید روزی دوباره تنها شوم

دلم گرفته و  هیچ حسی به زندگی ندارم ، شاید این شعر خودم را هم دیگر نخوانم

so...

So embrace the flowers of fall
and remember the rain
which will ever weep over landscapes wide and grey
and feed the rivers flowing into the waters of life
though oblivion is a mightier water -
 so majestic, so cold, so fathomless deep "

هنوز هستم

من هستم… زنده ام. نفس می کشم…

هنوز گاهی اوقات دیوانه می شوم و بی هوا به سرم می زند تمام مسیرم را تا خانه پیاده بیایم..

هوس می کنم تنها قدم بزنم… تنها گریه کنم…

تنها گوشه ای ساعت ها بنشینم و زندگی ام را مرور کنم.

اما هنوز هستم..

هنوز عاشق بارانم…

هنوز بوی اقاقیا… بوی نعنا..

بوی چای تازه دم مادرم را دوست دارم

گاهی...


ﮔــﺎﻫــﯽ ..
ﺁﻧـﮑـﺲ ﮐـﻪ ﻣـﯽ ﺧـﻨـﺪﺩ ﻭ ﻣـﯽ ﺧـﻨـﺪﺍﻧـﺪ ..
ﻣـﯿـﺨـﻮﺍﻫـﺪ ﺣـﻮﺍﺳـﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭼـﺸـﻤـﺎﻥِ ﮔــﺮﯾــﺎﻧـﺶ ﭘــَﺮﺕ
ﮐـﻨـﺪ ...

حواسم هست حواست نیست.

دلم می گیرد


دلم میگیرد… دلم برای دلم میگیرد
برای غربت غریبانه اش،پذیرش بی چون و چرایش و سهم نه چندان عادلانه اش میگیرد

و دلم برای غمهای دلم می گیرد

میخواهم دل داریش دهم آرام نمیگیرد،میخواهم ندیده اش بگیرم تحمل نمی آورد،

گاه توبیخش میکنم از تمام گردشهای احساس محکومش میکنم و در قفس احساس محکوم به ماندن ،

اما باز دلم برای دلم میگیرد

***


خورشید هم که بیاید

به جان همه ی پنجره ها قسم


                  تنها برای دیدن تو

                            بیدار می شوم...

بزرگترین هدیه



بزرگترین هدیه ایی که میتوان به کسی داد ؛

زمان است !


هنگامی که برای یک نفر وقت میگذاری ،


قسمتی از زندگیت را به او دادی ....


که باز پس نمیگیری !


مهربانی


مهربانی را از درخت شکوفه زده آموختم,

چون... 

وقتی به او لگد زدم او بجای تلافی کردن 


بر سرم شکوفه ریخت ....




وتقدیم تو باد

گاهی


گاهــــــــی دلـــــــم می خواهــــــــد

 

یــــــک گوشـــــــه بنشینــــــم

 

پشتـــــــــم را بکنــــــــم به دنیــــــــا

 

پــــــاهـــــایم را بغــــــل کنـــــــم وبلنــــــدبلنــــــد بگویــــــــم؛

 

مـــــن دیـــــگر بازی نمیکنــــــم...!