گفت:بگو ضمایر را
گفتم:من من من
گفت:فقط من؟
گفتم:بقیه را اعتباری نمانده
نسیم ، دانه را از روی دوش مور انداخت. مور دوباره دانه را برداشت و گفت : خدایا ، گاهی یادم می رود که هستی کاش بیشتر نسیم بوزد.
به تعظیم مردم این زمانه اعتماد نکن... که هر چه بهم
نزدیکتر شوند تیرش کشنده تر است
تعظیم آنان همانند خم شدن دو سر کمان است
هنوز هم دلم می گیرد گاهی حتی اگر یک عالمه هم برف آمده باشد و تو با آن آدم برفی درست کنی. من هنوز هم دلم میخواهد پشت شیشه بایستم و با یک لیوان چایی و دیگر هیچ ...
شیر شد هر کس کنارت، خط بکش بر باورش هر کس پا گذاشت دایره فرقی ندارد این سرش با آن سرش
سکه را این بار برگردان به روی دیگرش
دور خود چرخید،در راه تو
مثل تقویمی که با تو زرد شد سرتاسرش
حال تو چون حرکت تقویم سال شمسی است
اولش با روی خوش می آیی اما آخرش...
این روزهایم به تظاهر گذشت
تظاهر به خوشبختی
تظاهر به بودن
تظاهر به خنده
خسته میشوم
از این لبخند بیهوده
بغضی که در صدایم پیچیده
و بوی عطری که
مدام نبودنت را یاداوری میکند
نا ارامم
این بغض لعنتی
مرا خفه میکند
محکم بودنت
واژهها را به شعر
ردیف میکند،
فرماندهی کن
بر سر این لکشر بیسروته !
با دستانت بیا
و دستپاچگی را
از انگشتانم پس بگیر
مستیات را از چشمانم
تصمیم را از قلبم
و حرفِ آخر را
از نفسهایم. . .
بنام خالق عشق ، سلطان با سخاوت
فرمانروای گیتی، یزدان با عدالت
شاعر «جنت » سُرا ، راوی نظم بهشت
دانای هر حکایت ، قادر بی نهایت
آورده اند گویا صدا صدای نعره ست
یک شاخه که شکسته افتاده روی صخره ست
آنجا کنار صخره ، جنگلی بکر و زیبا ست
مردی فتاده بیهوش ، اندر میان دره ست
درنیمه شب ز سرما و از درد آمد بهوش
از خاطرات ذهنش گردیده بود خاموش
با ترس و لرز و گریه گفتا که نام ما چیست
پاسخ رسید از باد : یادم تورا فراموش
تا صبح بزد به صخره سر را و گریه ها کرد
هی با خودش دعوا کرد هی خویش را جدا کرد!
هی کوه را صدا کرد، هی جنگل را نگاه کرد
هی سنگ را لگد زد ، ناله ز درد پا کرد
تا صبح گفت شاید جنگل دهد دوایم
شاید میسر شود دیدار آشنایم
باید روم به جنگل آنجا نشانه ها یست
باید حکایتی را تا خود ز خود در آیم
در راه دید خر را حیوان باربر را
گفتا که درمان نما بیمار رهگذر را
تیمار کن دلم را منرا چو خود خر نما
این رسم باشد امروز گویا که همسفر را
خر گفت من اصیلم رشوه نمی پذیرم
خر را نشانه هایی است من خر شناس پبرم
خر را همیشه بار است خر را خریت عارست
منیکه خر بگشتم هرگز چو خر نمیرم
خر را اصالت بود ناطق به عرعر بود
آنگه که زیربار است گویی که خاور بود
همچو صف خاوران خرکار و بردبارست
در گل بمانده هر که در زندگی خر بود
باید خریت کند با خویشتن سر کند
باید که کار خود را تا دم آخر کند
کله خراست و باید با کاه هم بسازد
باید به کاه و ینجه هی خویش را خر کند
با اینکه در راه عشق عاشق آهو شده
لحظه ای را خر شود همسر یابو شده
آنگه به جفتک زند دنیای بی وفا را
تا کره خر بداند، خر ز چه هالو شده
باید که بررسی کرد یک هفته حالتت را
گر خر شدی پذیریم آنگه حضانتت را
برخیز و همتی یاب ، یک کار راحتی یاب
از خویشتن بران تو زین ره کسالتت را
تا چشم زدی تو بر هم از روزگار درهم
بگذشت آن هفته و یک هفته دگر هم
آمده در حکایت خر بوده با درایت
خر می کند هدایت بشنو تو این خبر هم
آنگونه که وعده بود ، نوبت بررسی شد
گزارش از کلاغ و گنجشک هم وصی شد
جانوران جنگل جمله شده یک دله
تو ناقص الخلقه ای ، اینگونه وارسی شد
هرجا که زورمندی گرگی شوی درنده
هرجا به مکر خیزی روباه بر تو بنده
در کورس تنبلانه ، همراه چرک بودن
گشتی ز گاو و گوسفند وز خوک هم برنده
شک که کنی ناگهان سگی شوی شکاری
کفتار رو سپید است نزدت ز مرده خواری
چون جغد شوم چشمت چون افعی است طلسمت
نیش زبانی تراست عقرب از آن فراری
زیر آبی چون میزنی بر ریشه ها می زنی
بهتر ز ماهی شوی هرگه شنا می زنی
چو کوسه ای به سرعت حمله کنی زیرآب
در خشکی همچو خرچنگ خود را تیپا زنی
شاگرد بازیگریت میمون حقه باز است
گربه صفت چون شوی چنگت به جنگ باز است
چون موش درمانده ای دزد در خانه ای
چو موش مرده گردی حمله چو از گراز است
چون حالتت شد واصل شورا نهاد جنگل
پس از بحث و تفحص به اتفاق آرا نامت نهاد انگل
ویروس خبر را شنید گفتا که این ناروا است
کنون کنم اعتراف ویروس بد دلیم در او مراست منزل
او بچه آدم است ، خلیفه ای در بهشت
بر او سجده نمودیم که حق چنیننش نوشت
به یک دانه گندم بهشت را به حوا داد
او که ز خشم یزدان چنین شدش سرنوشت
چون چشم او نشد سیر یار است با عزازیل
دشمن میکاییل است وصف الحالش عام الفیل
سرباز بخل و کین است او خود والضالین است
هابیل آدم که مرد ، پس جد اوست قابیل
فرزند قتل و خون است قانون اوست شمشیر
حاکم ظلمت است او به حکم بند و زنجیر
خیانتش راحت است قلبش پر از نفرت است
انگل از انکه نامش بر او نهند دلگیر
آری چنین گفته اند شما بنی آدمی
گویا شما بنده دینار یا درهمی
کویند قلب جنگل از دستتان شکسته
شما به اهل جنگل گویا که نامحرمی
این قصه را به دنیا انگار آخری نیست
انگار خانه در گور یا روز محشری نیست
الو الو دلاور صدات نمی آد انگار آنتنی اونوری نیست
انگار باوری نیست
هرگاه باوری نیست دیگر دلا... ... الو ... الو ... ال...(صدای بوق اشغال)
لابد دیگه نوشتن طاقتم رو نداره
لابد دلش نمی خواد واژه دیگه بباره
در انتها این منم فرزند قتل قابیل
یه ناقص الخلقه ام خری که لاشخواره
یکی بود و نبود دخترکی
زیر جای کبود دست یکی
سیندرلای قصر تنهایی
دختری که نبود می رقصید
دختری که به ساز زن بابا
از زمان ورود می رقصید
هر شب تیره گریه را خورد
ولی تا صبح زود می رقصید
مادری که به شکلی ساده نبود
اگر هم زنده بود می رقصید
دخترک گفت بی خیال همه
دستها را گشود می رقصید
دختری راه خانه گم کرده
کوچه ها را شبانه گم کرده
قرص های زنانگی خورده
دختری دخترانه گم کرده
روزها روی میخچه ها رفته
سالها کودکانه گم کرده
دختری که پر از پسر می شد
بوسه ای عاشقانه گم کرده
دختری از زمانه در رفته
دختری که زمانه گم کرده ...
دخترک گفت بی خیال همه
بین ودکا و دود می رقصید
دخترک شعر بی خیالی را
زیر لب می سرود می رقصید
بر تمام جهان می خندید
با تمام وجود می رقصید
دخترک گفت
بی خیال
و
پرید
.....
....
جسدی توی رود می رقصید
دوش وقتی که ملائک در میخانه زدند
به ملکهایی به این با نمکی می خندم
چونکه در واقعیت «نیست کسی یار کسی»
وقتی در خواب ببینم ملکی می خندم
هی ترک می خورد این خانه ویرانه من
هی به ویرانی چرخ و فلکی می خندم
از همان صبح که صبحانه مهیا نشود
من به خشکیدن نان کپکی می خندم
از در خانه برون آمده و توی گذر
با خودم گپ می زنم بی خودکی می خندم
دستی ست که جای چای سم می ریزد
زلفی ست که جای عشوه غم می ریزد
یک خاطره ی دورِ فراموش شده
گاهی همه چیز را به هم می ریزد
برای تو و خویش چشمانی آرزو می کنم
که چراغ ها و نشانه ها را در ظلماتمان
ببیند
گوشی که صداها و شناسه ها را در بیهوشی مان بشنود
برای تو و خویش روحی
که این همه را در خود گیرد و بپذیرد
و زبانی که در صداقت خود
ما را از خاموشی خویش بیرون کشد
و بگذارد از آن چیزها که در بندمان کشیده است
سخن
بگوییم
گاهی بی هیچ بهانه ای
کسی را دوست داری
اما گاهی با هزار دلیل هم
نمی توانی یکی را دوست داشته باشی ... !
بی
نگاهِ عشق مجنون نیز لیلایی نداشت
بی مقدس مریمی دنیا مسیحایی نداشت
بی
تو ای شوق غزلآلودهیِ شبهای من
لحظهای حتی دلم با من همآوایی
نداشت
آنقدر خوبی که در چشمان تو گم میشوم
کاش چشمان تو هم اینقدر
زیبایی نداشت!
این منم پنهانترین افسانهیِ شبهای تو
آنکه در مهتاب باران
شوقِ پیدایی نداشت
در گریز از خلوت شبهایِ بیپایان خود
بی تو اما خوابِ
چشمم هیچ لالایی نداشت
خواستم تا حرف خود را با غزل معنا کنم
زیر بارانِ
نگاهت شعر معنایی نداشت
پشت دریاها اگر هم بود شهری هاله بود
قایقی
میساختم آنجا که دریایی نداشت
پشت پا میزد ولی هرگز نپرسیدم چرا
در پس
ناکامیم تقدیر جاپایی نداشت
شعرهایم مینوشتم دستهایم خسته بود
در شب
بارانیات یک قطره خوانایی نداشت
ماه شب هم خویش میآراست با تصویرِ
ابر
صورت مهتابیات هرگز خودآرایی نداشت
حرفهای رفتنت اینقدر پنهانی
نبود
یا اگر هم بود ، حرفی از نمی آیی نداشت
عشق اگر دیروز روز از
روزگارم محو بود
در پسِ امروزها دیروز، فردایی نداشت
بی تواما صورت این
عشق زیبایی نداشت
چشمهایت بس که زیبا بود زیبایی نداشت
میخواهم کمی احساست را بتکانم
اما میترسم
میدانی چرا؟
محو میکند...تمامی احساسم را
از تمامی روز های بی تو بودن
پس همان بهتر که با خرده های حس نابت
من در این آبادی، پی چیزی می گشتم
پی خوابی شاید
پی نوری،
ریگی،
لبخندی...
روزهایی که کشیده شده تا پاسی از شب و شب هایی که خستگی ها چیزی از غربتش نمی کاهد.
حرف هایی که چون نفس این شب های سرد در سینه حبس ...
خواب هایی تو در تو همه از حضور دوست و باران و قلبی و آسمانی با یک ستاره...
گلی عاشق که با صدای پای زمستان و شب چله هم دلتنگی غنچه ها و شکفتن گل هایش پایان ندارد.
شب هایی بی خواب، صبح هایی که به طلوع سلام می کند. پیچک دلی که در باغ دلتنگی ها برخودش می پیچد...
و دوستی که در تجلی رویاها و آرزوها، طلوع می کند.
پای رقصیدنام بود و
کمی پیشتر
فالِ مرا میگرفت؛
او خطــــــــای دستهایم را میخواند..
و من
آبلهی پاهایش را. .