برای دلم دعا کنید ...
دلم خواب بی کابوس میخواهد ...
دلم کمی خدا می خواهد ...
کمی سکوت ...
کمی اشک ...
کمی بهت ...
کمی آغوش آسمانی ...
مـــــــــــرگ...
ساده می گویم عزیزم دل بریدن ساده نیست
چشمهای مهربانت را ندیدن ساده نیست
از زمان رفتنت خورشید را گم کرده ام
ناله های ابر را هر شب شنیدن ساده نیست
وقتی از چشم تو افتادم دل مستم شکست
عهد و پیمانی که روزی با دلت بستم شکست
ناگهان- دریا! تو را دیدم حواسم پرت شد
کوزه ام بی اختیار افتاد از دستم شکست
در دلم فریاد زد فرهاد و کوهستان شنید
هی صدا در کوه،هی “من عاشقت هستم”
شکست بعد ِ تو آیینه های شعر سنگم میزنند
دل به هر آیینه،هر آیینه ایی بستم شکست
عشق زانو زد غرور گام هایم خرد شد
قامتم وقتی به اندوه تو پیوستم شکست
وقتی از چشم تو افتادم نمیدانم چه شد
پیش رویت آنچه را یک عمر نشکستم شکست …
کسی را می خواهم...
کسی را میخواهم، نمییابمش
میسازمش روی تصویر تو و تو با یک کلمه فرو میریزیاش
تو هم کسی میخواهی،
نمییابیش میسازیاش روی تصویر من و من نیز با یک کلمه …
اصلا بیا چیز دیگری نسازیم
و تن به زیبایی ابهام بسپاریم فراموش شویم
در آنچه هست روی چمنهای هم دراز بکشیم
به نیلوفرهامان فرصت پیچش بدهیم بگذار دستهایم در آغوش راز شناور شوند
رویای عشق در همین حوالی مبهم درد است شاید!
- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – –
تمام راهها را بسوی جاده ی تنهایی می پویم
و در اضطراب گلبوته های جدایی , چشمانم را بسوی صداقت پروانه های شهر عشق ,
آذین می بندم .
به تو فکر می کنم که چگونه در گلزار وجودم ,
آشیان کردی و بر تاروپود تنم حروف عشق را ترنم نمودی .
پس باورم کن که به وسعت دریا و به اندازه ی زیبایی چشمانت
هنوز در من شمعی روشن است .
و من… در انتهای غروب , نگاهم را بسوی مشرق چشمانت دوخته ام
تا مگر بازتاب صداقتمان در دستان تو تجلی کند ….!!!
کسی را می خواهم...
کسی را میخواهم، نمییابمش
میسازمش روی تصویر تو و تو با یک کلمه فرو میریزیاش
تو هم کسی میخواهی،
نمییابیش میسازیاش روی تصویر من و من نیز با یک کلمه …
اصلا بیا چیز دیگری نسازیم
و تن به زیبایی ابهام بسپاریم فراموش شویم
در آنچه هست روی چمنهای هم دراز بکشیم
به نیلوفرهامان فرصت پیچش بدهیم بگذار دستهایم در آغوش راز شناور شوند
رویای عشق در همین حوالی مبهم درد است شاید!
- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – –
تمام راهها را بسوی جاده ی تنهایی می پویم
و در اضطراب گلبوته های جدایی , چشمانم را بسوی صداقت پروانه های شهر عشق ,
آذین می بندم .
به تو فکر می کنم که چگونه در گلزار وجودم ,
آشیان کردی و بر تاروپود تنم حروف عشق را ترنم نمودی .
پس باورم کن که به وسعت دریا و به اندازه ی زیبایی چشمانت
هنوز در من شمعی روشن است .
و من… در انتهای غروب , نگاهم را بسوی مشرق چشمانت دوخته ام
تا مگر بازتاب صداقتمان در دستان تو تجلی کند ….!!!
از فکر من بگذر خیالت تخت باشد
من می تواند بی تو هم خوشبخت باشد
این من که با هر ضربه ای از پا در آمد
تصمیم دارد بعد زا این سرسخت باشد
تصمیم دارد با خودش ،با کم بسازد
تصمیم دارد هم بسوزد ،هم بسازد
خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد
نخواست او به من خسته بی گمان برسد
شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد
چه میکنی اگر او راکه خواستی یک عمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد
رها کند برود از دلت جدا باشد
به آنکه دوست ترش داشته به آن برسد
رها کنی بروند تا دوتا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد
گلایه ای نکنی ، بغض خویش را بخوری
که هق هق تو مبادا به گوششان برسد
خدا کند که نه…!!نفرین نمیکنم که مباد
به او که عاشق او بوده ام زیان برسد
خدا کند که فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زمان آن برسد
آرزو هــــایی در زندگی هست کـــه
بـــــاید از آنها گــــذشت
گــــاهی بـــاید آرزوهــــــایت را
در عمق شب نیازی به بر افروختن آتش نیست
نگاه عاشق تو آتشم می زند
و نوری می شوم
که هیچ روزی به پایم نمی رسد
قول
بازهم
دفترچه فریبم داد...
زمانه رادیدی
عزیزمن
قول داده بودم
نویدی دور
هرگزدست تهی به خانه
بازنخواهم گشت
ولیکن امروزهم باید دستم
پرباشد ازبوی ماهی وسبزی وپرتقال
صبح بود گفتم دهانم
انگارمزه ی چیزی می دهد
نان وپنیروپونه
وگفتی ام
عشق ...
همه باعشق
ولو
بی سفره قلمکار
دم در
یادم آمد
_ یک چیز مرد،ناشتایی توهنوز
یاللعجب ...
این بود
که اندیشیدم
عجیب گرسنه ام
فقط یک اشکال درکاربود
دفترچه ی قسط فریبم داد...
نان راخط بزن
پنیرراولش
پونه بماند ولی
پونه وچی ؟
همسرم گفت :
_...عشق
امروزکمی پونه گرفتم
عهدم یادم هست
هنوزمی شود گفت
دستم پراست وسینه ام
_ نمی آیی دررابگشایی
زییییییییییییینگگ
دستم روی زنگ در
باسوت بلبلی اش
ماند
زیییییییییییییینگگ
تابه یادم آید
سوت بلبل ...عشق ...پونه
نمی آیی دررابگشایی
که دست اززنگ بردارم
ولی آه ،
وای ،هیهات
دفترچه ام جامانده است
ای زن
دفترچه ام ...
یادت هست
برگردم ؟
هان
ب...ر...گ...ر...د...م
هیچ لباسی بین منو تو نیست
نه مردانگیم کار میکند نه زنانگیت
چنان مرا در اغوش کشیده ای
یک دختر خانم زیبا خطاب به رئیس شرکت امریکائی ج پ مورگان نامهای بدین مضمون نوشته است :
میخواهم در آنچه اینجا میگویم صادق باشم.من 25 سال دارم و بسیار زیبا ، با سلیقه و خوشاندام هستم. آرزو دارم با مردی با درآمد سالانه 500 هزار دلار یا بیشتر ازدواج کنم.شاید تصور کنید که سطح توقع من بالاست ، اما حتی درآمد سالانه یک میلیون دلار در نیویورک هم به طبقه متوسط تعلق دارد چه برسد به 500 هزار دلار.خواست من چندان زیاد نیست. هیچ کس درآنجا با درآمد سالانه 500 هزار دلاری وجود دارد؟آیا شما خودتان....
ازدواج کردهاید؟ سئوال من این است که چه کنم تا با اشخاص ثروتمندی مثل شما ازدواج کنم؟چند سئوال ساده دارم:1- پاتوق جوانان مجرد کجاست ؟2- چه گروه سنی از مردان به کار من میآیند ؟3- چرا بیشتر زنان افراد ثروتمند ، از نظر ظاهری متوسطند ؟4- معیارهای شما برای انتخاب زن کدامند ؟
امضا ، خانم زیبا
و اما جواب مدیر شرکت مورگان :
نامه شما را با شوق فراوان خواندم. درنظر داشته باشید که دختران زیادی هستند که سئوالاتی مشابه شما دارند. اجازه دهید در مقام یک سرمایهگذار حرفهای موقعیت شما را تجزیه و تحلیل کنم :درآمد سالانه من بیش از 500 هزار دلار است که با شرط شما همخوانی دارد ، اما خدا کند کسی فکر نکند که اکنون با جواب دادن به شما ، وقت خودم را تلف میکنم.از دید یک تاجر ، ازدواج با شما اشتباه است ، دلیل آن هم خیلی ساده است : آنچه شما در سر دارید مبادله منصفانه "زیبائی" با "پول" است. اما اشکال کار همینجاست : زیبائی شما رفتهرفته محو میشود اما پول من ، در حالت عادی بعید است بر باد رود. در حقیقت ، درآمد من سال به سال بالاتر خواهد رفت اما زیبائی شما نه. از نظر علم اقتصاد ، من یک "سرمایه رو به رشد" هستم اما شما یک "سرمایه رو به زوال".به زبان والاستریت ، هر تجارتی "موقعیتی" دارد. ازدواج با شما هم چنین موقعیتی خواهد داشت. اگر ارزش تجارت افت کند عاقلانه آن است که آن را نگاه نداشت و در اولین فرصت به دیگری واگذار کرد و این چنین است در مورد ازدواج با شما.هر آدمی با درآمد سالانه 500 هزار دلار نادان نیست ، ما فقط با امثال شما قرار میگذاریم اما ازدواج نه. به شما پیشنهاد میکنم که قید ازدواج با آدمهای ثروتمند را بزنید ، بجای آن ، شما خودتان میتوانید با داشتن درآمد سالانه 500 هزار دلاری ، فرد ثروتمندی شوید. اینطور ، شانس شما بیشتر خواهد بود تا آن که یک پولدار احمق را پیدا کنید.امیدوارم این پاسخ کمکتان کند.
امضا رئیس شرکت ج پ مورگان
استاد سختگیر فیزیک اولین دانشجو را برای پرسش فرا میخواند و سئوال را مطرح میکند
شما در قطاری نشسته اید که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت حرکت میکند و ناگهان شما گرما زده شده اید، حالا چکار میکنید؟
دانشجوی بی تجربه فورا ً جواب میدهد
من پنجره کوپه را پائین میکشم تا باد بوزد
اکنون پروفسور میتواند سئوال اصلی را بدینترتیب مطرح کند
حال که شما پنجره کوپه را باز کرده اید....
در جریان هوای اطراف قطار اختلال حاصل میشود
و لازم است موارد زیر را محاسبه کنید
محاسبه مقا ومت جدید هوا در مقابل قطار؟
تغییر اصطکاک بین چرخها و ریل؟
آیا در اثر باز کردن پنجره، سرعت قطار کم میشود و اگر آری، به چه اندازه؟
حسب المعمول دهان دانشجو باز مانده بود و قادر به حل این مسئله نبود و سرافکنده جلسه امتحان را ترک کرد
همین بلا سر بیست دانشجوی بعدی هم آمد که همگی در امتحان شفاهی فیزیک مردود شدند
پروفسور آخرین دانشجو را برای امتحان فرا میخواند و طبق معمول سئوال اولی را میپرسد
شما در قطاری نشسته اید که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت حرکت میکند و ناگهان شما گرما زده شده اید، حالا چکار میکنید؟
این دانشجوی خبره میگوید؛ من کتم را در میارم
پروفسور اضافه میکند که هوا بیش از اینها گرمه
دانشجو میگه خوب ژاکتم را هم در میارم
هوای کوپه مثل حمام زونا داغه
دانشجو میگه اصلا ً لخت مادر زاد میشم
پروفسور گوشزد میکند که دو آفریقائی نکره و نانجیب در کوپه هستند و منتظرند تا شما لخت شی
دانشجو به آرامی میگوید
میدانید آقای پروفسور، این دهمین بار است که من در امتحان شفاهی فیزیک شرکت میکنم واگر قطار مملو از آفریقائیهای ... باشد، من آن پنجره لامصب را باز نمیکنم
مـوجّه نیست روزهای نبـودنت
تلخ میگـذرند...
امــا از طعــم تلخــش کـه فاکــتور بگیـریـم
زجـــرآور بـودنشـان را چگـونـه تـوجیــه خـواهی کــرد
دیــدن عـکست تمــام سهم من است،
از "تـــو "
آن را هم جیره بندی کرده ام
تا مبــادا
تَــوقُعش زیاد شود!!
دِل اســت دیـــگر ...
ممکن اســت فردا خودت را از مــن بـخواهـد...
چشم هایم را به بیمارستان می برم
نمیدانم چه مرگشان شده !؟؟
هرشب در خواب ، جایشان را خیس میکنند ...!
میترسم یک روزی
یک جایی من و تو خیلی دور از هم،
شب و روز در آغوش یک غریبه
بی قرار هم باشیم ...
اسمان دلم برای تو ، انقدر تنگ می شود
که اغوشم
برایش کهکشان است ! ! !