ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

خیال


چه خوش خیال ،

خیال  من

به این خیال ،

که بی خیال  لحظه های  بودنم  نمی شوی ....

چه بی خیال ،

خیال  تو

به این خیال ،

که بی خیال بی خیال،

خیال لحظه های  بودنت کنار من محو می  شود

نیست  می شود

هوای  گر گرفته تنت

شکفتنت

کنار من نشستنت.

می رود  زیا د من،

نگفتنت،

شکستنت،

ریز ریز  گریه کردنت

به وقت رفتنت به انزوای سرنوشت  مبهمت

مبند در خیال خود

به روی خوش خیالیم

                               عزیز بی خیال من

                                             که در خیال من

خیال بی خیال تو

عجین شده  به جان من ، به خون من ، به لحظه لحظه وجود من

خیال بی خیال خود

 مبند به روی

خیل خوش خیالیم

عروس  در خیال من ...

فالگیر

بده دستاتو تو دستم تا فالت بگیرم

عزیزت یک سفر در پیش داره

این اسمی که کف دستت نوشتی 

   می خواد ترکت کنه تنهات بزاره

اینارو گفت و رفت او ن فالگیره 

سه بارم زیر گوشم گفت میره

بهش خندیدم و گفتم ولش کن یه چیزی گفت 

بیچاره فقیره

حالا من موندم و اسمی که کم کم   

 داره از کف دستم پاک می شه

دارم کابوس فالم رو می بینم   

داره این قصه وحشتناک می شه

چقد بی رحمه این دنیای بی تو 

  چه حالی دارن این چشمای خیسم

با اشکام وسعت دلتنگیامو   

دارم رو آستینم می نویسم

اگه گریه بزاره می نویسم  

جدایی داغه عاشق سوز میشه


عزیزم نیستی تو پیشم ببینی  

 شبم با گریه روز می شه

الان یکسال میشه از تو دورم   

  یعنی یکساله بی سنگ صبورم

همش کارم شده هر پنج شنبه    

  "بیام و سنگ قبرت بشورم"


کلاغان سیاه

کلاغ های پاییز امسال کلاغ نیستند که!

قاصدکان سیاهی اند

که هر چه من به تو

تو به من

نمی گوییم را

به گور برف های هنوز نیامده می برند

پاییز



پاییز یک شعر است

یک شعر بی‌مانند
زیباتر و بهتر
از آنچه می‌خوانند

پاییز، تصویری
رؤیایی و زیباست
مانند افسون است
مانند یک رؤیاست
 سحر نگاه او
جادوی ایام است
افسونگر شهر است
با این‌که آرام است

او ورد می‌خواند
در باغ‌های زرد
می‌آید از سمتش
موج هوای سرد

با برگ می‌رقصد
با باد می‌خندد
در بازی‌اش با برگ
او چشم می‌بندد

تا می‌شود پنهان
برگ از نگاه او،
پاییز می‌گردد
دنبال او، هر سو

هرچند در بازی
هر سال، بازنده‌ست
بسیار خوشحال است
روی لبش خنده‌ست

من دوست می‌دارم
آوازهایش را
هنگام تنهایی
لحن صدایش را

مانند یک کودک
خوب و دل انگیز است
یا بهتر از این‌ها
«پاییز، پاییز است!»

جشن آبانگاه


روز    نام ماه          تاریخ روز و نام روز     نام جشن
۱   فروردین روز نوزدهم، روز فروردین   جشن فروردگان
۲  اردیبهشت روز سوم، روزاردیبهشت‌   جشن اردیبهشتگان
۳   خرداد روز ششم، روز خرداد  جشن خردادگان
۴ تیر روز سیزدهم، روز تیر جشن تیرگان
۵ امرداد روز هفتم، روز امرداد  جشن تیرگان
۶ شهریور روز چهارم، روز شهریور  جشن شهریورگان
۷ مهر روز شانزدهم، روز مهر جشن مهرگان
۸ آبان روز دهم، روز آبان  جشن آبانگان
۹ آذر روز نهم، روز آذر جشن آذرگان
۱۰ دی روز یکم، روز هرمزد خرّم روز
۱۱ بهمن روز دوم، روز بهمن جشن بهمنگان
۱۲ سپندارمذ روز پنجم، روز سپندارمذ  جشن اسفندگان

شیدایی


غیر شیدایی مرا داغی به پیشانی نبود
من که پیشانی نوشتم جز پریشانی نبود

همدمی ما بین آدمها اگر می یافتم
آهِ من در سینه ام یک عمر زندانی نبود

دوستانِ روبه رو و دشمنانِ پشت سر
هرچه بود آیینِ این مردم مسلمانی نبود

خارِ چشمِ این و آن گردیدن از گردن کشی است
دست رنجِ کاجها غیر از پشیمانی نبود

من که دربندم کجا؟ میدانِ آزادی کجا؟
کاش راهِ خانه ات این قدر طولانی نبود

دوستت دارم

نمی دانی 

« دوستت دارم »

جهانی ترین جمله ای ست که برای تو نوشته ام

آنقدر 

که جنجالی به روزنامه ها کشیده شود



نمی دانی

حاشیه ها بو می کشند

که این نشانه ها 

به کابوس های تو اشاره می کنند

و سطرهایم تنها فریب یک نفر را دنبال کرده اند





بعد از من

عاشقانه هایم 

چیزهای زیادی را لو می دهد

هرچه روزنامه را ورق بزنی

پشت خودت صفحه گذاشته ای

هرچه فریاد

« که شاعری بوده است و دروغی نوشته است »

با رنگ ِ تیترهای درشت هم جیغ نمی شود



بعد از من

عاشقانه های جنجالی ام را

بی سروصدا باز کن

درست زمانی 

که تمام آغوش ها 

روی فریب تو بسته می شوند .

دلم میخواهد...

راستی خدا


دلم هوای دیروز را کرده


هوای روزهای کودکی را


دلم میخواهد مثل دیروز قاصدکی بردارم


آرزوهایم را به دستش بسپارم تا برای تو بیاورد


دلم میخواهد دفتر مشقم را باز کنم و دوباره تمرین کنم


الفبای زندگی را


میخواهم خط خطی کنم تمام آن روزهایی که دل شکستم و دلم را شکستند


دلم میخواهد این بار اگر معلم گفت در دفتر نقاشی تان


هر چه میخواهید بکشید


این بار تنها و تنها نردبانی بکشم به سوی تو


دلم میخواهد این بار اگر گلی را دیدم


آن را نچینم


دلم میخواهد …


می شود باز هم کودک شد؟؟


راستی خدا!


دلم فردا هوای امروز را می کند؟؟؟؟؟؟؟

و من عشقنی عشقته و من عشقته قتلته

«من طلبنی وجدنی و من وجدنی عرفنی و من عرفنی احبنی و من احبنی عشقنی و من عشقنی عشقته و من عشقته قتلته و من قتلته فعلیّ دیته و من علیّ دیته فانا دیته / آن کس که مرا طلب کند، من را می یابد و آن کس که مرا یافت، من را می شناسد و آن کس که مرا شناخت، من را دوست می دارد و آن کس که مرا دوست داشت، به من عشق می ورزد و آن کس که به من عشق ورزید، من نیز به او عشق می ورزم و آن کس که من به او عشق ورزیدم، او را می کشم و آن کس را که من بکشم، خون‌بهای او بر من واجب است و آن کس که خون‌بهایش بر من واجب شد، پس خود من خون‌بهای او می باشم.»

به مثابه این حدیث قدسی، قادر متعال در چنین روزی اسماعیل را طلب کرد تا در آستانش قربانی شود و ابراهیم را در آزمونی بزرگ میان بندگی حق و حفظ عزیزترین جسم خاکی برای خود نگاه داشت و چون کمال بندگی را در نیت و عمل پیامبرش یافت، قربانی دیگری فرستاد؛ قربانی که اینک پس از راندن نمادین شیطان، بر آستانش قربانی می‌کنیم تا در چنین روزی گرسنگان کمتری در بلاد مختلف عالم گرسنه بیاسایند. شاید در اهمیت این روز سخنان آیت الله جوادی آملی گویا باشد که فرموده بودند:

مهم‌ترین نکته‌ای که در اعیاد برای ما مطرح است این است که شما می‌بینید اسلام بر اساس آن حق‌محوری، میلاد هیچ شخصی را عید معرفی نکرد روزی که مثلاً پیامبر به دنیا آمد، روزی که امامی از ائمه(علیهم السلام) به دنیا آمدند که یک شخص مطرح است عید ما نیست البته مسرور هستیم، جامه نو در برمی‌کنیم؛ اما عید رسمی ما نیست زیرا روزی رسماً عید است که عدّه‌ای مأمور بشوند این ستون دین را نگه بدارند و آن روز عید است روزی که نماز رسمیّت پیدا کرد که جمعی با هم هماهنگ بشوند و این ستون را اقامه کنند به نام نماز عید فطر، نماز عید قربان این برای هیچ شخصی نیست وسرّش آن است که دین با شخص کار ندارد با مکتب کار دارد این اصل اول.و من عشقنی عشقته و من عشقته قتلته + فیلم

مفهوم عید مطلب دوم آن است که چرا این دو روز را مثل روز غدیر، مثل روز جمعه به عنوان عید اعلام کردند؟ هر وقت انسان مسئولیّتی داشت و از عهده آن مسئولیت به در آمد و کامیاب شد عود به مبدأ پیدا کرد رجوع به اصل خویشتنِ خویش کرد آن می‌شود عید چون عود کرده به اصل، رجوع کرده به اصل، عود است این می‌شود عید. ما در سال دو بار آن رجوع اصلی را داریم یکی ماه مبارک رمضان است به ما گفتند روزها روزه بگیرید شبها به آن عبادات بپردازید اگر یک ماه به وظیفه انسانی‌مان آشنا شدیم و عمل کردیم و به آن اصل بازگشتیم مسرورانه روز عید فطر جشن می‌گیریم با هم آن نماز عید را می‌خوانیم عید ماست.

در دهم ذیحجّه بعد از اینکه حاجیان، معتمران، زائران حرم نبوی و سرزمین وحی آن وظایفشان را انجام دادند روز نهم در عرفات وقوف داشتند شب دهم روی آن شنهای مشعر تا صبح «یا الله» گفتند، روز دهم آمدند و رمی جمرات کردند شیطان و نماد شیطانی را رجم کردند و قربانی کردند می‌شود عید که از حلق کردند و از اعمال فراغت پیدا کردند به وظیفه‌شان عمل کردند به آن اصل برگشتند می‌شود عید. توجه اسلام به مکتب است نه شخص بنابراین اصل اول آن بود که در اسلام شخص مطرح نیست و مکتب مطرح است.

اصل دوم آن است که در این دو بار، دو وظیفه رسمی انسان انجام داد خوشحال است که به اصل خود بازگشت مبدأ خود را شناخت با او رابطه پیدا کرد لذا عید خواهد بود در این قنوتهای مخصوص عید قربان و عید فطر به خدا عرض می‌کنیم خدایا! تو را به این روز قسم که این روز، روز قیام مسلمین و عید مسلمین است شرف و کرامت مسلمین است «اللهمّ إنّی أسئلک بحقّ هذا الیوم الّذی جعلته للمسلمین عیدا» و برای وجود مبارک رسول گرامی «ذخراً و شرفاً و کرامةً و مزیدا» این خواسته‌های خودمان را عرض می‌کنیم چنین روزی است.

سرّش آن است که یک وقت کسی نگاهش یک نگاه بسته است مثلاً جلوی پای خود را می‌بیند می‌گوید انسان که می‌میرد می‌پوسد و دیگر هیچ، یک وقت می‌گوید انسان که می‌میرد از پوست به در می‌آید و ابدی می‌شود خب اگر این نگاه دوم حق بود چه اینکه این حق است برای ابدیّت چه کار باید کرد؟ باید یک کالای ابدی تهیّه کرد دیگر.

اگر ـ معاذ الله ـ مرگ، پوسیدن بود که انسان می‌میرد و می‌پوسد و می‌رود در آن چاله تمام می‌شود دیگر این همه انبیا و اولیا لازم نبود اما اگر این تن را رها می‌کند و برای ابد می‌ماند به انبیای قبلی گفتند که ما اگر به دستورهای شما عمل نکنیم چه می‌شود و به دستورها عمل بکنیم چه می‌شود؟

آنها فرمودند یک پاداشی هست یک کیفری هست اگر عمل کردید پاداش، اگر نکردید کیفر. آنها می‌گفتند چه موقع به ما پاداش و کیفر می‌رسد؟ می‌گفتند که بخش ضعیفی از آن اعمال و پاداش و کیفر در دنیاست که آثارش را می‌بینید و بخش اساسی و مهمّش بعد از مرگ است انکار اینها زیاد می‌شد می‌گفتند انسان که می‌میرد می‌پوسد در قبر که رفته تمام می‌شود بعد در عالَم رؤیا چیزهایی را خدا نصیب اینها کرد که می‌دیدند بشر اوّلی می‌خوابید ولی رؤیایی نداشت اینها می‌آمدند طبق نقل مرحوم کلینی به انبیا می‌گفتند اینها چیست که ما در عالم خواب می‌بینیم؟

آنها می‌فرمودند نمونه‌ آن حرفهایی است که ما به شما می‌گوییم شما خیال نکنید انسان رفته داخل این گودال، این گودال خبری هست انسان است و برزخ او و ابدیّت او مگر انسان نابود می‌شود؟! لذا انسان وقتی که این معنا را شناخت با مبدأش رابطه پیدا می‌کند (اولاً) وقتی سرفراز در آمد جشن می‌گیرد (ثانیاً) از این جهت روز عید قربان که انسان آن اعمال را انجام داد عید اوست.

برای ماها هم قربانی کردن مستحب است چون راهیان همان راهیم ان‌شاءالله و در روز عید فطر چون انسان به مبدأ اصلی‌اش بار یافت و سرفراز از این آزمون به در آمد جشن می‌گیرد جمعه هم به مناسبت آن نماز جمعه‌ای که هست عید ماست و بالاترین عید برای ما شیعه‌ها همان جریان غدیر است که در پیش داریم آن هم به مناسبت امامت است میلاد علی‌بن‌ابی‌طالب که سیزده رجب است آن برنامه رسمی ندارد اما هجده که منصب علی‌بن‌ابی‌طالب است غدیر است و برنامه رسمی دارد و دعای مخصوص دارد که ان‌شاءالله آن روز هم برای همه مبارک و گرامی باشد.

عکس تمرینات فردین و جهان پهلوان تختی


این عکسی است که کمتر در دید مردم قرار گرفته است و بدون شک خیلی ها هم هستند که آن را ندیده اند.عکس های زیادی از مرحوم تختی و فردین منتشر شده است اما این عکس که فردین در حال دراز و نشست رفتن است و تختی هم دارد حرکات او را می شمارد کمتر در جایی دیده شده است.

مولانا جلال الدین بلخی


خود را در حدی نمیبینم که درباره ی بزرگی چون مولانا مطلبی بنویسم.مولانا انسانی برای تمام بشریت است.در سال روز این انسان بزرگ فقط به چند نکته اشاره میکنم:

 

- در سال 2001 ترجمه انگلیسی دیوان شمس مولانا پرفروش ترین کتاب سال آمریکا شد!آیا در ایران که ادعای این را دارد که مولانا یک ایرانی است این اتفاق افتاده ؟

- آیا محله ها ،خیابان ها،میادین و ... که در ایران با نام این شاعر و انسان بزرگ مزیین شده اند با شخصیت و شان این بزرگ ادب همخوانی لازم را دارند؟

- به جای این همه همایش و پژوهش و شعار واقعا راهی عملی برای فراگیر شدن کتاب ها و اشعار بزرگان شعر و ادب پارسی وجود ندارد؟

- اگر دانشگاهها،مدارس،مراکز علمی و فرهنگی و خانواده ها با برنامه ریزی مدون و طی ایجاد موجی زیر پوستی و بلند مدت سفر به آرامگاه های شاعران و فرهیختگان ایرانی و پارسی زبان چه در داخل و چه در خارج از کشور را در برنامه های خود قرار دهند چه اتفاقی خواهد افتاد؟مگر غیر از این است که این آرامگا هها فضاهایی آرام، عاشقانه و پارسی دارند.



عشق از ازل است و تا ابد خواهد بود
جوینده عشق بی‌عدد خواهد بود
فردا که قیامت آشکارا گردد
هرکس که نه عاشق است رد خواهد بود


- مسولین فرهنگی و سیاست گذاران کلان فرهنگی و اجتماعی جهت تشویق و ترغیب جامعه برای رفتن به سوی کتاب های فاخر ادب پارسی چه کرده اند؟کشورهایی که تاریخ و قدمت زیادی ندارند شروع به ساختن نماد و چهره و سنبل برای آیندگان خود نموده اند در این وادی و زمان ما نمیتوانیم تاریخ و ادب و فرهیختگان خود را حفظ کنیم!ساختن سخت تر است یا حفظ کردن ؟

و میرسیم به مولانا ...من نیز به نوبه ی خود بزرگ داشت این شاعر بزرگ و گرانقدر را به تمام جهانیان و به خصوص پارسی زبانان عزیز تبریک می گویم. مولانا متعلق به هیچ جغرافیایی نیست و خوش به سعادت ما پارسی زبانان که لذت بیشتری از خواندن اشعار و حکایات این انسان فرزانه می بریم.


زاهد بودم ترانه گویم کردی
سر حلقهٔ بزم و باده جویم کردی
سجاده نشین با وقاری بودم
بازیچهٔ کودکان کویم کردی

ای با وفا


ای باوفا که داغ به دلها گذاشتی
    دستی کنار علقمه برجا گذاشتی
    دستی اگر که قاصد آب از شریعه بود
    نزد حسین فاطمه تنها گذاشتی
    سروت ز زین فتاده و در خون شناوری
    صدها هزار خیمه تو برپا گذاشتی
    کامت بسوخت در نظر جمع تشنه لب
    با آنکه دست بر دل دریا گذاشتی
    شد پاره چشم و بشد آرزو بر آب
    داغی دگر به دامن صحرا گذاشتی
    با آنکه دستهات قلم گشته بود، لیک
    سیلی سرخ بر رخ گرما گذاشتی
    صیدی میان دست پدر حنجرش شکافت
    افسوس آب بر لب بابا گذاشتی
    گفتا خموش داغ دلم تازه شد “خرد”
    زین آتشی که بر جگر ما گذاشتی

ازکدام دیار

تو ازکدام سرزمین می آیی

که هزاران اندوه مرا ربودی 

تن خسته ی شقایق های دل سوخته را ماوایی

توازکدام رنگین کمان می آیی

که چشمانت آبی دریا را هدیه میدهد

دستان عریان گرمت روح یخزده ام را جاری ساخت

باغ آرزوهایم با تو پرشکوفه شد 

تو ازکدام دیارآمده ای

که نسیم تو خزان را بهاری میکند

صدای تو فغان قاصدک های دل باخته ی عشق را ارام میکند

فریاد بچه های زخم خورده ازناکامی عشق 

با نگاه تو ارام میشود

می دانی دلم برای شنیدن صدای گرمت به انتظارماند

 تو پیام آور شادی برای بغض گریان پرستوهای مهاجری

تو ازکدام دیار آمده ای؟

تو سفیر تمام ابرهای پر بارانی برای کویری خشک

ارمغان تو شلاق سهمگینی برگرده جدایی بود 

صدایی که عمق واژه اش شراره ی کین از برای فراق

توازکدام دیار دیارآمده ای

طعم تلخ...

به زیر پوست روحم 

چه آسان نفوذ کردی 

هنوز دست سرد فراموشی ات 

روح زخمی مرا میخراشد

هنوز طعم تلخ بادم جدایی

به کامم تلخی میفشاند 

هنوزرنگین کمان خاطره های با تو بودن

بوم ذهن پریش مرا نقاشی میکند 

 کاش دروغین نبود کلام خواستن تو 

هنوز هم باور ندارم جدایی را 

دروغ را 

فریب را 

چه آسان نفوذ کردی 

چه آسان 

هنوزهم باور ندارم ..


قاصدک

گل ِ رز ِ سفید ِ سنجاق شده

بـه مــوهـــای تــو

چـه مـؤمنــانـه پیداست

زیر روسری ِ حریر ِ آبی‌اناری‌ ـت..


شاخه‌ی ِ قاصدک ِ رها شده

از دستـان ِ من

چـه بی‌رحمانه تنهاست

مثل ِ دست‌های ِ گره‌کرده در جیبم..

*     *     *

این لطافت ِ نسیـم ِ وزیده‌ْ از لا‌به‌لای بوته‌های ِ تـرخـون‌ ‌ْ

در شبی نیلوفری

با عطری خوش‌ْ از نارنج‌های ترش ِ نارس‌ْ

که پیچیده در هوای بارانی ‌ْ

و نشسته بر‌خاک ِ نمناک ِ خیابان ِ مهربانی،

از تپیــدن ِ قلب ِ مـــن است

و نفس‌نفس‌ْ زدن‌های ِ تــو را می‌شمارد ‌ْ آهسته ‌ْ

و تـا نـام تــو در ذهن‌ْ درج می‌شود

تمام ِ گفته‌هایم را می‌نوشم

از لبــان نچشیــده‌ی تــو..


حقیقت دارد‌: در فکر و خیال تو بودن‌ ‌ْ همیشه زیباست.

حتی اگر دستانمان ‌ْ دور از هم ‌ْ

و قدم‌هایمان ‌ْ در یک مسیر ‌ْ نباشد !

باز هم، این دل ِ حساس ِ مرا آرام می‌کند،

فکـــر ِ بـا تـــو زیستـن

در هم آغوشی ِ وعده‌های ِ ارسالی ِ مــن‌به‌تـــو.

*     *     *

قاصدک..

نا امیــد نیست !

بــال می‌گشاید تـا  ” تـــو “

در پیچ و تاب ِ مُبهم ِ واژگان ِ عاشقانه‌ام

همچنان می‌تازد ، تـا لحظه‌ی وصــل ، امیدوارانه...

پاییز

پــائیز را دوست ندارد...

 

  بـــگوئید "بـه هـرکسی کــه پــائیز را دوستـــ نـدارد...  

 

  پــائیــز " هـمان بـــهاری ستــــ کــه :  

 

  عــاشق شده استــــ و رنـگش پــریده ...!!! 

   

زنـدگـی" تــکرار پــائیــزستــــ...بـایـد دیـد و رَفتـــ .

من عاشق نیستم!


من عاشق نیستم!
 

فقط شب ها بدون آغوشت , نمی توانم بخوابم... 
   


روزها دلتنگت میشوم!
 

از دیدنت سیر نمی شوم! 
 

عطرت روحم را به پرواز در می آورد! 
 

کنارم که هستی زمان بی معنا می شود...
 

یک نگاه گرم و لبخند مهربانت , دلم را قرص می کند...
 

گرمای دستانت , آب روی آتش این روزهایم هست....
  

  

من عاشق نیستم....
 


فقط حرف تو که می شود..... 


دیگر هیچ چیز نمی شنوم جز نام " تو!

نکوهش غرور در شاهنامه


در شاهنامه غرور بسیار نکوهیده شده است. این غرور در پایان داستان جمشید با این بیتها نمایان می شود: 

تعداد «من» ها را در این چند بیت بشمرید: 

چُنین گفت با سالخورده مِهان / که جز خویشتن را ندانم جهان 
هنر در جهان از من آمد پدید / چو من نامور تخت شاهی ندید 
جهان را به خوبی من آراستم / چُنان ست گیتی کجا خواستم 
خور و خواب و آرامتان از من ست / همان پوشش و کامتان از من ست 
بزرگی و دیهیم شاهی مراست / که گوید که جز من کسی پادشاست 


بی تردید جمشید تا وقتی به گناه آلوده نشده است از بهترین پادشاهان شاهنامه است . هنگامی که جمشید به خود دروغ می گوید فره ایزدی از او بیرون می رود .
 
برای جمشید در متن های کهن سه گناه آورده اند 
یک :گوشتخواری 
دو : دروغ 
سه :غرور 
در واقع هر سه یک معنا دارند: 

دروغ: ادعای خدایی او یک دروغ است 
غرور:تصویر کاذب دروغ اصلی است که به خودش می گوید همان من ِ دروغین است 
گوشتخواری: وقتی گوشتی بزای خدایی قربانی میشود بخشی از قربان از آن خداست و جمشید بخشی را خورده که از آن خدا بوده.
 
و عاقبت کار جمشید چنین شد:

چُن این گفته شد فرّ یزدان از اوی / بگشت و جهان شد پر از گفت وگوی
هنر چون بپیوست با کردگار / شکست اندرآورد و برگشت کار 
چه گفت آن سَخُنگوی با ترس و هوش / که خسرو شدی بندگی را بکوش 
به یزدان هر آنکس که شد ناسپاس / به دلْشْ اندرآید ز هر سو هراس 
به جمشیدْ بر تیره گون گشت روز / همی کاست آن فرّ گیتی فروز

برداشت از سخنان دکتر امیر حسین ماحوزی

چرا فریدون ضحاک را نکشت؟


 ابوالفضل خطیبی

چرا فریدون ضحاک را نکشت (1)؟

در شاهنامه در پایان داستان ضحاک می خوانیم که هنگامی او در برابر فریدون قرار گرفت:

-همان تیز خنجر کشید از نیام / نه بگشاد راز و نه برگفت نام

-ز بالا چو پی بر زمین برنهاد / بیامد فریدون به¬کردار باد

-بدان گرزۀ گاوسر دست برد/بزد بر سرش، ترگ بشکست خرد

445بیامد سروش خجسته دمان / مزن – گفت -، کو را نیامد زمان-

-همیدون شکسته ببندش چو سنگ / ببر تا دو کوه آیدت پیش، تنگ

-به کوه اندرون به بود بند اوی / نیاید برش خویش و پیوند اوی...

475بران گونه ضحّاک را بسته سخت / سوی شیرخوان برد بیداربخت-

-همی¬راند او را به کوه اندرون / همی¬خواست کردن سرش را نگون

-همانگه بیامد خجسته¬سروش / به¬چربی یکی راز گفتش به گوش

-که این بسته را تا دماوند¬کوه / ببر همچنین تازنان بی¬گروه

-بیاورد ضحاک را چون نَوَند / به کوه دماوند کردش به بند (2)

 

چنانکه از بیتهای بالا پیداست، در شاهنامه به این پرسش که چرا فریدون ضحاک را نکشت، پاسخ داده نشده است.

 

  بنا به بیت 445 پس از آنکه فریدون نخستین ضربۀ مرگبار گرزۀ گاوسار را بر سر ضحاک وارد می¬آورد، به¬یکباره سروش ظاهر می¬شود و بدو می¬گوید: دست نگه دار، او را مکش، چون اکنون زمان مرگ او نرسیده است و در بیتهای 476 و 477 نیز بار دیگر که فریدون قصد کشتن ضحاک را می¬کند، سروش ظاهر می¬شود و با گفتن رازی در گوش او، درخواست پیشین خود را تکرار می¬کند که ضحاک را نکشد، بلکه در دماوندکوه به بندش افکند. نکتۀ مهم در مورد ماجرای ضحاک همین رازی است که در بیت شاهنامه بدان اشاره دارد. اما در متون پهلوی آمده است که چنانچه ضحاک به دست فریدون کشته می¬شد جهان پر از خرفستر(xrafstar: حیوانات موذی مانند مار، کژدم، سوسمار، وزغ و سمور آبی که طبق سنت زردشتی باید نابود شوند(3) می¬شد . در این روایت بدیهی است که خرفستر باید تأویل و تفسیر شود. مراد از پر شدن دنیا از خرفستر چیست؟ علی حصوری بدین پرسش چنین پاسخ می-دهد:«در اینکه چرا فریدون ضحاک را نکشت، دانشمندان چیزی نگفته و به همان عذری که در متون فارسی میانه آمده، یعنی پر از خرفستر شدن جهان، بسنده کرده¬اند. در واقع نکشتن رهبر یک نهضت به دلیل دامن زدن به آتش خشم مردم(خرفستران) بوده است. این بخش از روایت بسیار اصیل، نشانۀ تعلّق ازدهاک به تودۀ مردم و قیام رهبر یا قهرمانی از جامعۀ اشتراکی اوّلیه است(4)» .

در بارۀ این نظر حصوری، یعنی رهبری ضحاک بر جامعّۀ اشتراکی اوّلیه و نیز آن سخنرانی جنجالی احمد شاملو بر اساس این نظر، در جایی دیگر به بحث پرداخته¬ام(5) و در اینجا واردِ آن نمی¬شوم، اما ناگزیرم این نکته را یادآور شوم که چنین تفسیرها و استنباط¬هایی از روایتهای مربوط به ضحاک تداعی معانی افسارگسیخته می¬نماید. چرا باید فرض کرد که فریدون بدین دلیل ضحاک –گیریم رهبر یک نهضت- را نکشت که از قیام پیروانش ترسید ؟ به نظر نگارنده عکس آن محتمل¬تر است، یعنی فریدون با نکشتن و در غل و زنجیر کردن ضحّاک، خفّت و خواری سختی را به پیروانش تحمیل کرد، چندانکه این خفّت و خواری با کشته شدن ضحاک رخ نمی¬نمود. از منظر دیگری نیز می¬توان بدین رویداد نگریست. چه بسا با کشته شدن یک رهبر، پیروان او مدّعی شوند که او نمرده، بلکه در زمان مقتضی ظهور می¬کند و دوباره حکومت را به دست می¬گیرد یا اینکه ممکن است شخص دیگری شبیه او را علم کنند و به مبارزۀ خود ادامه دهند. با دربند شدن ضحاک همۀ این اقدامات محتمل از سوی پیروان ضحّاک سلب شد. فریدون با دربند کردن ضحاک قدرت بی¬چون و چرای خود را نیز به نمایش گذاشت که با کشتن ضحاک این قدرت خیره¬کنندۀ او جلوه نمی¬کرد. پیروان ضحاک اگر نیرو و توان کافی داشتند، می¬توانستند به دماوند هجوم برند، رهبر خود را آزاد کنند و فریدون را به زیر بکشند. از اینها گذشته چنانکه در ادامۀ این جستار خواهد آمد، نبرد گرشاسپ و فریدون با ضحاک ، بن¬مایۀ هند و اروپایی دارد و اسطوره¬های مشابهی در میان این اقوام دیده می¬شود.در همۀ موارد با اژدهایی اهریمنی رو به رو هستیم که بی¬نظمی و آشوب و ناامنی را بر جهان حاکم می¬کنند و پهلوان/ایزدی گندآور او را به بند می¬کشد و امنیت و نظم را به جهان بازمی¬گرداند. چگونه می¬توان در همۀ این موارد بی-نظمی و آشوب را به جامعۀ اشتراکی اولّیه و برقراری نظم و امنیت دوباره را به جامعۀ طبقاتی نسبت دارد؟! توجّه بفرمایید! ضحاک پس از کشتن جمشید، نخستین کاری که می¬کند این است که دو خواهر یا دختر او، ارنواز و شهرناز را برای خود برمی¬دارد و آنگاه که فریدون وارد کاخ او می¬شود و این دو زن بدو می¬پیوندند، کُندرو(=گَندَرو)، پیشکار ضحاک نزد او می¬رود و بدو می¬گوید که فریدون بر تخت تو بنشسته است، ضحاک بدو می¬گوید، نگران مباش، شاید مهمان است. دیگربار، پیشکار به ضحاک می¬گوید: مهمان که با گرز گاوسار نام تو را از «تاج و کمر » نسترد. باز ضحاک که مانند همۀ خودکامگان تاریخ تا واپسین زمان سقوط، درکی از شرایط جامعه و مردم ندارند و نمی¬خواهند سقوط خود را باور کند، می¬گوید: شاید مهمانِ گستاخ است! اما پیشکار برای بار سوم زمانی که می¬گوید مهمان چگونه در شبستان تو با ارنواز و شهرناز نردِ عشق می¬بازد، ضحاک سخت برمی¬آشوبد و آرزوی مرگ می¬کند و باز هم مانند همۀ خودکامگان، اوضاع نابسامان را به گردن پیشکار می¬اندازد و در حالی که خود تاج و تخت را از دست داده است، او را به سبب بی¬کفایتی از کار برکنار می¬کند !(6) خوب، این چه جور رهبر جامۀ اشتراکی اولیه است که هنگامی که جامعۀ اشتراکی را دوباره برقرار کرده، خود به راه و رسمِ چنین جامعه¬ای جامۀ عمل می¬پوشید و از دو زنِ غنیمت گرفته از جم، دست کم یکی را خود برمی¬داشت و آن دیگری را به کسِ دیگر می¬داد!

بازگردیم به علتی که در متون پهلوی برای نکشتن ضحاک آمده است. این روایت که بنا بر آن در صورت کشته شدن ضحاک جهان پر از خرفستر می¬شود، به سنّتی زردشتی ربط دارد که طبق آن، جنازه(نَسا) آلوده و پر از خرفستر است و نباید بدان دست زد و از همین رو جسد را بدان سبب که زمین را آلوده می¬کند، دفن نمی¬کردند، بلکه بر سر کوهها می¬گذاشتند تا طعمۀ کرکسان شود (7). بنابر این، ضحاک نماد تمام¬عیار بدی و بددینی و پلشتی است و این بدی و پلشتی چنان در جسد او متراکم بوده که بر این باور بودند که با کشته شدن او چه بسا جسدش جهان را پر از بدی و پلشتی و گند و کثافات کند. از سوی دیگر اسطورۀ ضحاک به این باور ایرانیان باستان نیز پیوند دارد که آنچه اهمیت دارد زندگی است نه مرگ. حتی اگر زندگی یک رهبر جائر و ستمکار باشد. مهم این است که این رهبرِ ستمکار ناکار شود.

 

در مورد بیتهای شاهنامه منقول در بالا، این پرسش اساسی را می¬توان پیش کشید. آیا در بیت 457 آن رازی که سروش در مورد نکشتن ضحّاک در گوش فریدون گفته، همان است که منابع پهلوی ما روایت کرده اند؟ به نظر نگارنده، نه. پاسخ به این پرسش در واژۀ مهم راز نهفته است. شائول شاکِد با گرداوری شواهدی از این واژه از متون پهلوی به این نتیجه رسیده است که واژۀ راز در متنهای پهلوی مربوط به دسته¬ای از رازهای دینی است که معمولاً با عرصه¬های آفرینش و فرجام¬شناسی و نیز آگاهی از شیوۀ خاص نبرد با دیوان و اهریمن ربط دارد(8) و چنانکه نشان خواهیم داد، این شاهد شاهنامه نیز نظر شاکد را نیک تأیید می¬کند.در سخن سروش این نکته نیز دارای اهمیت است که زمان مرگ ضحاک هنوز نرسیده است. این سخن، تقدیرباوری ایرانیان را که از دیرباز باوری چیره در بین آنان بوده است، بازمی¬تاباند. پس، زمانِ مرگ ضحاک چه زمانی است؟ پاسخ بدین پرسش همان رازی است که سروش در گوش فریدون گفته است. بر اساس متون پهلوی، ضحاک تا پایان جهان در بند می¬ماند و در اواخر هزارۀ اوشیدرماه (دومین فرزند زردشت) بند می¬گسلد، آتش و آب و گیاه را می¬آزارد و یک سوم از مردم و حیوانات و جانداران دیگر را می¬بلعد. پس آتش و آب و گیاه به هرمزد شکایت می¬برند و گرشاسپ به فرمان هرمزد با گرز معروف خود ضحاک را می¬کشد.

اینک بازمی¬گردیم به پرسش اساسی این جستار که چرا فریدون ضحاک را نکشت؟ با طرح نکات زیر می¬کوشیم برای این پرسش پاسخ قانع¬کننده¬ای بیابیم.

1. نخستین و مهمترین نکته¬ای که شایسته است در مورد این پرسش مطرح شود، ارتباط تنگاتنگ بین ضحّاک و اهریمن است. می دانیم طبق دیانت زردشتی اهورامزدا ازلی و ابدی است و اهریمن نیز ازلی است ولی ابدی نیست و سرانجام نابود می¬شود. اهورامزدا گیتی را آفرید و انسان را تا با اهریمن و آفریده¬های او نبرد کند و این کشمکش و نبرد تا پایان جهان ادامه دارد. گیتی دام اهریمن است و اهریمن در این دام باید آنقدر برای رهایی تقلّا کند تا از نیرویش کاسته شود و سرانجام نابود گردد(9) . اهریمن در گیتی وجود واقعی ندارد، بلکه درون موجودات گیتی لانه می¬کند. ضحاک دُژفرمانروایی است اهریمنی که اهریمن در کالبد او لانه کرده¬است. به لحاظ نژادی هم گفته¬اند که ضحاک از سوی مادر به اهریمن نسب می¬برد(10) . هنگامی که فرّه از جمشید چون مرغی به آسمان پرید، آدور (آذر/آتش) از سوی اهوره¬مزدا و اژی¬دهاکه(ضحاک) از سوی اهریمن برگزیده شدند تا فرّه را به چنگ آورند که آدور در این رویارویی پیروز شد(زامیادیشت 19 بند 46-50). چنانکه دیدیم در روز رستاخیز آذر دوباره رویاروی ضحاک قرار می¬گیرد. به روایت دادستان دینی(پرسش 71)، ضحاک از نزدیک¬ترین یاران اهریمن است و نخستین کسی است که جادو آورد. همچنانکه اهریمن بخشی از آفریدگان اهوره¬مزدا را پس از آفرینش آنان بلعید، ضحاک نیز در پایان جهان یک¬سوم انسانها و جانداران دیگر را می¬بلعد(11) .بنابر این، در دورانی که نیکی و بدی آمیخته¬اند، یعنی گمیزشن(pad gumezišn) اژی¬دهاکه به عنوان فرمانروایی بدکردار، نماد بددینی، جادوگری، و به¬ویژه خودکامگی است و تجسّم اهریمن و از این رو ویژگی¬های اهریمن را نیز داراست و بخشی از خویشکاری¬های او را در گیتی به انجام می¬رساند. پس در تقدیر ضحاک این بود که نباید به دست فریدون کشته می¬شد. بلکه مانند اهریمن، گیتی برای او دام و بندی است که باید تا پایان جهان در آن گرفتار بماند. این فرمانروای نابکار و خودکامه تا پایان جهان می¬کوشد و سخت تقلّا می¬کند که بند بگسلد و بر اثر این کوششها و تقلّاها از نیرویش کاسته و در نهایت به دست گرشاسب کشته می¬شود.به¬طور کلّی هیچ¬یک از آفریدگان اهریمن چون آز و خشم تا پایان جهان نابود نمی¬شوند، بلکه به¬دینان زردشتی آنان را باید دربند کنند.

2. متن پهلوی مینوی خرد روایت جالبی دربارۀ ضحاک آورده است. «از ضحاکِ بیوراسب و افراسیاب تور ملعون این سود بود که اگر فرمانروایی به بیوراسب و افراسیاب نرسیده بود، آنگاه گنّامینوی ملعون(= اهریمن) آن فرمانروایی را به خشم داده بود و اگر به خشم رسیده بود تا رستاخیز و تن پسین بازستدن آن از او ممکن نمی¬شد. زیرا که خشم صورت مجسّم ندارد(12) ». گفتیم که اهریمن مفهومی است انتزاعی و کارگزاران دیگرِ او چون آز و خشم نیز چنین¬اند و از این رو مبارزۀ به¬دینان با او و گارگزارانش بسی دشوار است. اما هنگامی که بخشی از مفهوم اهریمن، یعنی فرمانروایی بدکار و خودکامه تجسّم دنیوی می¬یابد مبارزه با او آسان¬تر می¬شود.

 

3. در پایان جهان، چرا گرشاسب مأمور کشتن ضحاک می¬شود؟ گرچه رستم بزرگترین پهلوان حماسۀ ملّی است، ولی پیش از او، بنا به اوستا، بزرگترین پهلوان ایران بی¬گمان گرشاسب بوده است. بنا بر اوستا او اژدهای شاخدار(Aži sruvara) را که اسب و مرد را می¬بلعید، و به بلندای یک نیزه زهر می¬پراکند، بکشت. در روایت پهلوی آمده است که این اژدها چنان عظیم¬الجثّه بود که گرشاسپ از بامداد تا نیمروز بر پشت او تاخت تا سرش را به دست آورد و گرز گاوسار خود را به گردنش بزد و او را بکشت(13) . خویشکاری دیگر گرشاسب کشتن هیولا و دیو-اژدهای دریایی بود به نام گَندَرِوه(پهلوی: Gandarv) که به فرمان اهریمن با دهانی گشاده قصد تباهی هستی را داشت. در روایت پهلوی آمده است که گرشاسپ پوست این هیولا را از پا تا سر بکند و با آن او بست و از دریا بیرون آورد و کشت تا اهریمن بر آفریدگان هرمزد پادشاهی نتواند. در شاهنامه این دیو با نام کندرو پیشکار ضحاک است. بنا بر این نیرومندترین یلِ اوستا برای کشتن نیرومندترین دیوِ اهریمن، گرشاسپِ یل با گرز گاوسار خویش است نه یلِ دیگر. اژی¬دهاکه نیز از هر نظر شبیه اژدهای شاخدار و گندروه است، به¬ویژه آنکه طبق شاهنامه قصد دارد با کشتن جوانان و خوراندن مغز آنها به مارانِ برآمده بر دوش خود، گیتی را از آدمیان تهی کند(14) . چنانکه دیدیم در پایان جهان نیز با بلعیدن بخشی از آفریده¬های هرمزد، می¬کوشد هستی هرمزد را نابود کند. بنابر این به¬جز گرشاسپِ یل که در کشتن نیرومندترین دیوان و جادوان و اژدهایان اهریمنی تجربه و تخصص یافته ، هیچ یل دیگری جز او نمی¬تواند اژی¬دهاکه را بکشد. اما گرشاسپ به-رغم این دلاوریها دو کار ناروا نیز انجام داده است: یکی آنکه آذر پسر هرمزد را بیازرده و دیگر اینکه با یک پری آمیزش کرده و از این رو راهی به بهشت نیافته است. پس تقدیر چنین است که گرشاسپ در پایان جهان با کشتن اژی¬دهاکه که آذر را آزرده بود، پادافره گناه خود را هم نسبت به آذر بدهد و هم برای گناه دیگر خود آمیزش با پری.

4. در فرگرد نهم متن پهلوی زند وهمن یسن(15) ، روایت جالبی از ماجرای گرشاسپ و چگونگی کشته شده ضحاک به دست او در هزارۀ اوشیدرماه آمده که از آنجایی که برای بحث ما سخت اهمیت دارد، نخست عین آن را می¬آوریم و سپس سخن خود را پی می¬گیریم:

 

 

 

13- پس اهلموغی(= بی¬دینی) از بهره(= درآمد) مقرری خواهد(= از درآمد، مقرری مرسوم را طلب کند)، به سبب اهلموغی و بدی<بدو> ندهند. 14- و اهلموغ از آن کین برخیزد، بالای آن کوه دماوند، به سویی که بیوراسپ(= ضحاک)است، گوید که: « اکنون نه هزار سال است که، فریدون زنده نیست، چرا تو این بند را نگسلی و برنخیزی زیرا که این جهان پر از مردم است، و ایشان را از ور جمکرد برآورده¬اند». 15- پس آن اهلموغ چون ایدون گوید، اژدهاک از بیم آنکه دیسۀ(=پیکر) فریدون به پیکر فریدون، پیش <او> برخیزد، نخست آن بند را نگسلد، تا آنگاه که اهلموغ آن بند <و> چوب را از بن بگسلد. 16- پس زور دهاک افزوده گردد، بند را از بن بگسلد، به تازش ایستد(= شروع به حمله کند) و در جای(=فوراً) آن اهلموغ را بیوبارد(فروبرد، ببلعد) و گناه کردن را ، در جهان بتازد و بی¬شمار گناه گران کند و یک¬سوم از مردم و گاو و گوسفند و آفریدگان دیگر اورمزد را بیوبارد و آب و آتش و. گیاه را نابود کند و گناه گران کند. 17- پس آب و آتش و گیاه، پیش اورمزد به گله ایستند. 18- چنین گله کنند که: « فریدون را باز زنده کن! تا اژدهاک را بکشد، چه اگر تو ای اورمزد! تو این نکنی، ما در جهان نشاییم بودن. 19- آتش گوید که: « روشنی ندهم» و آب گوید که:«نتازم». 20-و پس من، دادار اورمزد، به سروش و ایزد نیریوسنگ(16) گویم که: «تن گرشاسپ سام را بجنبانند، تا برخیزد!». 21- و پس سروش و ایزد نیریوسنگ به سوی گرشاسپ روند، سه بار بانگ کنند. 22- و بار چهارم سام با پیروزگری برخیزد، پذیرۀ اژدهاک رود و او (اژدهاک) سخن او(گرشاسپ) و گرز پیروزگر بر سر <اژدهاک> بکوبد و <او را > بزند و بکشد. 23- پس رنج و پتیاره از این جهان برود تا هزاره را به پایان رسانم. 24- پس سوشیانس آفرینش را دوباره پاک سازد و رستاخیز و تن پسین باشد.

 

مهمترین نکته در بارۀ این روایت تا آنجا که به بحث ما مربوط می¬شود، این است که در بندهای 20-22 گفته شده است که سروش و ایزد نیریوسنگ از سوی هرمزد مأموریت می¬یابند که گرشاسپ را برای مبارزه با ضحاک بیدار کنند. اکنون بیتهای شاهنامه را به یاد آورید که بنا بر آنها سروش در گوش فریدون با گفتن رازی او را از کشتن ضحاک باز می¬دارد. آن راز همان است که در این روایت می¬بینیم که بنا به تقدیر ازلی، کشتن ضحاک نه در آن زمان به دست فریدون به انجام می¬رسید و نه در هیچ زمان دیگری. بنا بر بندهای 17 و 18، آب و آتش و گیاه که از این راز بزرگ آگاهی ندارند، از اورمزد می¬خواهند که فریدون را زنده کند تا اژدهاک را بکشد، ولی اورمزد به سروش فرمان می¬دهد که گرشاسپ را که در خواب ابدی فرورفته بود، برای کشتن ضحاک بیدار کند.

 

 

 

5. چنانکه گفته شد، بنا بر متون پهلوی با کشته شدن ضحاک گیتی پر از خرَفستَر می¬شد. پس چرا در پایان جهان با کشته شدن ضحاک با گرز گرشاسپ یل، گیتی پر از خرفستر نشد؟ به این پرسش روایتی در بندهشن پاسخ می¬گوید: « پس اریامن¬ایزد، فلزِ در کوه¬ها و درّه¬ها را به آتش بگدازد و بر زمین رودگونه بایستد. سپس همۀ مردم را در آن فلز گداخته بگذرانند و پاک کنند. او را که پرهیزگار است، آنگاه چنان در نظر آید که در شیر گرم همی¬رود. اگر دروند است، آنگاه او را به همان آیین، در نظر آید که در فلز گداخته همی¬رود. پس بدان عشق بزرگ، همۀ مردم به هم رسند». بنابر این در پایان جهان رود مذاب، گناه گناهکاران و نیز اهریمن و دیگر موجودات اهریمنی از جمله خرفستران را برای همیشه نابود می¬کند.

 

 

 

6. ماجراهای گرشاسپ و فریدون و مبارزۀ آنان با نیرومندترین یاران اهریمن منقول در اوستا و متون پهلوی، پیشینۀ هند و اروپایی دارد. گرشاسپ، پهلوان مشترک هند و ایرانی است. ولی نام او نه در وداها که در متون متأخرتری چون رامایانه و پورانه به صورت kŗāśva آمده است، ولی خویشکاری گرشاسپِ ایرانی در ایندره(Indra)، ایزد/پهلوان بزرگ هندی دیده می¬شود. بنا به ریگ¬ودا ایندره در نبرد با دشمن شیطانی خود داسَه(Dâsá)که همان واژۀ دَهَه(Daha) در اژی¬دهاکه است، دو همسر محبوب او را که دهینه(Dhene) نام دارد و به معنی گاو شیرده است، آزاد می¬کند. ویدن¬گرن از یک سو آزادگردانی گاوها به دست ایندره در اسطورۀ هندی و رهاسازی همسران محبوب اژدها به دست پهلوانان خدایی را در یک زمینه قرار می¬دهد و از سوی دیگر نامِ دهینه را با ایزدبانوی اوستایی دئنا(daēnā) یا دین مرتبط می¬داند. ایندره به ورترهن(Vŗtrahan) به معنی کشندۀ ورتره اژدهایی که باران را در اختیار خود گرفته بود، نامبردار است. ورتره، اهی(Ahi) به معنی افعی نیز نامیده می¬شود که همان اژی(Aži) در اژی¬دهاکه است. ایندره با تریته آپتیه(Trita Āptya) که برابر هندی ایزد ایرانی فریدون یا ثرئتئونه(Θraētaona) با لقب آثویهĀθwya است، رابطۀ بسیار نزدیکی دارد و گاه با او یکی انگاشته می¬شود. حتی گاهی کشندۀ ورتره و داسه معرفی می¬شود(17) .چنانکه دیدیم خویشکاری ایندره و تریته آپتیه در برابر دشمنانشان ورتره (اهی) و داسه و آزادسازی زنانِ در چنگ اژدها، در ایران بین کرساسپه (K∂r∂sāspa) یا گرشاسپ و فریدون در برابر اژی¬دهاکه تقسیم شده است: فریدون اژی¬دهاکه را شکست می¬دهد و زنانِ در چنگ اژدها، یعنی اَرنواز(اوستایی:Ar∂navāči) و شهرناز(savanhavāči) را آزاد می¬کند و کرساسپه در زمان فرشگرد یا نوسازی جهان اژی¬دهاکه را می¬کشد. ایندره با گرز معروف خود(vájra) که نماد آیینی تندر و آذرخش است ورتره را می¬کشد. همین گرز را که ویژۀ اژدهاکشی است، با نام گرزۀ گاوسار،هم در دستان گرشاسپ دیده می¬شود و هم در دستان فریدون که با آن اژی¬دهاکه را اسیر و سرانجام نابود می¬کنند. بنابر این خطوط کلی این اسطوره چنین است: اژدها(ورتره، اژی-دهاکه) باران و آب را در تملّک خود گرفته است ولی پهلوان اژدرکش (ایندره، فریدون و گرشاسپ) اژدها را به بند می¬کشد و آبها را که زنان(دهینه، ارنواز و شهرناز) و گاوان نماد آن است، آزاد می¬کند. از سوی دیگر، بن¬مایۀ ویرانگری و تباهکاری اژدها و اسارت او به دست پهلوان/ایزد و برخاستن و بند گشودن اژدها در پایان جهان و ویرانگری دوبارۀ او و کشتن نهایی او به دست همان پهلوان یا پهلوان دیگر در اساطیر اروپایی نیز دیده می¬شود. اهریمنِ اساطیر ژرمنی به نام لکی(Loki) که خدایان با رنج فراوان او را گرفته و با بندی که از رودگان پسرش ساخته شده، بر سه صخرۀ بلند بسته¬اند و بر اثر تقلّای دردناک او زمین می¬لرزد، در پایان جهان زنجیر می¬گسلد و به جهان و جهانیان می¬تازد، ولی به دست پهلوان کشته می¬شود. توجه داشته باشیم که بنا به یک روایت (18)فریدون ،باریکه¬ای از پوست ضحاک را بکند و با آن او را ببست. در اساطیر یونانی تیفون، اژدهای هیولاوش که مظهر تباهی و آشوب است، پس از نبردهای خونین با زئوس سرانجام به دست او در زیر کوه آیتنه(Aitna) مدفون می¬شود. به روایتی او هم مانند ضحاک روزی از بند خواهد رست و به ویرانگری خواهد پرداخت، ولی سرانجام نابود خواهد شد(19) .

 

------------------------------------------------------

یادداشتها

1. انگیزۀ نگارش این جستار نامه¬ای الکترونیکی بود از دوست دانشمند نگارنده جناب آقای دکتر جلیل دوستخواه که در آن، پرسش بالا را مطرح فرموده بودند و از بنده خواستند تا بدان پاسخ گویم. این پرسش در نشستی به مناسبن جشن مهرگان در شهر تانزویل استرالیا مطرح شده بود که در آن دکتر دوستخواه و برخی از شاهنامه¬شناسان و شاهنامه¬دوستان حضور داشتند. ایشان در نامۀ خود نخست چنین نوشتند که سیمین¬بانو کاشی، یکی از شرکت-کنندگان این نشست، بدین پرسش چنین پاسخ دادند:

 

"خواست ِ پردازندگان ِ این روایت، هُشداری است به آدمیان که ستیز خود با یک خودکامه و سرنگونی ی او را پایان کار و به منزله ی پیروزی بر نهاد ِ خودکامگی نپندارند و از پی گیری ی پیکار همیشگی با این نهاد که همواره در جهان حضوردارد، چشم نپوشند و غافل نمانند."

سپس اقای دکتر دوستخواه نوشت:

" نگارنده ی این یادداشت، در روشنگری ی ِ بیشتر ِ برداشت ِ بانو کاشی، چنین گفت: بیدادگری و دست‌یازی به زندگی‌ی ِ مردمان، از آغاز ِ تاریخ تا به امروز، سرشت و کارکرد ِ فرمانروایان ِ خودکامه و رها از نگرش و بازپرسی‌ی ِ نهادهای بازدارنده، بوده‌است و هست که بازمی گردد به چیرگی ی دیو ِ تباهکارِ آز بر جان و جهان ِ خودکامگان و قدرت بارگان که در اسطوره و حماسه -- و حتّا ادب ِ پسین ایرانیان -- نمودهای فراوان دارد. آشکارست که با سرنگونی‌ی ِ یک خودکامه، چنین منش و کنشی نابودنمی شود و خودکامگی در کردارِ خودکامه و خودکامگان دیگر، بازتولید ‌می شود . پس اگر مردمان در هنگامه‌ی ِ خیزش و خشم و خروش بر یک خودکامه، ساده‌ لوحانه و خوش‌خیالانه، گمان‌برند که با سرنگونی و کشتار وی، سر ِ شوریده شان به سامان بازخواهدآمد و کلبه‌ی احزان شان، گلستان خواهدگردید، دچار ِ خطایی بزرگ خواهندشد هرگز پیکار با خودکامگی و برچیدن ِ بساط ِ آن را جای‌گزین ِ ستیز با خودکامه و انتقام‌جویی‌ی ِ پرخشم و خروش، نخواهندکرد و این دَور ِ باطل، همواره ادامه‌خواهدیافت. اسطوره‌ی ِ اژی دهاک در فرهنگ ما، فراتر از مفهوم بیدادگری، به‌ویژه، نماد ِ جوان‌ستیزی و جوان‌کشی‌ی ِ پیران خودکامه و خودفراتر از همگان‌بین در افسانه و تاریخ ِ ماست که به پسرکشی نیز می رسد. در شاهنامه، نمونه‌هایی همچون کاووس و گشتاسپ را داریم که پسران ِ بَرومند خود سیاوش و اسفندیار را بر اثر ِ آزکامگی، به کشتن می‌دهند و در تاریخ، موردهای بسیار، از جمله شاه عبّاس یکم صفوی را می‌بینیم که هیچ یک از پسران خود را زنده نگذاشت و نادرشاه افشار را که فرمان به کورکردن ِ پسر ِ خود رضاقلی میرزا داد !پس، نیاکان هوشمند ما با طرح ِ زنده گذاشتن ِ اژی دهاک، خواسته‌اند بگویند که خودکامه‌ی ِ بیدادگر و جوان‌کش، همواره هست (این نباشد، یکی دیگر؛ گیرم که به نام و عنوان و جامه، دیگرگون) و خودکامه‌ستیزی و پاسداری از داد و خِرَد و آزادگی و فرهنگ و پویایی‌ی ِ اندیشه و گفتار و کردار ِ نیک، خویشکاری‌ی ِ بایسته و گزیرناپذیر ِ هریک از مردمان از آغاز تا انجام ِ زندگانی‌ست."

2. فردوسی، ابوالقاسم، شاهنامه، به کوشش جلال خالقی مطلق، تهران، مرکز دایرۀ المعارف بزرگ اسلامی، 1386، ج1، ص82-84.

3. دینکرد، چاپ مدن، ص 811، س13-21؛ شایست ناشایست، به کوشش کتایون مزداپور، تهران، پژوهشگاه علوم انسانی، ص 248. بیشتر متون پهلوی و منابع دورۀ اسلامی که سرچشمۀ آنها به تحریرهای خدای¬نامۀ پهلوی می¬رسد، آورده¬اند که فریدون به فرمان هرمزد ضحاک را نکشت یا اینکه نتوانست او را بکشد. اما بنا به یک روایت که منابع کمی آن را تأیید می¬کنند (تاریخ بلعمی، به کوشش محمد تقی بهار و محمدپروین گنابادی، تهران، ادارۀ کل نگارش، 1341، ص147؛ ترجمۀ تفسیر طبری، به کوشش حبیب یغمایی، تهران، انتشارات دانشگاه تهران، 1339، ج5، ص1154) و از این رو استوار نمی¬نماید، ضحاک به دست فریدون کشته شد. طبری بنا به شیوۀ خود هر دو روایت را آورده است. ثعالبی(غرر اخبار ملوک الفرس وسیرهم، به کوشش زوتنبرگ، پاریس، 1900، ص34-35) که منبع عمدۀ او مانند شاهنامه ، شاهنامۀ ابومنصوری است نخست همان روایت شاهنامه را با اختلافات اندکی آورده و پس از آن روایت دوم را گویا بر اساس طبری نقل کرده است.

 

4. حصوری، علی، ضحاک، تهران، چشمه، 1378، ص24.

5. خطیبی، ابوالفضل، باز هم ماجرای ضحاک ماردوش، کتاب ماه هنر( ویژۀ هنر و اسطوره)، ش25و26، مهر و آبان 1379، ص56-58.

6. شاهنامه، ج1، ص78-81

7. شایست ناشایست، فصل دوم و سوّم.

 

8. شاکد، شائول، از ایران زردشتی تا اسلام: مطالعاتی دربارۀ تاریخ دین و تماسهای میان¬فرهنگی، ترجمۀ مرتضی ثاقب¬فر، تهران، ققنوس، 1381، ص49-56. در اینجا به دو نمونه اشاره می¬شود: «او(یمه) که از راز بزرگ و فرّ دادار بهره گرفته بود، به تن جسمانی به دوزخ رفت و سیزده زمستان را در دوزخ، به شکل دیو سپری کرد. و راز و ابزاری را که با آن دیو چیره می¬شد و بر مردم اقتدار داشت، به گونه¬ای معجزه¬آسا از دیوان ربود و دیوان را با ابزار خود زد و نابود کرد»(دینکرد، چاپ مَدَن، ص296)؛ «رستاخیزکردن[در کنار] بنیادِ شگفت و بزرگی [جهان] سامان داده شده است. پس این در نظر آفریدگان نادان، شگفت نماید. هیچ¬یک از موجودات ناقص گیتی و مینو، رازِ نهفت دادار نیکی¬دهش را ندانست، جز خودِ او که دانای کلِ پُردانش بر همه چیز است(دادستان دینی، پرسش36، بند 2)؛ در همین کتاب، پرسش 21، بند 2-3، از «رازِ مینوان» که به¬ویژه آگاهی از پاداش فرجامین پارسایان است، سخن گفته شده است.

 

9. Zaehner, R.C. The Dawn and Twilight of Zoroastrianism, London, 1961, pp. 34ff.

 

10. بندهش، گزارش مهرداد بهار، تهران، توس، 1369، ص149.

 

11.در بارۀ اژی¬دهاکه و بررسی روایات اوستایی و فارسی میانه و منابع دیگر در بارۀ او، به¬ویژه بنگرید به:

 

Skjervø, P.O.,”Aždahā/Ažidahāka”, Encyclopaedia Iranica, ed. By E. Yarshater, London and New York 1989.

 

برای شباهتهای دیگر میان اهریمن و ضحاک، بنگرید به: سرکاراتی، بهمن، «بنیان اساطیری حماسۀ ملّی ایران»، سایه¬های شکارشده، تهران، قطره، 1378، ص103-108. از جمله اینکه اهریمن گاو یکتاآفریده و گیومرت، نخستین انسان را می¬کشد و ضحاک هم گاو برمایه یا برمایون را که فریدون را پرورده بود و جمشید را که در برخی روایات نخستین انسان خوانده شده است.سرکاراتی در همینجا نظر حالب دارمستتر را در این باره نقل می¬کند: «در اینکه ضحاک یا اژدهاک آشکارا مظهرِ این¬جهانی اهریمن است، تردیدی نیست. چنانکه دارمستتر پا فراتر نهاده حتّی بر آن شده است که اسطورۀ اژدهاک که پیشینۀ هند و ایرانی دارد، باستانی¬تر است و اهریمن در آیین زردشتی در واقع تظاهر دینی اژدهاک محسوب می¬شود»:

 

J. Darmesteter, Ormazd et Ahreman. Paris 1877, p.102.

 

12. مینوی خرد، ترجمۀ احمد تفضّلی، تهران، توس ا364، فصل 26، بند 30-34.

 

13. روایت پهلوی، ترجمۀ مهشید میرفخرایی، تهران، مؤسسّۀ مطالعات و تحقیقات فرهنگی، 1367، ص30.

 

15. زند وهمن یسن، تصحیح متن، آوانویسی، برگردان فارسی و یادداشتها از محمّدتقی راشد محصّل، تهران، مؤسسۀ مطالعات و تحقیقات فرهنگی، 1370، فصل 9، بند 13-24؛ نیز بسنجید با: روایت پهلوی، ص60-61.

 

16. به گزارش گردیزی(زین الاخبار، به کوشش عبدالحی حبیبی، تهران، بنیاد فرهنگ ایران،1347، ص4) به جای سروش، ایزد نیریوسنگ(متن: نیروسنگ) از سوی هرمزد برای فریدون پیام آورد که ضحاک را نکشد.

 

17. ویدن¬گرن، گئو، دینهای ایران، ترجمۀ منوچهر فرهنگ، تهران، آگاهان ایده، 1377، ص71-79؛ سرکاراتی، بهمن، پهلوان اژدرکش در اساطیر و حماسۀ ایران»، سایه¬های شکارشده، تهران، قطره، 1378، ص242.

 

18. ثعالبی، غررأخبار ملوک الفرس وسیرهم، به کوشش زوتنبرگ، پاریس، 1900، ص35؛ در روایت پهلوی(ص30) آمده است که گرشاسپ پوست دیو گندرو را از پای تا سر بکند و با آن دست و پای او را بست

 

19. برای این موارد و موارد دیگر، بنگرید به: سرکاراتی، بهمن، «بازشناسی بقایای افسانۀ گرشاسب در منظومه¬های حماسی ایران»، نامۀ فرهنگستان، س3، ش2، تابستان 1376(پیاپی: 10)، ص12-15؛ همین جستار در سایه¬های شکارشده، ص259-260.

نگاهی به غمنامه رستم و سهراب


سپاه دشمن که با چنان سرداری به ایران حمله ور شده، دژ مرزی را تسخیر کرده و با شتاب به سوی قلب ایران رهسپار است. بزرگان ایران از هر چیز جز رستم امید بریده اند و او را برای نجات کشور فراخوانده اند. در چنین وضعی رستم چهار روز به میگساری می گذراند. این باده پیمایی نه نشان فراغت است، نه نشانه شادی، پاسخی است به اضطرابی یزرگ: رستم بر سر بزرگترین دو راهی های زندگی خود است. رستم به هیچ رو «میگسار» نیست اما در این مشکل جانکاه میگسار می‌شود و موفقیت و رسالت و قول خود را از یاد می برد. می توان حدس زد که در این چهار روز در ذهن او چه طوفانی برپاست... با رسیدن گیو و رستم به پایتخت، چنان که انتظار می رود، کاووس به ایشان پرخاش می کند و به طوس سپهسالار ایران می گوید که آن دو را بر دار کند! رستم در پاسخ به طعنه می گوید که اگر به راستی قدرتی داری، تو سهراب را زنده بر دار کن و این می‌رساند که رستم هیچگاه از اندیشه سهراب بیرون نرفته و برتافتن با او را از نزدیک محال می‌داند. هنگامی که کاووس را به قهر و غضب ترک می کند، به بزرگان ایران می‌گوید:

به ایران از ایدون که سهراب گرد/ بیاید نماند بزرگ و نه خرد

و آب پاکی روی دست همه می‌ریزد:

شما هر کسی چاره جان کنید

زیرا:

به ایران نبینید از این پس مرا

پس سهراب برای رستم ناشناخته نیست: کسی است که در برابر نیرو و اراده او خرد و بزرگ ایستادگی نمی‌توانند کرد. مقاومت تمام سرداران ایران در برابر او بیهوده است. تنها کاری که می‌توانند بکنند این است که تا دیر نشده جان خود را نجات دهند.

رستم در دل خود دلایل زیادی دارد که هماورد جوان پسر اوست اما می‌خواهد به روی خود نیاورد: سهراب همه کار می‌کند که رستم را بشناسد: هجیر را به بازپرسی می‌کشد، ضمن کارزار به هماورد می گوید که تو رستمی، پیشنهاد صلح می‌کند. اما در برابر، رستم هیچ نه تنها هیچ کوششی برای شناختن هماورد نمی‌کند، بلکه کوشش های او را هم عقیم می‌گذارد. رستم بودن خود را صریحاً منکر می شود و پیشنهاد صلح را هم رد می‌کند. برای این واکنش رستم، هیچ استدلال قابل قبولی نیست.

رستم به طور ناشناس به اردوی سهراب می‌رود و ناخودآگاه فاجعه را دامن می‌زند؛ یعنی کسی را که باید او را به سهراب بشناساند می کشد و اگر با آن عده از روانشناسان هم عقیده باشیم که می گویند در هر عمل ناآگاهانه‌ای، هسته‌ای از خودآگاهی هست، باید بگوییم که در اینجا نیز رستم «می‌خواهد» که سهراب ناشناس بماند. در برابر پیشنهاد صلح سهراب، رستم کلمه فریب را بر زبان می‌راند. این واژه تصادفی از ذهن او نمی‌گذرد، زیرا در تمام این ماجرا به فریب خود مشغول است و سرانجام در پایان کشتی اول سهراب را هم فریب می‌دهد و می‌خواهد که دیگران را نیز بفریبد.

در سراسر مدت مقابله، سهراب دلش بر سر مهر می‌آید، اما رستم هیچ کجا چنین واکنشی نشان نمی‌دهد و چون این طبیعی نمی‌نماید، باید بگوییم که رستم بر احساس خود سرپوش می‌گذارد. چنان که گفته شد، هر کس سهراب را ببیند، نخستین احساس این است که سام را دربرابر خود می‌بیند و خود رستم بیشتر از دیگران.

چهار روز باده گساری رستم در زابلستان جز کشمکش شدید درونی هیچ تاویلی نمی‌تواند داشته باشد. رستم در همه جنگهای دیگر بحق به پیروزی خود ایمان دارد و در اینجا شکست خود را به چشم می‌بیند (داستان وصیت کردنش را به یاد بیاوریم). جالب است که در همه جنگهای دیگر، رستم محق است و نیرومندتر از حریف، اما در اینجا نه محق است و نه نیرومندتر. تنها آن فریب و آن تصادف می‌توانند او را از مهلکه نجات دهند.

چنین می نماید که داستان رستم و سهراب پیچیده ترین و دشوارترین داستان‌های شاهنامه است. علت آن است که یکی از عمیق ترین و ناشناخته ترین تراژدی های بشری را دربردارد: تراژدی توانایی

توانایی (یا قدرت) چنان که از مفهوم آن پیداست، یعنی امتیاز فردی بر فرد دیگر و امتیاز یعنی تبعیض، یعنی نابرابری. توانایی بر دو گونه است: طبیعی و اجتماعی.

توانایی طبیعی نیز یا جسمی است یا فکری. توانایی جسمی آن است که یکی با قدرت بدنی بیشتری زاده می‌شود و توانایی‌اش در برابر عوارض طبیعی و اجتماعی بیش از دیگران است. توانایی فکری آن است که کسی از همان کودکی دارای قدرت اندیشه و استعداد بیشتری است.

نمونه بارز نابرابری جسمی آن است که کسی پهلوان زاده شود. پهلوان زادگی ستمی است به همه ناپهلوانان. ستم دیگر "طبیعت" آن است که کسی با قدرت فکری ابن سینا و افلاطون زاده می‌شود. فرزانگان جامعه نیز چون پهلوانان، به سبب امتیاز خود از مردم جدایند.

از دیدگاهی دیگر می‌توان گفت که توانایی در برابر طبیعت نعمت است و در برابر بشر فاجعه. برای مقابله با طبیعت باید از نظر جسمی و فکر توانا بود. چنین است که پهلوانان و دانشمندان غالباً احترام ما را برمی‌انگیزند زیرا جز در موارد استثنایی با توسل به اخلاق پادزهر توانایی خود را ایجاد می‌کنند، اما توانایی نسبت به دیگران در ذات و ماهیت خود تبعیض است و تجاوز؛ چاره درمان کردن آن نیست، از ریشه کندن آن است.

داستان رستم و سهراب را از این دیدگاه نگاه کنیم:

رستم دارای سه قدرت است: قدرت پهلوانی، قدرت اندیشه و خرد، قدرت دیوانی

رستم دو قدرت اول را که از "طبیعت" دارد، در راه فرودستان به کار می اندازد، یعنی می‌کوشد از ارتفاعی که مایه جدایی او از دیگران است، فرود آید. همه جا نیرو و اندیشه او در خدمت به ایران است، به نحوی که می‌توان او را با اطمینان خاطر قهرمان ملی نامید: رستم نه تنها پهلوان پهلوانان، که بخرد و فرزانه و دادگر و جنگنده با ستم ها و بیدادها است و این همه کم نیست.

اما از طرفی رستم به همه این دلایل «بزرگ» و سرور و فرمانروای نیمروز است و این همان است که بدان قدرت دیوانی می‌گوییم. این توانایی چنان که گفتیم طبیعی نیست، اجتماعی و قراردادی است...

سهراب طرحی دارد دگرگون کننده. به هم ریختن نظام توران و ایران کار کوچکی نیست. با به هم ریختن این نظام، همه چیز به هم می‌ریزد و رستم این را برنمی تابد. فراموش نکنیم که رستم در درون نظام خاصی قهرمان ملی است و می خواهد این نظام را نگه دارد. هنگامی که افراسیاب سیاوش را بی گناه می‌کشد، یا اسفندیار می‌خواهد بی‌سبب دست رستم ببندد در واقع این دو می‌خواهند ارزش‌های همین نظام را مخدوش کنند. لاجرم بازوی رستم به کار می‌افتد. اما سهراب طالب نظام نو و بالنتیجه ارزش‌های نو است.

سهراب نه تنها بر ضد نظام سیاسی و اجتماعی، که بر ضد نظام خانوادگی نیز برپاخاسته است. رستم در مقابله با این وضع یا باید با پسر بجنگد یا از قدرت – قدرت برتری جویانه خود – بگذرد.

راه اول راهی نامطمئن و ننگین است . نامطمئن است زیرا نه تنها پیروزی مسلم نیست، بلکه نشانه‌های زیادی هست که نیروی جوان بر نیروی پیر فزونی دارد. ننگین است، زیرا در افتادن با فرزند است و فرزند کشی، آن هم فرزندی دوازده ساله.

رستم راه دوم را هم بسته می‌یابد. زیرا هیچ کس به رضا و از راه مسالمت از قدرت خود نگذشته است و رستم نیز در این زمینه بیش از دیگران نیست و این جان ِ کلام است: رستم پهلوان همه میدان‌ها، قهرمان همه  نیکویی‌ها، در این قلمرو کسی است مانند دیگران. رستم است و همین یک نقطه ضعف: رویین تنان افسانه‌ها نیز از یک نقطه زخم پذیرند و رستم درست از همین نقطه گزند می‌یابد. در همه داستان‌هایی که نام رستم در میان است، قهرمان واقعی اوست جز این یکی: داستان رستم و سهراب را به هر گونه که تفسیر کنیم محال است که رستم سرافراز از کار در آید: دل ِ نازک از رستم آید به خشم.

در این بن‌بستی که پسر برای پدر آفریده، راه سومی به نظر رستم می رسد: انکار واقعیت از راه خودفریبی. رستم می‌خواهد به خود بقبولاند که این «نوجوان» پسر او نیست. «بیگانه ای» ست که دعوی هایی دارد و باید هرچه زودتر کارش را ساخت زیرا اگر زمان بگذرد، چه بسا که حقیقت آفتابی شود و نیز مردم بیشتری بر او گرد آیند. پیروزی مسلم نیست اما جنگ یگانه راه است...

در تراژدی «رستم و سهراب»، قهرمان اثر سهراب است: برای آرمانی بزرگ به پا خاسته است، آرمان او تنها «میهنی» نیست، جهان شمول است. می خواهد میان ایران و توران با آوردن آیینی نو صلح برقرار کند و آن دو جهان مجزا را یگانه گرداند. نکته مهم آن که بر عکس همه قهرمان ها نمی خواهد همه قدرت ها را به تنهایی قبضه کند، می‌خواهد انسان والای دیگری را هم در این کار شریک گرداند. این منش ِ «ضد قدرت» را در کسی که رستم ِ افسانه‌ها را به آسانی بر زمین می کوبد دست کم نگیریم. سهراب با این کار، فاجعه قدرت را که انحصارطلبی ست، از پیش در هم شکسته است و آن «فزون خواهی ِ اجتماعی» را که اهریمنی و نابودکردنی است، ریشه‌کن کرده است. سهراب، رستم است به اضافه خصلت والایی دیگر. در جنگی که رستم بر او تحمیل می‌کند، همه جا صلح طلب است. برای شناختن آن انسان بزرگِ دیگر، هرچه می تواند می کند. فریب می‌خورد اما فریب نمیدهد. شکست او مهم نیست، حقانیت او مهم است. جنگ او با رستم، جنگ نوآوری و محافظه کاری است و نکته این که سهراب ِ نوآور، فرزند ِ آن محافظه کار است. یعنی که نو زاده کهن است.

این داستان، رستم، پهلوان ِ پهلوان ها را در هم می‌شکند تا با یک تیر دو نشان زده باشد: هم قهرمان‌شکنی کرده باشد و هم به ما بگوید که رستم با آن مقام برین در مساله قدرت، کسی است مانند دیگر قدرتمندان و آیا این اشاره بدان معنی نیست که شکستن ِ حصار ِ «دیوان سالاری» بزرگترین و مهمترین پیروزی‌های بشری است؟