ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

آخرین بار

نمیخوام تو بفهمی که
اشکام بهونتُ دارن
تو این روزای بارونی
اشکام رو عکست می بارن

تو یه عاشق منتظر

من یه شبگرد مسافر
تو حرمت پاک عشقی
من یه بیقرار شاعر

من چقد زود تموم شدم

تو اما فصل بودنی
بی هوا ترانه شدم
تو آهنگ سرودنی

تو جشن اشک ریزون من

این ترانه باز جون گرفت
اگه ترانه ساز بودی
رگ عاشق خون می گرفت

روزای ترانه سر شد

با تو چه احوالی داشتم
دل به دست گیتار میدم
با تو چه خیالی داشتم

بوی پیرهنت هنوزم
تو شبای من جاریه
اسمت با ترانه هام باز
رو لبای من جاریه


هیشکی نمیدونه چرا

نمیگم خدا نگه دار
آخه این رسم و حالمه
رفتنم به وقت بهار

تو لحظه جدائی مون

به جون من و تو نشکن
اما واسه آخرین بار
خدا نگه دار گل من

حساب و کتاب با خدا

http://www.jangotanz.ir/wp-content/uploads/1340158.jpg


خدا اهل عدد و رقم نیست. خدا هم  از عدد بدش میاد. اگه حرف عدد میزنه واسه فهم بنده ست! که اگه صدتا بخونی سیصد تا بهت میدم...

یعنی اگه صدتا بشه نود و نه تا، خدا میگه قبول نیست! جر زدی منم جر میزنم؟
خدا هم از عدد و رقم بدش میاد... شرط میبندم!
بهم میگه تسبیح یعنی ذکر یعنی دعا یعنی ثنا یعنی سلام...
بهش میگم تسبیح یعنی... یعنی توی دلت و بدون شماره انداز تا موقعی که از نفس بیفتی نمیتونی بگی خدا پاکی ... خدا بزرگی ... خدا سلام... خدا دوستت دارم... خدا حواست هست... خدا حواسم هست... خدا ببخش... خدا شکرت... خدا سلام به همه ی خوبهات... خدا رهام نکن.. خدا نگام کن... خدا تو معبودی... خدا من عبدم... خدا تو ربی... خدا آهای ... خدا آهااااای ... خدا خدا خدا خدا....
باید برای اونی که بدون کنتور و بدون شماره و بدون حساب کتاب بهت داده شماره بندازی و بگی این قدر گفتم حالا اینقدر ای ول؟!!!!!
از تسبیح بدم میاد... از تسبیح توی دست آدمهای توی خیابون و کوچه و بازار و کوی و برزن بدم میاد... و گرنه عاشق تسبیح سجاده م... عاشق دونه های درشت و براقش... عاشق دونه هایی که توی دستای مامانم جا میشه و قل میخورد... عاشق تسبیح توی کیفم که من رو میبره به چهار سال پیش روبروی یه گنبد سبز و فیروزه ای... عاشق تسبیح توی خلوتم و جلوی خدا... درست روبروش!
ولی وقتی باز هم میخوام دعا کنم و دستام را ببرم بالا، تسبیح را میندازم...
خالی خالی دستام رو میبرم بالا که نکنه یهو این امر بهش مشتبه بشه که : "ببین این عالمه و به تعداد این دونه ها صدات کردم زود باش جواب بده... زود باش! ببین خیلی شد، نامردی نکن!!!!!"
بدون تسبیح میگم: من که از عدد بدم میاد... یادم نیست اصلا چقدر چی گفتم یا چقدر دیگه باید بگم. نمیدونم چقدر بدهکارم و چقدر طلبکارم! هرموقع و هرچی دوست داری بده... اصلا درد بده، مرگ بده... فقط خیطم نکن!
بدون تسبیح میگم!
از آدمایی که تسبیح دست میگیرند بدم میاد. از آدمایی که دارند داد میزنند ما داریم صداش میکنیم و دل همه تون آب! از آدمایی که براش شماره میندازند و حواسشون به تعداد گفتنشونه!
از عدد بدم میاد... اون هم از عدد بدش میاد ولی با عدد میگیره و بی عدد میده و من هنوز منتظرم...

به آدم ها هرگز نخندید!

به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید ارباب ، نخند !
به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمی خری ، نخند !
به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چند ثانیه ی کوتاه معطلت کند ، نخند !
به دبیری که دست و عینکش گچی ست و یقه ی پیراهنش جمع شده ، نخند !
به دستان پدرت...
به جارو کردن مادرت...
به راننده ی چاق اتوبوس...
به رفتگری که در گرمای تیر ماه کلاه پشمی به سردارد...
به راننده ی آژانسی که چرت می زند...
به پلیسی که سر چهار راه با کلاه صورتش را باد می زند...
به جوانی که قالی پنج متری روی کولش انداخته و در کوچه ها جار می زند...
به بازاریابی که نمونه اجناسش را روی میزت می ریزد...
به پارگی ریز جوراب کسی در مجلسی...
به پشت و رو بودن چادر پیرزنی در خیابان...
به زنی که با کیفی بر دوش به دستی نان دارد و به دستی چند کیسه میوه و سبزی...
به هول شدن همکلاسی ات پای تخته...
به مردی که در بانک از تو می خواهد برایش برگه ای را پر کنی...
به اشتباه لفظی بازیگر نمایشی...
نخند
نخند که دنیا ارزشش را ندارد ...
که هرگز نمی دانی چه دنیای بزرگ و پر دردسری دارند:
آدم هایی که هر کدام برای خود و خانواده ای، همه چیز و همه کسند.
آدم هایی که برای زندگی تقلا می کنند...
بار می برند...
بی خوابی می کشند...
کهنه می پوشند...
جار می زنند...
سرما و گرما را تحمل می کنند...
و گاهی خجالت هم می کشند

به حجت هایی که تمام زندگی شان یک موتور است تا کوهی از بار را برای یک لقمه نان در کوچه پس کوچه های تنگ این شهر جا به جا کنند... نخند

به حجت هایی نخند که پشت شهرداری می ایستند تا هر کس و ناکسی را پشت موتورشان سوار کنند فقط به خاطره احتیاج !

به دستان حجت نخند

خیلی ساده ... نخند دوست من!!!
هرگز به آدم ها نخند
خدا به این جسارت تو نمی خندد؛ اخم می کند

سهم من

تا حالا نشده به کسی بگم

تو چه بلایی سر من آوردی
تا حالا هیشکی خبر نداره که
رفتی، به یکی دیگه دل سپردی

کاش از اول می دونستم کی بودی؟
فریب اون چشمات رو نمی خوردم
با یه دنیا دلخوشی و سادگی
واسه تو تب نکرده نمی مردم

حالا که با یکی دیگه دلخوشی
بگو جرمم چی بود جز عاشقی
یادت نره، نفرینت نمی کنم
اگر چه واسه نفرینم لایقی

تو که رفتی اما چی بگم از یارت
اونی که دیگه دستاش تو دستاته
از اون که یه زمونی رفیقم بود
حالا اسمش آهنگ صداته

هر چی کشیدم از رفیق کشیدم
اون که با خنده و دشنه به دستش
خنجر به پشتم زده و رو تنم
یه زخمی گذاشته به ناز شصتش

به چیه این زمونه دل ببندم
تو بی معرفتی لنگه نداره
سهم من از این همه برو بیا
موندن پای همین طناب داره

درباره ورسک

http://s1.picofile.com/file/7492926448/image002.jpg


پل ورسک از بزرگ ترین پل های راه آهن سراسری ایران است که در ارتفاعات روستای ورسک در شهرستان سواد کوه واقع در مازندران، قرار دارد.

 

نام این پل و روستا و ایستگاه راه آهن نزدیک آن از نام مهندس سازنده اش گرفته شده است. ورسک از شاهکارهای شرکت مهندسی دانمارکی Kampsax است که توسط مهندسان آلمانی و اتریشی با تضمین 70 ساله احداث شده است.

در ساخت این پل از هیچ سازه فلزی استفاده نشده است. طول پل 110 متر و طول قوس زیر آن 66 متر است و در زمان جنگ جهانی دوم به پل پیروزی معروف بود.

امروز پل ورسک علاوه بر اهمیت ویژه در صنعت حمل و نقل، از جاذبه های سیاحتی کشور نیز محسوب می شود. در سال 1320 که نیروهای متفقین در زمان جنگ جهانی دوم وارد ایران شدند، یکی از دلایل پیروزی خود را در این جنگ وجود راه آهن سراسری ایران عنوان کردند.

چرچیل، نخست وزیر وقت انگلیس نیز پل ورسک مستقر در راه آهن شمال را پل پیروزی لقب داد.

این بنا از ملات سیمان و شن شسته شده و آجر ساخته شده و در ساختمان آن از آرماتور استفاده نشده است.

حجم پل ورسک که دارای 66 متر دهانه قوسی و 110متر ارتفاع از ته دره است، جمعاً 4500 مترمکعب است.

هزینه ساخت آن در آن زمان، بالغ بر 2 میلیون و 600 هزار تومان بوده است. برای ساخت این پل عظیم چند طرح مبتنی بر استفاده از مصالح بنایی که بیشتر مقرون به صرفه بوده، به تصویب رسید.
پل ورسک در شمار مهم ترین آثار فنی مهندسی راه آهن شمال ایران محسوب می شود و با شماره 1543 به ثبت ملی رسیده است.

دلم برای کودکی و مدرسه و معلمم تنگ شده!

http://s3.picofile.com/file/7506283438/19834_516.jpg


دلم برای پاکی دفتر نقاشی و گم شدن در آن خورشید همیشه خندان، آسمان همیشه آبی، زمین همیشه سبز و کوه های همیشه قهوه ای  ...


دلم برای خط کشی کنار دفتر مشق با خودکار مشکی و قرمز، برای پاک‌کن های جوهری و تراش های فلزی، برای گونیا و نقاله و پرگار و جامدادی ...


دلم برای تخته پاک‌کن و گچ های رنگی کنار تخته ،برای اولین زنگ مدرسه، برای واکسن اول دبستان ، برای سر صف ایستادن ها ، برای قرآن های اول صبح و خواندن سرود ایران اول هفته ...


دلم برای مبصر شدن، برای خوبها و بدها ، دلم برای ضربدر و ستاره ...

دلم برای ترس از سوال معلم، کارت صد آفرین ، بیست داخل دفتر با خودکار قرمز و جا کتابی زیر میزها، جا نگذاشتن کتاب و دفتر...


دلم برای لیوان‌های آبی که فلوت داشت ...


دلم برای زنگ تفریح، برای عمو زنجیر باف بازی کردن ها، برای لی‌لی کردن ...
دلم برای دعا کردن برای نیامدن معلم، برای اردو رفتن ، برای تمرین های حل نکرده و اضطراب آن ...


دلم برای روزنامه دیواری درست کردن برای تزئین کلاس ، برای دوستی هایی که قد عرض حیاط مدرسه بود، برای خنده های معلم و عصبانیتش برای کارنامه ، نمره انضباط، برای مهر قبول خرداد ...


دلم برای خودم، دلم برای دغدغه و آرزو هایم، دلم برای صمیمیت سیال کودکی ام تنگ شده ...


نمی دانم کدام روز در پشت کدام حصار بلند، کودکی ام را جا گذاشتم کسی آن سوی حصار نیست کودکی ام را دوباره به طرفم پرتاب کند؟

کجایی همنشین؟

کجایی همنشین لحظه های داغ و تبدارم؟! 

ببین رفتی و من با ابرها تا گریه می بارم... 

تصور کردنت تنها امیدم هست میدانی 

اگر شاعر شوی می بینی ام با ماه بیدارم 

بیا یک لحظه فروردین چشمانم،خدایم شو 

که تا پاییز سالی نانوشته فکر دیدارم.. 

هزاران چشمک مبهم،هزاران قصه بی تو 

هزاران خنده مرده،نمی دانم چه بشمارم! 

مرا در شهر آدم ها رها کردی و من بی تو 

فقط یک دفتر شعر و کمی هم قاصدک دارم 

شبیه نقطه چینم که فقط پر می شوم با تو! 

برو انگار باید بی نهایت نقطه بگذارم..........................

رو به غروب خورشید

رو به غروب خورشید
امروزم را مرور میکنم
لحظه هایی که تب نبودنت بالا رفت و 
حرفهایی عاشقانه 
از دوری تو به زبان آمد
من خود این را خواستم و ساختم
که گاهی نبودن 
بهتر از هرگونه بودنست
منی که من نباشد
به کار تو نیاید!

کور سوی حضورت

کورسوی حضورت 
در این دفتر سپید
ردی بجا گذاشته 
که هنوز
دستهای منتظرم
کورکورانه جستجو میکنند
ردپای رفتنت را... 

 

 

 

 

و تقدیم تو باد...

این روزها

این روزها چشمانم
می بیند
حرف میزند
اشک میریزد
زل میزند
پلک میزند
اینها علائم زندگیست
که من همه را دارم
چشمانم را هم ببندم 
قطع میشود ارتباط من 
با دنیایی که خود برای خودم ساخته ام 
با دنیایی که تو برایم ویران کرده ای...

لمس

تنگ تر میشود  

راه گلویی که بغض دارد  

برای صدا زدنت دیگر نفسی باقی نمانده  

نفست را به من قرض بده  

اگر با لمس لبانت  

گناهی به پایت نوشته نمی شود

دو خط موازی

دو خط موازی که در دوردست 
به هم میرسند...
نه نمی رسند
اینطور به نظر می آید 
فریبی ست برای همراه شدن


دو خط موازی که در دوردست 
به هم میرسند
دو ردیف درخت سپید پوش
با کوله باری از قطره های یخ زده
دو نفر که قدم میزنند به سوی انتهای دو خط
با تصور اینکه 
به هم میرسند...


دو خط موازی که در دوردست 
به هم میرسند
و خاطره هایی که پلاک به پلاک
نظاره میکنند
کسی که تنهایی
از خاطرات دونفره اش
عبور میکند...


دو خط موازی که در دوردست 
به هم میرسند
صدای خش خش برگهایی 
که زیر پایم
یادآورِ له شدنِ سرسبزیهایم شده 
سکوت کوچه را 
به شیون آرزوها 
بدل کرده است


دو خط موازی که در دوردست 
به هم میرسند
دو خط پر رنگ هم جهت با دیوارها
قدمهایی کشیده
سرهایی کوچک و دور
میانه های راه به هم چسبیده
سایه های خیالی من و تو 
در کوچه رویا...


دو خط موازی که در دوردست 
به هم میرسند
نگاه که میکنم
انتهای من و تو
پرسپکتیو نبود
و ما خیلی زود 
به انتهای باهم بودنمان رسیدیم
از هم عبور کردیم و 
از هم دور شدیم...

آخرین آرزوی من باش

شبانه هایی

که برای پر کردن حجم بی تو ام

به دیوار چسبانده ام

شبیه آلزایمری که

یاد من تورا گرفته است

فقط درد ست

درمان هر دو

برگشتنی ست که تو را

به یاد من اندازدو

مرا از یاد شبانه

به لمس طلوع تو

به اندازه به آغوش کشیدن صبح

امیدی ندارم

تو بیا و 

آخرین آرزوی من باش

... 

 

 

 

و تقدیم تو باد...

بدرقه

باید از تو بنویسم

اگر چه نیستی که انحنای گرم لمست

خوب از کار درآید اما

با خیالم

می بافمت و توهم خیال تو را به آغوش میکشم

خوشیم اگر نیستی

من و بافته های من...

راستی !

غروب امروزم را

سرِ کوچه خاطراتمان

پشتِ میزِ کنارِ پنجره کافه ای که 

هیچ وقت بی تو نرفته ام

با مرگ 

قرار گذاشته ام

اگر خواستی

برای بدرقه ام بیا

 

 

 

 

و تقدیم تو باد...

تاوان

پیشانی نوشت من

خطوطی لرزان است که 

عجیب شبیه دستخط توست


امیدوارم

آنچه کشیده ام و میکشم

تاوان گناهی باشد که خود انجام داده ام

شاید سبک شود

کوله بار سفری که در پیش است

شاید توانستم

پر بکشم..

 

 

 

و تقدیم تو باد...

حال من

نگران نباش 

 "حال من خوب است"  

بزرگ شده ام...  

دیگر آنقدر کوچک نیستم که در دلتنگی هایم گم شوم!  

آموخته ام ،که این فاصله کوتاه، بین اشک و لبخند 

 نامش "زندگیست"  

آموخته ام که،دیگر دلم برای "نبودنت " تنگ نشود 

 راستی دروغ گفتن را نیز،خوب یاد گرفته ام...  

"حال من خوب است" 

... خوب ِ  

خوب .....!

بی تو...

بی تو طوفان زده ی دشت جنونم

صید افتاده به خونم

تو چسان می گذری غافل از اندوه درونم

بی من از شهر سفر کردی و رفتی

بی من از کوچه گذر کردی و رفتی

قطره ای اشک فرو ریخت به چشمان سیاهم

تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم

نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتم

چون در خانه ببستم،دگر از پای نشستم

گوییا زلزله آمد،

گوییا خانه فرو ریخت سر من

بی تو من در همه شهر غریبم

بی تو کس نشنود از این دل بشکسته صدایی

برنخیزد دگر از مرغک پر بسته نوایی

تو همه بود و نبودی

تو همه شعر و سرودی

چه گریزی ز بر من

که ز کویت نگریزم

گر بمیرم ز غم دل

به تو هرگز نستیزم

من و یک لحظه جدایی،

نتوانم نتوانم

بی تو من زنده نمانم.....

ضربان قلب تو

دستهایم را که بگیری

سرمایی نیست که بتواند 

لحظه ای این جریانِ داغِ بینمان را

کُند کند...

ضربان قلب تو

آهنگی ست که روی گردنم 

برای زنده بودنم 

حس میشود

بی دلیل نیست که میگویند

سرمایی وجود ندارد 

تا دستان گرم تو 

به روی سینه ام باشد

نه سرمایی وجود دارد و نه لرزشی!

که طپش زندگی ست 

که لمس میشود حیات...

نفسم را زنده می کنی

طراوت من

در بودنِ نفسهای توست

که چون گُل


در بازدمِ خود 

نفسهای مرا زنده میکنی

دمت بازدمِ من و دمم بازدمِ تو

میدانم در کنار نفس هایت

تا نفس دارم

زندگی را 

تازه تر از تلالو نقشهای نشسته بر شبنم

به نوش ِ جان میکشم

که زندگی چیزی نیست

جز مرور طراوتِ لبالبِ گلی چون تو 

 

 

 

و تقدیم تو باد