من خدایی دارم
که دراین نزدیکی ست
نه دران بالاها مهربان ،خوب،قشنگ
چهره اش نورانیست
گاهگاهی سخنی می گوید
بادل کوجک من
ساده تر ازسخن ساده من
او مرامی فهمد
اومرا می خواند
او مرامی خواهد
اوهمه دردمرامی داند
یاداو ذکر من است
درغم ودرشادی
چون به غم می نگرم
ان زمان رقص کنان می خندم
که خدایارمن است
که خدادرهمه جا یاد من است
او خداییست که همواره مرامی خواهد
او مرا می خواند
او همه دردمرا می داند...
حرمت اعتبار خود را
هرگز در میدان مقایسه ی خویش با دیگران مشکن
که ما هر یک یگانه ایم
موجودی بی نظیر و بی تشابه
و آرمانهای خویش را
به مقیاس معیارهای دیگران بنیاد مکن
تنها تو می دانی که «بهترین» در زندگانیت
چگونه معنا می شود
از کنار آنچه با قلب تو نزدیک است آسان مگذر
بر آنها چنگ درانداز، آنچنان که در زندگی خویش
که بی حضور آنان، زندگی مفهوم خود را از دست می دهد
با دم زدن در هوای گذشته
و نگرانی فرداهای نیامده
انگشتانت فرو لغزد و آسان هدر شود
هر روز، همان روز را زندگی کن
و بدین سان تمامی عمر را به کمال زیسته ای
و هر گز امید از کف مده
آنگاه که چیز دیگری
برای دادن در کف داری
همه چیز در همان لحظه ای به پایان می رسد
که قدمهای تو باز می ایستد
و هراسی به خود راه مده
از پذیرفتن این حقیقت که
هنوز پله ای تا کمال فاصله باشد
تنها پیوند میان ما
خط نازک همین فاصله است
برخیز و بی هراس خطر کن
در هر فرصتی بیاویز
و هم بدینسان است که به مفهوم شجاعت
دست خواهی یافت
آنگاه که بگویی دیگر نخواهمش یافت
عشق را از زندگی خویش رانده ای
عشق چنان است که هر چه بیشتر ارزانی داری، سرشارتر شود
و هر گاه که آن را تنگ در مشت گیری، آسان تر از کف رود
پروازش ده تا که پایدار بماند
رؤیاهایت را فرو مگذار
که بی آنان زندگانی را امیدی نیست
و بی امید، زندگی را آهنگی نباشد
از روزهایت شتابان گذر مکن
که در التهاب این شتاب
نه تنها نقطه ی سرآغاز خویش
که حتی سرمنزل مقصود را گم کنی
زندگی مسابقه نیست
زندگی یک سفر است
و تو آن مسافری باش
که در هر گامش
ترنم خوش لحظه ها جاریست.
همین که هســـتی .......
همین که لابـــلای کلـــماتم نفــــس میکشـی
راه میـــروی , در آغوشـــم میگـــیری ...
همین که پنـاه ِ واژه هایـم شـده ای
همین که ســــایـه ات هسـت
همین که کلماتم از بی "تــو"یی یتـیم نـشده اند کافیسـت
بـرای یک عــــمر آرامـــــش ...
بـــــــاش!
حتــــی همین قدر دور ....
حتی بعضی هاشان آنقدر عجولند که صف را بهم زده اند!
و من...
فرار می کنم از فکر کردن به تو؛
مثل رد کردن آهنگی که ...
خیلی دوستش دارم خیلی...!
این پیرهن باید کثیف بماند!
میخواهم هر روز به جای ریملی که
از آن اشکها بر شانه اش...
خیره شوم...
میخواهم یادم بماند
روزی امن ترین پناهگاهِ یک آهوی زخمی بوده ام...
شادی داشتنت
شادی بغل کردن سازی ست
که درست نمی شناسمش
درست می نوازمش
نت به نت
نفس در نفس
تو از همه جا شروع می شوی
و من هربار بداهه می نوازمت
از هر جای تنت
سبز آبی کبود من
لم بده، رها کن خودت را
آب شو در آغوشم
مثل عطر یاس فراگیرم شو
بگذار یادت بگیرم.
من خوبه خوبم گیتارم کجاست؟
تو که می رقصی همه چی زیباست
تو که می رقصی زندگی سادست
من عاشق شدم این فوق العادست
تو که میرسی به آرزوهات
منو رها کن تو موج موهات
منو برسون به بچگیام
باید دوباره به دنیا بیام
تو که میرسی به آرزوهات
منو رها کن تو موج موهات
منو برسون به بچگیام
باید دوباره به دنیا بیام
من خوبه خوبم
من خوبه خوبم لبخندت کجاست
تو که میخندی همه چی زیباست
تو که میخندی عشق بی ارادست
من عاشق شدم این فوق العادست
تو که میرسی به آرزوهات
منو رها کن تو موج موهات
منو برسون به بچگیام
باید دوباره به دنیا بیام
شاید آرام تر میشدم
فقط و فقط
اگر میفهمیدی
شعر هایم به همین راحتی که میخوانی
نوشته نشده اند…
سهم “من” از “تو” عشق نیست ، ذوق نیست ، اشتیاق نیست ،
همان دلتنگی بی پایانی ست که روزها دیوانه ام می کند
هیچکس عاشقانه تر از من
نمی تواند
تو را بسراید
شاید تو…
سکوت میان کلامم باشی!
دیده نمیشوی
اما من تو را احساس می کنم!
شاید تو ….
هیاهوی قلبم باشی!
شنیده نمیشوی
اما من تو را نفس می کشم!
مثل آن شیشه شیرینی همیشه
دور از دسترس بودی
روی آن دورترین تاقچه
که دستم به تو نمی رسید
مثل بادبادک
که ترا در شوق با سکوت ساخته بودم
مثل آن بادبادک
در آن عصر سیاه
باد ترا برد
در خیالم امید برگشتی برایت هست
با خودم می گویم
که تو در لابلای شاخه های درخت انتظاری مانده ای
و ترا عاقبت خواهم یافت
مثل آن عروسکی
که از پشت شیشه به من می خندید
که شبی دست بدی آمد و ترا برد
پشت ویترین اینک تنها
سردی و خاموشی و تنهایی است.
مثل آن عقده دوری
که هرگاه به تو می اندیشم
گریه ام می گیرد.
قـــار قــار ای سیه مست خبــــردار کــــــلاغ فـال گوشم چـــه خبــــر تازه از آن یــــار کلاغ
فصـل چنـــدم شده از سال که زرد است دلم بـــاز پاییـــز شــده هی مکن انکــــــار کــــلاغ
خواب ماندی مگر امروز که شهر است و سکوت بختـــکی شـــوم شـــده بـــر ســـرم آوار کلاغ
گل این چـــارقــــدم نقش دلی هست، عزیــزَ تـــــو نخواهی برســـد مــــوسم رگبـــــار کلاغ
من و دیـــــوار و دلی بی خبـــر از گردش سال و بهــــــــارم شــــده این پـــــرده ی گلدار کلاغ
نوک بزن راز متــــرسک بتکان بـــــر سر بــــاغ پُــــــرِ کـــاه است همیـــــن روح تلنبــــــار کلاغ
نیست دیگــــر کســی آنســو که فرستد خبری دست از ایـــــن سر بی حوصــله بـــــردار کلاغ
1
یکصبح از خواب میپریم وُ
کنارِ دستمان
جای کسی هنوز گرم است!
2
ما هیچوقت بههم نمیرسیم
همیشه سوزنبانی هست
که بهوقتِ رسیدنمان
خطها را عوض کند!
3
بیدارم کن!
پیش از آنکه استخوانهایم را
شیپورِ بیدارباش کنند
4
نه خاک و نه آسمان
هیچ نمیخواهم،
تنها، فرشتهای
که گرمای دستانِ حریرش
پیشانیِ تَب شکسته و سرد تو را
لمس کند،
و یاختههای منجمد تنَت
جان دوباره بگیرند:
برخیزی لبخند بزنی وُ
به دیدار مادربزرگ برویم
5
نه زمین، نه آسمان
هیچ نمیخواهم،
تنها، تو را
که بلند شوی، بگویی: برویم.
برویم «پارک شهر» را
هفت بار دور بزنیم
سرمان که گیج رفت، بنشینیم جایی
بستنی سفارش بدهیم
و با خندههای همیشهی تو
راهمان را بکشیم تا خانه.
6
قرار نیست اتفاق خاصی بیفتد
نه، هیچ اتفاقی نمیافتد
روزها همانطور به رودِ شب میریزند
که شبها به سپیدهی روز
نه پردهای به ناگهان کشیده میشود
نه سر انگشتِ شاخهای به هوای ماه میجنبد
نه تو از راه میرسی.
*
قرار نیست اتفاق خاصی بیفتد
نه؛ عینِ روز روشن است :
تو رفتهای باز نگردی
و من
ماندهام پشتِ اینهمه کاغذِ سیاه
تا هر لحظه
به اتفاق خاصی که قرار نیست بیفتد فکرکنم!
کجای این غزل خسته ایستاده زنی
که راه داده به من لحظه ای... قدم زدنی کجای این غزل خسته زخمهای تنم نشسته اند به گلهای سرخ پیرهنی کجا؟کجای غزل آنچنان فشرده امش که نیست قابل تشخیص از بدن...بدنی کدام بیت می افتد میانمان صلحی که پا بگیرد از آن صلح جنگ تن به تنی بگیر تا ابد این کشته را در آغوشت چنان شهیدی که آرمیده در کفنی لبالب از غزلم... با صدای مخملیت بیا ندیده بگیر این سکوت را...دهنی!
خواستگار هرچی باشه تاج سره
از من و هر کی باشـه دل میبره
بشـــره دختر و این مــــــــرد بزرگ
مایــــهی عـــــزّت نوع بشــــــــره
«ای خـــدا مرحـمتی تاج ســــــری
نره از یاد تو اینـــــجا بشـــــــــری»
خواستگار کفش و کت مشکی داره
عینـــکـــش رو دم در بـــر مــــیداره
اگه پاهــــاش باشه مردونه «یه کم»
احــتمالا جورابـــش باشـــــــه پاره!
«من خودم آفتاب و مهتابش میشم
قربون ســـــوراخ جـــورابش میشم»
خواســـتگار آدم با شـــــرم و حیاست
کلاسش هرچی میخواد باشه، بالاست!
میرســــه از راه دوری یه شبــــه
مث شاهزادهی توی قصههاست
«من براش ســیندرلا رو میخونم
قصـــهی کفش طلا رو میخــونم»
خواســـتگار ابرو کمـــــون قد بلند
خندههاش موذیه امــــا مــث قند
صورتش سرخه خجالت میکشه
داره یه اسب سفید غیر«سمند»
«ای خدا کاری بکــــن حتی یه بار
خط نیفته به تن اســــب و سوار»
خواستگار تک پســــــر و با نمکه
ولی اون خواهــــــرش عین کپکه
مادرش میگه که «ماهه» پسرم
توی فامیـــــل نداره لنـــــگه، تکه
«میشه مکشوفم از این قندعسل
که چرا کـــــــرده خدا ماهــو کچل!»
خواستگار هر جا چشاش دنبال تو
میـــدوه انـــــدازهی ده ســــــــال تو
اولـــش هر چی بگی با دل و جون
میـــگه باشـــــه، بیا اینــــم مال تو
«ای خـــــدا قاتل جـــــون فردا نشه
تنبون این «یه» پســــر دو تا نشه»
خواســــــتگار البته قند عســـــله
ولـــی خب شــــیرین با پول و پله
اگه داشت که دیگه حله همه چی
زود میبندی چشاتو میگی«بله»
«ای خدا کی میشه پس نوبت ما؟
خواستگار من که نداشتم تا حالا!»
بند یک
شد صحن دل ز داغ تو غمخانه ی بلا
دل مبتـلا به داغ تو و دیـده مبتلا
"خون می چکد زدیده ی بلبل درین چمن"
درسوگـواره ی غمـت ای سـر ز تن جدا
ای چلچـراغ راه هـدایت ، امیـر عشـق
وی کشتـی نجـات بشـر ،خـون کبـریا
در آتـش عـزای تو ، زان روز آتشین
خـون جگـر فـرو چکـد از دیـدگان مـا
تنـها نه کـربلا شـده آرامگـاهـتان
دلهـای ماسـت تا به ابـد مرقـد شمـا
ما را برای سینه زدن آفریده اند
در خیمه ی عزای تو ای سّر نینوا
آوازه ی قیام تو تاریخ را گرفت
تا حال زنده ماندی وهستی همیشه تا ...
ازمقتل تو می رسد ای حضرت حسین
فریاد مادرت که تو را می زند صدا
با مویه ای که قلب بشر آب می شود
دارد نوای وای حسینم ، غریب وا
آب فرات تشنه ی لبهای خشک توست
"یاین الرسول عشق"که روحی تورا فدا
ای سینـه داغـدار غمت با بن فاطمه
دلـها کبـوتر حرمـت یابن فاطـمه
((بند دوم ))
تا در مسـیر کرب و بـلا پـا گـذاشتی
داغـی عمیـق بر دل دنیـا گذاشتی
آنجـا کـویـر تشنه ی بی باغ ولاله بود
تو ابر عشق بر سر صحرا گذاشتی
کم مانده بود نور ولایت شود خموش
فانـوس راه را تو مهّیـا گذاشتی
خونــت به بوستـان ولایت شکوفه داد
دشتـی زگـل بـرای تمـاشـا گـذاشتی
ای سرزمین آتش و خون عطش ، چرا ؟
سبـط رسـول را تـک تنهـا گذاشتی
بـرخـاک داغ سـاحـل تفتیده ی فرات
گلپونه های عصمت طـاها گذاشتی
یک کربلا و این همه داغ جکر خراش
یعنی چگونه بر دل زهـرا گـذاشتی؟
زهـرا و قتلـگاه تو یاللعـجب حسین (ع)
ایـن نکتـه را برای معـمـا گـذاشتی
دل را به دوست دادی و سر را به نیزه ها
تن را هـزار پـاره در آنجـا گذاشتی
بازار عشقبـازی ات آنجـا چـه داغ بود
تاجـان خویـش بر سـر سودا گذاشتی
شـد کربلـای سـرخ تو معـراج لاله ها
سخت است شرح این معامله دراین مقاله ها
((بند سوم))
آن لحظه ها که فاطمه خون در نگاه داشت
زینب به دشت ماریه افسوس آه داشت
لبها ترک ترک شده از سوز تشنگی
هرمی مذاب سینه ی خورشید و ماه داشت
بابا به سمت لشکر دشمن روانه گشت
مادر دو چشم در پی اصغر به راه داشت
در آن هجـوم تشـنگی و بـی مـرّوتی
روی دو دسـت کودک خـود را نگـاه داشت
گفت این علی ّاصغر شش ماهه ی من است
این کودک صغـیر مگـر اشتـباه داشـت
کـز او چنیـن مضایقه کردید آب را
آبی کز ان نصیب وحوش و گیاه داشت
ای اهل کوفه ، مردم نیرنگ و رنگ ها
اصغـر در آن مجـادله آیـا سپـاه داشـت ؟
گیـرم حسیـن در صـف جنگ وجـدال بود
آن طفـل شیر خـواره هـم آیا گناه داشت ؟
گویـا که در مصیبـت فـرزند خـود حسین
حیـدر به نالـه تا به کمر سر به چاه داشت
با اهل بیت عصمت طاها چه کرده اند
آنانکه کینه ها دلشـان را سیـاه داشت
از روی بغـض بر دهل جنگ می زدند
بر زاده ی رسول خدا سنـگ می زدند
((بند چهارم))
مشکـی جـدا ودسـت جدا از بـدن جدا
ماهـی پـر از ستـاره و مجـروح تن جدا
گلهـای داس خــورده ی گلزار اهل بیت
در گیـر و دار توطئـه ی اهـرمن جدا
شهزاده ی حسین ز یک سو به خاک خون
جسم به خون تپیده ی سبط حسن جدا
پشتش شکسته بود حسین وتوان نداشت
وقتی شد از برادر دشمن شکـن جدا
تیر و گلوی کودک شش ماهه وای وای
یا رب چگونه شد سرآن یاسمن جدا ؟
دنیا دگر به نقطه ی پایان رسیده بود
میشـد چـو از سکینه ی شیرین سخن جدا
آغـاز فـرقـت گـل و پـروانه و چمـن
پـروانه دور از گـل وگـل از چمـن جـدا
سـر بـر فـراز نیـزه جـدا گشته از بدن
پیکـر هـزار پـاره بـدون کفـن جـدا
در قتل سیدالشهدا(ع) شادمان زدند
طبّال ها ز سویی و نقاره زن جـدا
زینب در آن بلوغ مصیبت به ناله گفت
می شد چو از برادرش آن شیر زن جدا
((چون چاره نیست میروم و می گذارمت))
(( ای پاره پاره تن به خدا می سپارمت))
((بند پنجم ))
فـرزند آب و آیـنه را سـر بریده ند
باغی ز یاسهای معطـر بریده اند
از نیـزه ای که حامل خورشید گشته است
پیداست راس سبـط پیمـبر بریده اند
آن سر که بوسه داده بر آن سید الا نام
در پیشگاه دیده ی خواهر بریده اند
تنها نه رأس پاک حسین از بدن جداست
سر هایی از سلاله ی کـوثر بریده
یک سوی سر ز قاسم ودر جانبی دگر
رأس منـور علی اکــبر بریده اند
جانم فدای کودک ششماهه ات حسین
با تیر از چه گردن اصغر بریده اند؟
آبی دگر به خیمه نم«ی آورد کسی
عباس را دو دست زپیکر بریده اند
با داس فتنه مـردم شهـر نقـابها
گلبـوته هـای گلشن حیدر بریده اند
نالوطیان که رشته ی پیمان خویش را
با دودمـان وحـی مـکرّر بریده اند
آنـان که عهـد خویش شکستند باعلی
در کـربلا به گـونه ی دیگر بریده اند
خون از نگاه عرش بریزد اگر رواست
هر روز چون محرم و هر جای کربلاست
((بند ششم))
آن شب که خیمه در دل آتش قرار داشت
دخت بتول ، خسته دلی بی قرار داشت
سیلاب اشک بود و حریمی گداخته
از کینه ای که دشمن دون ،بی حساب داشت
یک دشت لاله های پریشان زد اس خصم
یک ذوالجناح مضطرب و بی سوار داشت
گویی که آسمان و زمین داشت روی دوش
زان ماتم عظیم که در آن دیار داشت
از هر طرف شراره ی آتش بلند بود
زینب در آن میانه خدایا چکار داشت؟
او در میان شعله ی سوزان خیمه ها
اطفال داغدیده ی چشـم انتظار داشت
در خیمه ای که رنگ امامت گرفته بود
مـردی بلنـد مرتبه و استـوار داشت
بر دودمان پاک پیمبر چه می گذشت
زان فتنه ای که چرخ فلک در مدار داشت
یا صاحب الزمان ، به خدا نیست باورم
آل رسول را که چنین روزگار داشت
آیا کسی نگفت در آن غربت سیاه
دشمن چو قصد سوختن آن تبار داشت
(( آتش بر آشیانه ی مرغی نمی زنند ))
(( گیرم که خیمه خیمه آل عبا نبود ))
((بند هفتم))
زینب چگونه کرب و بلا را رها کند
آن لاله های باغ ولا را رها کند
افتاده جسم پاک برادر به روی خاک
حاشا که سیدالشهدا را رها کند
زینب مگر بمیرد و این لحظه ننگرد
خواهد اگر که خون خدا را رها کند
عباس و نهر علقمه یعنی وفای ناب
سخت است آن شکوه وفا را رها کند
در ازدحام تیره ی تاراج گرگها
صد پاره ی رسول نما را رها کند
در لابلای فتنه ی نامرد مردمان
آلاله های آل عبا را رها کردند
در بهت زار تشنه که لبریز مکر بود
در دانه ی حدیث کسا را رها کند
با داغهای تا به ابد در وجود خویش
آن سرزمین رنگ و ریا رپا رها کند
در جای جای آن بدن پاره پاره ای است
آن بانوی حمیده کجا را رها کند ؟
بر محملی نشسته که سوی اسارت است
باید که آن محیط بلا را رها کند
دلتنگ زان دیار بلا دور مـی شود
چـون شمع می گدازد ورنجور می شود
((بند هشتم))
زینب پس از حسین شد آنجا اسیر،تا
افشا کند خصومت خصم حقیر ، تا
صافی بماند آیینه ی نهضت حسین
آن روز پر مخاطره و بی نظیر ، تا
با نطق عالمانه ی خود زیرو رو کند
بنیان ظلم و فتنه ی قوم شریر ، تا
در کربلا و کوفه و در شام فتنه خیز
روشن کند دوباره چـراغ دیر ، تا
همـراه کـاروان اسیـران کـربـلا
خون حسین را شود آنجا سفیر ،تا
مرهم شود جراحت دلهای خسته را
آن کودکان خسته دل وگوشه گیر ، تا
در گوشهء خرابه و با چشم اشک بار
مدفون کند سه ساله ناز صغیر ، تا
آنانکه در تراکم ظلمت نشسته اند
بینند استـــواری آل امیر ، تــــا
از جـایگاه سبز ولایت کنـد دفاع
در جـای جـای این سفـر ناگزیر ، تا
بر صفحه صفحهء دل تاریخ حک شود
گلواژه ی بشارت "نعم النصیر" ، تا
خون حسین بر تن اسلام جان دهد
راه نـــجات بر بشریت نشان دهــد
((بند نهم ))
یک کاروان خسته و شامی که مانده بود
مرغان بال بسته و دامی که مانده بود
یک کاروان و رنج چهل منزلی که سخت
بیدادگاه نسل حــرامی کــه مانده بود
نامردمی که چلچله را سنگ می زدند
در ازدحام کوچه و بامی که مانده بود
بانوی بی مـثال مصیبت کشیـده ای
در قامـت وقار تمـامی که مانده بود
آن بانوی زلال که در آن غبار محض
فریاد زد تمام پیامی که مـــانده بود
آنجا قیام کرب و بلا را خطـابه کرد
در پـرتو ظهیـر کلامـی که مـانده بود
با ذوالفقـار خطـبه ی غــرّای خـود گرفت
در قلـب شهر خفته ، زمامی که مانده بود
در دفتـر حماسـه ی جاوید خودنوشت
شعر سپید خون و قیامی که مانده بود
ویرانه ای که مدفن طفل سه ساله گشت
شدآن خرابه دارسلامی که مانده بود
داغ رقیه از تن زینب توان گرفت
تصویر رنج والده ی قدکمان گرفت
((بند دهم ))
ای دختری که رنج فراوان کشیده ای
در گوشه ی خرابه شام آرمیده ای
نیلوفر سپیدی و از جنس آفتاب
در آسمان اهل ولایت سپیده ای
رخساره ات چو فاطمه گشته نیلگون
در کودکی چو جدّه ی خود قد خمیده ای
پایت حکایت از سفری سخت می کند
از بس که روی خار مغیلان دویده ای
زینب به وقت دیدن تو آه می کشد
تجدید خاطرات و غم آن حمیده ای
دستت چو بر زمین بگذاری که پاشوی
گویی شبیه فاطمه ی داغدیده ای
نازت کشیده دشمن بی مایه ؟ هیچگاه
از باغ عمر میوه ی شیرین نچیده ای
دامان کوچکت سر بابا به خود گرفت
در بین اهل بیت تو آری پدیده ای
گفتی چه کس بریده سر نازنین تو
در داخـل تنور مگـر جـا گـزیده ای
دنیای خاطرات تو را غم سیاه کرد
آکنده از مرارت و رنج عدیده ای
این داغها برید رگ زندگانی ات
خالی شد از ستاره شب آسمانی ات
((بند یازدهم))
یک اربعین مصیبت و غم را مرور کرد
آن روزهای ظلم و ستم را مرور کرد
از کربلا و کوفه و شام و خرابه ، مرگ
در کربلا قدم به قدم را مرور کرد
با تربت برادر خود هر چه بود گفت
غمنامه های اهل حرم را مرور کرد
از خار های رفته به پاهای کودکان
خونابه ها و زخم و ورم را مرور کرد
سرهای بر فراز نی و رو به آفتاب
شمشیر و نیزه ها و علم را مرور کرد
در کوچه های کوفه به دست جماعتی
نان لقمه های محض کرم را مرور کرد
نزدیک نهر علقمه عباس با وفا
با دستهای گشته قلم را مرور کرد
در جبهه ی مخالف فرزند بو تراب
نامردم اسیر شکم را مرور کرد
دشمن هزار ها و برادر بدون یار
آن هر دو در برابر هم را مرور کرد
آن لحظه ها که فاطمه با ناله می سرود
در قتلگاه(( وا پسرم)) را مرور کرد
زینب به روضه خوانی و عالم در التهاب
شد تیره زا مصیبت و غم چشم آفتاب
((بند دوازدهم ))
جبریل در مصیبت تو خون گریسته
تنها نه جبرئیل که گردون گریسته
بر بی شمار داغ تو در دشت نینوا
چشم فلک چو چشمه ی جیهون گریسته
ای کشته فتاده به هامون ، زماتمت
دریا به خون نشسته وهامون گریسته
بر جسم چاک چاک علی اکبر جوان
لیلای داغدیده چون مجنون گریسته
زهرا دو چشم کاسه ی خون دارد از غمت
مولا علی ز ماتمت افزون گریسته
قرآن ناطقی تو که وقت شهادتت
نون و قلم ، مزمّل و زیتون گریسته
ای شهریار عشق که بر جانفشانی ات
تا روز حشر دیده ی محزون گریسته
در سوگنامه ی تو قلم ضجّه میزند
دیوان شعر و قالب و مضمون گریسته
مهدی کنار تربت تو تا ابد حسین
با دیده ی ز خون شده مشمون گریسته
بر عشقبازی تو در آن عسل گاه سرخ
قانون عشق، دلشده مفتون گریسته
((خرم دلی که منبع انهار کوثر است))
((کوثر کجا ز دیده ی پر اشک بهتر است))
در روزگار جهل وتاریکی دلها
نوری هویدا گشت ولبخندی به لبها
آن نور ، نور خاتم پیغمبران است
نامش محمد (ص) شافع هردوجهان است
کاخ ستم لرزیده از میلاد پاکش
مولا امیرمومنان است سینه چاکش
در هر مکان ولامکانی یاورش بود
ایمان وعشق وافتخار وباورش بود
او رنجهایی برده از حکم رسالت
او طعنه ها بشنیده از تیغ رذالت
لیکن به عشق امتش هرگز نیاسود
خودرا به کام و هدیه دشمن نیالود
زیرا که نام او امین عالمین است
او عاشق دیدار نیکوی حسین (ع) است
اومهربان ورحمة للعالمین است
اوشافع روز جزا و واپسین است
او پرتو نور خدا علم الیقین است
او احمد وطه وختم المرسلین است
آمد ندای الرَّسول بَلِّغ رِسالت
بالاببر دست علی شاه ولایت
او دلبر زهراست (س) زهرای شهیده
غیر از علی وفاطمه یاری ندیده
بهر رسالت رنجهای مستمر دید
دندان او بشکست اندر نشر توحید
اینک دل (گودرز ) گرفته از غم او
از رحلت جانسوز و داغ ماتم او
بهر عزایش عالمی غرق فغان است
زیرا که او پیغمبر کون ومکان است