ایـن روزهـــــا
نمـازم را شکسته میخــــوانم !
فرسخ ها
دور افــــتــــاده ام از چشــــمانت
گفت:بگو ضمایر را
گفتم:من من من
گفت:فقط من؟
گفتم:بقیه را اعتباری نمانده
نسیم ، دانه را از روی دوش مور انداخت. مور دوباره دانه را برداشت و گفت : خدایا ، گاهی یادم می رود که هستی کاش بیشتر نسیم بوزد.
به تعظیم مردم این زمانه اعتماد نکن... که هر چه بهم
نزدیکتر شوند تیرش کشنده تر است
تعظیم آنان همانند خم شدن دو سر کمان است
هنوز هم دلم می گیرد گاهی حتی اگر یک عالمه هم برف آمده باشد و تو با آن آدم برفی درست کنی. من هنوز هم دلم میخواهد پشت شیشه بایستم و با یک لیوان چایی و دیگر هیچ ...
برای تو و خویش چشمانی آرزو می کنم
که چراغ ها و نشانه ها را در ظلماتمان
ببیند
گوشی که صداها و شناسه ها را در بیهوشی مان بشنود
برای تو و خویش روحی
که این همه را در خود گیرد و بپذیرد
و زبانی که در صداقت خود
ما را از خاموشی خویش بیرون کشد
و بگذارد از آن چیزها که در بندمان کشیده است
سخن
بگوییم
گاهی بی هیچ بهانه ای
کسی را دوست داری
اما گاهی با هزار دلیل هم
نمی توانی یکی را دوست داشته باشی ... !
من در این آبادی، پی چیزی می گشتم
پی خوابی شاید
پی نوری،
ریگی،
لبخندی...
روزهایی که کشیده شده تا پاسی از شب و شب هایی که خستگی ها چیزی از غربتش نمی کاهد.
حرف هایی که چون نفس این شب های سرد در سینه حبس ...
خواب هایی تو در تو همه از حضور دوست و باران و قلبی و آسمانی با یک ستاره...
گلی عاشق که با صدای پای زمستان و شب چله هم دلتنگی غنچه ها و شکفتن گل هایش پایان ندارد.
شب هایی بی خواب، صبح هایی که به طلوع سلام می کند. پیچک دلی که در باغ دلتنگی ها برخودش می پیچد...
و دوستی که در تجلی رویاها و آرزوها، طلوع می کند.
راستی خدا
دلم هوای دیروز را کرده
هوای روزهای کودکی را
دلم میخواهد مثل دیروز قاصدکی بردارم
آرزوهایم را به دستش بسپارم تا برای تو بیاورد
دلم میخواهد دفتر مشقم را باز کنم و دوباره تمرین کنم
الفبای زندگی را
میخواهم خط خطی کنم تمام آن روزهایی که دل شکستم و دلم را شکستند
دلم میخواهد این بار اگر معلم گفت در دفتر نقاشی تان
هر چه میخواهید بکشید
این بار تنها و تنها نردبانی بکشم به سوی تو
دلم میخواهد این بار اگر گلی را دیدم
آن را نچینم
دلم میخواهد …
می شود باز هم کودک شد؟؟
راستی خدا!
من عاشق نیستم!
فقط شب ها بدون آغوشت , نمی توانم بخوابم...
روزها دلتنگت میشوم!
از دیدنت سیر نمی شوم!
عطرت روحم را به پرواز در می آورد!
کنارم که هستی زمان بی معنا می شود...
یک نگاه گرم و لبخند مهربانت , دلم را قرص می کند...
گرمای دستانت , آب روی آتش این روزهایم هست....
من عاشق نیستم....
فقط حرف تو که می شود.....
دیگر هیچ چیز نمی شنوم جز نام " تو!
So embrace the flowers of fall
and remember the rain
which will ever weep over landscapes wide and grey
and feed the rivers flowing into the waters of life
though oblivion is a mightier water -
so majestic, so cold, so fathomless deep "
دلم میگیرد… دلم برای دلم میگیرد و دلم برای غمهای دلم می گیرد… میخواهم دل داریش دهم آرام نمیگیرد،میخواهم ندیده اش بگیرم تحمل نمی آورد، گاه توبیخش میکنم از تمام گردشهای احساس محکومش میکنم و در قفس احساس محکوم به ماندن ، اما باز دلم برای دلم میگیرد
برای غربت غریبانه اش،پذیرش بی چون و چرایش و سهم نه چندان عادلانه اش میگیرد
زمان است !
هنگامی که برای یک نفر وقت میگذاری ،
قسمتی از زندگیت را به او دادی ....
که باز پس نمیگیری !
مهربانی را از درخت شکوفه زده آموختم,
چون...
وقتی به او لگد زدم او بجای تلافی کردن
بر سرم شکوفه ریخت ....
وتقدیم تو باد
گاهــــــــی دلـــــــم می خواهــــــــد
یــــــک گوشـــــــه بنشینــــــم
پشتـــــــــم را بکنــــــــم به دنیــــــــا
پــــــاهـــــایم را بغــــــل کنـــــــم وبلنــــــدبلنــــــد بگویــــــــم؛
مـــــن دیـــــگر بازی نمیکنــــــم...!