چه هزاره ِ دلگیری ست برای زندگی کردن
وقتی نوک انگشتانت
احساست را
در نمایشگری بی جان
تایپ می کند تا نشان دهد
پشت نقاب آدمک ها آدمی نیست
با خود بگو درد دلت را محرمی نیست
ای نوشدارو خنجرت را تیز تر کن
جز زخم تازه زخم من را مرهمی نیست
باد هوا بودند هرچیزی که گفتی
دیوار حرفت تکیه گاه محکمی نیست
رد می شوی از من ، شتر دیدی ندیدی !
با هر که میخواهی برو ، باشد ، غمی نیست
یک روز بر میگردی از راهی که رفتی
وقتی که می بینی به جز من همدمی نیست
می ترسم از اینکه بیایی و نباشم
شاید پس از این بازدم دیگر دمی نیست
کاش میدیدم چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است
آه وقتی که تو لبخند نگاهت را
میتابانی
بال مژگان بلندت را
میخوابانی
آه وقتی که توچشمانت
آن جام لبالب از جاندارو را
سوی این تشنه جان سوخته میگردانی
موج موسیقی عشق
از دلم میگذرد
روح گلرنگ شراب
در تنم میگردد
دست ویرانگر شوق
پرپرم میکند ای غنچه رنگین، پرپر
من در آن لحظه که چشم تو به من مینگرد
برگ خشکیده ایمان را
در پنجه باد
رقص شیطان خواهش را
در آتش سبز
نور پنهانی بخشش را
در چشمه مهر
اهتزاز ابدیت را میبینم
بیش از این سوی نگاهت نتوانم نگریست
اهتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست
کاش میگفتی چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است
قطار میرود
تو میروی
تمام ایستگاه میرود
و من چقدر ساده ام
که سالهای سال
در انتظار تو
کناراین قطار رفته
ایستاده ام
و همچنان به نرده های ایستگاه رفته
تکیه داده ام ...
Why remember poetry gone
Maybe we should use the word love back
شعر و شاعرى چرا یادمون رفته
از این کلمه ها استفاده کنیم شاید عشقمون برگرده
The red line is you end up with
But you're not careful,it is a warning
take the warning distance,maybe you would have no way
Be careful;!maybe you are the red blood
خط قرمز تا آخر راه باهاته
ولى تو حواست نیست،که اون یه هشداره
از هشدار فاصله بگیر،شاید تو رو به بى راه ببره
مواظب باش؛!شاید این قرمزى خون تو باشه
عاشق که میشوی
نا آرام میشوی ،
گاهی حسود ،
گاهی خود خواه ،
گاهی دیوانه،
گاهی آرام ،
گاهی شاد ،
گاهی غمگین ،
گاهی خوشبخت ترین
یک روز به خودت میایی میبینی تنهایی ؛
تنها ترین...
هیچ کسی رو نداری حتی برای درد و دل کردن و حرف زدن...
تنها غم میماند کنارت ...و تنهایی...
من بسان کولی سرکش که می رقصد میان کوه تو آن عابر دلیر یا سواری پرشکوه من بسان کودکی خندان و بازیگوش تو همان کوه بزرگ یا که رودی پرخروش من!که از جوشش و طغیان ندیدم عین خود در بیکران همی بینم صبوری، صابری همچون تو را در این میان بعد دیدار تو در کوه بلند آرزوها وه چه بشکستم سکوتت را در میان خستگی ها یادم آید دل به تو دادم ولیکن! ربودم آن دلت را در میان بی کسی ها عجب وصف پر احساسی ز فرق ما میان کل! عجب شمعی شده روشن ز برق دل میان گل! عجب عطری که پیچیده ز زلف ما میان شب! عجب از عشق ما ساقی !!! برو می ریز و می خور تا سحر که ما مستیم بی می و مطرب از این دریای نورانی ساقی ما که مستم! مست شو...تو هم دمی همراه شو... بنگر ما مستان سرخوش را ز عشق که این عشق خودش "می" شد به کام ما و اهل دل بنگر که عشق ما مست کرده مستان را ز عطر شوق و شور بیاور موسمی ، یادی ، کلامی از همان فردای زود بنگر که عشق چگونه جاده ای، راهی، مسیری شد ز جزء ما از زمین تا کلّ نور قایقی شد از میان دلهایمان تا همان دریای دور ساقی بیا بنگر من همان کولی رقصنده در باد او همان دلیر و بی باک با تبسّم با دلی از جنس نور مست مستان ، پر گشودیم بی بهانه پر زدیم تا ثریا با دلی از جنس شور ساقی بیا همراه شو...شبی تو هم همگام شو... "دریا.....م-ن"
کاش میشد بچـگی را زنده کرد..
کودکی شد کودکانه گـریه کرد...
شعر قــــــهر قـــــهر تا قیامت را سرود!!!
آن قیامت که دمــــی بیشتر نبود...
فــــــاصله با کودکی هامان چه کرد؟
خاطرات کودکی هایم حیاطی باز بود
صحن گوهر شاد را گویم سراسر راز بود
در میان هم همه، شوق غزل، شور ونوا
کودکی هایم دمادم با شما همساز بود
با صدای طبل و نقاره ، صدای بغ بغو
نای من کوک و نوایم با صدا دمساز بود
در شلوغی، دوش بابا، هم همه، ذکر و دعا
روی دست مردمم بال و پرِ پرواز بود
در زیارت، شوق دیدار امام هشتمین
هر دو چشمم درهزار آئینه ی غمّاز بود
وقت رفتن، شوق ماندن، اشک دلتنگی به چشم
همچنان جانم اسیر آن وجود ناز بود
گاهی آنقدر شاعرم
که استعاره از درخت می شوم!
نگاه کن
گنجشک ها
به دست هایم اعتماد می کنند.
چشمت را ببند ببوسمت
بعد از آن سالها...
که بیهوده رفتند
بی آنکه من
هر صبح چرخ بزنم در اتاقت... میان آن همه کاغذ
سنبل ها را روی میز بگذارم
بی آنکه بنشینم روبه رویت
قصه هایت را بخوانی... دنیا مال من شود
چشمت را ببند برگردم
دستانم را بکشم روی شیشه ها
بگویم: شکوفه های پشت پنجره
چقدر بزرگ شده اند...
چقدر باران و بهار
به تن اتاق قشنگ است...
همه چیز را دوباره می سازیم
دوباره می رقصم میان دره ها و
رودخانه ادامه ی دامنم می شود.
1)
هوا سرد است و برف آهسته بارد
ز ابری ساکت و خاکستری رنگ
زمین را بارش مثقال، مثقال
فرستد پوشش فرسنگ، فرسنگ
سرود کلبهی بیروزن شب
سرود برف و باران است امشب
ولی از زوزههای باد پیداست
که شب مهمان توفان است امشب
دوان بر پردههای برفها، باد
روان بر بالهای باد، باران
درون کلبهی بیروزن شب
شب توفانی سرد زمستان
آواز سگها
زمین سرد است و برف آلوده و تر
هوا تاریک و توفان خشمناک است
کشد - مانند گرگان - باد، زوزه
ولی ما نیکبختان را چه باک است ؟
کنار مطبخ ارباب، آنجا
بر آن خاک ارههای نرم خفتن
چه لذتبخش و مطبوع است، و آنگاه
عزیزم گفتم و جانم شنفتن
وز آن تهماندههای سفره خوردن
و گر آن هم نباشد استخوانی
چه عمر راحتی دنیای خوبی
چه ارباب عزیز و مهربانی
ولی شلاق! این دیگر بلاییست
بلی، اما تحمل کرد باید
درست است اینکه الحق دردناک است
ولی ارباب آخر رحمش آید
گذارد چون فروکش کرد خشمش
که سر بر کفش و بر پایش گذاریم
شمارد زخمهامان را و ما این
محبت را غنیمت میشماریم
2)
خروشد باد و بارد همچنان برف
ز سقف کلبهی بیروزن شب
شب توفانی سرد زمستان
زمستان سیاه مرگمَرکَب
آواز گرگها
زمین سرد است و برف آلوده و تر
هوا تاریک و توفان خشمگین است
کشد - مانند سگها - باد، زوزه
زمین و آسمان با ما به کین است
شب و کولاک رعبانگیز و وحشی
شب و صحرای وحشتناک و سرما
بلای نیستی، سرمای پر سوز
حکومت می کند بر دشت و بر ما
نه ما را گوشهی گرم کُنامی
شکاف کوهساری سر پناهی
نه حتی جنگلی کوچک، که بتوان
در آن آسود بیتشویش گاهی
دو دشمن در کمین ماست، دائم
دو دشمن میدهد ما را شکنجه
برون: سرما، درون: این آتش جوع
که بر ارکان ما افکنده پنجه
دو .. اینک .. سومین دشمن .. که ناگاه
برون جست از کمین و حملهور گشت
سلاح آتشین ... بیرحم ... بیرحم
نه پای رفتن و نی، جای برگشت
بنوش ای برف! گلگون شو، برافروز
که این خون، خون ما بیخانمانهاست
که این خون، خون گرگان گرسنهست
که این خون، خون فرزندان صحراست
درین سرما، گرسنه، زخم خورده،
دویم آسیمهسر بر برف چون باد
ولیکن عزت آزادگی را
نگهبانیم، آزادیم، آزاد
مهدی اخوان ثالث
پ.ن:
این عکس اخوان با آن سبیلهای از بنا گوش در رفته و موهایی که احتمالن با آن مدل شانهها که ضامنش تووی انگشت وسط فرو میرفت با مقدار مناسبی آب به بالا رفته، و دست روی دست دور دو زانو حلقه شده و به مخده لم داده و آن همه کتاب که پشتش تووی رف چیده شدهاند و با سلیقه رویشان روزنامه کشیده شده است را از مابقی عکسهای اخوان بیشتر دوست دارم. من شاعری را ندیدم یا یادم نمیآید دیده باشم که اینچنین از آزادگی گرگها بنویسد و به بندگی و پوزه به خاک مالیدن سگها طعنه بزند. و شعری هم خاطرم نیست که درباره گرگها باشد، هرچه بوده از وفای سگ بوده یا آدمهایی که بلاتشبیه مثل سگ وفادار بودهاند و اینکه چیزی به غیر از دریدن گرگها، و طمعشان در دریدن تووی زندگی نشنیدم. یا اینکه به آدمی که زرنگ است و خوب بو میکشد و تشخیص میدهد و شامهی خوبی در هر زمینهای دارد گرگ میگفتند و میگویند. یک نفر را میشناسم که دوست دارد اولادش را مثل توله گرگها بار بیاورد و گاهی فکر میکنم به کیفیت این نوع رشد کردنشان. بگذریم. حرف من نگاه شاعر است. شاعری که ذوق دارد خوب هم دارد، اما یک نگاه و اندیشهای مترقی پشت این ذوق است. که میفهمد، که خیلی خوب هم روزگار خویش و دنیای خویش را میفهمد. به قول شفیعی کدکنی اگر تمام شاعران درجه اول در تمام طول زندگیشان سعیشان را بکنند شعری در حد و اندازههای زمستان اخوان بگویند کوششان محال است و بیفایده. در همان شعر زمستان معروف مخاطب عادی فکر میکند که دارد یک توصیف متداول از حال و احوای فصلی و حال و احوال شاعر را میخواند که درست است اما با دقت که نگاه میکنی میبینی چه زیبا و چند لایه اوضاع قیرگون آن روزها را روی کاغذ میآورد. در شاعری، اخوان ذوق خودش را صرف این نکرده است که بیاید یک عمر از سخیفترین و روتینترین و مکررترین احساسات بشری دم بزند و برود دنبال کار خودش. یک جوششی عجیب از دنیا را متفاوتتر دیدن پشت این کلمات است. نشان میدهد آن بابایی که قلم دستش گرفته تووی سرش چیزی ورزیده به نام مغز است و بهرهوری و مایهوری بالایی دارد. و درکاری که دارد و انجام میدهد بهترین است. و کارش و اثرش و غذایش به مخاطب این حس را میدهد که با یک آدم غول طرف شده و دارد اثر یک آدم حسابی را میخواند، میبیند و نوش جان میکند.
گاهی فعلها
چنان سریع ماضی میشوند
که باور نمیکنی .
میگویند ؛
میگفت .
میشود ؛
شد .
و رفت ؛
میرفت .
و رفت
و دیگر هیچگاه
باز نخواهد گشت ...
تو نبض زمینی و نبض زمان؛
مبادا زمین یا زمان از تپش
بیفتد! تو قلبِ جهانِ منی؛
مبادا که قلب جهان از تپش
بیفتد! مرا در خودت غرق کن
که می ترسم از بخت پَردَرْلجن
در این دشتِ بیضامنِ خیرهکُش
دلِ یکدلِ آهوان از تپش
بیفتد. صداکن صداکن مرا !
صدای تو با من چنان میکند
که خون میخورد شیخِ جُلپارهپوش
الهی! دلِ شیخکان از تپش
بیفتد که تو ذوب در من شوی؛
چنان کاین خدابارگان در خدا.
مباد و مبادا؛ مباد و مباد
دل یاغیان جوان از تپش
بیفتد! تو از من جهانی بساز
که جانم پر از خنجر آخته است
که ترکم کنی کار من ساخته است
و من که نباشم، جهان از تپش
میافتد. تو در من بخوان و بخند !
خداوندگار بلند لوند !
تو در من بتن! گو که باز ایستد
زمین از تپش، آسمان از تپش
من خو کردهام به این انتظار
به این پرسه زدنها
در اسکله و ایستگاه
اگر بیایی ...
من چشم به راه چه کسی بمانم
:::
نامهها را که به لطفِ لبت
به خیابان تشبیه میکردیم
حرفهایم عابران شتابانی میشدند
که تکلیفشان را کسی معلوم نکرده بود
و میرفتند ...
و میرفتند ...
و «رسیدن»
«گنگ واژه»ای بود
که حقیقت نداشت !
:::
هفت بار
هفت خان را
از اول به آخر
از آخر به اول
از وسط به وسط
آمدهام
شدهام
دویدهام
زمین خوردهام
و هنوز
تو و دیگر مردانِ عالم
دل در گروی آنانی دارید
که پا روی پا انداختهاند !
مامانم همیشه میگه :
تو یه بقچه ی آسمونی بودی که خدا به من داده
بنده خدا خبر نداره بقچه اش سوراخ بوده...
می چرخد قلم توی مشتم می چرخد شبیه اسلحه می شود شبیه طعمه می شوم شبیه مقتول یا شبیه قاتل ... پنجره را باز می کنم اشک هایم سرازیر می شوند ... قطار ِ روزگارم رد می شود قلم ...می شود ... لرزه می شود عرق روی پیشانی می شود پریشانی می شود یک گالن بنزین تا بریزی روی خودت و کبریت را بکشی می شود تیغی تیز که رگ های سبز آبی برجسته ی دست هایت را می درد می شود تک تیری که مغزت را روی دیوار می ریزد می شود پایان تمام خستگی ها می شود یک آغوش ِ گرم که تو را مثل طلوع ِ خورشید از لا بلای قله کوه در بر می گیرد می شود بوسه ای که تمام شرم هایت به باد می دهد می شود فراموشی دستمال ِ سپید ِ خونی ِ دور مچ باریک مادر می شود فراموشی زیر ِ باران ماندن ها می شود فراموشی همه رفتن ها می شود فراموشی تمام ترمینال ها و نظافتچی هایش می شود فراموشی افتادن ها می شود فراموشی گشتن دنبال پوکاله قرص های حل شده توی لیوان می شود فراموشی تمام درد های کبود می شود فراموشی همه ی خیال های بیهوده و و خالی می شود فراموشی اولین بوسه ی غریب می شود فراموشی آخرین باور می شود فراموشی آخرین کوچ می شود فراموشی آخرین خانه می شود فراموشی دوییدن ها و جا ماندن ها می شود فراموشی نرسیدن ها می شود فراموشی تمام حال های ناخوش می شود فراموشی تمام آنهایی که آمدند سرکی کشیدند و رفتند می شود فراموشی دزدکی سیگار کشیدن ها می شود مرگ تمام بغض ها و اشک ها می شود مرگ تمام بی خوابی ها می شود مرگ عشق ... می شود مرگ من می شود من... و من با قلم باز هم من می مانم ... و به ابرها خواهم رسید ... به جایی که تنها سهمم از تمام داشته هایش یک مثقال آرام و قرار است فقط یک مثقال