ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

احساس تکانی


میخواهم کمی احساست را بتکانم 

اما میترسم 

میدانی چرا؟ 

محو میکند...تمامی احساسم را  

از تمامی روز های بی تو بودن 

پس همان بهتر که با خرده های حس نابت

کولی

پای رقصیدن‌ام بود و  


کمی پیش‌تر  


فالِ مرا می‌گرفت؛ 


او خطــــــــای دست‌هایم را می‌خواند.. 


و من 

 
آبله‌ی پاهایش را. .  

خیال


چه خوش خیال ،

خیال  من

به این خیال ،

که بی خیال  لحظه های  بودنم  نمی شوی ....

چه بی خیال ،

خیال  تو

به این خیال ،

که بی خیال بی خیال،

خیال لحظه های  بودنت کنار من محو می  شود

نیست  می شود

هوای  گر گرفته تنت

شکفتنت

کنار من نشستنت.

می رود  زیا د من،

نگفتنت،

شکستنت،

ریز ریز  گریه کردنت

به وقت رفتنت به انزوای سرنوشت  مبهمت

مبند در خیال خود

به روی خوش خیالیم

                               عزیز بی خیال من

                                             که در خیال من

خیال بی خیال تو

عجین شده  به جان من ، به خون من ، به لحظه لحظه وجود من

خیال بی خیال خود

 مبند به روی

خیل خوش خیالیم

عروس  در خیال من ...

فالگیر

بده دستاتو تو دستم تا فالت بگیرم

عزیزت یک سفر در پیش داره

این اسمی که کف دستت نوشتی 

   می خواد ترکت کنه تنهات بزاره

اینارو گفت و رفت او ن فالگیره 

سه بارم زیر گوشم گفت میره

بهش خندیدم و گفتم ولش کن یه چیزی گفت 

بیچاره فقیره

حالا من موندم و اسمی که کم کم   

 داره از کف دستم پاک می شه

دارم کابوس فالم رو می بینم   

داره این قصه وحشتناک می شه

چقد بی رحمه این دنیای بی تو 

  چه حالی دارن این چشمای خیسم

با اشکام وسعت دلتنگیامو   

دارم رو آستینم می نویسم

اگه گریه بزاره می نویسم  

جدایی داغه عاشق سوز میشه


عزیزم نیستی تو پیشم ببینی  

 شبم با گریه روز می شه

الان یکسال میشه از تو دورم   

  یعنی یکساله بی سنگ صبورم

همش کارم شده هر پنج شنبه    

  "بیام و سنگ قبرت بشورم"


کلاغان سیاه

کلاغ های پاییز امسال کلاغ نیستند که!

قاصدکان سیاهی اند

که هر چه من به تو

تو به من

نمی گوییم را

به گور برف های هنوز نیامده می برند

پاییز



پاییز یک شعر است

یک شعر بی‌مانند
زیباتر و بهتر
از آنچه می‌خوانند

پاییز، تصویری
رؤیایی و زیباست
مانند افسون است
مانند یک رؤیاست
 سحر نگاه او
جادوی ایام است
افسونگر شهر است
با این‌که آرام است

او ورد می‌خواند
در باغ‌های زرد
می‌آید از سمتش
موج هوای سرد

با برگ می‌رقصد
با باد می‌خندد
در بازی‌اش با برگ
او چشم می‌بندد

تا می‌شود پنهان
برگ از نگاه او،
پاییز می‌گردد
دنبال او، هر سو

هرچند در بازی
هر سال، بازنده‌ست
بسیار خوشحال است
روی لبش خنده‌ست

من دوست می‌دارم
آوازهایش را
هنگام تنهایی
لحن صدایش را

مانند یک کودک
خوب و دل انگیز است
یا بهتر از این‌ها
«پاییز، پاییز است!»

شیدایی


غیر شیدایی مرا داغی به پیشانی نبود
من که پیشانی نوشتم جز پریشانی نبود

همدمی ما بین آدمها اگر می یافتم
آهِ من در سینه ام یک عمر زندانی نبود

دوستانِ روبه رو و دشمنانِ پشت سر
هرچه بود آیینِ این مردم مسلمانی نبود

خارِ چشمِ این و آن گردیدن از گردن کشی است
دست رنجِ کاجها غیر از پشیمانی نبود

من که دربندم کجا؟ میدانِ آزادی کجا؟
کاش راهِ خانه ات این قدر طولانی نبود

دوستت دارم

نمی دانی 

« دوستت دارم »

جهانی ترین جمله ای ست که برای تو نوشته ام

آنقدر 

که جنجالی به روزنامه ها کشیده شود



نمی دانی

حاشیه ها بو می کشند

که این نشانه ها 

به کابوس های تو اشاره می کنند

و سطرهایم تنها فریب یک نفر را دنبال کرده اند





بعد از من

عاشقانه هایم 

چیزهای زیادی را لو می دهد

هرچه روزنامه را ورق بزنی

پشت خودت صفحه گذاشته ای

هرچه فریاد

« که شاعری بوده است و دروغی نوشته است »

با رنگ ِ تیترهای درشت هم جیغ نمی شود



بعد از من

عاشقانه های جنجالی ام را

بی سروصدا باز کن

درست زمانی 

که تمام آغوش ها 

روی فریب تو بسته می شوند .

ای با وفا


ای باوفا که داغ به دلها گذاشتی
    دستی کنار علقمه برجا گذاشتی
    دستی اگر که قاصد آب از شریعه بود
    نزد حسین فاطمه تنها گذاشتی
    سروت ز زین فتاده و در خون شناوری
    صدها هزار خیمه تو برپا گذاشتی
    کامت بسوخت در نظر جمع تشنه لب
    با آنکه دست بر دل دریا گذاشتی
    شد پاره چشم و بشد آرزو بر آب
    داغی دگر به دامن صحرا گذاشتی
    با آنکه دستهات قلم گشته بود، لیک
    سیلی سرخ بر رخ گرما گذاشتی
    صیدی میان دست پدر حنجرش شکافت
    افسوس آب بر لب بابا گذاشتی
    گفتا خموش داغ دلم تازه شد “خرد”
    زین آتشی که بر جگر ما گذاشتی

قاصدک

گل ِ رز ِ سفید ِ سنجاق شده

بـه مــوهـــای تــو

چـه مـؤمنــانـه پیداست

زیر روسری ِ حریر ِ آبی‌اناری‌ ـت..


شاخه‌ی ِ قاصدک ِ رها شده

از دستـان ِ من

چـه بی‌رحمانه تنهاست

مثل ِ دست‌های ِ گره‌کرده در جیبم..

*     *     *

این لطافت ِ نسیـم ِ وزیده‌ْ از لا‌به‌لای بوته‌های ِ تـرخـون‌ ‌ْ

در شبی نیلوفری

با عطری خوش‌ْ از نارنج‌های ترش ِ نارس‌ْ

که پیچیده در هوای بارانی ‌ْ

و نشسته بر‌خاک ِ نمناک ِ خیابان ِ مهربانی،

از تپیــدن ِ قلب ِ مـــن است

و نفس‌نفس‌ْ زدن‌های ِ تــو را می‌شمارد ‌ْ آهسته ‌ْ

و تـا نـام تــو در ذهن‌ْ درج می‌شود

تمام ِ گفته‌هایم را می‌نوشم

از لبــان نچشیــده‌ی تــو..


حقیقت دارد‌: در فکر و خیال تو بودن‌ ‌ْ همیشه زیباست.

حتی اگر دستانمان ‌ْ دور از هم ‌ْ

و قدم‌هایمان ‌ْ در یک مسیر ‌ْ نباشد !

باز هم، این دل ِ حساس ِ مرا آرام می‌کند،

فکـــر ِ بـا تـــو زیستـن

در هم آغوشی ِ وعده‌های ِ ارسالی ِ مــن‌به‌تـــو.

*     *     *

قاصدک..

نا امیــد نیست !

بــال می‌گشاید تـا  ” تـــو “

در پیچ و تاب ِ مُبهم ِ واژگان ِ عاشقانه‌ام

همچنان می‌تازد ، تـا لحظه‌ی وصــل ، امیدوارانه...

غیرازتوهمه ازخاطرم میرن


همین خوبه که غیر از تو همه از خاطرم میرن

هنوز گاهی سراغت رو از این دیوونه میگیرن

به جزء تو همه میدونن واست این مرد میمیره

واسه همین جداییتو کسی جدی نمیگیره

به جزء تو همه میدونن واست این مرد میمیره

واسه همین جداییتو کسی جدی نمیگیره

همین خوبه همین خوبه ، همین خوبه همین خوبه

 

همین خوبه که با این که چشات رو ، روی من بستی

تو چند تا خاطره با من ، هنوزم مشترک هستی

همین خوبه که آرومی و حس میکنی آزادی

که دست کم تو عکسامون هنوزم پیشم ایستادی

واسه من کافیه این که تو از من خاطره داری

به یادشون که میفتی واسه من ، وقت میزاری

همین خوبه همین خوبه ، همین خوبه همین خوبه

 

همین خوبه که با این که سراغ از من نمیگیری

ولی تا ، حرف من میشه یه لحظه تو خودت میری

به جزء تو همه میدونن واست این مرد میمیره

واسه همین جداییتو کسی جدی نمیگیره

 

به جزء تو همه میدونن واست این مرد میمیره

واسه همین جداییتو کسی جدی نمیگیره

... به عشق تن بدهی

نا گزیزی به عشق تن بدهی

                                                     تن به دلواپسی من بدهی!

با دوچشمان من چه حاجت بود

                                                    دل به چشمان ترکمن بدهی

حلقه کن رنج را به دور تنم

                                                   غم خود را نشد به من بدهی!

خواستی سرزمین من باشی

                                                   در دلت ذره ای وطن بدهی

آمدی تا به این من سرکش

                                                   حال اینگونه زیستن بدهی

کنج آغوش تو وهق هق شب

                                                  دارم از دست.......تا کفن بدهی.

 

سه گانی (عشق)

آلپروزلام لعنتی تمام شده

نازنینم! تورا که کم دارم

نیمه شب ها همیشه غم دارم.

۲-

روبرویم چقدر صخره وسنگ

منظره حالت عجیبی داشت

بغض تبدار دره ای دلتنگ!

۳-

با طعنه های او

در من غروب کرد

خورشید آرزو

 

۴-

چشم هایت به هر مصیبت بود

به غزل گریه هام تن دادند

تن به دلواپسی من دادند

۵-

آرمیده در سکوت شب سها

طرح خنده بر لبش نشسته است

گاز گنده ای گرفته از لپ سما!

دوباره در مدار شعر

دوباره در عروق تنگ ولاجورد

تورمی شبیه رنج لانه کرد

وعشق مثل دودکردن چپق

وپک زدن به بند بند روح مرد

شبیه هیمه های نیمه سوخته

میان گرگ ومیش یک غروب سرد

تواز فراز روزهای بی عبور

دوباره در مدار شعر من بگرد

تراس پشت پنجره به رنگ مرگ

واینور اتاق شعله های درد

 

بین افتادن و بلند شدن

بین افتادن وبلند شدن

روی پای شکسته بند شدن

در تب وتاب روز مرگی ام

وارد زندگی گند شدن

با لگد های غم زمین خودن

روی دستان غم بلند شدن

قهوه ی تلخ رنج روی لبم

لب لامصب تو قند شدن

لب لامصبت عرق سگی و

پیک آخر به خنده بند شدن

بعد نوشیدنت تمام جهان

در سرم حالتی چرند شدن

بی محابا به عشق رو کردن

به نگاهت علاقمند شدن

از تمامی شهر دل کندن

در نگاه تو دل پسند شدن

میروم تا آسمانی تر شوم

باز هم سجاده وشوق دعا 

لحظه های سبز بودن باخدا  

 

باز هم عطر گل یاس سپید 

یک نیستان ناله وشوروامید 

 

بال دربال نسیم مهربان  

می روم تا هفت شهرآسمان  

 

میروم تا مبدا نور سحر  

باحضور عشق باشوری دگر 

 

می روم آنجا که دل زیباشود  

 قطره محو قدرت دریاشود

 

 می روم تا آسمانی تر شوم 

غرق نوروشوروبال وپرشوم 

 

می روم تا خویش را پیدا کنم 

خویش را در ناکجاپیدا کنم 

 

ای دل اینجا لحظه ی پرواز کو  

لحظه های آشنای راز کو 

 

باید اینجا عشق را تفسیرکرد 

عشق را در نور حق تکثیر کرد  

 

عشق یعنی یک نماز از جنس نور 

از سر اخلاص در وقت حضور

 هم نفس بالحظه های ناب ناب

ذره ذره محو نور آفتاب

تا خدا یک لحظه ی سبز دعاست 

عاشقی یک فرصت بی انتهاست

دیروز مرا می خواند...

دیروز مرا می خواند آهسته کسی در باد  

 

همریشه ی باران بود با آینه ها همزاد 

 

مجنون شدوشوریده از مشرق گل سرزد  

در مستی چشمانش لیلای غزل گل داد 

 

اوغرق دوبیتی بود با طاهر عریان مست 

من گرم غزلخوانی از نسل دل فرهاد 

 

من  غرق نگاه او او معتکف لبخند 

چون سیب شفا بخشی درپای دلم افتاد 

 

لبریز شدم از او لبریز گل لبخند 

آنروز که آهسته می خواند مرا در باد

خزان گرفت

چه زود خزان گرفت 

وچه ارام نسیم پاییزی 

میهمان دل شد 

وچه اندک بهاری بود 

بابودنت دشت دلم 

گلزار بود و 

با رفتنت 

خزان گرفته در دلم 

خزان دلم بهاری شد با تو 

افسوس.... 

در اوج طراوت 

نسیم پاییزی وزیدن گرفت

این جا زمین است

اینجا زمین است....

رسم آدم هایش عجیب است 

اینجا گم که میشوی

به جای اینکه دنبالت بگردند فراموشت می کنند

زلف تو

زلف تو نسخه پریشانی
چشم هایت دوای حیرانی

گونه ات فرش های تبریز است
چوخ گوزل ! قیزلارین دا جیرانی

- باغت آباد - سیب لب هایت
برده ما را به سوی حیرانی

بوسه هایت شراب شیراز است
اثرش بی نظیر و طولانی

چشم هایت دلیل جاذبه اند
مرکز ثقل نابسامانی

داغ لیلا ندیده کی داند
غم آن عاشق بیابانی؟

عاشقت هستم و تو دست مرا
از نگاهم چه خوب می خوانی

من تو را عاقبت نفهمیدم
ای نسیم همیشه طوفانی

ساده بودم تو شاعرم کردی
شاعر عصرهای بارانی

مثل ماهی درون برکه ی شب
در دلم تا همیشه می مانی